عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بر آسمانم آه ز ظلم بتان رسید
آه این چه ظلم بود که بر آسمان رسید
در سینه داشتیم نهان شوق غمزه ات
کردیم فاش کار و چو بر استخوان رسید
چشم از کمان ابروی او بر نداشتیم
بر ما هزار تیر ملامت ازان رسید
تیر بپایم زده وه چه گویمت
کز دست تو چها بمن ناتوان رسید
دارم هوای وصل تو اما چه فائده
جایی که قدر تست کجا می توان رسید
گر آفتی رسید بگل ز آه بلبلست
ای بی خبر مگو که ز باد خزان رسید
ای دل چرا سر از غم جانان نمی کشی
تا کی کشد غم تو فضولی بجان رسید
آه این چه ظلم بود که بر آسمان رسید
در سینه داشتیم نهان شوق غمزه ات
کردیم فاش کار و چو بر استخوان رسید
چشم از کمان ابروی او بر نداشتیم
بر ما هزار تیر ملامت ازان رسید
تیر بپایم زده وه چه گویمت
کز دست تو چها بمن ناتوان رسید
دارم هوای وصل تو اما چه فائده
جایی که قدر تست کجا می توان رسید
گر آفتی رسید بگل ز آه بلبلست
ای بی خبر مگو که ز باد خزان رسید
ای دل چرا سر از غم جانان نمی کشی
تا کی کشد غم تو فضولی بجان رسید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد
بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد
آیینه نیست چون من در رسم عشقبازی
گر دور شد ز یاری او را ز دل بدر کرد
از رشک یا بمیرم سر بر نداشت از خاک
هر گه که سایه با من در کوی او گذر کرد
چون سایه بر ندارم از خاک کوی او سر
شاید که زان سر کو خاکی توان بسر کرد
امشب بحال زارم می کرد شمع گریه
گویا که در دل او سوز دلم اثر کرد
آیینه را ز غیرت دیدن نمی توانم
خود را چو بر خدنگ مژگان او سپر کرد
از صبر بر نیاید چون کار ما فضولی
در کار خویش باید اندیشه دگر کرد
بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد
آیینه نیست چون من در رسم عشقبازی
گر دور شد ز یاری او را ز دل بدر کرد
از رشک یا بمیرم سر بر نداشت از خاک
هر گه که سایه با من در کوی او گذر کرد
چون سایه بر ندارم از خاک کوی او سر
شاید که زان سر کو خاکی توان بسر کرد
امشب بحال زارم می کرد شمع گریه
گویا که در دل او سوز دلم اثر کرد
آیینه را ز غیرت دیدن نمی توانم
خود را چو بر خدنگ مژگان او سپر کرد
از صبر بر نیاید چون کار ما فضولی
در کار خویش باید اندیشه دگر کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
هر که چراغی ز برق آه ندارد
در شب هجران سوی تو راه ندارد
هر که ندارد دلی چو آینه زاهن
در رخ تو تاب یک نگاه ندارد
هر که ندارد سرشک و آه دمادم
دعوی عشق ار کند گواه ندارد
بی تو سراسیمه اند عقل و دل و جان
همچو سپاهی که پادشاه ندارد
طالب وصل است دل و لیک دمادم
تاب ملاقات گاه گاه ندارد
مهر تو کردست چون هلال قدم را
آنکه تو داری نه مهر ماه ندارد
از غم و اندوه روزگار فضولی
جز در پیر مغان پناه ندارد
در شب هجران سوی تو راه ندارد
هر که ندارد دلی چو آینه زاهن
در رخ تو تاب یک نگاه ندارد
هر که ندارد سرشک و آه دمادم
دعوی عشق ار کند گواه ندارد
بی تو سراسیمه اند عقل و دل و جان
همچو سپاهی که پادشاه ندارد
طالب وصل است دل و لیک دمادم
تاب ملاقات گاه گاه ندارد
مهر تو کردست چون هلال قدم را
آنکه تو داری نه مهر ماه ندارد
از غم و اندوه روزگار فضولی
جز در پیر مغان پناه ندارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ماه من کز لعل لب کامی بهر ناکام داد
خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد
برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی
بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد
مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او
اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد
مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم
جان فدای نشأه کان باده گلفام داد
چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد
آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد
بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او
وعده کشتن مرا یا مژده انعام داد
با فضولی محنت ایام را کاری نماند
بی خودی او را نجات از محنت ایام داد
خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد
برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی
بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد
مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او
اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد
مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم
جان فدای نشأه کان باده گلفام داد
چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد
آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد
بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او
وعده کشتن مرا یا مژده انعام داد
با فضولی محنت ایام را کاری نماند
بی خودی او را نجات از محنت ایام داد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
طعنه اغیار بهر یار می باید کشید
یار باید طعنه اغیار می باید کشید
هیچ یاری بی جفای طعنه اغیار نیست
بهر یک گل محنت صد خار می باید کشید
هیج مقصودی میسر نیست بی آزار دل
بهر هر مقصود صد آزار می باید کشید
تا بدست آرد مسافر از منافع اندکی
در سفرها محنت بسیار می باید کشید
دیدن آغیار با یارست نوعی از بلا
عاشقان را این بلد ناچار می باید کشید
ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد ازین
چند سرگردانی این کار می باید کشید
گر میسر هم شود عشاق را دیدار یار
انتظار وعده دیدار می باید کشید
محنت عالم فضولی کرد ما را تنگدل
پا ازین ویرانه خونخوار می باید کشید
یار باید طعنه اغیار می باید کشید
هیچ یاری بی جفای طعنه اغیار نیست
بهر یک گل محنت صد خار می باید کشید
هیج مقصودی میسر نیست بی آزار دل
بهر هر مقصود صد آزار می باید کشید
تا بدست آرد مسافر از منافع اندکی
در سفرها محنت بسیار می باید کشید
دیدن آغیار با یارست نوعی از بلا
عاشقان را این بلد ناچار می باید کشید
ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد ازین
چند سرگردانی این کار می باید کشید
گر میسر هم شود عشاق را دیدار یار
انتظار وعده دیدار می باید کشید
محنت عالم فضولی کرد ما را تنگدل
پا ازین ویرانه خونخوار می باید کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود
سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود
در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد
هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود
جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت
در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود
از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب
غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود
در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار
چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود
هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در
کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود
پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب
در دل او غالبا درد و غم دلبر نبود
سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود
در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد
هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود
جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت
در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود
از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب
غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود
در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار
چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود
هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در
کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود
پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب
در دل او غالبا درد و غم دلبر نبود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
گاه لطفی می نماید گه جفایی می کند
شوخی آن طفل هر دم اقتضایی می کند
آه ازان نورس که گه رخ می نماید گاه زلف
هر زمان ما را گرفتار بلایی می کند
هر طرف صد مبتلا دارد ولی از سرکشی
او کجا پروای حال مبتلایی می کند
کار من عشقست جز کویت ندارم هیچ جا
هر کسی تدبیر کار خود ز جایی می کند
وعده مهر و وفا تا کی دهد آن تندخو
وقت شد گر وعده خود را وفایی می کند
خون شود یارب که بربودست صبر و طاقتم
دل که هر دم آرزوی دلربایی می کند
حاکم تقدیر در هر کار حکمی کرده است
هر که می گیرد خلاف او خطایی می کند
بنده لعل لب یارم فضولی کان طبیب
درد دل در هر که می بیند دوایی می کند
شوخی آن طفل هر دم اقتضایی می کند
آه ازان نورس که گه رخ می نماید گاه زلف
هر زمان ما را گرفتار بلایی می کند
هر طرف صد مبتلا دارد ولی از سرکشی
او کجا پروای حال مبتلایی می کند
کار من عشقست جز کویت ندارم هیچ جا
هر کسی تدبیر کار خود ز جایی می کند
وعده مهر و وفا تا کی دهد آن تندخو
وقت شد گر وعده خود را وفایی می کند
خون شود یارب که بربودست صبر و طاقتم
دل که هر دم آرزوی دلربایی می کند
حاکم تقدیر در هر کار حکمی کرده است
هر که می گیرد خلاف او خطایی می کند
بنده لعل لب یارم فضولی کان طبیب
درد دل در هر که می بیند دوایی می کند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
کار من در عاشقی جز با غم یاری نماند
گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند
رفت مژگانم بسیل اشک از اطراف چشم
در ره خیل خیال گلرخان خاری نماند
عاشقان را تیغ بی صبری ز دام غم رهاند
جز دل زار گرفتارم گرفتاری نماند
خواهدم افکند ضعف از پا چنین کز سیل اشک
در فضای دهر بهر تکیه دیواری نماند
هر که بود از صحبت دلگیر من دامن کشید
همدمم در بزم غم جز ناله زاری نماند
با که بنمایم متاع خویش در بازار دهر
جوهر اسرار معنی را خریداری نماند
شد فضولی نقد عمرم صرف در ایام غم
بهر اظهار غم ایام غمخواری نماند
گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند
رفت مژگانم بسیل اشک از اطراف چشم
در ره خیل خیال گلرخان خاری نماند
عاشقان را تیغ بی صبری ز دام غم رهاند
جز دل زار گرفتارم گرفتاری نماند
خواهدم افکند ضعف از پا چنین کز سیل اشک
در فضای دهر بهر تکیه دیواری نماند
هر که بود از صحبت دلگیر من دامن کشید
همدمم در بزم غم جز ناله زاری نماند
با که بنمایم متاع خویش در بازار دهر
جوهر اسرار معنی را خریداری نماند
شد فضولی نقد عمرم صرف در ایام غم
بهر اظهار غم ایام غمخواری نماند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
گر بند بند ما چو نی از هم جدا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند
خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان
خوبند بهر آنکه همیشه جفا کنند
بینند روی شاهد مقصود اهل دل
گر توتیای دیده ازان خاک پا کنند
جان نیست جز امانت تو نزد عاشقان
وقتست جان من بتو یک یک فدا کنند
امروز دیده اند ترا زاهدان شهر
فردا نماز خود همه باید فضا کنند
در حیرتم که راهروان طریق عقل
خود را اسیر دام تعلق چرا کنند
اهل وفا نیند فضولی پری رخان
هرگز طمع مدار که با تو وفا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند
خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان
خوبند بهر آنکه همیشه جفا کنند
بینند روی شاهد مقصود اهل دل
گر توتیای دیده ازان خاک پا کنند
جان نیست جز امانت تو نزد عاشقان
وقتست جان من بتو یک یک فدا کنند
امروز دیده اند ترا زاهدان شهر
فردا نماز خود همه باید فضا کنند
در حیرتم که راهروان طریق عقل
خود را اسیر دام تعلق چرا کنند
اهل وفا نیند فضولی پری رخان
هرگز طمع مدار که با تو وفا کنند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
بی وجه نمی گریم گریه سببی دارد
بر حال دلم گریان حال عجبی دارد
آن شوخ کمان ابرو با من نزند حرفی
افکند بابرو چین گویا غضبی دارد
تا زنده بود هرگز از جان نکشد منت
هرکس که بدل ذوقی از نوش لبی دارد
جنت طلبد زاهد ما روضه کویت را
از بخت بقدر خود هرکس طلبی دارد
از حال دلم بی خود ای شمع چه می پرسی
دور از مه رخسارت روزی چو شبی دارد
پا کرده ز سر آید هر دم بسر کویت
طفلست در اشکم اما ادبی دارد
خوانند فضولی را گه عاشق و گه عارف
مشهور جهانست او هر جا لقبی دارد
بر حال دلم گریان حال عجبی دارد
آن شوخ کمان ابرو با من نزند حرفی
افکند بابرو چین گویا غضبی دارد
تا زنده بود هرگز از جان نکشد منت
هرکس که بدل ذوقی از نوش لبی دارد
جنت طلبد زاهد ما روضه کویت را
از بخت بقدر خود هرکس طلبی دارد
از حال دلم بی خود ای شمع چه می پرسی
دور از مه رخسارت روزی چو شبی دارد
پا کرده ز سر آید هر دم بسر کویت
طفلست در اشکم اما ادبی دارد
خوانند فضولی را گه عاشق و گه عارف
مشهور جهانست او هر جا لقبی دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
حبیب درد دلم را دوا نخواهد کرد
ترحمی بمن مبتلا نخواهد کرد
چو تیر تا نفتد دور ازان کمان ابرو
رقیب در دل ما هیچ جا نخواهد کرد
کمست مهر بتان آن قدر که گر همه را
کنند جمع بیک کس وفا نخواهد کرد
بتی که حال دل زار عاشقان داند
بعاشقان جفاکش جفا نخواهد کرد
گر افکند بگریبان دل غمت صد چاک
ز دست دامن عشقت رها نخواهد کرد
هلاک ما مطلب زانکه در ره عشقت
کسی ز اهل وفا کار ما نخواهد کرد
ز باغ وصل فضولی گلی نخواهد چید
کسی که صبر بداغ بلا نخواهد کرد
ترحمی بمن مبتلا نخواهد کرد
چو تیر تا نفتد دور ازان کمان ابرو
رقیب در دل ما هیچ جا نخواهد کرد
کمست مهر بتان آن قدر که گر همه را
کنند جمع بیک کس وفا نخواهد کرد
بتی که حال دل زار عاشقان داند
بعاشقان جفاکش جفا نخواهد کرد
گر افکند بگریبان دل غمت صد چاک
ز دست دامن عشقت رها نخواهد کرد
هلاک ما مطلب زانکه در ره عشقت
کسی ز اهل وفا کار ما نخواهد کرد
ز باغ وصل فضولی گلی نخواهد چید
کسی که صبر بداغ بلا نخواهد کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
خوش آنکه غم سیمبری داشته باشد
وز غم همه دم چشم تری داشته باشد
صاحب نظر آنست که چون چشم گشاید
با ماه لقایی نظری داشته باشد
ثابت قدم آنست که غافل ننشیند
در کوی محبت گذری داشته باشد
هر بی خبری را چه کنم بنده آنم
کز حال دل من خبری داشته باشد
با هیچ هنر نیست پسندیده من کس
گر عشق بورزد هنری داشته باشد
سهلست فراغت سک آنم که همیشه
غمگین دل و خونین جگری داشته باشد
جان نذر غم عشق تو کردست فضولی
حاشا که خیال دگری داشته باشد
وز غم همه دم چشم تری داشته باشد
صاحب نظر آنست که چون چشم گشاید
با ماه لقایی نظری داشته باشد
ثابت قدم آنست که غافل ننشیند
در کوی محبت گذری داشته باشد
هر بی خبری را چه کنم بنده آنم
کز حال دل من خبری داشته باشد
با هیچ هنر نیست پسندیده من کس
گر عشق بورزد هنری داشته باشد
سهلست فراغت سک آنم که همیشه
غمگین دل و خونین جگری داشته باشد
جان نذر غم عشق تو کردست فضولی
حاشا که خیال دگری داشته باشد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
گفتمش دل ز غمت زار و حزین می باید
گفت آری سخن اینست چنین می باید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزه نظر گوشه نشین می باید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
گفت شیدای بتان بی دل و دین می باید
گفتم افتاده خود را بچه سان می خواهی
گفت رسوا شده روی زمین می باید
گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست
گفت پیداست ولی چشم یقین می باید
گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش
گفت این دلشده را نافه چین می باید
گفتمش هست فضولی ز غلامان درت
گفت کو شاهد او داغ جبین می باید
گفت آری سخن اینست چنین می باید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزه نظر گوشه نشین می باید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
گفت شیدای بتان بی دل و دین می باید
گفتم افتاده خود را بچه سان می خواهی
گفت رسوا شده روی زمین می باید
گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست
گفت پیداست ولی چشم یقین می باید
گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش
گفت این دلشده را نافه چین می باید
گفتمش هست فضولی ز غلامان درت
گفت کو شاهد او داغ جبین می باید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
نه تنها جان من دردی ز گل رخساره دارد
جگر هم پاره زان درد دل هم پاره دارد
ز خورشیدست روشن تر رخت حیران آن چشمم
که بر خورشید آن رخ طاقت نظاره دارد
بسی فرقست زان سرو سهی ای باغبان با گل
کجا مانند او گل نرگس خونخواره دارد
چه گونه می توانم کرد نسبت با تو لیلی را
تو صد آواره داری او همین آواره دارد
سرشک و داغ این سرگشته را بین گر نمی دانی
که گردون بلا هم ثابت و سیاره دارد
بعرفان می تواند رست مرد از حیله دانا
چه پروا عارف از مکر زن مکاره دارد
بجان دادن فضولی در غم او چاره خود کن
مگو بیمار این غم غیر مردن چاره دارد
جگر هم پاره زان درد دل هم پاره دارد
ز خورشیدست روشن تر رخت حیران آن چشمم
که بر خورشید آن رخ طاقت نظاره دارد
بسی فرقست زان سرو سهی ای باغبان با گل
کجا مانند او گل نرگس خونخواره دارد
چه گونه می توانم کرد نسبت با تو لیلی را
تو صد آواره داری او همین آواره دارد
سرشک و داغ این سرگشته را بین گر نمی دانی
که گردون بلا هم ثابت و سیاره دارد
بعرفان می تواند رست مرد از حیله دانا
چه پروا عارف از مکر زن مکاره دارد
بجان دادن فضولی در غم او چاره خود کن
مگو بیمار این غم غیر مردن چاره دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دل که سوزان بود خندان از رخ آن ماه شد
آنچنان کآتش گل از فیض خلیل الله شد
سینه تنگم دل خون گشته را در حبس داشت
زخم پیکانت ز بهر جستن او راه شد
در زنخدانت دلم از قید نام و ننگ رست
مخلص یوسف ز یاران مخالف خواه شد
داد رخت شادمانی را بسیلاب سرشک
تا دل محزونم از ذوق غمت آگاه شد
سوی من ره یافت هر محنت که ره گم کرده بود
تا شب تاریک من روشن ز برق آه شد
قد کشیدی دیده را تاب تماشایت نماند
خلعت نور نظر بر قامتت کوتاه شد
کعبه ملکست و ملت درگه پیر مغان
قدر دارد تا فضولی خاک این درگاه شد
آنچنان کآتش گل از فیض خلیل الله شد
سینه تنگم دل خون گشته را در حبس داشت
زخم پیکانت ز بهر جستن او راه شد
در زنخدانت دلم از قید نام و ننگ رست
مخلص یوسف ز یاران مخالف خواه شد
داد رخت شادمانی را بسیلاب سرشک
تا دل محزونم از ذوق غمت آگاه شد
سوی من ره یافت هر محنت که ره گم کرده بود
تا شب تاریک من روشن ز برق آه شد
قد کشیدی دیده را تاب تماشایت نماند
خلعت نور نظر بر قامتت کوتاه شد
کعبه ملکست و ملت درگه پیر مغان
قدر دارد تا فضولی خاک این درگاه شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
سر مکش از من که از من درد سر خواهی کشید
هر دم از آه من آزار دگر خواهی کشید
چاره بیدرایم کن ور نه از افغان من
محنت بیداری از من بیشتر خواهی کشید
برنخواهم داشتن ای شمع چشم از قامتت
گر تو میل آتشم بر چشم تر خواهی کشید
انتظاری می کشم عمریست تا دانسته ام
کآفتابی تیغ بر اهل نظر خواهی کشید
سینه را پیش از گریبان چاک خواهم زد اگر
دامن از دست من خونین جگر خواهی کشید
خوش دلم زین رهگذر گر لطف می آیی برم
آه اگر روزی قدم زین رهگذر خواهی کشید
محنت خوبان فضولی نیست در دنیا همین
روز محشر هم عذابی زین بتر خواهی کشید
هر دم از آه من آزار دگر خواهی کشید
چاره بیدرایم کن ور نه از افغان من
محنت بیداری از من بیشتر خواهی کشید
برنخواهم داشتن ای شمع چشم از قامتت
گر تو میل آتشم بر چشم تر خواهی کشید
انتظاری می کشم عمریست تا دانسته ام
کآفتابی تیغ بر اهل نظر خواهی کشید
سینه را پیش از گریبان چاک خواهم زد اگر
دامن از دست من خونین جگر خواهی کشید
خوش دلم زین رهگذر گر لطف می آیی برم
آه اگر روزی قدم زین رهگذر خواهی کشید
محنت خوبان فضولی نیست در دنیا همین
روز محشر هم عذابی زین بتر خواهی کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای مرا هر لحظه در عشق تو بازار دگر
نیست بازار ترا جز من خریدار دگر
هست با اغیار پنهانی ترا صد لطف و من
می کشم هر لحظه از لطف تو آزار دگر
از ستمکاریست پیکانی درون سینه ام
وه که می خواهد برون آرد ستمکار دگر
خم شد از بار غمم قامت خدا را ای طبیب
رحم کن از مرهم زخمم منه بار دگر
نیست ناصح کار من ترک طریق عاشقی
تا مرا عشق است کار از من مجو کار دگر
یار من شبهای تنهایی خیال یار بس
ترک جان کردم نمی باید مرا کار دگر
چاکها دارد گریبانم فضولی همچو گل
بس که هر دم می خلد بر سینه ام خار دگر
نیست بازار ترا جز من خریدار دگر
هست با اغیار پنهانی ترا صد لطف و من
می کشم هر لحظه از لطف تو آزار دگر
از ستمکاریست پیکانی درون سینه ام
وه که می خواهد برون آرد ستمکار دگر
خم شد از بار غمم قامت خدا را ای طبیب
رحم کن از مرهم زخمم منه بار دگر
نیست ناصح کار من ترک طریق عاشقی
تا مرا عشق است کار از من مجو کار دگر
یار من شبهای تنهایی خیال یار بس
ترک جان کردم نمی باید مرا کار دگر
چاکها دارد گریبانم فضولی همچو گل
بس که هر دم می خلد بر سینه ام خار دگر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز
سوخت دل جان بجمالت نگرانست هنوز
حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی
در دل ما غم عشق تو همانست هنوز
اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند
چشم بر یاد تو خونابه فشانست هنوز
بی نشان گشت تن خاکیم از ضعف ولی
هدف ناوک آن سرو روانست هنوز
غم مرا سوخت منه پای بخاکستر من
که درو آتش صد درد نهانست هنوز
نقش شیرین بشد از لوح مزار فرهاد
ذکر لعل تو مرا ورد زبانست هنوز
ز فضولی روش دین مطلب ای ناصح
که اثیر الم عشق بتانست هنوز
سوخت دل جان بجمالت نگرانست هنوز
حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی
در دل ما غم عشق تو همانست هنوز
اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند
چشم بر یاد تو خونابه فشانست هنوز
بی نشان گشت تن خاکیم از ضعف ولی
هدف ناوک آن سرو روانست هنوز
غم مرا سوخت منه پای بخاکستر من
که درو آتش صد درد نهانست هنوز
نقش شیرین بشد از لوح مزار فرهاد
ذکر لعل تو مرا ورد زبانست هنوز
ز فضولی روش دین مطلب ای ناصح
که اثیر الم عشق بتانست هنوز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دلم از عشق تو رسوای جهانست امروز
غم پنهان دلم بر تو عیانست امروز
روزگار من اگر گشت سیه نیست عجب
آفتاب رخت از دیده نهانست امروز
مدتی خون دلم داشت اقامت در چشم
پی آن سرو سفر کرده روانست امروز
دیده بودم خم گیسوی تو امشب در خواب
این که دارم دل آشفته ازانست امروز
دوش دل گوشه چشمی ز تو در یافته بود
بهمان گوشه چشمی نگرانست امروز
ز می و مغبچه یارب چه طرب یافته است
که دلم معتکف دیر مغانست امروز
دوش کردند سکان منع فضولی ز درت
سبب اینست که با آه و فغانست امروز
غم پنهان دلم بر تو عیانست امروز
روزگار من اگر گشت سیه نیست عجب
آفتاب رخت از دیده نهانست امروز
مدتی خون دلم داشت اقامت در چشم
پی آن سرو سفر کرده روانست امروز
دیده بودم خم گیسوی تو امشب در خواب
این که دارم دل آشفته ازانست امروز
دوش دل گوشه چشمی ز تو در یافته بود
بهمان گوشه چشمی نگرانست امروز
ز می و مغبچه یارب چه طرب یافته است
که دلم معتکف دیر مغانست امروز
دوش کردند سکان منع فضولی ز درت
سبب اینست که با آه و فغانست امروز