عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸ - تتبع خواجه
زان لعل می آلود شدم مست خرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - مخترع
لعل تو نبات و سخنت آب حیاتست
تب خاله بران گوشه لب حب نباتست
از دیر سوی مسجد ازانم حرکت نیست
کان مغبچه در میکده شیرین حرکاتست
از صومعه خود را به خرابات فکندیم
کانجا ز خودی بیشترم روی نجاتست
آن حور پریزاد که در جمله صفاتش
آمد ملکی شیوه ندانم که چه ذاتست
هندوی دو زلف تو چه هندوست که در فال
صد بار مبارکترم از قدر و براتست
آنکس ببرد گوهر مقصود که چون ماه
از صاعقه حادثه اش رسم ثباتست
شهراه سوی جنت فردوس که جویند
فانی به یقین دان که خیابان هراتست
تب خاله بران گوشه لب حب نباتست
از دیر سوی مسجد ازانم حرکت نیست
کان مغبچه در میکده شیرین حرکاتست
از صومعه خود را به خرابات فکندیم
کانجا ز خودی بیشترم روی نجاتست
آن حور پریزاد که در جمله صفاتش
آمد ملکی شیوه ندانم که چه ذاتست
هندوی دو زلف تو چه هندوست که در فال
صد بار مبارکترم از قدر و براتست
آنکس ببرد گوهر مقصود که چون ماه
از صاعقه حادثه اش رسم ثباتست
شهراه سوی جنت فردوس که جویند
فانی به یقین دان که خیابان هراتست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - مخترع
باز دل تفرقه در توبه و طامات انداخت
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - تتبع خواجه
تا گدایی در میکده آئین منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸ - تتبع شیخ
نیست یکدل کز جفای چشم او بیمار نیست
یا که چشمی کز غم دل تا سحر بیدار نیست
گر چه ناهمواری گردون برون از غایت است
در جفا چون آن مه بی مهر ناهموار نیست
وصل خاصان را بود کنج غم و مرغ دلم
تا بود ویران مقام جغد در گلزار نیست
نبود اندر عشق با فرهاد و شیرین نسبتم
زانکه با اهل خرد دیوانگان را کار نیست
گر شبی از شدت هجران ز عشق آیم به تنگ
باز تا وقت سحر کارم جز استغفار نیست
تار ادبارم بگردن زهد و دین از من مجوی
ای مقیم دیر دان کین رشته زنار نیست
نیست شد فانی دران کو از خیالش ای رقیب
دست کوته کن تو هم او را همان پندار نیست
یا که چشمی کز غم دل تا سحر بیدار نیست
گر چه ناهمواری گردون برون از غایت است
در جفا چون آن مه بی مهر ناهموار نیست
وصل خاصان را بود کنج غم و مرغ دلم
تا بود ویران مقام جغد در گلزار نیست
نبود اندر عشق با فرهاد و شیرین نسبتم
زانکه با اهل خرد دیوانگان را کار نیست
گر شبی از شدت هجران ز عشق آیم به تنگ
باز تا وقت سحر کارم جز استغفار نیست
تار ادبارم بگردن زهد و دین از من مجوی
ای مقیم دیر دان کین رشته زنار نیست
نیست شد فانی دران کو از خیالش ای رقیب
دست کوته کن تو هم او را همان پندار نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - تتبع بعضی یاران
تنم از رنج در بیچارگی سوخت
دلم از عشق در آوارگی سوخت
دلم را پاره پاره سوختی عشق
ولی هجر آمد و یکبارگی سوخت
ز نعل رخشش آتش جست گویا
ز آهم نعل سم بارگی سوخت
اگر سوزم به می خوردن عجب نیست
سمندر هم از آتش خوارگی سوخت
نظر کن کز رخش یک لمعه افتاد
هزاران هر طرف نظارگی سوخت
بده زان آب آتش رنگ ساقی
که ما را چرخ در مکارگی سوخت
چو فانی چاره در عشقت ندانست
به بین بیچاره در بیچارگی سوخت
دلم از عشق در آوارگی سوخت
دلم را پاره پاره سوختی عشق
ولی هجر آمد و یکبارگی سوخت
ز نعل رخشش آتش جست گویا
ز آهم نعل سم بارگی سوخت
اگر سوزم به می خوردن عجب نیست
سمندر هم از آتش خوارگی سوخت
نظر کن کز رخش یک لمعه افتاد
هزاران هر طرف نظارگی سوخت
بده زان آب آتش رنگ ساقی
که ما را چرخ در مکارگی سوخت
چو فانی چاره در عشقت ندانست
به بین بیچاره در بیچارگی سوخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰ - ایضا له
گاه خندیدن لبت آب حیات و قند ریخت
نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد
جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
تا شنیدم بسته ای با مدعی پیوند و عهد
زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود
گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
بهر منع باده لعلت یکی در گوش نیست
قیمتی درها که شیخ نکته دان از پند ریخت
رست فانی از خمار امید کوثر باشدش
هر که جامی بهر آن مخمور حاجتمند ریخت
نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد
جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
تا شنیدم بسته ای با مدعی پیوند و عهد
زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود
گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
بهر منع باده لعلت یکی در گوش نیست
قیمتی درها که شیخ نکته دان از پند ریخت
رست فانی از خمار امید کوثر باشدش
هر که جامی بهر آن مخمور حاجتمند ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵ - مخترع
اگر ز عین جفا چشم او دلم بشکست
چه مردمی متوقع بود ز کافر مست
مرا که مرغ دل از قید دام فارغ بود
به حلقه موی یکی طره شد دگر پا بست
چو نخل قد تو در باغ سینه بنشاندم
به سینه تیر تو چون نخل دیگرم ننشست
خودی فروخته رندان می مغانه خرند
نه خود پرست چو شیخ است رند باده پرست
ز اوج میکده نایم به بام چرخ فرو
که همتم نکند میل سوی منزل پست
ز دست مغبچه می نوش سازم ای زاهد
که هست کوثر و حور این دو در جهان گر هست
به باده هستی خود را بشوی ای فانی
که از هزار بلا رست آنکه از خود رست
چه مردمی متوقع بود ز کافر مست
مرا که مرغ دل از قید دام فارغ بود
به حلقه موی یکی طره شد دگر پا بست
چو نخل قد تو در باغ سینه بنشاندم
به سینه تیر تو چون نخل دیگرم ننشست
خودی فروخته رندان می مغانه خرند
نه خود پرست چو شیخ است رند باده پرست
ز اوج میکده نایم به بام چرخ فرو
که همتم نکند میل سوی منزل پست
ز دست مغبچه می نوش سازم ای زاهد
که هست کوثر و حور این دو در جهان گر هست
به باده هستی خود را بشوی ای فانی
که از هزار بلا رست آنکه از خود رست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸ - مخترع
سیم خوش باشد که سازی با حریف ساده خرج
لیک غیر آنچه خواهد شد به نقل و باده خرج
قلب روی اندود من خرج سگان یار شد
وه چه سازد این دم این راز دل از کف داده خرج
ما و عریانی و سر بر خاک ماندن ای حریف
بهر می چون گشت وجه خرقه و سجاده خرج
شیخ سیم وقف را با می نداد اما خرید
کفش و دستار و عصا بودست مرد لاده خرج
یک قدم نه گرچه رندان مفلسند ای مغبچه
هستشان لیکن ز نقد دین و دل آماده خرج
نقد جان شد یکدرم وابستگان سیم را
نیست یکجو گنج قارون گر کند آزاده خرج
جوهر جان خرج فانی شد چو مهمان گشت یار
آن چه دارد میکند درویش کار افتاده خرج
لیک غیر آنچه خواهد شد به نقل و باده خرج
قلب روی اندود من خرج سگان یار شد
وه چه سازد این دم این راز دل از کف داده خرج
ما و عریانی و سر بر خاک ماندن ای حریف
بهر می چون گشت وجه خرقه و سجاده خرج
شیخ سیم وقف را با می نداد اما خرید
کفش و دستار و عصا بودست مرد لاده خرج
یک قدم نه گرچه رندان مفلسند ای مغبچه
هستشان لیکن ز نقد دین و دل آماده خرج
نقد جان شد یکدرم وابستگان سیم را
نیست یکجو گنج قارون گر کند آزاده خرج
جوهر جان خرج فانی شد چو مهمان گشت یار
آن چه دارد میکند درویش کار افتاده خرج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹ - تتبع خواجه
کسی که ملک دلش کرد خیل غم تاراج
پی عمارت آن غیر باده نیست علاج
جنون و عشق بتان باعثم به رسوائیست
کجاست می که مهیا شدست مایحتاج
به کوی عشق میان گدا و شه فرق است
که پیش یار خود آن یک سرافکند این تاج
عوض به جام می لعل چیست ملک دلم
چه جوهر است که هستش بها به ملک خراج
بیا به میکده زاهد که می معالج شد
ترا به خبط دماغ و مرا به ضعف مزاج
چو فانی آمده محتاج و تو به حسن غنی
زکات را به سپارش نباشدش محتاج
پی عمارت آن غیر باده نیست علاج
جنون و عشق بتان باعثم به رسوائیست
کجاست می که مهیا شدست مایحتاج
به کوی عشق میان گدا و شه فرق است
که پیش یار خود آن یک سرافکند این تاج
عوض به جام می لعل چیست ملک دلم
چه جوهر است که هستش بها به ملک خراج
بیا به میکده زاهد که می معالج شد
ترا به خبط دماغ و مرا به ضعف مزاج
چو فانی آمده محتاج و تو به حسن غنی
زکات را به سپارش نباشدش محتاج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲ - تتبع خواجه
چون حیات آساست روشن روزگارم از قدح
تا دم آخر کنون سر بر ندارم از قدح
منکه غرق می شدم باید سرم دادن بباد
چون حباب از سر خوشی گر سر برارم از قدح
چونکه یاقوت مفرح خشک میسازد دماغ
باد قوت روح لعل آبدارم از قدح
بود ساقی چون قدح بر لب گر از دریای می
پر بود یک قطره باقی کی گذارم از قدح
چونکه هستم در قدح بی اختیار از عاشقی
همچنان در عاشقی بی اختیارم از قدح
نی زلال کوثرم باید نه آب زندگی
بخشد ار یک جرعه شوخ باده خوارم از قدح
همچو فانی در هوای دیدن آن مغبچه
بر سر کوی مغان دیوانه وارم از قدح
تا دم آخر کنون سر بر ندارم از قدح
منکه غرق می شدم باید سرم دادن بباد
چون حباب از سر خوشی گر سر برارم از قدح
چونکه یاقوت مفرح خشک میسازد دماغ
باد قوت روح لعل آبدارم از قدح
بود ساقی چون قدح بر لب گر از دریای می
پر بود یک قطره باقی کی گذارم از قدح
چونکه هستم در قدح بی اختیار از عاشقی
همچنان در عاشقی بی اختیارم از قدح
نی زلال کوثرم باید نه آب زندگی
بخشد ار یک جرعه شوخ باده خوارم از قدح
همچو فانی در هوای دیدن آن مغبچه
بر سر کوی مغان دیوانه وارم از قدح
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳ - مخترع
به خوبی شد چنان آن سیم بر شوخ
که در خوبان چو او نبود دگر شوخ
چسان هوشم به جا ماند که هستند
دو چشم مستت از هم بیشتر شوخ
ترا شوخی چنان باشد که باشد
به تمکین تر کسی پیش تو هر شوخ
نگیرد دل بآن ظالم ز بیداد
ز شوخی مانده کشتن نیست بر شوخ
چه تسکین یابد از پند پدروار
که بیحد هست آن زیبا پسر شوخ
بهر صورت مرا دیوانه دارند
پری رویان به تمکینند اگر شوخ
بود فانی هلاک جان پیران
اگر افتاد طفل سیمبر شوخ
که در خوبان چو او نبود دگر شوخ
چسان هوشم به جا ماند که هستند
دو چشم مستت از هم بیشتر شوخ
ترا شوخی چنان باشد که باشد
به تمکین تر کسی پیش تو هر شوخ
نگیرد دل بآن ظالم ز بیداد
ز شوخی مانده کشتن نیست بر شوخ
چه تسکین یابد از پند پدروار
که بیحد هست آن زیبا پسر شوخ
بهر صورت مرا دیوانه دارند
پری رویان به تمکینند اگر شوخ
بود فانی هلاک جان پیران
اگر افتاد طفل سیمبر شوخ
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶ - تتبع خواجه
سر وحدت که درو خلوتیان حیرانند
گر ز رندان خرابات بپرسی دانند
دفتر و خرقه ما وجه خماری نه بس است
گر چه بر هر طرف میکده می گردانند
با همه بیخبری درد کشان می عشق
راز گردون ز خط دور قدح میخوانند
بلعجب مغبچگانند که در دیر مغان
نقد هر دین ز پی جرعه می نستانند
عاجزند اهل نظر آنکه به جور از رخ یار
چشم گویند که پوشیم ولی نتوانند
طلب گنج سعادت ز دل آنها کن
که درین دشت ز سیلاب فنا ویرانند
در دلت عشق وز عقلست حدیثت فانی
نیست مانند تو دیوانه عاقل مانند
گر ز رندان خرابات بپرسی دانند
دفتر و خرقه ما وجه خماری نه بس است
گر چه بر هر طرف میکده می گردانند
با همه بیخبری درد کشان می عشق
راز گردون ز خط دور قدح میخوانند
بلعجب مغبچگانند که در دیر مغان
نقد هر دین ز پی جرعه می نستانند
عاجزند اهل نظر آنکه به جور از رخ یار
چشم گویند که پوشیم ولی نتوانند
طلب گنج سعادت ز دل آنها کن
که درین دشت ز سیلاب فنا ویرانند
در دلت عشق وز عقلست حدیثت فانی
نیست مانند تو دیوانه عاقل مانند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷ - تتبع خواجه
هر که در کوی مغان رفت گرفتار بماند
پای در لای میش بر در خمار بماند
دل بشد تا خبر از جانب دلدار آرد
بیخبر گفت که زود آیم و بسیار بماند
آمدند اهل تماشا ز سوی مغبچگان
دل ما بود که در دیر مغان زار بماند
زخم عشاق همه روی برآورد ز وصل
دل مهجور من شیفته افکار بماند
از خمار ار سرو تن برهنه ام عیب مکن
زانکه در میکده نی خرقه نه دستار بماند
بت من رفت ولی در دل من نقش به بین
که درین بتکده چون صورت دیوار بماند
شاید ار دفع تحیر کندش دور قدح
هر که در حیرت این گنبد دوار بماند
راقم هیأت نه دایره مینایی
چه طلسمات که در گردش پرگار بماند
خواست فانی که به وصل تو نویسد ورقی
روی بنمودی و دست و دلش از کار بماند
پای در لای میش بر در خمار بماند
دل بشد تا خبر از جانب دلدار آرد
بیخبر گفت که زود آیم و بسیار بماند
آمدند اهل تماشا ز سوی مغبچگان
دل ما بود که در دیر مغان زار بماند
زخم عشاق همه روی برآورد ز وصل
دل مهجور من شیفته افکار بماند
از خمار ار سرو تن برهنه ام عیب مکن
زانکه در میکده نی خرقه نه دستار بماند
بت من رفت ولی در دل من نقش به بین
که درین بتکده چون صورت دیوار بماند
شاید ار دفع تحیر کندش دور قدح
هر که در حیرت این گنبد دوار بماند
راقم هیأت نه دایره مینایی
چه طلسمات که در گردش پرگار بماند
خواست فانی که به وصل تو نویسد ورقی
روی بنمودی و دست و دلش از کار بماند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲ - تتبع خواجه
دوش در میخانه جانان همدم عشاق بود
تا سحر غوغای رندان را بجان مشتاق بود
زهره را آورده بود او از سر مستان برقص
کان صدا اندر خم این گنبد نه طاق بود
گر چه زو صد ناز و از ما بوده صد چندان نیاز
در طریق حسن و عشق از روی استحقاق بود
از صفا و نور مجلس گر نهان بود آفتاب
بهتر از وی لمعه جام می براق بود
مستی رندان ز می هم بود لیکن بیشتر
از نوازشهای آن ماه نکو اخلاق بود
ز اهل آن هنگامه من بیهوش تر بودم ازانک
با منش از جمله رندان بیشتر اشفاق بود
مست شو گر مخلصت باید که هرگز وا نرست
از جفای اهل آفاق آنکه در آفاق بود
اندر آن شب هر کرا یک جرعه زان می شد نصیب
تا قیامت در جهان رند علی الا طلاق بود
فانی اندر سیر اطوار طریقت هر چه دید
بود نیکو لیکنش زهد ریایی شاق بود
تا سحر غوغای رندان را بجان مشتاق بود
زهره را آورده بود او از سر مستان برقص
کان صدا اندر خم این گنبد نه طاق بود
گر چه زو صد ناز و از ما بوده صد چندان نیاز
در طریق حسن و عشق از روی استحقاق بود
از صفا و نور مجلس گر نهان بود آفتاب
بهتر از وی لمعه جام می براق بود
مستی رندان ز می هم بود لیکن بیشتر
از نوازشهای آن ماه نکو اخلاق بود
ز اهل آن هنگامه من بیهوش تر بودم ازانک
با منش از جمله رندان بیشتر اشفاق بود
مست شو گر مخلصت باید که هرگز وا نرست
از جفای اهل آفاق آنکه در آفاق بود
اندر آن شب هر کرا یک جرعه زان می شد نصیب
تا قیامت در جهان رند علی الا طلاق بود
فانی اندر سیر اطوار طریقت هر چه دید
بود نیکو لیکنش زهد ریایی شاق بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳ - در طور شیخ کمال
ملمع خرقه ام از وصله ها باد پالا شد
بدان هیأت که گویی داغهای باده هر جا شد
وز آنها پاره ای دیگر بسان جامه کعبه
به بین کش دوخته بر روی محراب مصلا شد
چه عالی رتبه شد دیر مغان کز نام او مستی
اگر یک پایه بالا جست بر نام مسیحا شد
مر زان مغبچه زاهد که ترک عشق فرمودی
چو دیدش سبحه و سجاده زنار و چلیپا شد
جوانی دل ز دستم برد و عشقش می به دستم داد
مرا پیرانه سر اسباب رسوایی مهیا شد
بآئین صلاح و تقویم آراست شیخ آوه
همه بر باد رفت از دور چون آنشوخ پیدا شد
چه پرسی در خراباتم که نقد صبر و هوشت کو
هم اول روز ز آشوب می و شاهد به یغما شد
مرا در خانقه زهد و خرد بس تیره میدارد
خوش آن رندی که در دیر مغان سر مست شیدا شد
نبوده وادی عشق و محبت را کران ایدل
که شد آواره تر فانی درین دشت بلا تا شد
بدان هیأت که گویی داغهای باده هر جا شد
وز آنها پاره ای دیگر بسان جامه کعبه
به بین کش دوخته بر روی محراب مصلا شد
چه عالی رتبه شد دیر مغان کز نام او مستی
اگر یک پایه بالا جست بر نام مسیحا شد
مر زان مغبچه زاهد که ترک عشق فرمودی
چو دیدش سبحه و سجاده زنار و چلیپا شد
جوانی دل ز دستم برد و عشقش می به دستم داد
مرا پیرانه سر اسباب رسوایی مهیا شد
بآئین صلاح و تقویم آراست شیخ آوه
همه بر باد رفت از دور چون آنشوخ پیدا شد
چه پرسی در خراباتم که نقد صبر و هوشت کو
هم اول روز ز آشوب می و شاهد به یغما شد
مرا در خانقه زهد و خرد بس تیره میدارد
خوش آن رندی که در دیر مغان سر مست شیدا شد
نبوده وادی عشق و محبت را کران ایدل
که شد آواره تر فانی درین دشت بلا تا شد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - مخترع
آن قلندروش که سویش دل بپاکی میکشد
پاکبازان را بکوی دردناکی میکشد
هر الف کو می کشد بر سینه از مستی و حسن
راستان را دل بسوی سینه چاکی میکشد
زین سبب شادم که شاید تیغ او بر من رسد
چون برش بر هر کس از بی وهم و باکی میکشد
چون طبیب عشق خواند نام بیماران هجر
زین مرض بر نام من خط هلاکی میکشد
هر چه از دورانت آید شکر بهتر ز آنکه چرخ
جمله تیغ ظلم بر دلهای شاکی می کشد
بلای عشق ز مردم گریخت ای فانی
ولیک روی به ویرانه رهی آورد
پاکبازان را بکوی دردناکی میکشد
هر الف کو می کشد بر سینه از مستی و حسن
راستان را دل بسوی سینه چاکی میکشد
زین سبب شادم که شاید تیغ او بر من رسد
چون برش بر هر کس از بی وهم و باکی میکشد
چون طبیب عشق خواند نام بیماران هجر
زین مرض بر نام من خط هلاکی میکشد
هر چه از دورانت آید شکر بهتر ز آنکه چرخ
جمله تیغ ظلم بر دلهای شاکی می کشد
بلای عشق ز مردم گریخت ای فانی
ولیک روی به ویرانه رهی آورد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶ - مخترع
لبت که برگ گل تر به باده آمیزد
دگر عجب که مسیحا ز باده پرهیزد
به عشوه نرگس شوخت به طرفة العینی
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزد
دلم ضعیف و می تندوش مگر ساقی
گلابی از خوی رخسار بر قدح ریزد
دل از خیال میان تو هر زمان خود را
چو لولیان بلاغت ز ریشه آویزد
صفا ز باده دوران مجو چنین که سپهر
غبار فتنه ز پرویزن بلا بیزد
عجب که زهره پس کار خویش بنشیند
بناز شاهد ما چون برقص برخیزد
نه ایستد خرد حیله گر به کشور عشق
چو شیر شد یله رو به ز رخنه بگریزد
دلم ز کثرت شغل صراحی می سوزد
بنور شمع چو پروانه ای که بستیزد
هر آنکه مغبچه و باده خواست چون فانی
به خاک دیر مغان خون دل برآمیزد
دگر عجب که مسیحا ز باده پرهیزد
به عشوه نرگس شوخت به طرفة العینی
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزد
دلم ضعیف و می تندوش مگر ساقی
گلابی از خوی رخسار بر قدح ریزد
دل از خیال میان تو هر زمان خود را
چو لولیان بلاغت ز ریشه آویزد
صفا ز باده دوران مجو چنین که سپهر
غبار فتنه ز پرویزن بلا بیزد
عجب که زهره پس کار خویش بنشیند
بناز شاهد ما چون برقص برخیزد
نه ایستد خرد حیله گر به کشور عشق
چو شیر شد یله رو به ز رخنه بگریزد
دلم ز کثرت شغل صراحی می سوزد
بنور شمع چو پروانه ای که بستیزد
هر آنکه مغبچه و باده خواست چون فانی
به خاک دیر مغان خون دل برآمیزد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰ - تتبع خواجه
ز سر آب حیاتم می آگهی آورد
بکوی میکده خضرم به همدمی آورد
چنان که کشتی سایل سپهر بین ز هلال
ببزم دردکشان ساغر تهی آورد
می صبوح کشان جان به باد خواهم داد
که بوی دوست نسیم سحرگهی آورد
چه میکده است که درد سفال او در سر
گدای را هوس افسر شهی آورد
برهن خرقه اگر عاقلی بیا می نوش
که شیخ جانب دیرش ز ابلهی آورد
چو خورد باده به خرگاه ماه من ناهید
ز بهر بزم وی آهنگ خر گهی آورد
کمند زلف تو عشاق را به سلسله بست
به یک گره سوی ما رو به کوتهی آورد
بکوی میکده خضرم به همدمی آورد
چنان که کشتی سایل سپهر بین ز هلال
ببزم دردکشان ساغر تهی آورد
می صبوح کشان جان به باد خواهم داد
که بوی دوست نسیم سحرگهی آورد
چه میکده است که درد سفال او در سر
گدای را هوس افسر شهی آورد
برهن خرقه اگر عاقلی بیا می نوش
که شیخ جانب دیرش ز ابلهی آورد
چو خورد باده به خرگاه ماه من ناهید
ز بهر بزم وی آهنگ خر گهی آورد
کمند زلف تو عشاق را به سلسله بست
به یک گره سوی ما رو به کوتهی آورد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱ - تتبع خواجه
در دست پیر میکده گلرنگ باده بود
یا عکس روی مغبچه در می فتاده بود
رفتم به دیر و شوکت رندان بساحتش
از هر چه در خیال درآید زیاده بود
پیر مغان نشسته به صد حشمت و جلال
گردون بقد خم به درش سر نهاده بود
رندان مست هر یکی از رتبه رفیع
با اهل عرش چشم حقارت گشاده بود
هر سو ز حسن مغبچه شوخ و ساده رو
نقش دو صد خیال به دلهای ساده بود
پیر مغان اشارت جام میم نمود
از حاصل حیات خود اینم اراده بود
فانی صفت به مغبچه جان ساختم فدا
پنداشتم که مادر دهرم نزاده بود
یا عکس روی مغبچه در می فتاده بود
رفتم به دیر و شوکت رندان بساحتش
از هر چه در خیال درآید زیاده بود
پیر مغان نشسته به صد حشمت و جلال
گردون بقد خم به درش سر نهاده بود
رندان مست هر یکی از رتبه رفیع
با اهل عرش چشم حقارت گشاده بود
هر سو ز حسن مغبچه شوخ و ساده رو
نقش دو صد خیال به دلهای ساده بود
پیر مغان اشارت جام میم نمود
از حاصل حیات خود اینم اراده بود
فانی صفت به مغبچه جان ساختم فدا
پنداشتم که مادر دهرم نزاده بود