عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
ای آب خضر لعل لب یار به از توست
وی عمر ابد دیدن دلدار به از توست
غمّازی عیب دگران طرز خوشی نیست
ای آینه کم لاف که زنگار به از توست
مانع نشدی ز آمدن غیر به چشمم
رو، ای مژه خار سر دیوار به از توست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
تا نخل امیدم را تو بری
شیرین تر از این نبود ثمری
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چه عشق بود هنری
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقۀ مختصری
عشق است نشانۀ انسانی
عشق اشت ممیز دیو و پری
تا در طلب آب و علفی
حیوانی و در شکل بشری
از خط طریقت دوراستی
وز علم و حقیقت بی خبری
ای ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان گذری
من مشتری تو و مفتقرم
خو کرده چه زهره بنغمه گری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
رسوای زمانه «زبانم» کرد
فاش این همه راز نهانم کرد
با این همه نتوانم گفت
عشق تو چنین و چنانم کرد
گیرم که زبان بندم از عشق
با اشک روان چه توانم کرد
آهم چه زبانه کشد بکند
بالاتر از آنچه زبانم کرد
رخسارۀ زرد گواه دلست
کاتش گل سرخ بجانم کرد
سودای تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زیانم کرد
شوری بسرم شیرین دهنی
افکند، و شکر بدهانم کرد
من مفتقر پیرم از غم
عشق تو دوباره جوانم کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
رموز عشق را جز عاشق صادق نمی داند
حدیث حسن عذرا را بجز وامق نمی داند
مرا شوقی بود در دل که اظهارش بود مشکل
چه راز است آنکه جز صاحبدل شائق نمی داند
علاج دردمند عشق صبر است و شکیبائی
ز من بشنو، طبیب ماهر حاذق نمی داند
بلی سر حقیقت راز مردان طریقت جوی
لسان عشق را البته هر ناطق نمی داند
نیندیشد ز آخر هر که ز اول عشق آموزد
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمی داند
نشاید مشت خاکی را چه آتش سرکشی کردن
که هر سنجیده خود را بر کسی فائق نمی داند
مده فرماندهی در ملک دل دیو طبیعت را
که عقل این حکمرانی را بر او لایق نمی داند
بعیب ظاهر مخلوق بر باطن مکن حکمی
که مکنون خلائق را بجز خالق نمی داند
بپرس از مفتقر هر نکته ای کز عشق می خواهی
فنون عشق عذرا را بجز وامق نمی داند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خسته ای را که دگر طاقت و قوت نبود
گر تفقد نکنی شرط مروت نبود
پدر پیر فلک را نبود مهر و وفا
شفقت نیز مگر رسم ابوت نبود
با فراق تو قرینم ز چه اندر همه عمر
گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
دلبرا هر که در این در به غلامی شده پیر
گر شود رانده از این در ز فتوت نبود
کس به مقصد نرسد گر نکنی همراهی
قطع این مرحله با قدرت و قوت نبود
مفتقر در همۀ کون و مکان کوی امید
جز در صاحب دیوان نبوت نبود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گوهر عمر گرانمایه بود گرچه نفیس
لیگ از بهر نثار تو متاعیست خسیس
گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد
لیک در مکتب عشق تو یکی تازه نویس
گرچه در محفل دل عقل ندیمیست حکیم
لیک با شیر قوی پنجۀ عشقشت جلیس
لشگر عشق بغارتگری کشور عقل
کرد کاری که نه مرئوس بماند و نه رئیس
عشق دردیست که درمان نپذیرد هرگز
ره بجائی نبرد فکر دو صد رسطالیس
نکتۀ عشق نگنجد به هزاران دفتر
عشق درسی نبود ور چه مدرس ادریس
گوهر عشق بجوی از صدف صدق و صفا
ورنه افسانه و تلبیس بود از ابلیس
عمر اگر می گذرد با تو نعیمی است مقیم
زندگی بی غم عشق تو عذابی است بئیس
آنچه را مفتقر از عشق سخن می گوید
لوح سیمین بطلب با قلم زر نویس
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای بر دل شکسته ز درد تو داغها
در سینه ام ز آتش عشقت چراغها
چون هر دلی شده که بداع تو مبتلاست
نگشاید از تفرج گلزار و باغها
جانهای ما بداغ جدائی بسوختی
باشد که رخت خویش شناسی بداغها
در ورطه بلای تو دل گمشده است و جان
شد سالها که میکند از وی سراغها
شرح شمایل تو حسین ار کند شود
ز انفاس جانفزاش معطر دماغها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
عجب که درد مرا هیچ کس دوا سازد
مگر که چاره ی بیچارگان خدا سازد
دلم به درد و بلا انس کرده است چنانک
ز عافیت بگریزد به ابتلا سازد
به کیش عشق دلش زنده ی ابد باشد
که جان خود هدف ناوک بلا سازد
نظر به شاهی هر دو جهان نیندازد
کسی که بر در او خویشتن گدا سازد
دلی که یافت خلاصی ز قید کبر و ریا
وطن بساخت اقلیم کبریا سازد
به حق سپار دل آهنین خود کانرا
به صیقل کرم آیینه ی بقا سازد
مراد خویش ز جانان کسی تواند یافت
که در طریق وفا جان خود فدا سازد
حسین را طرب و ساز و عیش در پیش است
نگار من چو به عشاق بینوا سازد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۲ - در صفت فصل بهار برسات و فراق رام
هوای عشق آمد فصل برسات
که فردوس برین را می کند مات
ز بس آب و هوایش جان نوایست
به خوبی پادشاه هر هوایست
بهار عاشقان برسات هند است
ز دلها خون فشان برسات هند است
ز رنگ و بوی پرکاریست در وی
سراپا ناله و زاریست در وی
هوایش بیدلان را سینه کاود
که از هر ذره عشق نو تراود
به وصفش مخزن گوهر گشایم
چو چشم ابر در ریزی نمایم
چو بنشسته پس از سالی به میعاد
سلیمان فلک بر مسند باد
از آن باد آتش او گشت پر تیز
بخار آب دریا یافت انگیز
به گریه ابر را نو شد اجازه
که سازد سن ت عشّاق تازه
فلک عاشق زمین معشوق زارست
که آن را گریه وین را خنده کار است
به خنده ابر همچون زنگی مست
به بازی کرده تیغ برق در دست
به تیغ برق ابر تیره رو تُند
ز تیزی خنجر زرین خود کُند
مقلد پیشه گشته ابر آذار
کند تقلید دشت شاه دز بار
به روی آسمان ابر غریوان
سپاه انگیخته از تیره دیوان
نه دیو است او که نازل شد فرشته
به رحمت باری از رحمت سرشته
به سقایی چه شخص بی بدیل است
که آب زندگیش آب سبیل است
دگر شد شیر خواره عالم پیر
که ابر از شیره جان می دهد شیر
ز رنگ آمیزی از ابر درافشان
گشاده رنگ ریز چرخ دوکان
هوا چون نشره اطفال رنگین
که هر یک ابر دارد رنگ چندین
زمانه غیرت نشو و نما را
نموده گلشن رنگین هوا را
کشیده مانی از سیمرغ تمثال
گشاده بر افق رنگین پر و بال
کفش رنگ زمانه بیخت گویی
شفق با روز و شب آمیخت گویی
یقین ابر است بازاری چو قصاب
که در یک کلبه دارد آتش و آب
ز بس هر پیشگی هست آن هنرور
گهی خنجر فروش و گه کمانگر
نقاب شعله دود آه عشق است
در افشان کاویان شاه عشق است
چو غم تیره بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
فلک موسی و ابر سرمه سان طور
تجلّی های برقش کرده پر نور
نهنگان سرزده زین موج ۀ نیل
شکسته بند آهن حلقۀ پیل
به فرق نیل گر در خوشاب است
یقین کان نیل نیسانی سحاب است
به گلشن بر ریاحین سایه گستر
چو پیلان پیش پیش از فوج لشکر
خدایی سایبانها بر کشیده
ز نو خور آسمانها آفریده
همانا گشت چرخ بی کناره
ز صور آه عاشق پاره پاره
فلک دیر است ابر تیره رهبان
چو دین مصطفی خورشید پنهان
ز چشم ابر اشک شادمانی
چکان هر دم چو آب زندگانی
هوا گو یی گشاد از دست اعجاز
سر صندوق مروارید تر باز
ز قطره دائره بر آب سی ار
زهی نقطه که داند کار پرگار
ز صلب ابر ریزان نطفۀ پاک
رحم تازه بدو آبستنی خاک
ز شاخ خشک بار آرد گل تر
هم از موز و صدف کافور و گوهر
فلک نوبت زده عیش و طرب را
زمین نو سبزه کرده پشت لب را
ز سبزه شخص گیتی پرنیان پوش
فکنده طیلسان خضر بر دوش
نشاط و انبساط از حد شد افزون
زمین زنگ دل خود داده بیرون
ز سبزه خاک را میناست دربار
گرفته آسمان زو وام زنگار
به سر سبزی جهان چون بخت شاهان
به شادابی زمین چون روی ماهان
ز سبزه کوری غم نیست د شوار
چو از رنگ زمرد دیده مار
شکسته موسی الواج ز برجد
از آن سبزی فراوان داشت بیحد
خروش انگیز هر سوتازه سیلی
چو دیوانه به صحرا کرده میلی
دل مرغان ز بند دام آزاد
که دانه سبز شد در دام صیاد
تراویده صفا از پیکر خاک
فلک می گشت بر گرد سر خاک
ز اقسام ریاحین بس گل هند
ش کفت و کوکلا شد بلبل هند
ز عشق قطره چاتک بادم سرد
رقابت با صدف چون مور می کرد
دل طاووس را از مستی جوش
شده معزولی جنّت فراموش
به یک آیینه نازیدی سکندر
هزار آیینه دارد این به هر پر
به پیش طوطی آن آیینه بنهاد
که تعلیم شکر گفتن دهد یاد
جهان حسن را آیینه دار است
از آن آیینه هایش پرنگار است
کمال حسن دارد اندک ی نقص
که گرید در غمش در شادی رقص
ز طعن عیبجویان می هراسد
که عیب خویش نیکو می شناسد
ز یک عیبی که داری گو میندیش
که باشد هر هنر را عیب زان بیش
در آن موسم ز غم رام جگر خون
شکسته دل چو شاخ بید مجنون
اگر چه ابر هر س و سیلها راند
دلش را آتش غم سیخ بنشاند
ز ابر در فشان آسمان وش
به هرکس آب باران بردی آتش
بگو سرو از چه گردد آتش من
که آب افشاند بر وی نفط روغن
مگر نامت از ان شد ابرِ آذار
که بر عاشق نباری غیر آزار
دلش غیرت نما سنگ و سبو را
دمش چون صبح خنجر زن گلو را
چو شمع از آتش دل چهره افروخت
چو مشک اندر دلش خون جگر سوخت
ز بس بی شمع خود با سوز می زیست
برو خاکستر پروانه بگریست
گرو برده به جانکاهی ز مهتاب
نشسته چون گل اندر آتش و آب
ز بس آزار جان شرمنده شد عشق
وفایش دیده از جان بنده شد عشق
به صد جان کندن آن مدت بسر برد
به صد حسرت دلش خون جگر خورد
به صد غم آمد آن فصلش به پایان
در آمد اول فصل زمستان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۷ - حسد بردن خواهر رام بر سیتا و فریب دادن او سیتا را
شنیدم کز حسد با آن گل اندام
ز خردی بود دشمن خواهر رام
چو خار آمیخته دایم به گلبن
همی جستی به حرفش جای ناخن
زبان را داد روزی نرمی دل
به جان اظهار کرده گرمی دل
سخن از جا به جا جنباند با وی
حدیث شهر لنکا راند با وی
ز پرکاری به حور ساده دل گفت
که ای در حسن طاق و در وفا جفت !
شنیدم از عوام کوی و برزن
که ده سر بیست بازو داشت راون
دلم را اعتبار این سخن نیست
به ده سر در سه عالم هیچ تن نیست
تو او را دیده ای حور یگانه
بگو کین واقعه بوده است یا نه
صنم از ساده لوحیها به آن زن
بگفت آری چنین بود است راون
فریبش را دگر ره خصم پر کار
مکرر کرد پیشش حرف انکار
که اصلاَ نیست معقول این به دل نقل
بدینسان نقل باور کی کند عقل
محال عقل را بهتان شمارم
حدیثت نیز در خاطر نیارم
تو اندر قول خود هستی اگر راست
برین کاغذ که دادم بی کم و کاست
شبیه او به من بنویس و بنمای
و یا رنگ سخن زین پس میارای
ز غفلت بی تامل ماه در حال
به روی کاغذی بنگاشت تمثال
به نقشش بر کشیده آن وفا کیش
که از سر زنده کرده کشتهٔ خویش
به دستش داد آن کاغذ که می بین
ازین پس گو مکن انکار چندین
نه کاغذ در کفش آن حور زن داد
خط فتوای خون خویشتن داد
گرفته مدعی آن مدعا را
گرو کرده به دست خود جفا را
به نزد رام برد آن صورت دیو
به گوشش گفت پنهان گفتهٔ ریو
که سیتا صورت راون کشیده
به سوگش خون همی بارد ز دیده
پرستد روز و شب چون بت برهمن
بود ورد زبانش نام راون
تو او را پاک دامان می نهی نام
چه بی غیرت کسی ای بیخبر رام!
از آن صورت پرستی داغ شد رام
چو خصم بت پرستان ، اهل اسلام
به جوش آمد به دل کین مهر جو را
که بهر کشتنم جان داد او را
دمادم خون دل در جام می کرد
ولیکن شرم ننگ و نام می کرد
تامل را به دل شد کارفرما
نکرد آشفتگی چون خشم خود را
دلش داده شهادتها دمادم
که از تهمت چو جان پاکست مریم
کزینسان کار از سیتا نیاید
که مومن بت پرستی را نشاید
ولی غیرت رگ جانش بیفشرد
دلش را موکشان در موج خون برد
چنین تا مدتی می بود خاموش
بسی خوننابه می زد از دلش جوش
به حیرت بود کارش صب ح تا شام
دهان و دیده بست از خواب و آشام
ز غیرت خون دل می خورد هر دم
شبی صبرش شده بی طاقت از غم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲۰ - آشتی افکندن زاهد میان رام و سیتا
دگر ره رام اندر زاری افتاد
به زاری گفت کای خور پریزاد
سخن شیرین کن از لعل شکربار
منوشان بی نمک اندر نمکسار
چو آن بی طاقتی ز اندازه بگذشت
فتاد آتش به جان زاهد دشت
به سیتا گفت ای فرزندخوانده !
حقم برگردنت وامی است مانده
ز بهر حق گذاری بر من امروز
ببخشا بر دل رام جگر سوز
برای خاطرم با این جوانمرد
بباید خواه ناخواه آشتی کرد
اگرچه رام سر تا پا گناه است
مبرا شو که اشکش عذر خواه است
به جان او مکن زین بیش آزار
نهانی بود پیش از وی گرفتار
وگر زین بیش آزارش نمایی
کنم بر تو دعای بی ریایی
که دل را گم کنی بازش نیابی
نماید آب حیوانت سرابی
پری هرچند ظاهر بود آزار
نهانی بود در دل زو گرفتار
درش بگشاد ره داده به گلشن
ز روی خود جهان را کرد روشن
رسید آن تشته لب بر چشمه نوش
ز شادی کرد استسقا فراموش
صنم گفتا دل آزار جفا کیش
چها محنت که دیدند از تو دلریش
نکو نبود دل آزاری نمودن
به معشوق این همه خواری نمودن
چه بود آن بی سبب رنجاندن کس
بفرما تا چه نام آن نهد کس
جوابش باز داد آن کان غیرت
که جوشید از دلم طوفان غیرت
خرد را کشتی تدبیر شد غرق
که نتوانست کرد از نیک و بد فرق
ز غیرت بود این جورِ روانم
که من هم نیز از دستش به جانم
هنوز آن غیرتم کان خصم جانست
بدین پاکی به تو بر، بدگمانست
نرفت از خاطرم آن خوی ناخوش
کمان کس ساخت از بند رسن کش
دلم داند که تو پاکی پری وار
و لیکن امتحان خواهم دگر بار
شنید و زهر خندید آن شکر خند
گشاد از لعل تعویذ زبان بند
چه گوید با چنین بهتان کس اندر
فلک شد پاره چون دور دروگر
ز گفت زاهدم از خس پسر شد
نه دختر را پسر ز آلت پدر شد
از آن تهمت که می کردی از آن پیش
شد آتش خوش گواه این دل ریش
فرشته آدمی دیو و پریزاد
قسمها خورد بهر عصتم باد
گواه خود کرا آرم دگر بار
به خواری زار نالم پیش دادار
که سازد این زمین سخت پاره
روم در وی ز تو گیرم کناره
همین گفت و دعا را دست برداشت
ز صدق دل دعای او اثر داشت
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۴ - خطاب به فاضل خان در حین حرکت از خراسان
مررنا باکناف العقیق فاعشبت. اجارع من آماقنا و مسائل یا منازل یا مناهل انسانیه طول العهد و الم البعد و دهشه الباب فی فرقه الاحباب و هل نعمن من کان اقصر عهدة ثلاثین شهرا فی ثلاثه احوال.
فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت می‌یابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد می‌کردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه می‌شد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۳ - خطاب به میرزا بزرگ نوری وزیر نواب
ای جفا پیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۸ - قائم مقام به میرزا تقی علی آبادی نوشته است
مخدوم مشفق من: مجمعلی تحریر کرده بودید و مفصلی بتقریب جناب آقاعلی محول داشته که اگر این بار مثل آن بار در زنجان بشود؛ شما این بار در گیلان بوضعی که آن بار در زنجان مساعی جمیله مبذول داشتید بدارید والافلا.
مخدوم من: این بدگمانی از تو مرا در گمان نبود عرفتنی بالحجاز و انکرنتی بالعراق فما عدا مما بدا، من خود را در خدمت شما زیاده بر این ها موتمن و موثق میدانستم؛ معلوم شد که امتداد ایام دوری باعث تغییر سوابق اعتقاد شما در حق دوستان صادق الولا شده، ان بعض الظن اثم.
این نقل ها چه چیز است، من کی از شما جدا بوده ام؛ مگر تازه شما از من سوا شده اید؛ این طور عهد و پیمان و حلف و ایمان در چه عهد و چه زمان فیمابین من و شما بوده؟ الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم. شما را چه شده مرا چه افتاده؟ عهد همان است که در عهد الست بسته ایم. مخدوم من حاشا نباشد، از این پیغام شما معلوم عالم شد که عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
من آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا
از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا
از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من
خویش را می سوزم ار یک مشت خس باشد مرا
بر سراپای دلاویزت نمی پیچم چو زلف
قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا
بس که محنت بر سر محنت نصیبم می شود
بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا
گر سرم راهست سامانی همه سودای تست
نقد داغست ار به چیزی دسترس باشد مرا
ترک سر کردم که از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یک هم نفس باشد مرا
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم
ناکسم، ناکس اگر کاری به کس باشد مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
هر کس بقبله ای کرد روی نیاز خود را
هند و صنم پرستد، من سرو ناز خود را
نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
بی سجده می گذارم اکنون نماز خود را
در کنج نامرادی تا کی ز منع دشمن
در زیر سر گذارم دست دراز خود را
از نقش پا بر شکم گرچه همی گذارد
بر آستان جانان روی نیاز خود را
پروانه سان نگردد هر دم بگرد شمعی
خواهد کلیم بیدل عاشق گداز خود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ز آه گرمی آتش زنم سراپا را
ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته ام آب برده دریا را
ز آه گرم من آتش بخانه افتاده است
بکوی عشق کنون گرم می کنم جا را
گشاده روئی ساحل بکار ما نیاد
سرشک برد بساحل سفینه ما را
اگر ببادیه گردی نمی روم، چه عجب
جنون من نشناسد زشهر صحرا را
دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو
کزو نشان طلبم آشیان عنقا را
کلیم هر سر مویت فتیله داغیست
ز بسکه سوز درون گرم کرده اعضا را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
حسنی که باو عشق سروکار ندارد
مانند طبیبی است که بیمار ندارد
حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید
غیر از لب پرخنده سوفار ندارد
ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان
کاه تن من پشت بدیوار ندارد
از بخت سیه ناله ما یافت رواجی
شب تا نشود شمع خریدار ندارد
از روی تنک تن بکدورت دهد ارنه
آئینه سر صحبت زنگار ندارد
خارست به پیراهن فانوس گل شمع
گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد
در جستن من آبله زد پای کسادی
یکجنس نیابی که خریدار ندارد
شوریدگی از خاطر ما دور نگردد
دیوانه ز ویرانه خود عار ندارد
بهتر ز گلی کو دل بلبل نخراشد
خاریکه بدامان کسی کار ندارد
در مشرب رندان بنسب نیست بزرگی
در بزم سر آنستکه دستار ندارد
در چشم کلیم از اثر گریه گل افتاد
دیگر هوس دیدن گلزار ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
بخت بد جائیکه پای کینه محکم می کند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می کند
کام دل گر آرزو داری بدنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می کند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایام با اشک دمادم می کند
جهل را در جنگ دانش لشکری در کار نیست
صد فلاطون را بیک کج بحث ملزم می کند
سازگاریهای تیغت را چو می آرد بیاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم می کند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افکند
یا برای ما پریشانی فراهم می کند
بر نشاط هر که افزاید فلک کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم می کند
شب شکار صید معنی می توان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم می کند
خواجه هر جا قصه پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه همیان در هم می کند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می کند
اقتضای اتحاد حسن و عشقست این کلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
گر سرو قدت جلوه به بستان نفروشد
گل هم بکسی چاک گریبان نفروشد
کالای دل از مشتری قدرشناس است
برق آتش خود جز به نیستان نفروشد
از عربده چشم تو هر سوی منادیست
در شهر که کس باده بترکان نفروشد
در بوم و بر ملک تجرد نتوان یافت
آن مور که منت بسلیمان نفروشد
آن جنس کسادم که بهیچ ار خردم کس
مشکل که مرا باز بنقصان نفروشد
مهلت مطلب بوسه بجان گردهدت دوست
گر نسیه دهد جنس خود ارزان نفروشد
در صحبت افسرده دلان شعر نخوانم
کس مروحه در فصل زمستان نفروشد
افزون طلبی نیست کلیم از روش عقل
دانا سر خود در ره سامان نفروشد