عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دوری از هم نفسان اندکی از خانه ما
کامشب افراشت علم برق بکاشانه ما
ساقی میکده چون می بحریفان پیمود
عوض باده شرر ریخت به پیمانه ما
نه سر زلف بتانست که دست ازلی
ساخت زنجیر برای دل دیوانه ما
دیده آگاه شد از سوز درون طوفان کرد
آه اگر فاش شود پیش کس افسانه ما
من ببحرین غمش بیهده در غرقابم
زانکه غواص دگر برده دردانه ما
پیر میخانه سحر مژده بمستان میداد
که خطابخش بود عفو کریمانه ما
دل و دین عقل و خرد گو بنهد طالب دوست
جان بتنها نسزد تحفه جانانه ما
نه حمامم که بگندم بفریبد دامم
زلف دام است و بود خال سیه دانه ما
همه خاموش نشینند ملایک از ذکر
بفلک گر برسد نعره مستانه ما
خواست از پیر مغان سالکی اکسیر مراد
گفت خاکست بر همت مردانه ما
هندوی آتش عشقست دل آشفته
شمع هر جمع نسوزد پر پروانه را
عشق چه مشعله طور ازل نور علی
که بود روشن از او در دو جهان خانه ما
کامشب افراشت علم برق بکاشانه ما
ساقی میکده چون می بحریفان پیمود
عوض باده شرر ریخت به پیمانه ما
نه سر زلف بتانست که دست ازلی
ساخت زنجیر برای دل دیوانه ما
دیده آگاه شد از سوز درون طوفان کرد
آه اگر فاش شود پیش کس افسانه ما
من ببحرین غمش بیهده در غرقابم
زانکه غواص دگر برده دردانه ما
پیر میخانه سحر مژده بمستان میداد
که خطابخش بود عفو کریمانه ما
دل و دین عقل و خرد گو بنهد طالب دوست
جان بتنها نسزد تحفه جانانه ما
نه حمامم که بگندم بفریبد دامم
زلف دام است و بود خال سیه دانه ما
همه خاموش نشینند ملایک از ذکر
بفلک گر برسد نعره مستانه ما
خواست از پیر مغان سالکی اکسیر مراد
گفت خاکست بر همت مردانه ما
هندوی آتش عشقست دل آشفته
شمع هر جمع نسوزد پر پروانه را
عشق چه مشعله طور ازل نور علی
که بود روشن از او در دو جهان خانه ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
سودای پریرویان بر همزده سامانها
سیلاب کند از جا بی شایبه بنیانها
زین شعله جواله کز عشق بتان خیزد
چون شمع برآرد سر از چاک گریبانها
تنها نه مرا دامان آلوده به بدنامی
کالوده نکو نامان از عشق تو دامانها
با چشم سیه کردم صف برزده چون مژگان
بشکسته بهم دایم پیمانه و پیمانها
زلف و خط و خال و چشم در قصد دل و دینند
کفار شده همدست در غارت ایمانها
بگذر تو طبیب امشب از بستر عاشق زود
دردیست که مستغنی است از جمله درمانها
من دل بگلی بستم کو نیست در این گلشن
مفریب مرا بلبل از نغمه و دستانها
یکشب شدمش محرم در خلوت دل بی غیر
بسیار بباید دید محرومی و حرمانها
دادند مرا کسوت همرنگ بخود کردند
کردند سگان تو در حق من احسانها
گفتم بعلاج دل شاید بگشاید لب
بر زخم دلم بگشود لبریز نمکدانها
حاجی چه کند تقصیر ناچار کشد قربان
شایسته این تقصیر آریم چه قربانها
احرام حرم بستیم بر بتکده پیوستیم
آن قطع بیابانها این غایت ایمانها
در دام هوای نفس مردند بسی زهاد
دیوان بکمین پنهان در قصد سلیمانها
بر مطرب و می و قفست گوش و لب و چشمانم
انعام خدائی را دادیم چه فرمانها
آشفته زره رفتی برخیز و بزن دستی
بر دامن شیر حق با این همه عصیانها
سیلاب کند از جا بی شایبه بنیانها
زین شعله جواله کز عشق بتان خیزد
چون شمع برآرد سر از چاک گریبانها
تنها نه مرا دامان آلوده به بدنامی
کالوده نکو نامان از عشق تو دامانها
با چشم سیه کردم صف برزده چون مژگان
بشکسته بهم دایم پیمانه و پیمانها
زلف و خط و خال و چشم در قصد دل و دینند
کفار شده همدست در غارت ایمانها
بگذر تو طبیب امشب از بستر عاشق زود
دردیست که مستغنی است از جمله درمانها
من دل بگلی بستم کو نیست در این گلشن
مفریب مرا بلبل از نغمه و دستانها
یکشب شدمش محرم در خلوت دل بی غیر
بسیار بباید دید محرومی و حرمانها
دادند مرا کسوت همرنگ بخود کردند
کردند سگان تو در حق من احسانها
گفتم بعلاج دل شاید بگشاید لب
بر زخم دلم بگشود لبریز نمکدانها
حاجی چه کند تقصیر ناچار کشد قربان
شایسته این تقصیر آریم چه قربانها
احرام حرم بستیم بر بتکده پیوستیم
آن قطع بیابانها این غایت ایمانها
در دام هوای نفس مردند بسی زهاد
دیوان بکمین پنهان در قصد سلیمانها
بر مطرب و می و قفست گوش و لب و چشمانم
انعام خدائی را دادیم چه فرمانها
آشفته زره رفتی برخیز و بزن دستی
بر دامن شیر حق با این همه عصیانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
از سر ببرد هوش و خرد آن پسر مرا
این چشم شوخ تا چه بیارد بسر مرا
زین سان که جلوه میکند آن مغبچه بدیر
در مسجد و حرم تو نبینی دگر مرا
زآن می که میبرد زو جودم سوی عدم
ساقی از آن شراب بیار و ببر مرا
من شبنم آفتاب جهان تاب چهره ات
با جلوه ات بجای نماند اثرمرا
تا چشم مردمت شده جولانگه ظهور
مژگان بمردمک بزند نیشتر مرا
چون پرتو تو شمع شبستان دل بود
گو از فلک نتابد هرگز قمر مرا
مرهم که مینهد بدلم جز لبان لعل
مجروح کرده است چه تیر نظر مرا
از برق منتی نبرم بهر سوختن
در آشیان بس است زآهی شرر مرا
افتاده پر شکسته دلم پیش ناوکش
شاید زتیر او بدمد بال و پر مرا
گفتم بروز وصل خبر گویمت زهجر
غافل که نیست پیش تو از خود خبر مرا
زلفش اگر چه مایه آشفتگی بود
آشفته کرده از همه کس بیشتر مرا
سقای آستان تو تا گشته مدعی
جز آستین نمانده بر چشم تر مرا
هر چند شاخ بیدم و اید زمن ثمر
مدح علی زفیض ازل شد ثمر مرا
من آن سگم که پیر شدم در وفای او
انصاف نیست خواجه براند زدر مرا
این چشم شوخ تا چه بیارد بسر مرا
زین سان که جلوه میکند آن مغبچه بدیر
در مسجد و حرم تو نبینی دگر مرا
زآن می که میبرد زو جودم سوی عدم
ساقی از آن شراب بیار و ببر مرا
من شبنم آفتاب جهان تاب چهره ات
با جلوه ات بجای نماند اثرمرا
تا چشم مردمت شده جولانگه ظهور
مژگان بمردمک بزند نیشتر مرا
چون پرتو تو شمع شبستان دل بود
گو از فلک نتابد هرگز قمر مرا
مرهم که مینهد بدلم جز لبان لعل
مجروح کرده است چه تیر نظر مرا
از برق منتی نبرم بهر سوختن
در آشیان بس است زآهی شرر مرا
افتاده پر شکسته دلم پیش ناوکش
شاید زتیر او بدمد بال و پر مرا
گفتم بروز وصل خبر گویمت زهجر
غافل که نیست پیش تو از خود خبر مرا
زلفش اگر چه مایه آشفتگی بود
آشفته کرده از همه کس بیشتر مرا
سقای آستان تو تا گشته مدعی
جز آستین نمانده بر چشم تر مرا
هر چند شاخ بیدم و اید زمن ثمر
مدح علی زفیض ازل شد ثمر مرا
من آن سگم که پیر شدم در وفای او
انصاف نیست خواجه براند زدر مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
سینه شد زآتش دل جلوه گه طور مرا
تا چه آید بدل از این سر پرشور مرا
دیده طوفان کند از شعله کانون درون
گو بیا نوح و بخوان فار التنور مرا
پشه وادی عشقم به هما فخر کنان
کند این عشق مخوان زاهد مغرور مرا
وامق ار گرد عذار تو ببیند خط سبز
عذر عذرا نهد و دارد معذور مرا
گر در این دیر خرابم نبود آبادی
کرده معمار غم عشق تو معمور مرا
میکنم پیل بنخجیر گه عشق شکار
گر بصورت نبود جثه عصفور مرا
زاریم پیر مغان دید و جمم کرد بجام
گر چه آشفته ندادند زرو زور مرا
پیر میخانه توحید رضا قبله طوس
که بچشم است زخاک در او نور مرا
تا چه آید بدل از این سر پرشور مرا
دیده طوفان کند از شعله کانون درون
گو بیا نوح و بخوان فار التنور مرا
پشه وادی عشقم به هما فخر کنان
کند این عشق مخوان زاهد مغرور مرا
وامق ار گرد عذار تو ببیند خط سبز
عذر عذرا نهد و دارد معذور مرا
گر در این دیر خرابم نبود آبادی
کرده معمار غم عشق تو معمور مرا
میکنم پیل بنخجیر گه عشق شکار
گر بصورت نبود جثه عصفور مرا
زاریم پیر مغان دید و جمم کرد بجام
گر چه آشفته ندادند زرو زور مرا
پیر میخانه توحید رضا قبله طوس
که بچشم است زخاک در او نور مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بی تو با غیر ندانی که چه شد دوش مرا
بود بر جای پری دیو در آغوش مرا
حسرت آن بر دوشم بدل افروخت شرر
سوخت چون شمع زسر تا بقدم دوش مرا
درد سر میکشم از عقل کجائی ساقی
قدحی هوش زدا تا ببری هوش مرا
قصه از اژدر موسی مکن و دست کلیم
بس بود قصه آن زلف و بناگوش مرا
گو میفکن بسرم سایه دگر سرو سهی
گر خرامد بسرا سرو قباپوش مرا
تا لبت تر شده از باده اغیار چو جام
همچو خم خون دل از رشک زند جوش مرا
پرده دیده کنم فرش رهت گر آئی
زیب ده از قدمت خانه مفروش مرا
بنگاهی شود آشفته تو را بنده بجان
بخرایخواجه بیک نظره و مفروش مرا
خم شده پشت من از بار گنه دستم گیر
رحمتی بار گران برفکن از دوش مرا
طوطی نطق مرا قوتی ای شیر خدا
تا نخوانند دگر بلبل خاموش مرا
بود بر جای پری دیو در آغوش مرا
حسرت آن بر دوشم بدل افروخت شرر
سوخت چون شمع زسر تا بقدم دوش مرا
درد سر میکشم از عقل کجائی ساقی
قدحی هوش زدا تا ببری هوش مرا
قصه از اژدر موسی مکن و دست کلیم
بس بود قصه آن زلف و بناگوش مرا
گو میفکن بسرم سایه دگر سرو سهی
گر خرامد بسرا سرو قباپوش مرا
تا لبت تر شده از باده اغیار چو جام
همچو خم خون دل از رشک زند جوش مرا
پرده دیده کنم فرش رهت گر آئی
زیب ده از قدمت خانه مفروش مرا
بنگاهی شود آشفته تو را بنده بجان
بخرایخواجه بیک نظره و مفروش مرا
خم شده پشت من از بار گنه دستم گیر
رحمتی بار گران برفکن از دوش مرا
طوطی نطق مرا قوتی ای شیر خدا
تا نخوانند دگر بلبل خاموش مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
عشق به بندد چو ره هوش را
پنبه نهد عقل و خرد گوش را
یوسف گل شاهد گلزار شد
مژده ببر بلبل خاموش را
ای که نخوردی می صوفی فکن
عیب مگو صوفی مدهوش را
آتش سودا که شود مشتعل
دیگ درون کی بنهد جوش را
گر بکشی باده زجام قدم
یاد کنی عهد فراموش را
دوش مرا بی تو شب کور بود
عذر بنه واقعه دوش را
ترک نگه تیر بترکش نهاد
دید مگر خط زره پوش را
ماشطه زلف تو از ساحری
غالیه میسود برو دوش را
عیب بخورشید نشاید گرفت
کور بود دیده اگر موش را
یاد کن از تیغ علی در مصاف
در نگری چون خم ابروش را
تا کنم آشفته جهانی چو خویش
باز کنم حلقه گیسویش را
پنبه نهد عقل و خرد گوش را
یوسف گل شاهد گلزار شد
مژده ببر بلبل خاموش را
ای که نخوردی می صوفی فکن
عیب مگو صوفی مدهوش را
آتش سودا که شود مشتعل
دیگ درون کی بنهد جوش را
گر بکشی باده زجام قدم
یاد کنی عهد فراموش را
دوش مرا بی تو شب کور بود
عذر بنه واقعه دوش را
ترک نگه تیر بترکش نهاد
دید مگر خط زره پوش را
ماشطه زلف تو از ساحری
غالیه میسود برو دوش را
عیب بخورشید نشاید گرفت
کور بود دیده اگر موش را
یاد کن از تیغ علی در مصاف
در نگری چون خم ابروش را
تا کنم آشفته جهانی چو خویش
باز کنم حلقه گیسویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
سوی صحرای جنون میبرم این سودا
تا زاندیشه مجنون ببرم لیلا را
تنگ شد سینه در این بادیه فریادکنان
چون جرس عیب مکن گر بکشم غوغا را
کثرتم کشت بده آن می وحدت ساقی
که یکی بیش نه بینم همه تنها را
ملک ویران دلم میل بمعموری کرد
ترک یغمائی من ترک مکن یغما را
حاجی ار بادیه کعبه بسر می پوید
با تو ای خار مغیلان چه محل دیبا را
شکر وصل تو از زهز کند شهد بکام
صبر در هجر تو حنظل کندم حلوا را
فرو شوکت بدو جود در سفر عشق که سوخت
برق او شهپر جبریل فلک فرسا را
نیست اندر حرم عشق بجز عشق کسی
نفس لیلی است که او وصف کند لیلا را
اگر آشفته ند مدحت حیدر چه عجب
منع از پرتو خورشید مکن حربا را
تا زاندیشه مجنون ببرم لیلا را
تنگ شد سینه در این بادیه فریادکنان
چون جرس عیب مکن گر بکشم غوغا را
کثرتم کشت بده آن می وحدت ساقی
که یکی بیش نه بینم همه تنها را
ملک ویران دلم میل بمعموری کرد
ترک یغمائی من ترک مکن یغما را
حاجی ار بادیه کعبه بسر می پوید
با تو ای خار مغیلان چه محل دیبا را
شکر وصل تو از زهز کند شهد بکام
صبر در هجر تو حنظل کندم حلوا را
فرو شوکت بدو جود در سفر عشق که سوخت
برق او شهپر جبریل فلک فرسا را
نیست اندر حرم عشق بجز عشق کسی
نفس لیلی است که او وصف کند لیلا را
اگر آشفته ند مدحت حیدر چه عجب
منع از پرتو خورشید مکن حربا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در دل و دیده ام ای دلبر جانانه بیا
پی تشریف تو پاکست مرا خانه بیا
خلوتی کرده ام از غیر و می ومطرب هست
عذر یکسونه و بی پرده و رندانه بیا
گر رقیب است تو را مانع دیدار حبیب
رو خرابش بکن از یکدوسه پیمانه بیا
تا بکی صومعه و مسجد و سالوس وریا
می صاف کش و مستانه بمیخانه بیا
پرچم از عنبر تر بر سرمه زن از موی
کله از سرنه و با تاج ملوکانه بیا
همه شب گرد تو پروانه پرافشان در بزم
شبی ای شمع پی پرستش پروانه بیا
میدهد وسوسه عقل و خرد رنج و صداع
رفع کن درد سر از باده و مستانه بیا
چند خاموش نشینی تو چو صوفی غمناک
بذله گو عیش کن ایشوخ و ظریفانه بیا
گرچه آشفته ات ایدست خدا روسیه است
تو ببالین وی از لطف کریمانه بیا
تو شه مملکت حسنی و در کشور دل
با سپاه و حشم و کوکب شاهانه بیا
پی تشریف تو پاکست مرا خانه بیا
خلوتی کرده ام از غیر و می ومطرب هست
عذر یکسونه و بی پرده و رندانه بیا
گر رقیب است تو را مانع دیدار حبیب
رو خرابش بکن از یکدوسه پیمانه بیا
تا بکی صومعه و مسجد و سالوس وریا
می صاف کش و مستانه بمیخانه بیا
پرچم از عنبر تر بر سرمه زن از موی
کله از سرنه و با تاج ملوکانه بیا
همه شب گرد تو پروانه پرافشان در بزم
شبی ای شمع پی پرستش پروانه بیا
میدهد وسوسه عقل و خرد رنج و صداع
رفع کن درد سر از باده و مستانه بیا
چند خاموش نشینی تو چو صوفی غمناک
بذله گو عیش کن ایشوخ و ظریفانه بیا
گرچه آشفته ات ایدست خدا روسیه است
تو ببالین وی از لطف کریمانه بیا
تو شه مملکت حسنی و در کشور دل
با سپاه و حشم و کوکب شاهانه بیا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گل هزار است صحن بستان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
چشمت از غمزه زکف برد دل شیدا را
چون توان باز پس از ترک ستد یغما را
گرد حی لابه کند همچو سگان شب همه شب
خبر ازحالت مجنون که برد لیلا را
نه تواناست خداوند بهر چیز که هست
از خدا خواسته ام جمع من و سلما را
آه عاشق گذرد از سر گردون جبریل
گو تو مگشای دگر بال فلک پیما را
زلف تو گه بکف غیر و گهی همدم باد
از چه بر همزده ی سلسله دلها را
صوفی ار دست فشاند ازسرمستی بجهان
من بیک عشوه ساقی بدهم عقبا را
نقص پیمان صنما در همه گیتی گنهست
حیف و صد حیف که تو عهد نپائی ما را
برم از فتنه چشم تو بسلطان یرغو
تا ستاند مگر از ترک تو او یاسا را
می کند فتنه بسی چشمت و غوغا حسنت
شه نشاند مگر آن فتنه و این غوغا را
پارس از معدلت میر مؤید امن است
تو چه گستاخ زمردم ببری یغما را
تیر باران اجل از سر تو آشفته
حاش لله که برد یکسر مو سودا را
نیست سودا بسرم جز غم عشق حیدر
مهر خور از ستم از دل نرود حربا را
چون توان باز پس از ترک ستد یغما را
گرد حی لابه کند همچو سگان شب همه شب
خبر ازحالت مجنون که برد لیلا را
نه تواناست خداوند بهر چیز که هست
از خدا خواسته ام جمع من و سلما را
آه عاشق گذرد از سر گردون جبریل
گو تو مگشای دگر بال فلک پیما را
زلف تو گه بکف غیر و گهی همدم باد
از چه بر همزده ی سلسله دلها را
صوفی ار دست فشاند ازسرمستی بجهان
من بیک عشوه ساقی بدهم عقبا را
نقص پیمان صنما در همه گیتی گنهست
حیف و صد حیف که تو عهد نپائی ما را
برم از فتنه چشم تو بسلطان یرغو
تا ستاند مگر از ترک تو او یاسا را
می کند فتنه بسی چشمت و غوغا حسنت
شه نشاند مگر آن فتنه و این غوغا را
پارس از معدلت میر مؤید امن است
تو چه گستاخ زمردم ببری یغما را
تیر باران اجل از سر تو آشفته
حاش لله که برد یکسر مو سودا را
نیست سودا بسرم جز غم عشق حیدر
مهر خور از ستم از دل نرود حربا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نقش یوسف تا بکی نقاش بر دیوارها
یوسف ار داری بیاور بر سر بازارها
باغبانا گر تو بیرون میکنی ما را زباغ
بوی گل شاید شنید از رخنه دیوارها
من که دارم یکختن نافه ززلفت در ضمیر
منت بیجا نخواهم بردن از عطارها
کی بگوش از سینه و دل آیدت بانگ سرود
نشنوی جز ناله اندر منزل بیمارها
حرفها آموخت رندی دوشم از اسرار عشق
بود در هر حرف او پنهان بسی اسرار ها
شایدش گر فاش گوید سر حق در انجمن
هر که چون حلاج خوش کرده است جابردارها
هر چه بر ذرات عالم عرضه شد روز ازل
من گزیدم عشق خوبان را زدیگر کارها
بار دلها داشت زلفش دل بزیر بار زلف
وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها
نه بدیرم هست راه و نه حرم ای همرهان
عشق بازان فارغند از سبحه و زنارها
گر بگیرد شحنه ام یا شیخ تکفیرم کند
کسوت مستان تو عاری بود از عارها
مشکل آشفته نگشاید زشیخ خانقاه
عقده کس حل نشد جز بر در خمارها
تا نسوزم زآتش عصیان ببالا دوختم
کسوتی کز حب حیدر داشت پود و تارها
راه ایمان میزند آن چشمکان کافرت
بر که شاید داوری بردن از این عیارها
بر در میرمؤید آنکه چون نوشیروان
هست از دیوان عدلش در جهان آثارها
یوسف ار داری بیاور بر سر بازارها
باغبانا گر تو بیرون میکنی ما را زباغ
بوی گل شاید شنید از رخنه دیوارها
من که دارم یکختن نافه ززلفت در ضمیر
منت بیجا نخواهم بردن از عطارها
کی بگوش از سینه و دل آیدت بانگ سرود
نشنوی جز ناله اندر منزل بیمارها
حرفها آموخت رندی دوشم از اسرار عشق
بود در هر حرف او پنهان بسی اسرار ها
شایدش گر فاش گوید سر حق در انجمن
هر که چون حلاج خوش کرده است جابردارها
هر چه بر ذرات عالم عرضه شد روز ازل
من گزیدم عشق خوبان را زدیگر کارها
بار دلها داشت زلفش دل بزیر بار زلف
وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها
نه بدیرم هست راه و نه حرم ای همرهان
عشق بازان فارغند از سبحه و زنارها
گر بگیرد شحنه ام یا شیخ تکفیرم کند
کسوت مستان تو عاری بود از عارها
مشکل آشفته نگشاید زشیخ خانقاه
عقده کس حل نشد جز بر در خمارها
تا نسوزم زآتش عصیان ببالا دوختم
کسوتی کز حب حیدر داشت پود و تارها
راه ایمان میزند آن چشمکان کافرت
بر که شاید داوری بردن از این عیارها
بر در میرمؤید آنکه چون نوشیروان
هست از دیوان عدلش در جهان آثارها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کرد وقف غیر لعل شکرین خویش را
بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را
خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت
تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را
ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر
بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را
در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک
تا نثار تو کند در ثمین خویش را
آفت دینند این کافر دلان پارسی
پارسایان گو نگه دارند دین خویش را
افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست
گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را
مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر
مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را
چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم
مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را
عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند
آسمان دارد امین روح الامین خویش را
یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا
تا مقدم بشمرد او دومین خویش را
آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین
کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را
هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر
من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را
رشته مهر علی حبل الله مطلق بود
من زکف هرگز نخواهم داد دین خویش را
بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را
خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت
تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را
ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر
بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را
در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک
تا نثار تو کند در ثمین خویش را
آفت دینند این کافر دلان پارسی
پارسایان گو نگه دارند دین خویش را
افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست
گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را
مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر
مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را
چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم
مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را
عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند
آسمان دارد امین روح الامین خویش را
یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا
تا مقدم بشمرد او دومین خویش را
آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین
کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را
هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر
من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را
رشته مهر علی حبل الله مطلق بود
من زکف هرگز نخواهم داد دین خویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ساقی آن باده درافکند به پیمانه ی ما
که چه سیماب به رقص آمده کاشانه ی ما
چند غواص بری رنج به عمان پی در
طلب از قلزم دل گوهر یکدانه ی ما
هر که مجنون شود از شور و هوای لیلی
چون فلاطون بود او عاقل و فرزانه ی ما
شمع روی تو بود آفت پروانه ی جان
آتش طور نسوزد پر پروانه ی ما
دل پی خال تو می رفت دو چشمت گفتا
لاجرم بسته ی دامت کند این دانه ی ما
قصه لیلی و مجنون ز زبانها افتاد
تا که در عشق تو مشهور شد افسانه ی ما
اصل این می ز کجا ساقی او کیست که باز
سجده گاه ملکوت آمده میخانه ی ما
از من ای شیخ حرم گو به خلیل از سر شوق
کعبه ات طوف کند بر در میخانه ی ما
آری این میکده ی رحمت یزدان نجف است
کاندر او خانه خدا آمده جانانه ی ما
تشنه آشفته و تو چشمه ی فیض ازلی
پر کن امشب زکرم ساغر و پیمانه ی ما
که چه سیماب به رقص آمده کاشانه ی ما
چند غواص بری رنج به عمان پی در
طلب از قلزم دل گوهر یکدانه ی ما
هر که مجنون شود از شور و هوای لیلی
چون فلاطون بود او عاقل و فرزانه ی ما
شمع روی تو بود آفت پروانه ی جان
آتش طور نسوزد پر پروانه ی ما
دل پی خال تو می رفت دو چشمت گفتا
لاجرم بسته ی دامت کند این دانه ی ما
قصه لیلی و مجنون ز زبانها افتاد
تا که در عشق تو مشهور شد افسانه ی ما
اصل این می ز کجا ساقی او کیست که باز
سجده گاه ملکوت آمده میخانه ی ما
از من ای شیخ حرم گو به خلیل از سر شوق
کعبه ات طوف کند بر در میخانه ی ما
آری این میکده ی رحمت یزدان نجف است
کاندر او خانه خدا آمده جانانه ی ما
تشنه آشفته و تو چشمه ی فیض ازلی
پر کن امشب زکرم ساغر و پیمانه ی ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
داد اجازه بر سخن آن لب نوشخند را
باش که پسته بشکند باز رواج قند را
تا نرسد بدامنت گرد ملالتی زما
خاک شدیم در رهت تند مران سمند را
عقل حریص دانه مژده دام میدهد
پند چو نشنوی دلا سر بگذار بند را
سر بکمند میروم نه بخود از قفای او
بند چو محکم اوفتد سود چه بود پند را
آهوی سر بریسمان کایدت از قفا دوان
ای که سواره میروی تند مکش کمند را
هر چه بجام ریزدت نوش کن و سخن مگوی
نیست چو اختیار رو برنه چون و چند را
ترک نگاه را بگو تا زسپاه غمزه اش
چین و چگل بهم زند کاشعز و خجند را
مدحت مرتضی بگو آشفته مدح بخوان
چون صله تو می کند آن لب نوشخند را
باش که پسته بشکند باز رواج قند را
تا نرسد بدامنت گرد ملالتی زما
خاک شدیم در رهت تند مران سمند را
عقل حریص دانه مژده دام میدهد
پند چو نشنوی دلا سر بگذار بند را
سر بکمند میروم نه بخود از قفای او
بند چو محکم اوفتد سود چه بود پند را
آهوی سر بریسمان کایدت از قفا دوان
ای که سواره میروی تند مکش کمند را
هر چه بجام ریزدت نوش کن و سخن مگوی
نیست چو اختیار رو برنه چون و چند را
ترک نگاه را بگو تا زسپاه غمزه اش
چین و چگل بهم زند کاشعز و خجند را
مدحت مرتضی بگو آشفته مدح بخوان
چون صله تو می کند آن لب نوشخند را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خط و زلفت چیست با آن روی همچون آفتاب
صبح روشن شام تیره غنبر ترسیم ناب
خصم عقل و دین و صبر هوشم این چارند مست
غمزه کافر چشم جادو خال هند و لب سراب
چار چیز از چار چیزم کرده مستغنی بدهر
لب زکوثر قد زطوبی رخ زگل بوی از گلاب
در شبان تار این چار است مستان تو را
ناله مطرب اشک باده دیده ساغر دل کباب
زهد و تقوی سبحه دفتر وقف بر این چار شد
این بخاک و آن بباد و این بآتش آن بآب
چار چیز آشفته در بحر وجودم شد عیان
عشق نوح و شوق کشتی صبر لنگر اشک آب
دست ما و دامن مهر علی آن بحر جود
کامده کشتی نه افلاک در بحرش حباب
صبح روشن شام تیره غنبر ترسیم ناب
خصم عقل و دین و صبر هوشم این چارند مست
غمزه کافر چشم جادو خال هند و لب سراب
چار چیز از چار چیزم کرده مستغنی بدهر
لب زکوثر قد زطوبی رخ زگل بوی از گلاب
در شبان تار این چار است مستان تو را
ناله مطرب اشک باده دیده ساغر دل کباب
زهد و تقوی سبحه دفتر وقف بر این چار شد
این بخاک و آن بباد و این بآتش آن بآب
چار چیز آشفته در بحر وجودم شد عیان
عشق نوح و شوق کشتی صبر لنگر اشک آب
دست ما و دامن مهر علی آن بحر جود
کامده کشتی نه افلاک در بحرش حباب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
درده خبری بما هم امشب
کز سینه برآمد آهم امشب
گو شمع میار در شبستان
کامد بشبانه ما هم امشب
آمد بسیاه چالم آن مه
با یوسف خود بچاهم امشب
در ظلمت زلف خضر خطت
داده بلب تو راهم امشب
معشوق مرا گدای خود خواند
از دولت عشق شاهم امشب
ساقی قدحی بیاد او بخش
کایزد بخشد گناهم امشب
هر چند گناهکار عشقم
اشکم شده عذرخواهم امشب
در دل نبود بغیردلدار
باشد دل من گواهم امشب
دادم بنگاه تو دل و دین
شرمنده آن نگاهم امشب
تا سر بنهم بپای خورشید
چون شمع بصبحگاهم امشب
آشفته شب اسیر تا راست
ای زلف بده پناهم امشب
کز سینه برآمد آهم امشب
گو شمع میار در شبستان
کامد بشبانه ما هم امشب
آمد بسیاه چالم آن مه
با یوسف خود بچاهم امشب
در ظلمت زلف خضر خطت
داده بلب تو راهم امشب
معشوق مرا گدای خود خواند
از دولت عشق شاهم امشب
ساقی قدحی بیاد او بخش
کایزد بخشد گناهم امشب
هر چند گناهکار عشقم
اشکم شده عذرخواهم امشب
در دل نبود بغیردلدار
باشد دل من گواهم امشب
دادم بنگاه تو دل و دین
شرمنده آن نگاهم امشب
تا سر بنهم بپای خورشید
چون شمع بصبحگاهم امشب
آشفته شب اسیر تا راست
ای زلف بده پناهم امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بچهره ات شده آنزلف مشکفام نقاب
بدان صفت که حواصل بزیر پر عقاب
تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال
که دود تیره بر آتشکده شده است حجاب
نه دل خراب تو شد زاولین نظر ای عشق
برای چیست که لشکرکشی بملک خراب
زسیم خام تو ابریشم دلم بگسیخت
کمند تافته شصت خم بچهره متاب
بباغبان که بگوید حدیث از آن لب لعل
که خون خلق بخورد آن دو غنچه سیرآب
پی گزند دلم زلف بر رخت لرزان
چو عقربی که برآید بسیر در مهتاب
دهان تنگ تو رانیست جای گفت و شنید
که فارغم زسؤالش که نیست جای جواب
کجا سفینه دلرا سکون پدید آید
مرا که مردم دیده فتاده در غرقاب
تو را که آب حیات است در کف ایساقی
بیا و تشنه لبی را بجرعه دریاب
تو را که نفس پرستی چه لاف حق گوئیست
مگو که باشد آشفته مدعی کذاب
بدان صفت که حواصل بزیر پر عقاب
تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال
که دود تیره بر آتشکده شده است حجاب
نه دل خراب تو شد زاولین نظر ای عشق
برای چیست که لشکرکشی بملک خراب
زسیم خام تو ابریشم دلم بگسیخت
کمند تافته شصت خم بچهره متاب
بباغبان که بگوید حدیث از آن لب لعل
که خون خلق بخورد آن دو غنچه سیرآب
پی گزند دلم زلف بر رخت لرزان
چو عقربی که برآید بسیر در مهتاب
دهان تنگ تو رانیست جای گفت و شنید
که فارغم زسؤالش که نیست جای جواب
کجا سفینه دلرا سکون پدید آید
مرا که مردم دیده فتاده در غرقاب
تو را که آب حیات است در کف ایساقی
بیا و تشنه لبی را بجرعه دریاب
تو را که نفس پرستی چه لاف حق گوئیست
مگو که باشد آشفته مدعی کذاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
شدم به مژده ی وصلت امیدوار امشب
به عکس هجر توام کرده سوگوار امشب
زاشک و آه کران تا کران گرفت دلم
باین سپاه کنم با تو کارزار امشب
برای دیدن رویت اگر چه مرد رقیب
بیا ببین که بمردم هزار بار امشب
زخون دل می صافم به ساغر است ولی
شراب غیر به تو گشته سازگار امشب
به موج آمده سیلاب چشم در کویش
بیا رقیب و از این بحر کن کنار امشب
چو گرد از سر کویش رسیده ام یعقوب
سراغ یوسف خود گیر از این غبار امشب
نیامدی چو به بالین مرا برای علاج
بیا طبیب زمانیم بر مزار امشب
قرارگاه رقیب است زلفش آشفته
مجو قرار این جان بیقرار امشب
ندیده ایم زامکان یکی نظیر علی
زممکنات گسستیم پود و تار امشب
حجاب نه توی گردون زآه خواهم سوخت
اگر که برفکند پرده پرده دار امشب
به عکس هجر توام کرده سوگوار امشب
زاشک و آه کران تا کران گرفت دلم
باین سپاه کنم با تو کارزار امشب
برای دیدن رویت اگر چه مرد رقیب
بیا ببین که بمردم هزار بار امشب
زخون دل می صافم به ساغر است ولی
شراب غیر به تو گشته سازگار امشب
به موج آمده سیلاب چشم در کویش
بیا رقیب و از این بحر کن کنار امشب
چو گرد از سر کویش رسیده ام یعقوب
سراغ یوسف خود گیر از این غبار امشب
نیامدی چو به بالین مرا برای علاج
بیا طبیب زمانیم بر مزار امشب
قرارگاه رقیب است زلفش آشفته
مجو قرار این جان بیقرار امشب
ندیده ایم زامکان یکی نظیر علی
زممکنات گسستیم پود و تار امشب
حجاب نه توی گردون زآه خواهم سوخت
اگر که برفکند پرده پرده دار امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
تا برد رنج خمار و تا زداید رنج خواب
ساغر می از خم گردون برآورد آفتاب
یا رب این می از کجا خورده که همچون بخت من
نرگس مخمور ساقی برنمیخیزد زخواب
مطرب زهره جبین بذله بخوان چنگی بزن
تا بنوشم باده گلگون بگلبانگ رباب
ساقی خمخانه در ده آن شراب آتشین
کز شعاع او بسوزم پرده این نه حجاب
طره حوراوشی دارم که در باغ بهشت
می نهم بر گردن حوری و غلمان زان طناب
در خیال ماه رویت یکدمم دیده نخفت
چون نکو دیدم همه شب میزدم نقشی بر آب
تا چه یونس دل برون آمد زبطن حوت عشق
هفت دریا در نظر آید مرا موج سراب
برنپیچم سر زجور بیحسابت از کمند
دستت از دامن نمیدارم الی یوم حساب
گر بهشتم بی تو منزلگه بود بئس المصیر
با تو گر دوزخ مرا مأوا بود حسن المآب
هر که را اندر ولای تو شکی باشد بدل
گر در آبش افکنی آتش شود بی ارتیاب
ساغر می از خم گردون برآورد آفتاب
یا رب این می از کجا خورده که همچون بخت من
نرگس مخمور ساقی برنمیخیزد زخواب
مطرب زهره جبین بذله بخوان چنگی بزن
تا بنوشم باده گلگون بگلبانگ رباب
ساقی خمخانه در ده آن شراب آتشین
کز شعاع او بسوزم پرده این نه حجاب
طره حوراوشی دارم که در باغ بهشت
می نهم بر گردن حوری و غلمان زان طناب
در خیال ماه رویت یکدمم دیده نخفت
چون نکو دیدم همه شب میزدم نقشی بر آب
تا چه یونس دل برون آمد زبطن حوت عشق
هفت دریا در نظر آید مرا موج سراب
برنپیچم سر زجور بیحسابت از کمند
دستت از دامن نمیدارم الی یوم حساب
گر بهشتم بی تو منزلگه بود بئس المصیر
با تو گر دوزخ مرا مأوا بود حسن المآب
هر که را اندر ولای تو شکی باشد بدل
گر در آبش افکنی آتش شود بی ارتیاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
منکه پرداخته خانه زاغیار امشب
از چه بی پرده نیاید ببرم یار امشب
هست از شور مخالف بسرم غوغائی
مطرب بزم بگردان ره از این تار امشب
بی حضورت دلم از کعبه و بتخانه گرفت
بگسلم رابطه سبحه و زنار امشب
طور میخانه زانوار تجلی است چو روز
گو بموسی که بود نوبت دیدار امشب
نه همین ماه بگفتار بود در مجلس
کامده سرو در این خانه برفتار امشب
آن لب باده فروشت چه بکام است دلا
گو ببندند در خانه خمار است امشب
تا زلیخا صفتی مشتری دل شودم
یوسف خویش کشم بر سر بازار امشب
من که اسرار حقیقت همه افشا کردم
همچو منصور روم گو بسردار امشب
سر اغیار شد آویزه آنزلف دو تا
وه که این بار بخاطر شده سربار امشب
موج خیز است زبس سیل سرشکم ترسم
نگذار زمن دلشده آثار امشب
میکنم وصف از آنزلف سیه آشفته
تا شود بزم پر از نافه تارتار امشب
سر من خاک ره تو بود ای میر نجف
از سر رحمتش از خاک تو بردار امشب
از چه بی پرده نیاید ببرم یار امشب
هست از شور مخالف بسرم غوغائی
مطرب بزم بگردان ره از این تار امشب
بی حضورت دلم از کعبه و بتخانه گرفت
بگسلم رابطه سبحه و زنار امشب
طور میخانه زانوار تجلی است چو روز
گو بموسی که بود نوبت دیدار امشب
نه همین ماه بگفتار بود در مجلس
کامده سرو در این خانه برفتار امشب
آن لب باده فروشت چه بکام است دلا
گو ببندند در خانه خمار است امشب
تا زلیخا صفتی مشتری دل شودم
یوسف خویش کشم بر سر بازار امشب
من که اسرار حقیقت همه افشا کردم
همچو منصور روم گو بسردار امشب
سر اغیار شد آویزه آنزلف دو تا
وه که این بار بخاطر شده سربار امشب
موج خیز است زبس سیل سرشکم ترسم
نگذار زمن دلشده آثار امشب
میکنم وصف از آنزلف سیه آشفته
تا شود بزم پر از نافه تارتار امشب
سر من خاک ره تو بود ای میر نجف
از سر رحمتش از خاک تو بردار امشب