عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع پنجم
غنچه دو اسبه رسید با سپه ضیمران
پهلوی گلگونشان کوفته از ضیم ران
سینه هامون گرفت جوشن ازرق شعار
نیزه ی اغصان نمود بیرق اخضر عیان
رخش صبا میدوید، کرم سوی سبزه گاه
پیشگشی ساختش، آب ز، بر گستوان
سوخته دل لاله را، چهره ی مصقول بین
روی زنان آمد از بیم اجل زان جهان
وان گل خندان نگر غره بیکروزه عمر
مرگ شبی خونش را، تیغ زده بر فسان
خجلت نرگس به بین، دیده زده بر زمین
بر طمع سود زر عمر گرامی زیان
باد بروی چمن، غنچه قریر الحدق
زانکه بمدح شه است سوسن، رطب اللسان
فخر جهان فخر دین شاه علاءالدول
صاحب نادر قرین سید صاحب قران
میر پیمبر نسب، کُرد غضنفر حسب
صدر ازل پیشکار بد ابد قهرمان
مصری تازی سرش طوق ده جام جم
چرغ هلال افکنش حلقه گوش طغان
پیسه کلاغ زمان، قصر کُه راغ جای
و زخم این دایره، در کف قدرش کمان
لقمه خود چرب کرد از فلک کاسه پشت
ورنه شدی خشک شیر دانه اطفال کان
محرم هم خلوت است، خنجر او با فلک
زین قبلش آفتاب، مهر نهد بر دهان
ماهچه ی زلف شام، ساخت ز نعل براق
چون ز شرف نخچ کرد فرق سر فرقدان
آینه در روی داشت، همت او بدر را
تا بشعاع کمال، عکس پذیرفت جان
حشمت او هم از اوست، زانکه به پروازگاه
شهپر خود روی مرغ، به، ز پر پرنیان
چون خلف هوش او، بکر نزاید خرد
بی صدف گوش او، در نفشاند بیان
از مدد خلق و حلم، ساخت زمان و زمین
لنگر بحر فلک کنگر قصر جنان
آدم بود از ادیم کز افق نسبتش
دید روان بر یمین، موکب نجم الیمان
در حرم امن او، آب نپوشد زره
با مدد عدل او، شعله نسازد سنان
ای گل بستان آنک، خنده زدی بر دغا
از سر نیلوفریش اشکفه ی ارغوان
تا نشود صدر دین، پی سپر هر پلید
خانه خدایش نشاند بر طرف آستان
گرچه بود سخت کوش، پای قضا در رکاب
حمله ی گیتی تو را باز نتابد عنان
گر نه لکام قرار، بر سر عالم کنی
فتنه بدرد فسار چون رمه بی شبان
بر سر سرّ ازل پرده درد کلک تو
گاه برمز، خرد گاه بغمز عیان
خامه برون زد سپر عزم تو سوزن نهاد
تا که بپوشد از او ملک لباس امان
رنجه نباید شدن گرچه در او رنج هاست
کز پی احکام خویش تاب خورد ریسمان
سخت رکابی نمود تیغ تو ورنه شدی
کوی زمین ریز ریز در خم نه صولجان
از تو چو نیلوفر است گنبد نیلوفری
روی سیه، گوژپشت، قد دو تا سرگران
تا بهم آرند سر غیب دل پاک تو
عقل فضولی نهاد، ز میان بر کران
گل چو شود شغبه گوش در سخن عندلیب
سوسن از آن نکته کسیت تا که بود ترجمان
طفل دبستان عقل حاسد و خوش طبع توست
گو برو از روی آب خط معما بخوان
بال همای خرد حیف بود چتر آنک
ده یک پر مگس بس بودش سایبان
نشتر طوفان گشای غمزه پیگان توست
پشته گردونش بام چون شخن ناودان
تیغ تو صفرا کند تا که بر آرد بقذف
مایه ی سودای خاک معده ی چرخ کیان
قدر تو را در ربود پیر ازل طفل وار
در بر و دوش زمان و ز سر و چشم مکان
زانکه محالی بود در دمن نه خراب
غمکده های غراب گشته همای آشیان
قافیه همتای گنج نیست گراز راه لفظ
بر سر هر دو نشست یک لقب شایگان
شاها در مدح تو گشت سخن های من
درد دم دام و دد، انس دل انس و جان
صیت تو در زین کشید نظم چو آب مرا
کرد جنیبت روش تو سن باد بزان
عقل بصد کنج دُر دارم اندر مزاد
بابت این حضرتم گر بخری رایگان
طبع مرا وام هاست بر فلک از آب و نان
سست ادائی کند، گر تو نباشی ضمان
چون همه نقد دلم سکه بنام تو یافت
چند گدازد تنم در شرر امتحان
کوشش حرص مرا پوشش خود طعمه ساز
زانکه ببازیچه طفل، زود شود شادمان
نیست مسلم مرا، بی کلهت سروری
مرغ گلی کی شود بی دم عیسی پران
بر سر بازار کون سنگ ز اوباش بود
یافت به تشریف مهر خواجگی مهربان
مهر کلاه زر است، صدره سدره سپهر
صبح بدین کام زن شام بدان کامران
بر گذرانم ز عرش مدح تو امروز اگر
با فلک و آفتاب گرم از اینجا روان
ای خم گیسوی تو ناف غزال ازل
باد جهان بر عدوت کام هژبر ژیان
پی سپر جاه تو، هفت زمین عذار
عاشق درگاه تو هشت جنان را جنان
یک خلفش مملکت چون شده صورت پذیر
نطفه شمشیر او در رحم کن فکان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مدح عمادالدین عبدالرحیم احمد قاید
در بند آن مشو که چرا پیر شد جهان
آن بخت خواجه نیست که دایم بود جوان
آن حله منقش اردی بهشت باف
شد پاره در کشاکش آزار مهرگان
مایوس شد ز شمع زمن، باد دم فروش
در بست لب ز نطق نما شاخ صد زبان
هر شام و چاشت زیبق کم عقد حل کنند
اکسیر پیشکان طبایع بامتحان
هر روز بهر پنبه زدن بردواج کوه
صبح از عمود بسته کند بر افق کمان
ایوب خسته خاک جراحت به بسته آب
ابر، از هواست زان ملخ سیمگون فشان
فردا که ماه نو تتق از رخ بر افکند
وز داعیان لهو بگردون رسد فغان
گویند، کای ز صوم کرانسایه ممتحن
گویند کای بعید سبکروح شادمان
تا کی ز بوستان گل و از جام می طلب
چیره چو می شکفته و مجلس چو بوستان
آتش بدل نه از گل و کاشانه از چمن
مطرب عوض ز بلبل و باده ز ارغوان
نارنج را به خنجر دی خون بریختند
رخساره ی ترنج از آن شد چو زعفران
از بهر امتحان ز اناری فروخت نار
تا بنگرد عیار یواقیت بارکان
رشک جبین خواجه دل ماه کرد خون
وانکه عذار سیب و زان خال صد نشان
در رای او بدید بهی صورت بهی
بر نور آفتاب از آن گرد سر گران
نرگس شگفت و هیچ غم سیم و زر نخورد
بر اعتماد عدل رئیس ملک نشان
وان شیره به بین که دیده انگور منتظر
تا کی رسد به بارگه مفخر جهان
گردون مشتری پی و بحر سحاب کف
صبح جهانستان، ارم جنت آستان
خورشید آب و خاک مکارم عماد دین
آن استانش برتر از این هفت آسمان
آن بحر و غرقه احسانش برو بحر
آن انس جان و بسته پیمانش انس و جان
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
بر روی روزگار بکوبیم بر دهان
بر عرصه گاه بینش از نو عروس غیب
بگشاده پرده ئی خبر از چهره ی کمان
هر ابلهی که سر ننهد بر خط ولاش
لاشک بنام او قلم اندر کشد جهان
بازی است همت تو که از ننگ آب و خاک
بر زروه ی سپهر نهاده است آشیان
ای دام رزق را بسخا دست تو عزیم
وی عمر ملک را ببقا کلک تو ضمان
وی از قدیم بابار چه ابنای فضل را
حصن حمایت آمده و قلعه امان
آن را که حصن و قلعه آمال جود اوست
در حصن و قلعه چرخ از آن ساختش مکان
آری خزانه گهر فضل ذات اوست
پاداش حصن و قلعه رساند همی جهان
ای روح بی تهتک وی راح بی خمار
ای آب بی نخاله وی عز بی هوان
راند فلک، ز پایه قدر تو سر گذشت
خواند جهان، ز دفتر نعت تو داستان
چون بر کمان مخاطب اعرابی افکند
با نکته های عایر تو عقل ترجمان
از رتبت تو پایه اول توان نهاد
چندانکه مرغ وهم نهد بروی آشیان
تا بر جبین مه نزنی گوشه کمان
در نیم راه همت خود بازکش عنان
فرزانگی خواجه پو فرزانگی شاه
هستند چار یار و لیکن چه مهربان
در شرع پیشکار، همان چار یار گوی
در ملک ناگزیر همان چار یار دان
کلکت نهال نیشکر آمد مگر باصل
کز وی حلاوتی است تو را در خط و بنان
ای آنکه سیبویه دویم خوانیش بفضل
ما بین آفتاب ببین تا چرا غدان
اول بخوان دو سطر ز ابداع فکر او
او را دگر بنام غلامان او مخوان
دانا دلان بصد یک از این فضل قاصرند
زان گفتمت بخوان و بفرمودمت بدان
معراج بایدت سخنش در علو به بین
اقبال بایدت لقبش بر زبان بران
در جوشن حمایت صدر جهان گریز
تا حامی جهان شوی از خنجر امان
جمشید ملک پرور و خورشید نوربخش
دریای با مهابت و گردون کامران
عبدالرحیم احمد قاید که کلک او
همتای تیغ خسرو کردون شد از توان
تیغ بلا، قلم کند آن دست را که او
بنهاد یکزمان قلم مدحش از بیان
تا چون درید تیغ خزان درقهای گل
ماند ز خار جوشن گلبرگ بر سنان
در حلق و دیدگان حسودت نشسته باد
هر جوشن خزان که کند بر چمن روان
یک بیت در دعای تو تضمین همی کنم
در کام و ناز تا با بد هم چنان بمان
«سود دل موالی و محسود اهل فضل»
«درد دل معادی و خورشید دودمان»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
مرا براین نسزاید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که چنین رفته ئی زمن درخط
چه کرده ام که چنین کرده ئی مرا مهجور
امید من مکسل ز آن دولاله سیراب
خمارمن مشکن زان دونرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید کنون
دگر چه ماند نگوئی تو برتن رنجور
امید روز بهی چون بود مرا در عشق
نه وصل یار مساعد نه من بهجر صبور
در آرزوی تو دردی که در دل است مقیم
دوای آن نبود جز که دیدن دستور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق مسطور
غم چو طوق گلوگیر شد عجب مشمر
اگر بطاق در افکنده ام حدیث سرور
فلک ز سخت گمانی که هست بر همه کس
همی بتیر نشاید زدن دل مسرور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان رده ی شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقهور
دلم بری و نپرسی زهی ز من فارغ
جفا کنی و نترسی زهی بخود مغرور
چو آتشم چه، بطباخی مزاج سخن
ضمیر من ننهد آفتاب را مجرور
مرا چه طرفه بیانی است همچو جان شیرین
ولی حلاوت آن کرده عالمی پر شور
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده
از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت کردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده
دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده
دست که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا ببازد، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه
امید را دماغی بربوک هم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ای قاعده ی بزرگواری
از حزم تو برده استواری
با طوق کفایت تو تقدیر
بر طاق نهد فلک سواری
اندر صف کار سازی ملک
یک مردنه ئی که صد هزاری
برنامه ی عقل بسم و صدری
در جامه شرع پود و تاری
معروف مهان سرفرازی
مشهور شهان نامداری
مدحی خواندم ظهیر دین را
سر تاسر محض جانسپاری
چون عهد تو در، درست مهری
چون علم تو در، کران عیاری
آیا که زرنگ و بوی تشریف
من برچه ام و تو در چه کاری
تا حشر بنای دولتت باد
چون طاق فلک بپایداری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - این قصیده نیز در مدح بهرام شاه است
خاک را از باد بوی مهربانی آمد است
در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است
نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست
بید خرم روی سر مست جوانی آمد است
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده است
باد نقاشی است یا عصار کو هر صبحدم
این توانائیش بین کز ناتوانی آمد است
آتش لاله چرا افزود آب چشم ابر
آب را گر خاصیت آتش نشانی آمد است
آری آری هم بر این طبع است تیغ شهریار
گرچه او آب است از آتش نشانی آمد است
سبزه گر پذرفت شکل تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغ تیز در عالم ستانی آمد است
لاف پیری زد شکوفه پیش رای صائبش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمد است
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن شود
چشم خواب نرگس اندر دیده بانی آمد است
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبلم خوشتر که او در مدح خوانی آمد است
راست خواهی هر کجا گل نافه ای از لب گشاد
همچو غنچه لاله را پسته دهانی آمد است
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه به بوی دوستکانی آمد است
سرو نازان بین که گوئی این جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمد است
خسرو اعظم خداوند جهان بهرام آنک
رسم او جان بخشی و عالم ستانی آمد است
آسمان پیش جمال او زمین گردد از آنک
از جمال او زمین در آسمانی آمد است
کلک عقل از تیر او عالم گشائی یافتست
تیر چرخ از کلک او در ترجمانی آمد است
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در رادی و گرگ اندر شبانی آمد است
چون بداد و دین صفت کردم ترا اقبال گفت
گر چنین باشد نیایم چون چنانی آمد است
پیل این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت برطریق پاسبانی آمد است
صدر دیوان دوم تیرست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمد است
مطرب صحن سوم در بزم تو عشرت پذیر
زین غمین تر داشت اندر شادمانی آمد است
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمد است
شحنه میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر خصم جای گمانی آمد است
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمد است
ای که میر صفه هفتم سبک دل شد ز رشک
کز وقار تو برو چندان گرانی آمد است
زاویه داران هشتم را به نور راستی
رای عالی قدرت اندر میزبانی آمد است
ای ضمیرت دیدبان کنگر طاقی که هست
آفرینش را مکان در بی مکانی آمد است
از در دولت سبک بر بام همت رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمد است
خسروا طبعم به اقبال قبولت زنده شد
آب را آری حیات اندر روانی آمد است
بنده را بختیست در هر فن ز شعر فارسی
چشم زخمش را چو خاری گلستانی آمد است
لیک حرص بندگی و آرزوی مدح تو
موجب این بیتهای امتحانی آمد است
چون تو در هر کار سلطانی و خاصه در سخن
من چه گویم کاین بدیهه چندگانی آمد است
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکی الفاظ و بسیارش معانی آمد است
در او در آب قدرت آشنا ور آن چنانک
راست گوئی گوهر تیغ یمانی آمد است
گرم بگشادم فقاعی بر سر خوان ثنات
گرچه شیرین نیست باری ناردانی آمد است
تا نهال عمر خلقان را به بستان حیات
بیخ و شاخ از صحت و از کامرانی آمدست
شاخ زن بادا نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمد است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیرحسام الدین گوید
ای به حق آرزوی جان ملوک
حکم تو جزم در جهان ملوک
ای کرم یار تو تو یار کرم
وی ملوک آن تو تو آن ملوک
جره باز ظفر شکار توئی
پر گشاده ز آشیان ملوک
بابت رنگ و بوی و نقش نگین
گوهری خاسته ز کان ملوک
بازگشت ملوک عصر به تست
که توئی یار مهربان ملوک
صفدرا نکته ای بدستوری
باز گویم ز داستان ملوک
از خرد یک شبی بپرسیدم
کای وزیر جهان ستان ملوک
کیست از مقبلی که خوش ناید
بی از او آب در دهان ملوک
قیمتش گنج شایگان علوم
قامتش سرو بوستان ملوک
از شکر طوطی وز گل بلبل
کش توان خواند ترجمان ملوک
مه سواران ز حل رکاب که هست
در کف عزم او عنان ملوک
رأی بیدار مشتری نظرش
در شب فتنه پاسبان ملوک
بر نویسد اجل حسام الدین
ای که این است و بس نشان ملوک
سر زبانها خرد بجنباند
سبکم گفت کی گران ملوک
لاف این میزنی که من هستم
سبب بزم و مدح خوان ملوک
بر تو این قدر مشتبه گردد
تا که باشد مراد جان ملوک
خود یکی بیش نیست در عالم
قزل شاه و پهلوان ملوک
سرو را مدحتی فرستادم
مایه عمر جاودان ملوک
چون تأمل کنی و بپسندی
عرضه کن بر خدایگان ملوک
هر چه باید توانی و دانی
جز تو خود کیست کار دان ملوک
کرمی کن که تا قیامت از آن
باز گویند در میان ملوک
تا مه از آسمان پدید آید
باد با ماه آسمان ملوک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
خدای داند و بس تا چه خرم است جهان
بدین نظام جهان را کسی نداد نشان
ز یمن تست مرفه زمانه شاکی
به آرزو نتوان جست این چنین دوران
رسید کار به جائی که راست پنداری
نه بر زمین قبه است و نه بر سما کیوان
بلای چرخ نگون سار حق بگرداند
از این زمانه که مرغان همی پرند ستان
کجاست بخل و ستم گو بیا و باز ببین
سرای حاتم طایی و عدل نوشروان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گذر کن از در گنبد بخشک رود که باز
نگارخانه مانی شده است آبادان
میان هر دو سه گامیت عشرت آبادی
چنانکه گوئی دل را دل است و جان را جان
ز دل گشائی چون باغ لیک روز بهار
ز زرفشانی چون شاخ لیک وقت خزان
ز نور شمسه او شمس کرده دریوزه
در آسمانه او آسمان شده حیران
فلک ز بدر و مه نو نواخته دف و چنگ
جهان چو شام و سحر کرده رنگ و بوی ارزان
بر این نشاط مگر بوده اند چندین گاه
ز حسن صبح و گل لاله و قدح خندان
ز چرخ گردان خندد ستاره ثابت
تو چرخ ثابت بین و ستاره گردان
مشعبدانی چون ابر گشته چادر باز
معاشرانی چون برق کرده زرافشان
ببند بازی چون چشم ساحر معشوق
به پای کوبی چون زلف درهم جانان
هزار گردون پر زهره نشاط انگیز
هزار طوبی پر طوطی شکر دستان
اگر نه غزنین دریاست چون از او برخاست
پر از عجایب دریا هزار فتنه جان
معز دولت و دین و مغیث ملک و ملک
که هست نور دل و چشم سایه یزدان
ابوالملوک خداوند زاده شاهنشه
که شد بدولتش آراسته زمین و زمان
ز نور رایش یکذره قبه خورشید
ز بحر طبعش یک قطره چشمه حیوان
بزرگوارا شاها ز حضرت شاهی
بکوشک رفتی بارای پیرو بخت جوان
چو آب صافی ز ابر و چو باد خوش ز یمن
چو درناب ز بحر و چو زر پاک ز کان
اگر تفاوت مرکز فتاد ذات ترا
ز محض تربیت شاه و حرمت خود دان
اگر چه نور ز خورشید یافت شش سیار
نه هر یکی را بر چرخ دیگر است مکان
هزار سال اگر بر درخت باشد شاخ
خدا نکرده نگردد نهال در بستان
نه دوری به کمال و نه نیز نزدیکی
که هر دو چون به نهایت رسد شود یکسان
نبینی آنکه دو دیده نبیند ابرو را
اگر چه بیند هفت آسمان و چار ارکان
هلال وار چو کردی ز چرخ ملک طلوع
شوی هر آینه بدری مسلم از نقصان
همیشه تا که بود اوج شمس در جوزا
هماره تا که بود خانه قمر سرطان
خدایگان سلاطین چو شمس قاهر باد
تو چون قمر شده از نور رای او تابان
رضای او به همه وقت مر ترا حاصل
که آن به از دو جهان وز هر چه هست در آن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ایکه قدرت صد چو گردون آورد
دور گردون چون توئی چون آورد
رأی تو رسمی که آرد در جهان
همچو رویت خوب و میمون آورد
رنگ و بوی خلق و خلقت آسمان
گر نیارد ماه گردون آورد
آتش خشمت که بر کوه اوفتد
همچو لاله سنگ را خون آورد
جان ز جودت زر ناموزون برد
چون نثارت در موزون آورد
گفتم آرد سعی تو تشریف من
کی گمان بردم که اکنون آورد
گر چه بشکستم در این تشریف نیک
زان شکستم نیز بیرون آورد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
سرو را ساکن به تخت آباد باش
همچنین باقی بمانی شاد باش
دست تنگ دشمنان درخاک باد
پای مرد دوستان چون باد باش
چون به طالع با کرم همشیره ای
در طبیعت با وفا همزاد باش
در سحرگاهی هم اکنون بر دمد
صبح اقبالت که افزون باد باش
ای جهانی بنده خلقت چو گل
همچو سوسن از جهان آزاد باش
با رخ خوبان سفلی کامران
بر دل پاکان علوی یاد باش
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
برآنم که از روح شاهی کنم
ز دانش فراوان سپاهی کنم
در ایوان حکمت سر یری نهم
به طاق خرد بارگاهی کنم
اگر سر فرود آورد همتم
ز تاج سپهرش کلاهی کنم
ندارم بسی تکیه بر سال و ماه
از آن کار سالی به ماهی کنم
چو آیینه جانم از زنگ تن
به پرداخت حاشا که آهی کنم
غذا گر نیابم ز خر کم نیم
قناعت به آب و گاهی کنم
چگوئی بهرزه برای دو نان
ز هر سفله بهرام شاهی کنم
ندارم گناهی چنین خسته ام
مبادا اگر خود گناهی کنم
پناه کریمان مبادا بمن
اگر من بدو نان پناهی کنم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گر دوست غم دوست بخوردی سره بودی
ور دشمنییی نیز نکردی سره بودی
خاریست مرا در دل و دیده ز فراقش
تریاق چنین خاری وردی سره بودی
با درد بود عاشقی مردم اگر هم
جستی ز کف عشق بدردی سره بودی
زین روح که بی گرد نمی خیزد ازو هیچ
کز عشق برآوردی گردی سره بودی
دل عشق به جان جست ولیک ار نشدی زان
عاجز چو زنی آنگه مردی سره بودی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ای شاه چو دولت تو جاوید آید
حاشا که امید گشته نومید آید
از بیم تو پرداخت جهان و چه عجب
شب پره بدر رود چو خورشید آید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
ای دل ز غمش ناله زاری می کن
با درد به حیله روزگاری می کن
ای جان به لب رسیده این روزی چند
هرگونه که هست دارو آری می کن
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳
نیست اهل درد را جز درگهت دارالشفا
بی دوا دردی کزین درگه نمی یابد دوا
بود بی دردی مرا مانع ز ذوق وصل او
بنده دردم که شد سوی تو دردم رهنما
نیست جز ما دردمندی کز تو درمانی نیافت
غالبا واقف نه از دردمندیهای ما
درد ما را می دهد درمان لب لعلت مگر
کرده در حکمت ارسطوی زمان را اقتدا
آنکه گر در آفرینش دخل سازد حکمتش
می شوند از لقوه و فالج بری ارض و سما
آنکه خود را گر کند در دأب حکمت امتحان
وانکه در علم طبابت گر شود طبع آزما
می تواند کرد زائل ضعف از ترکیب کاه
می تواند برد صفرا را ز طبع کهربا
حاوی قانون فن مستخرج تقویم طب
بو علی رای و ارسطو سیرت و لقمان لقا
ای ضمیر انورت آیینه از فیض حق
ذات پاکت مودع آثار قدرت را بنا
در طریق علم می گفتی ترا لقمان اگر
چاره می کرد لقمان نیز بر فوت فنا
بر نمی آید ز عیسی کار فیض حکمتت
کار عیسی چیست پیش حکمتت غیر از دعا
ضبط صحت آنچنان کردی که در عالم نماند
خسته جز چشم بیمار بتان دلربا
گر نمی شد ظالم و می داشت اندک مردمی
می گرفت از سرمه دان فیضت آنهم توتیا
شمه در اعتدال درد ارکان فی المثل
گر ضمیر حکمت آیین ترا باشد رضا
حدت خشکی شود از خاک و آتش برطرف
گردد افراد رطوبت زائل از آب و هوا
در سلوک ار از تو گیرد خضر دستورالعمل
کی کشد منت ز آب زندگی بهر بقا
خاک دانایان یونان را فلک تخمیر داد
یافت زان گل بنیه ترکیب معمورت بنا
هست از ایجاد عالم طاعت ایزد مراد
طاعت ایزد بشرط صحت نفس قوا
صحبت نفس قوا وابسته تدبیر تست
کیست غمخوار خلایق جز تو از بهر خدا
پادشا را دخل در کار نظام عالم است
حکمتت را دخل در ذات شریف پادشا
زان سبب فرض است بر عالم دعای دولتت
دولتت باقی که عالم را تو می داری بپا
چون حکیم رأی تو دارد تصرف در علوم
لفظ و معنی از تو خواهد یافت اصلاح خطا
جای آن دارد رود سستی ز ترکیب کلام
حرف علت را نماند در دل تصریف جا
هست رکن العز و الاقبال والدین نام تو
بهتر از تو سلطنت رکنی ندارد مجملا
هیچ سری نیست پنهان از صفای باطنت
می کنی هر درد را تشخیص قبل از ابتدا
فارغند از کلبه عطار بیماران تو
می رسد بیمار را از نسخه ات بوی شفا
سرو را ناگه ز تأثیر هوای مختلف
روزگارم کرد در دام بلایی مبتلا
زد بجان عشق آتشم زانسان که شد در عنصرم
حظ سودایی فزون و انشراق ماعدا
از بخار خون دل سودا بمغز ما رساند
بوی سرسام صداع و صدع مالخولیا
بسته شد در هر رگم از خون فاسد صد گره
زد بصحرای تنم صد خیمه سلطان بلا
نه بتشخیص مرض در نبض کس دستم گرفت
نه کس از قاروره ام شد مطلع بر ماجرا
گه به پرهیزم گروهی در بدن افزود ضعف
گه به تعیین غذایم داد بعضی امتلا
من نمی دانم مرا امکان بهبودی نماند
یا طبابت نیست جز نامی چو علم کیمیا
ضعف قوت یافت قوت ضعف در ترکیب من
دوری روح از بدن نزدیک شد دور از شما
بخت بعد از نا امیدیها نویدم از تو داد
از مرض خوفی که بود اکنون بصحت شد رجا
شربتی می خواهم از دارالشفای حکمتت
ظاهرا در من دلیل صحتست این اشتها
می کنم پرهیز اگر فرمایی از آب حیات
می خورم از زهر قاتل گر کنی تعیین غدا
تا توان بهر خدا مگذار تا سازد مرض
بی اجل اعضای ترکیب مرا از هم جدا
سعی در تنظیم ترکیب فضولی کم مکن
در علاج درد او سعی از تو بهبود از خدا
تا مزاج دهر را هست انحرافی از فساد
تا بنای درد دارد رخنه ز آسیب دوا
باد ممکن فیض را صحت بفیض حکمتت
باد حاصل خلق را از حکمتت هر مدعا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
سحر که عامل دین را فزود رونق کار
فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار
مگو جمیله مهرست در کنار زمین
مگو سفیدی برفست بر سر کهسار
یکی کشیده همه شب مشقت سرما
کنار منقل آتش گرفته روز قرار
یکی نشسته همه شب میانه باران
بر آفتاب فکندست صبحدم دستار
ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی
که همچو نیت ظلم است در دل اسرار
باب جوهرسان دست در مه بهمن
که بر مثابه زهرست در طبیعت مار
چنان ز تندی دی بست در هوا باران
که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار
زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر
بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار
نکرد فایده سنجابی سحاب برعد
هزار بار ز سرما کشیده ناله زار
میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام
شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار
ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت
دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار
یکی ز روضه گلی چند در میان آورد
یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار
جهان گرفت درین بخت جانب مالک
که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار
ز حال مردم صحرانشین درین موسم
به است حال مقیمان حجرهای مزار
کنون درآی در آتش بسان ابراهیم
گرت هواست که آتش ترا شود گلزار
درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم
که شخص نور ترا در نظر نماید نار
ره مطالعه آفتاب بر ماهی
ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار
ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟
بر آتش است دل ماهیان قعر بحار
نکرده فرق نامیه درین موسم
هوای بادیه را آب تیشه بخار
ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت
ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار
لباس لطف بمقراض اختلاف هوا
بباد موسم گل دیده عناصر چار
بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن
مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار
خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد
دهد بکنج قناعت فرار را بقرار
درون خانه در آید در ابتدای خزان
رهی برون نبرد تا بابتدای بهار
صراحی و کتابی و سازی و صنمی
جزین چهار که گفتم نباشد او را یار
گه از کتاب رساند بدیده نور سرور
گه از مطالعه صفحه رخ دلدار
گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور
گهی کشد به مشام از بخور عود بخار
درو دریچه خلوت سرا فرو بندد
بسان دیده احباب بر رخ اغیار
در انتظار شد از بهر اعتدال هوا
بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار
نیابد از الم دهر آفتی ز انسان
که ز اهل شرک محبان حیدر کرار
مه سپهر ولایت شه ولایت دین
امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار
مدام در همه افعال مدرک احوال
همیشه در همه احوال واقف اسرار
کسی که واقف او از وجود فایده مند
کسی که واقف او از حیات برخوردار
میان بخدمت او مرگ بست بست کمر
کمر که هست همینست ماعدا زنار
نبوده روز عزا از کمال فیض هنر
جز او معین ز مهاجر معاون و انصار
ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می
که صبح روز جرایم همی شود هشیار
قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد
بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار
که همتش دم تحریک می تواند داد
بکمترین گدایان قطار همره بار
اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر
و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار
قطار هفته ایام را همیشه قضا
بدست سلسله آل او سپرده مهار
مدار عالم کون فساد بی بنیاد
نقیض روز قیامت شبست کوته بار
درین شبند همه خلق مست خواب غرور
همین علیست پی طاعت خدا بیدار
بهم نیامدن چشم او بخواست چنین
چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار
ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را
ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار
امین گنج وفا مقتدای راه نجات
ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار
ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح
ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار
بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر
زمان زمان بتضرع زمانه غدار
قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش
ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار
قدم قدم بره سالکان طوف رهش
طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار
ایا خجسته خصالی که منت کرمت
نهاد طوق غلامی بگردن احرار
کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست
سزای نعمت الطاف ایزد جبار
به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ
به ره روان ره التجا تویی غمخوار
بلند منزلتا آن منم که شام و سحر
زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار
ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس
ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار
گرفته بهره ز خوان عنایت عامت
هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار
امید هست که تا هست در زمین فلک
همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار
بهار جاه محبت بود بری ز خزان
خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
مرحبا ای قلم شمع شبستان خیال
نامی نامیه پیغمبر معراج خیال
دستگیر فقرای ادب آموز ملوک
مرجع اهل دل و ملجاء ارباب کمال
حسن معشوقه صورت ز تو عنبر گیوست
چهره شاهد زیبا ز تو مشکین خط و خال
قد بر افراخته ساخته زیور حسن
طره بر تافته یافته زیب جمال
ای ز ریحان تو گلزار صحایف مملو
وی ز یاقوت تو دامان نسخ مالامال
ضاعف الله لک القدر لنا فی الایام
فتح الله بک الباب لنا فی الامال
یار هرکس که شدی مژده دولت دادی
ای صریر نی تو رونق بزم اقبال
چه سبک روح کسی کز پی انجام امور
می دوی پای ز سر کرده بسرعت مه و سال
لازم طبع تو فیضیست ولی فیض عمیم
روش کار تو سحریست ولی سحر حلال
بس بود شاهد اقبال تو این حسن قبول
که شدی محرم سرو چمن جاه و جلال
یوسف مصر وفا خضر ره اهل صفا
آصف پاک گهر سرور پاکیزه خصال
وقت آنست که در مجلس آن عالی قدر
کنی از راه کرم یاد من شیفته حال
راز پنهان من نامه سیه بر ورقی
بنویسی و برو عرض کنی بی اهمال
دیده بودی که چه سان سلوکم زین پیش
چه روش داشت فلک با من و چون بود احوال
زلف محبوب بکف داشتم و جام طرب
نشئه جام طرب داشتم و ذوق وصال
بنگر بر من و بر صورت حالم حالا
که رسیدست بر آیینه من گرد زوال
از که پرسم ره این بادیه که گردانم
بکه گویم غم دل مانده ام از حیرت لال
نیست امیدگهم بهر مرادی جز خوان
نیست هم مشورتم از پی فتحی جز فال
هست زین واقعه آزار معبر کارم
هست زین واسطه شیوه جفای رمال
من ندانم بچنین درد و بلا استحقاق
من ندارم بچنین محنت و غم استهمال
همه خلق برینند که جز آصف عهد
هیچ کس نیست که طی گردد ازو این اشکال
بسته ام دل چو فضولی بنهانی قلمش
چشم دارم که شود بار دران طرفه خیال
آه اگر بخت کند سستی آن طایر قدس
گردد از حال خسته بمن فارغ بال
دارم امید که آن ده هر سایل
سوی غیری ندهد راه بمن بهر سؤال
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
پرورده بهر میوه درختی بسی زمان
می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت
بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان
میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد
در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان
چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد
بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن
چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود
آب از درخت بود بر اعضای آن روان
چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت
بالای آن درخت همی بست کامران
کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت
میوه لطیف تر ز درختست بی گمان
ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند
بر مقتضای عادت دوران بی امان
گر از درخت دور نسازند میوه را
از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان
هم میوه از گزند هوا می شود تباه
هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان
چون میوه را نماند تمنای آن درخت
بیهوده بر درخت چرا می کند مکان
بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا
این نطفه خبیر خردمند خورده دان
در عالم حقیقت اگر نیک بنگری
میوه تویی درخت منم دهر بوستان
در بوستان دهر به پروردن درخت
یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان
واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه
ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان
روزی که آمدی ز عدم جانب وجود
می کرد زن رعایت تو از درون جان
از شیر چون برید ترا دایه سپهر
دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان
چندان که در معیشت خود عجز داشتی
غیر منت نبود هوادار و مهربان
صرف تو شد تمامی نقد حیات من
حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان
در من نماند طاقت بار بلای تو
زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران
زین کارها که لازم عهد شباب تست
تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان
می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم
بیم فضیحتست اگر برکشم فغان
ای منتهای کار تو فیض کمال قدر
وی مقتضای ذات تو محض علوشان
با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من
عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان
از من قبول کن سخن میوه و درخت
غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان
چون نیست با منت سر یاری و همدمی
با من نه موافق همراز و همزبان
تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم
تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان
من از کجا و قرب تو و عرصه وجود
هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان
همراهی من و تو کجا می رسد بهم
من پیر سست رو تو جوان سبک عنان
عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ
در پرده غلاف چرا مانده نهان
بی من بری که روی نهد در تو اعتبار
تا بانی نه نام ترا هست نه نشان
قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش
بهتر همان بود که بپرد ز آشیان
کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ
حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست
هر نکته که گفت فضولی ناتوان
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بتی که شیوه خوبی به از تو داند نیست
پری وشی که ز دست توام رهاند نیست
هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود
کسی که لطف نماید باو رساند نیست
دهد بدست تو هرکس که هست نقد حیات
ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست
بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک
نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست
همه اسیر غم عالیم راه روی
که رخش همت ازین تنگنا جهاند نیست
بمی چه میل کنم آزموده ام آن هم
چنانکه سوز غم عشق را نشاند نیست
بملک دهر فضولی مبند دل کانجا
بسیست آمده اما کسی که ماند نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
هر پری چهره که دوران بجهان می آرد
بهر آزار دل خسته دلان می آرد
صورتی را چو مشعبد فلک ار ساخت پنهان
منتظر باش که زیباتر ازان می آرد
چون نرنجد دل اهل ورع از ناله من
مرده را نیز چنین ناله بجان می آرد
می زند صورت صراحی ز می لعل تو دم
جام را آن تحسر بدهان می آرد
هر کجا می گذرد از قد سروی سخنی
جای ز بالای تو حرفی بمیان می آرد
صورتی گر بمثل پیش تو تصویر کنند
شرح بی مثلیت او را بزبان می آرد
روزگاریست که دور از تو فضولی همه شب
بفغان خلق جهان را بفغان می آرد