عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
حزین منشین که نوروز بهار است
جهان چون خضر خطت سبزه زار است
بهار افروخت زینت در گلستان
محل فیض سیر گلعذار است
گل و سنبل پریشان از صبا شد
فراز و شیب صحرا لاله زار است
به یک سو نوحه گر قمری ز کوکو
نوای بلبل و صوت هزار است
چمن زینت فزا شد از بهاران
رخ یارم همیشه نوبهار است
از آن با گل شود با منطقی شرط
رخ و گیسوی او لیل و نهار است
ندارم طاقت دوری ز وصلش
چو گل جانان و طغرل همچو خار است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
تا زیر و بم نغمه مضراب تو ساز است
آهنگ نوایت همه از پرده ناز است
جز آهن غم کی بود اسباب فتوحت
در قفل حقیقت که کلیدش ز مجاز است!
دشمن بود ای دوست به هر کس نتوان گفت
اسرار غم عشق که بی محرم راز است!
ره نیست به گرد حرم یار کسی را
در بادیه عشق بسی شیب و فراز است
هر کس کند از مشرب خود پیش تو اظهار
ساغر به تماشا و صراحی به نماز است
کوتاه نمود از همه سودای جهانم
زلف تو که سرمایه یک عمر دراز است
عکس تو که چون شوخی پرواز کبوتر
مانند نگه جلوه گر دیده باز است
طغرل چه خوش است معنی این مصرع حافظ
رخساره محمود کف پای عیاذ است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جز عشق به عالم همه اوهام خیال است
با مرغ هوس سایه عنقا پر و بال است
تعلیم جنون گیر ز استاد محبت
هر حرف که خوانی ز غمش درس کمال است
اندر پی اقبال تو ادبار مهیاست
شام غم هجران تو از صبح وصال است
سرچشمه دل را مکن از گرد هوس گل
عکس رخ خود بینی اگر آب زلال است
ترسم که درد جامه نازش به نگاهی
کاندر بر او پیرهن از تار خیال است
دی مهلت امروز فکندی تو به فردا
آئینه مستقبل و ماضی تو حال است!
تشویش دگر نیست به غیر از سر موئی
گر چینئی ما را هوس رنگ سفال است
امید وفا کرده ام از رمز نگاهش
در مهره غم بس که دلم قرعه فال است
طغرل شده تا طوطی طبع تو شکرریز
در مدح زبان تو زبان همه لال است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
رندیم ما و بوقلمونی شعار ماست
رسوا شدن میان کسان اعتبار ماست
ما پیروان پیر خرابات می شویم
بیخود شدن به گوشه میخانه کار ماست
زلف سیه که گرد رخ یار دیده اید
آن پیچ و تاب حلقه دود شرار ماست
از بهر یار طعنه اغیار می کشیم
با یار ما نظر نکند هر که یار ماست
آن معنی ای که هست ز مضمون بی نشان
پیوسته صید طغرل عنقا شکار ماست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
در طریق عشق کس را رهبری در کار نیست
خانه آئینه را بام و دری در کار نیست
می کشد قلاب جذب عشق سویت دم به دم
بسمل شوق توام بال و پری در کار نیست
کی بود شیرازه در جزو کتاب عاشقان؟!
در سواد صفحه دل مسطری در کار نیست!
فرش تسلیم سجود خانقاه عشرتم
خطبه مینا گرین است منبری در کار نیست
در طلسم عنصر این چارسوی اعتبار
هیچ در سودای غم سیم و زری در کار نیست
کوه را هرگز گرانی از صدا مانع نشد
این بود تمکین اگر گوش کری در کار نیست
پهلوی عشاق باشد گرم سودای جنون
فرش مجنون است هامون بستری در کار نیست
می توان رفتن به همت از زمین در آسمان
بار عیسی گر همین باشد خری در کار نیست!
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
درد دل را بنده ام درد سری در کار نیست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
بس که در قصر جهان آبادی از معمار نیست
جز فنا در خانه هستی دگر دیوار نیست!
عالمی سرگرم سودای خیال عالمند
هیچ کس از خواب غفلت یک دمی بیدار نیست!
بیش ازین در باغ و در گلشن منال ای عندلیب
رشته دلبستگی در رنگ این گلزار نیست!
وه چه نقد کاسدیم امرزو در دکان دهر
جنس ما را هیچ گاهی گرمی بازار نیست!
آرزوی مهر اطلس در دل ما کی بود؟!
فرش ما افتادگان جز سایه دیوار نیست!
نقد دکان خموشان مرهم زخم دل ا ست
در شکست موی چینی مومیا در کار نیست!
پرده مضراب غم دارد بم و زیر دگر
ناله عشاق در آهنگ موسیقار نیست!
حلقه زلفش بود سرمشق چوگان فسون
مرکزی دارد دل ما حاجت پرگار نیست!
زهر غم باشد به کامم طغرل از گیسوی او
حیرتی دارم که هرگز مهره در این مار نیست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
می کنم جان در غم او کندن جانم عبث
در وفایش عهد کردم عهد و پیمانم عبث!
ناله ام بشنید و تأثیری به گوش او نکرد
از فراقش گریه و فریاد و افغانم عبث!
دانه اشکم نشد سرسبز در باغ امید
در رهش شد قطره های چشم گریانم عبث
نیست از عشقش مرا سرمایه جز سامان غم
لیک در هجران او تمهید سامانم عبث!
چون سگان نان دادمش تا رام من گردد رقیب
حسرتا با این سگ دیوانه شد نانم عبث!
در مریض عشق بی درمانی درمان می شود
هیچ درمانی به دردم نیست درمانم عبث!
مقصدم زین نسخه طغرل آنکه ماند نام من
گر نماند نام من این نقش دیوانم عبث!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
گر چه در میخانه بر لب خنده ها دارد قدح
چشم عبرت سوی این بزم فنا دارد قدح
در جهان صد شور از یک جام تقسیم ازل
هیچ می دانی که اندر دل چها دارد قدح؟!
در سلوک عشق اندر عشر تا باد جهان
کی به جز پیر صراحی مقتدا دارد قدح؟!
بس که سر تا پای دنیا دامگاه آفت است
بر شکست رنگ عشرت مومیا دارد قدح
چون خمار باده هر دم درگه افتادگی
از خیال قامت مینا عصا دارد قدح
دم به دم دست دعا بگشاده در بزم ادب
یک تواضع از صراحی التجا دارد قدح
پیش مینای طرب با ساز قل قل هر نفس
از زبان باده عرض مدعا دارد قدح
روز و شب طغرل مثال چنگ با قد نگون
از برای دختر رز ناله ها دارد قدح
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خوبرویان شیوه حیرت شعارم کرده اند
همچو نقش پا به خود آئینه دارم کرده اند
چون قدح آغوش صد خمیازه عیش ابد
از شکست و گردش رنگ خمارم کرده اند
بشکفد گل از گلستان خیالم بعد ازین
بس که رنگ صد چمن نذر بهارم کرده اند
کسوتم شد گر چه عریانی ز قانون ازل
در بم و زیر محبت پرده دارم کرده اند
مژده پیغام وصلش داده از باد صبا
چشم حیران را به راهش انتظارم کرده اند
گر چه نومیدیست از وضع بتان با من ولی
از نگاه واپسین امیدوارم کرده اند
چون سحر یک کوکب بخت از دلم روشن نشد
تیره بختی ها چو شام از زلف یارم کرده اند
سوختم در آتش هجران و مردم از غمش
داغ ها چون لاله بر لوح مزارم کرده اند
نگذرد بر خاطرم فکر قیامت بعد ازین
تا شب هجر تو را روزشمارم کرده اند
همچو من دیگر نباشد هیچ داماد سخن
تا عروس بکر معنی در کنارم کرده اند
می برم من در سخن امروز گوی از همدما
در سمند فکر چون معنی سوارم کرده اند
طغر لاعجز کمال حضرت بیدل نگر
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
عارض چون ماهش از برقع نمایان می کند
عالمی را شمع رخسارش چراغان می کند
از خیال غنچه اش دارم به دل جمعیتی
خاطرم را یاد آن گیسو پریشان می کند
دوش با یاد رخش از دیده باریدم گهر
موج اشکم در جهان امروز طوفان می کند
دل به کوی یار می باشد ولی هر دم چو مور
آن تفاخرها که در دست سلیمان می کند!
ای پریرو نقش نیرنگ کدامین صورتی؟!
چشم صد آئینه را عکس تو حیران می کند!
گر همین باشد گداز شعله شمع وفا
خانه زنبور را پروانه ویران می کند
با مریض عشق دارو نیست در دکان دهر
مشکل مجنون ما را لیلی آسان می کند
حیرتی دارم که طغرل بلبل از شب تا سحر
در حضور شاهد گل سخت افغان می کند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
تا شعاع مهر از جیب تو روشن می شود
دامن هر ذره از آئینه خرمن می شود
پرده دیگر به مضراب غمش در کار نیست
از بم و زیر جنون این ناله شیون می شود
نیست امکان تا به عرض آرم حدیث وصف او
بس که از حیرت زبانم همچو سوسن می شود
وصل داری آرزو شو بسمل شوق طلب
مشکلات درس در او حل از تپیدن می شود
حیرت ما گر شود سرگرم عرض مدعا
جوهر آئینه یکسر چین دامن می شود
در حریم وصل او هر لحظه در بزم ادب
آشیان مرغ رنگم از پریدن می شود
پیکر ما نیست محتاجی به تشریف دگر
عاقبت این خاکساری کسوت تن می شود
طغرل از بهر ضیاء پرتو مهر رخش
هر بن مو بر تنم مانند روزن می شود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
ز جوش اشک در آبم گهربار اینچنین باید
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پرده صبح نگه را بر رخ دلدار در
توتیا با چشم خود از خاک این دربار بر
رنگ زردم از طلا گشتن به وصلش راه برد
نقد سودای محبت شد درین بازار زر
بس که از سر تا به پای او لطافت می چکد
وصف او سازی دهانت گردد از گفتار تر
از غبار خاک پایش کرده ام کحل بصر
سرمه کی باشد به چشم انتظارم کارگر؟!
ساقیا در بزم ما پیمانه را لبریز کن
مجلس طغرل بود بی ساغر سرشار شر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
باز جانم شد فدای چشم خمار دگر
مشکلم افتاد در دست ستمگار دگر
بارها بودم ز عشق خوبرویان چون کمان
قاتلی دوشم به تیر افکند کین بار دگر
جای مرحم آمد و آزردم از وصل رقیب
بر جراحت زار زخمم ماند آزار دگر
تار ساز وصلش ار بگسست دارد جای آن
نغمه زیر و بم هجرش بسی تار دگر
دعوی عشق ورا اثبات وحدت می کنم
زانکه نبود رتبه منصور دلدار دگر
نزد یار خویش با رغم عدو یاری مپرس
بر گمان آنکه نبود یار را یار دگر
چشم من بی چشم شوخش از رمد بیمار بود
با طبیب عشق گفتم گفت بیمار دگر
خوبرویان نقد حسن خود به بازار آورند
نقد حسنش را بود هر روز بازار دگر
طغرل آسانش اگر خواهی تو اندر روزگار
دست خود کوتاه کن جز عشق از کار دگر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
شب که با یاد رخت داشت دلم سوز و گداز
برق آهم به تکاپوی تو شد در تک و تاز
هوشم از سر به خیال سر زلف تو برفت
همچو موسی طرف تور دوان از پی راز
صانع روز ازل را تو چه خوش مصنوعی
که به عکس تو بود آئینه را روی نیاز!
لعبتان را روش پرده افسون یک موست
کرده زیر و بم عشق تو مرا لعبت باز
چون به هنگام خرامی تو به گلگشت چمن
چشم نرگس به تماشای جمالت شده باز
مست صهبای جمالی و به خود مینازی
یا مگر کلک قضا بسته اساس تو ز ناز؟!
مرغ دل بس که به تیر نگهت معتاد است
صرف هر سفله مکن جانب طغرل انداز!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بر رخش آئینه را یک چشم حیران است و بس
جوهر دل را غرض نیرنگ امکان است و بس
هر متاعی دارد اینجا جلوه عرض ظهور
انتخاب نسخه هستی نه اینسان است و بس
کی شود بی لطف او جمعیت دیو و پری؟!
خاصیت تنها نه در دست سلیمان است و بس!
از حدیث لعل او این نکته روشن شد مرا
لعل کی مخصوص در کوه بدخشان است و بس؟!
کوهکن گر جان شیرین کرد صرف بیستون
حاصلش ازین تمنا کندن جان است و بس
آنچه از باغ امید وصل او چیدم ثمر
بر دلم ز ابروی او یک دسته پیکان است و بس
طغرل از درس کمال خویش دارم خجلتی
کز عرق بر جبهه ام جوش چراغان است و بس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
می کند نظاره تا بر روی آن تنناز رقص
همچو آن طفلی که در گلشن کند از ناز رقص
جلوه حسنش کنون در چشم بازش می کند
چون خرام جلوه تیهو به چشم باز رقص
دارد از خط لبش پیغمبر حسنش کتاب
طرفه پیغمبر که می باشد ورا اعجاز رقص!
در خم زلفش دلم امروز می رقصد چنان
همچو آن گوئی که سازد پیش چوگانباز رقص
رشک رقاص است انجام تپش های دلم
گر کند آن شوخ رقاصی دم آغاز رقص
دوش در آهنگ «عشاق » از «نوا» می کوفت پا
می کند آن گلبدن امروز در «شهناز» رقص
مطربا زیر و بم قانون خود را ساز کن
تا نسازد آن پری در انجمن ناساز رقص!
دیشبم یک بار رقصیدی کنون بهر خدا!
باز رقص و باز رقص و باز رقص و باز رقص!!
سر عشقم طغرل از تمکین دل پوشیده بود
بس که می رقصد دلم ترسم شود غماز رقص!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
گر نه ای بلبل تو را از صحبت گل ها چه حظ؟!
نیستی مجنون تو را از محنت لیلا چه حظ؟!
غوطه در بحر خجالت زن گهر می بایدت
مرغ خاکی را ز موج صافی دریا چه حظ؟!
آرزوی وصل از اوهام کی گردد تمام؟!
گر نباشد باده با مخمور از مینا چه حظ؟!
صحبت روشندلان هر جا نمی بخشد اثر
سنگ را از تابش مهر جهان آرا چه حظ؟!
نیست امکان سخن با یار بی تمهید جهد
گر نه ای موسی تو را از تور و از سینا چه حظ؟!
دیده دل صاف کن از تهمت کوری برا
کز فروغ سرمه اندر چشم نابینا چه حظ؟!
گر نه ای عاشق مرو در دامن دشت جنون
داغ نبود در دلت از لاله حمراء چه حظ؟!
تا توانی ساز اصلاح مزاج خود ولی
در دماغ فاسدت از عنبر سارا چه حظ؟!
زینهار از حاصل دنیا مرادی پیشه کن
حاصلی گر نیستت از حاصل دنیا چه حظ؟!
خود طبیب خود شو و بیماری خود کن دوا
قابل صحبت نه ای از بوعلی سینا چه حظ؟!
مقصد از جنت مرا طغرل بود دیدار او
گرنه دیدارش بود از جنت المأوا چه حظ؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
از کمال روشنی در دیده شد جای چراغ
کس نباشد در جهان امروز همتای چراغ!
راه تاریک است و تو مغرور شمع دل مشو
روشنی هرگز نمی بینی تو در پای چراغ
مقصد از سوز و گداز و گریه و آه شبش
غیر جانبازی نمی باشد تمنای چراغ
در شبستان جنون اندر سلوک عاشقی
بال صد پروانه می چینی ز گلهای چراغ
صحبت نااهل باشد موجب آزار دل
بیشتر از آب باشد شور و غوغای چراغ
مشتری جوشد اگر در ظلمت آباد جهان
کی کسی داند به جز پروانه سودای چراغ؟!
تا به صبح حشر جز پروانه شمع ادب
نیست دیگر ماهی ای طغرل به دریای چراغ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
ای به خوبی در میان خوبرویان معترف
جبهه گلراست از شرم رخت داغ کلف!
گر چه در بند جنونم لیک هر سو می کشد
دامن زلفش گریبان مرا از هر طرف
خاک گردیدم به راهش بر امید انتظار
گر رسد پایش به فرقم بس بود اینم شرف!
پای نه در وادی غم دامن از عالم بکش
تا به کی پیچی سر خود در گریبان چون کشف؟!
خوانده ام درس محبت پیش استاد جنون
شد ازان اسرار عشق او دلم را منکشف
نیست این صحرای عالم جز چراگاه دوآب
تا به کی چشم تو باشد همچو حیوان در علف؟!
مگذر از آئین نیکانی که بودند قبل ازین
رفتگان رفتند اندر سنت اهل صلف
با هنر بگذر تو از غواصی بحر سخن
برنیاید در قیمت از درون هر صدف
بس که در ملک معانی من نشان شهرتم
سینه من شد ازان تیر حوادث را هدف
صد در معنی به سلک نظم می آرم ولی
نیست صرافی که سازد فرق گوهر از خزف
بنده ای از بندگان حضرت عشقم کنون
گر چه باشم در قطار آل سلطان نجف
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
تا توانی عالمی دارد تکلف بر طرف