عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۶
بود از لیلی بسکه جگر خون مجنون
چون لیلی و هم لیلی ازو چون مجنون
تا صبح قیامت رسد از تربتشان
لیلی لیلی بگوش مجنون مجنون
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
ای نور تو شمع بزم مردم گشته
در نور تو ذرات جهان گمگشته
این پرتو حسن تست کز پرده برون
افتاده و مهر و ماه و انجم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
در وادی عشقت دل من گم گشته
آئین تو دلجوئی مردم گشته
من بهر تو گریانم و تو بهر کسان
از گوشه لب گرم تبسم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای عشق بیا از همه فن به فن تو
ای عقل برو سر تو در گردن تو
دلگیر ز شهر بند عقلم پس از این
ای دشت جنون دست من و دامن تو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۶
چشمم که سرشک لاله‌گون آید ازو
پیوسته چو زخم تازه خون آید ازو
نم در جگرم ز کریه نگذاشته است
وقتیست که لخت دل برون آید ازو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۷
گر لاف ز عشق میزنی دردت کو
اشک گلگون و چهره زردت کو
داغیست بجان گرت ز خورشید وشی
چون صبح دل گرم و دم سردت کو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸
زاهد که ز عشق لافد آوازش کو
وز نرگس شوخی دل بیمارش کو
چون فاخته گر شیفته سروقد بست
آواز حزین و ناله زارش کو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
هرگز غم یار را باغیار مگو
ور میگوئی بغیر دلدار مگو
اسرار بنا محرم اسرار مگو
زنهار مگو هزار زنهار مگو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۲
گردون همه زهر در ایاغم کردی
وز صرصر غم قصد چراغم کردی
کردی بهزار حیله‌ام دور از یار
داغم کردی و سخت داغم کردی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۶
در وادی عشق دوش نالان جرسی
میگفت مرا که چیست فریاد بسی
خامش که درین دشت بفریاد کسی
هرگز نرسیده است فریاد رسی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای آتش کینت ز من افروختنی
آسان ز غمت نگشته‌ام سوختنی
در مکتب عشق علمی از مهر و وفا
آموخته‌ام که نیست آموختنی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
ای عشق که غیر فتنه برپا نکنی
در سوختن جهان محابا نکنی
گرم جولان چو باد هرجا گذری
آتش زنی و سوزی و پروا نکنی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۹ - به دار کشیدن ابن زیاد بد بنیاد پر فساد مشکور زندانبان را
به دژخیم بد خویش آنگه سرود
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۰ - بار دیگر برداشتن امام بیعت از انصار
پس آنگه دوباره به انصار گفت
که راز از شما نیز نبود نهفت
به هر جا که خواهید زین سرزمین
سپارید ره ای سواران دین
ازیدر سوی بنگه خود روید
نخواهم درین دشت بی سر شوید
چو زینسان شنیدند آزاده گان
همان با گهرها و مه زاده گان
سرشک از مژه بررخ افشان شدند
بدو بر همه آفرین خوان شدند
که شاها به پروردگار جهان
که او آفرید آشکار از نهان
اگر بد کنش آتش افروزدا
به آتش تن و جان ما سوزدا
نماییم ما مرگ خود آرزوی
زدرگاه تو بر نتابیم روی
که ما را بود مرگ خود زنده گی
پس ازمرگ یابیم پاینده گی
مبین خار برجان نثاران خویش
مران از بر خویش یاران خویش
کسی کو به دل عشق و مهر تودید
زجان و سر خویشتن پا کشید
همه جان نثاریم بر گرد تو
سبق خوان عشقیم و شاگرد تو
تو استاد عشقی و ما پیروان
به هر سو تو راییم ازپی دوان
تویی مرشد راه و ما رهسپار
تو جانان و ما جملگی جان نثار
اگر نز پی کارزار آمدیم
درین دشت بهر چه کارآمدیم؟
به عشق تو ای پادشاه امم
گذشتیم از سر در اول قدم
ز صهبای عشقت چنان بی هشیم
اگر آنکه فرمان دهی خود کشیم
وگر سوی آتش بگویی رویم
همه چون سمندر در آن بغنویم
دویی از میان رفته و ما و من
بجز تو نبینیم درخویشتن
چه کس آشنا رانده از خانه اش؟
گسسته ز زنجیر دیوانه اش؟
تو دانی که از خویش بیگانه ایم
همه آشنایان این خانه ایم
کسی کاندرین خانه بد خانه زاد
برد رسم بیگانه گی را ز یاد
درآندم که از برق پیچان سنان
ستاره به میدان نپیچد عنان
نماییم یکسر به قربانگهت
همه جان خود را نثار رهت
برجنگی ما زخون شد چو آل
هم از سم اسبان کین پایمال
شود شاد از ما به روز شمار
همان آفریننده ی مور و مار
همه سرخ رو در بر دادگر
برآریم از خوابگاه تو سر
زکردار ما پاک پیغمبرا
سرافراز گردد به محشر درا
زایشان شه دین چو زینسان شنود
بسی آفرین ها به هر یک نمود
چو دید آن خداوند فرخنده پی
که آن سالکان راه کردند طی
همه غرق یارند و خالی ز خویش
پسندند برجان خود نوش نیش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲ - در ستایش حضرت خلیفه الله فی الارض امام عصر عجل الله فرجه
بیفزود فر چمن فرودین
چنان کز شه راستین فردین
چمن شد پراز زرد و سرخ و بنفش
سراپرده و سبز پرچم درفش
زمین را نکو بینی از کارگاه
تو گویی درآن چرخ زد بارگاه
زنو گشت پر برگ و برشاخ ها
بیاراست گلبن بسی کاخ ها
بیاید به گوش از ستاک کلان
گه صبحدم زاری بلبلان
شگفتا شد آر ابر کیهان چو من
چرا گشت از آن گریه خندان چمن
چنین است آیین گلچهره یار
که خندد چو عاشق کند گریه زار
درین نغز نوروز و خرم بهار
کزو گشته چهر چمن پرنگار
به رخ بر زده غازه هر سرخ ورد
مرا مانده چهر از غم یار زرد
چه شادی مرا زانکه گل شد به بار
که در دیده ام هست یک دشت خار
چه جویم ز گلشن چه خواهم ز باغ
که گلشن بود گلخن و باغ داغ
به بلبل چو باید فرا داد گوش
که خود صد چمن بلبلم درخروش
مرا چه؟ که آویزه ی شاخسار
زلعل است و پیروزه ی آبدار
مرا چه؟ که دارد به گنج اندرا
درم نرگس آکنده و گل زرا
مراچه؟ که پوشد سپهر بلند
زمین را به تن پرنیان و پرند
بهاری چنین رنج جان من است
بهار جهان و خزان من است
ز ماه ربیعم چه گویی سخن
که نامش محرم شد از بهر من
من و ناله و زاری و سوز دل
من و مانده درمحنت جان گسل
الا ای نگار دل افروز من
که چهرت بهار است و نوروز من
کنیزی است حسن تو را نو بهار
رخت را چمن برده ای پرده دار
گل ار بیندت جامه بر تن درد
لبت غنچه گر بنگرد خون خورد
مرا طی شود تا زمستان غم
یکی ای بهار نو آیین بچم
تماشا کنان درگذر سوی کشت
دل خلق برکن زحور و بهشت
بگو حور پا بست موی من است
بهشتی اگر هست روی من است
جنان را اگر طوبی و کوثر است
لب و قامت همچو من دلبر است
نی و از لعل من پر شکر بندبند
نمکدان من چاشنی بخش قند
زعنبر کله دار ماه من است
که هر فتنه زیر کلاه من است
دوابروی خونریزم از مشک ناب
دو دستی زند تیغ را آفتاب
چو اسکندر آیینه سازم ز روی
چو داوود جوشن طرازم ز موی
ستم نخلی از باغ ناز من است
اجل دام زلف دراز من است
من آنگه که آراست مینو خدای
بدم شاه حوران مینو سرای
به رضوان خلد اندر آویختم
بدین گیتی از خشم بگریختم
مراکرده کابین خدای جهان
به مدحت سرای شه انس و جان
گل باغ پیغمبر و بوتراب
خداوندی از بند ه گان درحجاب
ز تمثال خود پرده چون حق گشاد
ورا نام فرخنده مهدی نهاد
ببینی گشایی چو بیننده را
دراو صورت آفریننده را
بدو حق غبار از رخ دین سترد
جمال و جلال خود او را سپرد
بدو او بدر چرخ ولایت تمام
کران تا کران جهان را امام
به دین نبی خاتم دو یمین
نگینش ز ختم رسل بر یمین
خدیو دو کیهان و هفت اخترا
گشاینده ی ششدری کشورا
یکی گنج که دادار گنجور اوست
دو گینی پر از پرتو نور اوست
کفش گوهر آرای شمشیر حق
سرانداز بد خواه چون شیر حق
روان تن آرام اصفیا
شه منتظر (ع) خاتم اوصیا
که هرجا به نامش درود آورند
سران جملگی سرفرود آورند
به نامش نمودم من این نامه سر
پسندد گرش آن شه تا جور
به این حجت و یازده باب اوی
به هر دو سرا باید آورد روی
ره راست جز کیش این دوده نیست
به گیتی جز این کیش بستوده نیست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۹ - در خاتمه کار اصحاب امام و آغاز شهادت جوانان بنی هاشم وستایش آن بزرگواران
چوشد غارب ترک سوی بهشت
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۵ - عزم رزم فرمودن ح – قاسم و گفتگوی او با عروس
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۸ - کشته شدن ازرق شامی به دست شاهزاده ی گرامی
همی گفت کز زاده ی بوتراب
مرا خانه ی دودمان شد خراب
چو کوهی ز آهن بر آمد به زین
هیون تاخت در دشت کین خشمگین
به آیینه ی روی فرزند شاه
چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
که ای هاشمی کودک نامور
بکشتی زمن چار نامی پسر
که همتای هر یک به مردی نبود
ز تاری سواران با کبر و خود
هم ایدون به خون درکشم پیکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
بغرید مردانه هاشم نژاد
که ای بد گهر مردناپاکزاد
چه نالی تو بر چار فرزند خویش
چه سوزی به داغ جگر بند خویش
غم خویش خور سوک ایشان مدار
که اینک سرآرم تو را روزگار
به ناگاه چشم خداوند دین
به ازرق فتاد اندر آن دشت کین
که یکران به رزم جوان تاخته
سنان دلیری برافراخته
به پور برادر بترسید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
برآورد گریان دو دست نیاز
به درگاه داد آور چاره ساز
بگفت ای خدای بی انباز من
که هستی نیوشنده ی راز من
در این کارزارش یکی یار باش
یتیم حسن (ع) را نگهدار باش
بده چیره دستیش بردشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
خدایا ببخشا جوانیش را
میاور به سر زندگانیش را
دراین گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
سنان یلی کرد ازرق دراز
سوی مینمه قاسم سرفراز
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نیزه بر نیزه ی او فکند
چو اندر میان طعن چندی گذشت
رخ ازرق از خشم چون قیر گشت
سنانی بزد بر بر اسب مرد
که ماند او پیاده به دشت نبرد
یکی اسب زرینه بر گستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
جوان زد بن نیزه را برزمین
چو پران تذروی در آمد به زین
خروشان سوی ازرق آورد روی
بدو حمله ور گشت پرخاشجوی
به دست دویل شد دو تیغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
که از بیم شیر فلک باخت رنگ
بیفکند بهرام خنجر زچنگ
چو بر تیغ بگشود چشم
هم آورد بد گوهر آمد به خشم
بگفت این پرند آور آبدار
خود از کشته پور من است ای سوار
به زهر آب خورده است این تیغ تیز
که با وی همی جست خواهی ستیز
بدو گفت شهزاده ی نامدار
بدین سرفشان تیغ زهر آبدار
هم ایدون فرستمت سوی پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنین ساز وبرگ
نبیند سرت زین سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ
بسایم چو افتد ز زین پیکرت
به نعل سم باره آهن سرت
شنیدستم این ازسواران کار
که هشیار مردی تو در کارزار
بسی از فنون نبرد آگهی
کنون بینمت مغز ازهش تهی
ابرباره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختی سوی جنگ ای سوار
یکی درنگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
خم آورد بال ازرق بد گهر
که برتنگ توسن گشاید نظر
ندادش مجال آسمان یلی
بیفراشت بازو چو جدش علی (ع)
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
سپه را همه گشت دل پر زبیم
بدو از جهان آفرین آفرین
رسید از بلند آسمان بر زمین
شهنشه فرستاد وی را درود
وزان زخم مردانه او را ستود
چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار
شد او را یله باره ی راهوار
بر آن نامور باره ی تیزگام
زر آموده زین و ستام و لگام
گزین پور سبط رسول امین
بزد آن بن نیزه را بر زمین
بجست از بر باره ی راهوار
برآب اسب زرینه زین شد سوار
یدک ساخت اسب خود و سوی شاه
به پیروزی آمد از آن رزمگاه
چو پیش آمد از باره گی شد فرمود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
ز رخ سودنش بررکاب هیون
رکاب آهنین بود شد سیمگون
همی گفت زار ای شه نینوای
جهان را خداوند فرمانروای
از این رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسی خصم وباز آمدم
چو ارزق دلیری فکندم به خاک
نمودم برو، جوشنش چاک چاک
فکندم در این پهنه پیکرش را
همان چار پور دلاورش را
به پاداش این خدمت ای شهریار
یکی جرعه آبم بده خوشگوار
که از تشنگی در تنم تاب نیست
بخواهم کنون مردن ار آب نیست
تو آب آفرین من چنین تشنه لب
دهم جان دراین کارزار ای عجب
شهنشه چو دید آنهمه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
سرتاجدار اندر افکند زیر
زمین را نمود از سر شک آبگیر
بگفت ای زرویت دلم شاد کام
نکو جستی امروز در جنگ نام
هزار آفرین بر دلیریت باد
بدان پنجه و زور شیریت باد
روان منت برخی جان شود
ز کار تو خشنود یزدان شود
چه سازم که در دست من آب نیست
ز شرم تو در تن مرا تاب نیست
دم دیگرت ساقی سلسبیل
به مینو کند آب کوثر سبیل
دم آخرین است لختی بچم
به بدرود غمدیده گان حرم
کزین رزم دیگر نیایی تو باز
نسازد کسی دیده سوی تو باز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۷ - در بیان گرفتن لشگر مخالف به فرمان عمر سعد
خروشید و با مردم خویش گفت
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۱ - شهادت عبدالله بن حسین علیه السلام در آغوش پدر بزرگوارش
یکی پور بودش به پرده سرای
سمن بوی، گل روی و خورشید رای
دل شاه آکنده از مهر او
رخ روشنش تازه با چهر او
نرفته بر او سال بیش از چهار
کجا خوانده عبداللهش شهریار
درآن دم دلش کرد یاد پدر
زخرگه سوی پهنه بنهاد سر
دویدی به هر سوی جویای باب
به گردن ز جذب نهانش طناب
کشیدش اجل تا بدانجا زمام
که بد خفته بر خاک فرخ امام
پدر را چو شهزاده زانگونه دید
غمین گشت و از دل خروشی کشید
به صندوق علم خدایی نشست
بیفکند بر گردن باب، دست
بدان چهر پر خون بسایید روی
به خون لعلگون کرد رخسار و موی
بگفتا به زاری که ای باب من
شکیب دل و جان بی تاب من
زما از چه ره روی بنهفته ای؟
بر این گرم خاک، از چه رو خفته ای؟
که زد اینهمه زخم بر پیکرت؟
چرا گشته پرخاک و خون افسرت؟
ز خرگاه خود پا کشیدی چرا؟
که بر تو پدید آید این ماجرا
ز هجران تو عمه ی دل فگار
ندارد به جز ناله ی زار، کار
بود خواهرم چشم بر راه تو
بگردد همی گرد خرگاه تو
به سایه بچم از بر آفتاب
به دلجویی بانوان کن شتاب
چو تو خفته باشی به خاک اینچنین
شود خیمه ات غارت اهل کین
پسندی چو من کودکی خردسال
شود زیر سم ستم پایمال؟
همی کرد شیرین زبانی و تیر
کشید از بر باب روشن ضمیر
شهنشاه از خاک برداشت سر
کشیدش چو جای گرامی به بر
ببوسیدش آن روی خورشید وش
دگر آن لب نیلگون از عطش
نهادش لب پر زخون برگلوی
همی دست سایید بر روی و موی
بدو گفت: کای نور چشم ترم
سرور روان الم پرورم
ز خرگه بدین سو چرا تاختی؟
دل مادر از درد بگداختی
مکن بیش از این ناله ی دلخراش
برو مونس مادر پیر باش
که این بدمنش قوم را شرم نیست
به دل از خدا هیچ آزرم نیست
نبخشند برما ز خرد و بزرگ
بدرند از هم چو درنده گرگ
توکی تاب شمشیر دارد تنت؟
برو تا نگشته خبر دشمنت
مرا بیش از این در شکنجه مخواه
که مرگت کند روز بر من سیاه
شهنشاهزاده به پیش پدر
زلب تشنگی شکوه بنمود سر
که ای باب از تشنگی سوختم
چو خاشاک از آتش بیفروختم
به تیغ ار بریزند خونم زبر
مرا هست از این تشنگی سهل تر
به کامم رسان جرعه ی آب سرد
بهل تا در آید سرم زیر گرد
از آن آبخواهی شه انس و جان
تو گفتی که افتادش آتش به جان
فرو ماند در کار، فرزند راد
به رخ از مژه سیل خون برگشاد
دراین حال بد شاه با پور خویش
به ناگاه دد گوهری زشت کیش
ز لشگر به بالین شه درگذشت
ز افغان او دید پر ناله دشت
به چشم آمدش کودکی خردسال
که نالد چو مرغان بشکسته بال
ز نرگس چکد ژاله بر لاله اش
بسوزد دل سنگ بر ناله اش
به رخ بسته از آب مژگان دو جوی
لبش آب گوی و دلش تاب جوی
به گوشش دو آویزه چون ماه نو
رخش برده از مهر تابان گرو
شده زعفرانی گل و روی او
پریشان بر و سنبل مشکبو
زخون پدر لعلگون کاکلش
شده شاخه ی ارغوان سنبلش
بدیدش چو دژخیم ناهوشمند
براو تاخت چون دیو بگسسته بند
سرو دست شهزاده بگرفت سخت
که دورش کند از شه نیکبخت
گرفتش شهنشاه دست دگر
که برجای خود باز دارد مگر
پلید ستم پیشه زینسان چو دید
به سختی ز آغوش شاهش کشید
بر دیده ی شاه دنیا و دین
کشیدش به خاشاک و خار و زمین
زپس، روی، شهزاده بر خاک سود
شد آن چهره ی ارغوانش کبود
بپیچید مویش به دست آن لعین
برآوردش از جای و زد بر زمین
کشید از میان خنجر آبدار
شهنشه همی دید و بگریست زار
یکی پای بردوش فرزند شاه
نهاد و همی کرد آن شه نگاه
گرفتی ز نخدانش آن کینه جوی
شهنشه ز فرزند برتافت روی
دلش بر نتابید آن درد را
مگر بد زآهن دل آن مرد را
که ببرید در پیش روی امام
ز پیکر سر پور او تشنه کام
دریغا از آن کودک ماهرو
که شد سر جدا از تن پاک او
شگفتا ز تاب و توان امام
زهی صبر فرزند خیرالانام
سپهرا چرا می نگشتی خراب؟
نگشتی چرا تیره ای آفتاب؟
جهانا چو با داور خود چنین
نمودی به ما تا چه سازی زکین
خنک آنکه بر مهر تو دل نبست
به مردی ز بند تو نامرد جست
پس از قتل شهزاده ی بی گناه
دگر باره از خویشتن رفت شاه
بدانسان چو یک لخت بگذشت باز
به خویش آمد و کرد بیننده باز