عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۲
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۰
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲ - در گشایش این نامهٔ نامی و درج گرامی گوید
مغنّی نوایی بیا ساز کن
جهان را پر از گوهر راز کن
چنان تازه کن داغ دیرینهام
که دوزخ برد آتش از سینه ام
نی استخوانم، دم صور کن
چو منقار بلبل پر از شور کن
که بخشم قلم را پرآوازگی
نهال سخن را دهم تازگی
کشم پردهای معنی بکر را
دهم جلوه ای، شاهد فکر را
گه از دیده گویم بَرِ راستان
گهی از شنیده کنم داستان
سخن را به سر تاج شاهی نهم
زلال خضر در سیاهی نهم
بده ساقی آن جام یاقوت رنگ
که چون گل درم خرقهٔ نام و ننگ
بر آتش نهم دلق پندار را
بر آرم سر از پیرهن یار را
بیا تا نمانده ست در زیر گل
بر آریم دستی به اقبال دل
به راه وفا جانفشانی کنیم
به ملک بقا کامرانی کنیم
سرآریم در خطّ فرمان عشق
بریزیم خون را به میدان عشق
سر نافه بگشا حزین، دیر شد
تامّل دگر چیست؟ خون شیر شد
بیا بازکن دفتر راز را
بگو خامهٔ نکته پرداز را
که آهوی چین عزم جولان کند
بسیط زمین عنبر افشان کند
سخن راندن نغز، کار من است
سخن در جهان یادگار من است
فروغی که کردم ز دل اقتباس
سپردم به انصاف گوهرشناس
بود از دم پاک اهل حضور
زکید حسودان ناپاک دور
جهان را پر از گوهر راز کن
چنان تازه کن داغ دیرینهام
که دوزخ برد آتش از سینه ام
نی استخوانم، دم صور کن
چو منقار بلبل پر از شور کن
که بخشم قلم را پرآوازگی
نهال سخن را دهم تازگی
کشم پردهای معنی بکر را
دهم جلوه ای، شاهد فکر را
گه از دیده گویم بَرِ راستان
گهی از شنیده کنم داستان
سخن را به سر تاج شاهی نهم
زلال خضر در سیاهی نهم
بده ساقی آن جام یاقوت رنگ
که چون گل درم خرقهٔ نام و ننگ
بر آتش نهم دلق پندار را
بر آرم سر از پیرهن یار را
بیا تا نمانده ست در زیر گل
بر آریم دستی به اقبال دل
به راه وفا جانفشانی کنیم
به ملک بقا کامرانی کنیم
سرآریم در خطّ فرمان عشق
بریزیم خون را به میدان عشق
سر نافه بگشا حزین، دیر شد
تامّل دگر چیست؟ خون شیر شد
بیا بازکن دفتر راز را
بگو خامهٔ نکته پرداز را
که آهوی چین عزم جولان کند
بسیط زمین عنبر افشان کند
سخن راندن نغز، کار من است
سخن در جهان یادگار من است
فروغی که کردم ز دل اقتباس
سپردم به انصاف گوهرشناس
بود از دم پاک اهل حضور
زکید حسودان ناپاک دور
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ساقی بیار باده وزین جنس آتشم
پروانه وش بسوز کزین سوز سرخوشم
مستی دهد به یاد لبت اشک لاله رنگ
چندان که از ایاق تو صهبای بی غشم
از جام دهر جرعۀ مِی کس نمی خورد
جز من که با هوای تو زین باده میچشم
جانم بسوخت شعلۀ عشق بتان چو شمع
از دست پایداری جسم بلاکشم
از بس امید دارم و ترسان ز اشک و آه
گاهی در آب غرقه و گاهی در آتشم
جانم به لب رسیده و چشمم به راه دوست
با مرگ و انتظار عجب در کشاکشم
پروانه وش بسوز کزین سوز سرخوشم
مستی دهد به یاد لبت اشک لاله رنگ
چندان که از ایاق تو صهبای بی غشم
از جام دهر جرعۀ مِی کس نمی خورد
جز من که با هوای تو زین باده میچشم
جانم بسوخت شعلۀ عشق بتان چو شمع
از دست پایداری جسم بلاکشم
از بس امید دارم و ترسان ز اشک و آه
گاهی در آب غرقه و گاهی در آتشم
جانم به لب رسیده و چشمم به راه دوست
با مرگ و انتظار عجب در کشاکشم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
تا به زلف تو تاب می بینم
خویش را در طناب می بینم
دم به دم از هجوم لشکر عشق
ملک دل را خراب می بینم
بسکه از تشنگی روانم سوخت
هرچه میبینم آب می بینم
بر سر موج بحر ناکامی
خویشتن را حباب می بینم
سوی هر راه می گشایم چشم
صد هزار آفتاب می بینم
با همه تشنه کامی از هر سو
می شتابم سراب میبینم
دیده را در میان لجۀ اشک
مضطرب چون حباب می بینم
پیش آن آفتاب رو چو غبار
همه خود را حجاب می بینم
خویش را در طناب می بینم
دم به دم از هجوم لشکر عشق
ملک دل را خراب می بینم
بسکه از تشنگی روانم سوخت
هرچه میبینم آب می بینم
بر سر موج بحر ناکامی
خویشتن را حباب می بینم
سوی هر راه می گشایم چشم
صد هزار آفتاب می بینم
با همه تشنه کامی از هر سو
می شتابم سراب میبینم
دیده را در میان لجۀ اشک
مضطرب چون حباب می بینم
پیش آن آفتاب رو چو غبار
همه خود را حجاب می بینم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
سفالین خُمُّ و در وی لعلگون می
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
مینماید هر زمانی روئی از ابرویی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان
دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر
چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار
هر زمانش میکشد در بند گیسویی دگر
روی جمعیت کجا بیند بعمر خویشتن
آنکه باشد هر زمان آشفته روئی دگر
سر بمحراب از برای سجده کی آرد فرود
انکه دارد قبله هر دم طاق ابرویی دگر
من بیک رو چون شوم قانع که حسن روی او
مینماید هر دم از هر رو مرا روئی دگر
بر لب یکجو مجو آن سرو رعنا را که او
هر زمان باشد خرامان بر لب جوئی دگر
بر سر کویی نجنبی جلوه تا دیدیش رو
تا بحسن دیگری بینی تو در کویی دگر
با وجود آنکه اورا هیچ رنگ و بوی نیست
بینمش هردم برنگ دیگر و بویی دگر
گفته بودی مغربی را خوی ما باید گرفت
چون بگیرد چونکه دارد هر زمان خوئی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان
دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر
چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار
هر زمانش میکشد در بند گیسویی دگر
روی جمعیت کجا بیند بعمر خویشتن
آنکه باشد هر زمان آشفته روئی دگر
سر بمحراب از برای سجده کی آرد فرود
انکه دارد قبله هر دم طاق ابرویی دگر
من بیک رو چون شوم قانع که حسن روی او
مینماید هر دم از هر رو مرا روئی دگر
بر لب یکجو مجو آن سرو رعنا را که او
هر زمان باشد خرامان بر لب جوئی دگر
بر سر کویی نجنبی جلوه تا دیدیش رو
تا بحسن دیگری بینی تو در کویی دگر
با وجود آنکه اورا هیچ رنگ و بوی نیست
بینمش هردم برنگ دیگر و بویی دگر
گفته بودی مغربی را خوی ما باید گرفت
چون بگیرد چونکه دارد هر زمان خوئی دگر
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
لب عذرا که دل وامق از آن خونین است
نوعروسیست که خون جگرش کابین است
نه گزیراست که غم کام من از زهر گشود
طعم پیمانه اگر تلخ و گر شیرین است
چشمت ار خنجر مستانه کشد شیوه اوست
گله ما همه از ناز لب نوشین است
وقت آنست کز بن کاسه پر گردونرا
پاک از خون کشم ار ماه و اگر پروین است
در آفاق به بست از شکران پسته تنگ
به لبت کانچه نگنجد بتصور این است
دل سنگ آب شد از ناله فرهاد بکوه
شب همه شب لب خسرو بلب شیرین است
آدمی نیست که نفریبدش از گندم خال
مار زیبا که بر آن روی بهشت آئین است
درد این نرگس بیمار تو الله چه بلا است
سرنه بینم که در این دردنه بر بالین است
کاروانرا سفر چین ز پی نافه خطاست
کانکه در زلف تو مقدار ندارد چین است
گر تمتع ز چنین روی بهشتی نهی است
زچه زاهد همه در حسرت حورالعین است
بر در میکده گر باده بجولان آری
همه گویند که آتشکده بر زین است
گر اشارت رودم ز ابروی پرچین بدو بوس
جان بسر میدودارچین و اگر ماچین است
ناله مرغ چمن وقت بهار است و مرا
بیرخت نی خبر از دی نه ز فروردین است
نیر ار سجده بر ابروی چنین کفر بود
شهد الله نتوان گفت بدنیا دین است
نوعروسیست که خون جگرش کابین است
نه گزیراست که غم کام من از زهر گشود
طعم پیمانه اگر تلخ و گر شیرین است
چشمت ار خنجر مستانه کشد شیوه اوست
گله ما همه از ناز لب نوشین است
وقت آنست کز بن کاسه پر گردونرا
پاک از خون کشم ار ماه و اگر پروین است
در آفاق به بست از شکران پسته تنگ
به لبت کانچه نگنجد بتصور این است
دل سنگ آب شد از ناله فرهاد بکوه
شب همه شب لب خسرو بلب شیرین است
آدمی نیست که نفریبدش از گندم خال
مار زیبا که بر آن روی بهشت آئین است
درد این نرگس بیمار تو الله چه بلا است
سرنه بینم که در این دردنه بر بالین است
کاروانرا سفر چین ز پی نافه خطاست
کانکه در زلف تو مقدار ندارد چین است
گر تمتع ز چنین روی بهشتی نهی است
زچه زاهد همه در حسرت حورالعین است
بر در میکده گر باده بجولان آری
همه گویند که آتشکده بر زین است
گر اشارت رودم ز ابروی پرچین بدو بوس
جان بسر میدودارچین و اگر ماچین است
ناله مرغ چمن وقت بهار است و مرا
بیرخت نی خبر از دی نه ز فروردین است
نیر ار سجده بر ابروی چنین کفر بود
شهد الله نتوان گفت بدنیا دین است
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۴
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴۵
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵۰
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵۴
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۷۳