عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
آنکه از لوح جفا نوک قلم باز گرفت
زین دعا گوی چرا لطف و کرم باز گرفت
مژده ی مهر و وفا می دهم یار مدام
خود ندیدم که دمی جور و ستم باز گرفت
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بعلاج
خواست صدره بنهد پیش، قدم باز گرفت
من همانروز ببستم نظر از آب حیات
که فلک درد می از ساغر جم باز گرفت
در بیابان مکافات یکی ده بدرود
هر که یک دانه ز مرغان حرم باز گرفت
می رسد گل که کند صد طبق لعل نثار
گر بهار از قدم سبزه درم باز گرفت
قلم شوق فغانی ورقت کرد سیاه
چند روزی که ازین صفحه قلم باز گرفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
خرام سر و تو جان را حیات دمبدمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
خوشم بنقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
بغیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر به هر چه درین باغ می کنم عدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع، این چه شیوه ی قلمست
به ماه روی تو این آزرو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مگذر از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
قد تو نهالیست که آتش ثمر اوست
دیوانه ی آن بادیه ام کاین شجر اوست
آراسته باد این چمن حسن که هر روز
فیض نوام از لاله و ریحان تر اوست
زلفت گرهی بست بهر قطره ی خونم
فریاد ازان خوشه که این دانه بر اوست
زانروز که از دست صنم توبه شکستم
سوگند درستم همه بر جان و سر اوست
هم قوت دل بخشد و هم روشنی چشم
آن گوهر سیراب که زیب کمر اوست
فی الجمله ازان قطره که یکذره وجودست
میلش بهوا داری و جذب شکر اوست
امروز اگر گریه گره کرد فغانی
بسیار ازین آبله ها در جگر اوست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
آبی که بسته اند بدلها دهان تست
نقدی که آن بدست نیاید میان تست
آتش زند به دامن دلها هزار بار
این خال نیلگون که به کنج دهان تست
چندانکه روز می گذرد می شود زیاد
این تازگی و لطف که در گلستان تست
یکذره ی تو بی حرکت نیست یکزمان
وه زین هوا که در سر سرو روان تست
بخت بلند سایه بهر کس نیفگند
این فیض عام خاصه ی نخل جوان تست
ما محرمان راز تو ای ترک نیستیم
ورنه هزار گونه سخن بر زبان تست
پر کرد روزگار بالماس پاره ها
آن رخنه ها که در جگرم از سنان تست
همرنگ خون غبار فغانی رود بباد
زانرو که در هوای رخ ارغوان تست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
طبیبم دید و درمانم ندانست
دوای درد پنهانم ندانست
بوصلم مژده داد اخترشناسی
ولیکن آفت جانم ندانست
چه آتش بود رو آورد در من
که دامان و گریبانم ندانست
که می گوید که حاسد چون ترا دید
بران لب جای دندانم ندانست
چه از آن بوی خوش کامشب صبا داشت
چو راه بیت احزانم ندانست
تو می گویی که عاشق دید مستم
بمرد و چاک دامانم ندانست
فغانی مست بود آن شوخ امشب
سخنهای پریشانم ندانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
چشمت ز حال ما چو نظر باز می گرفت
این شیوه کاشکی هم از آغاز می گرفت
دل از بهانه ی تو زبون شد، چنین بود
چون یا نکته دان سخن ساز می گرفت
فریاد کس نمی شنوی ور نه آه من
می شد چنان بلند که آواز می گرفت
عشقت نهان نماند و ملامت شدم دریغ
آن صبر کو که پرده به صد راز می گرفت
بسیار پشت دست گزید از خیال خام
آن کو ندیده سبب ترا گاز می گرفت
چون آبگینه در دل عاشق شکست خورد
جامی که با تو خانه برانداز می گرفت
نه تلخ باده یی تو فغانی که آن حریف
شکر ز دست غیر به صد ناز می گرفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت گلم تمام به آه و فغان گذشت
چون بگذرد خزان که بهارم چنان گذشت
زین انجمن چه دید که بیرون نمی رود
دیوانه یی که از سر کون و مکان گذشت
سهلست اگر کنند ز جامی مضایقه
با دل شکسته یی که تواند ز جان گذشت
بر باد بودی ار نشدی صرف گلرخان
این عمر بی بدل که چو آب روان گذشت
فکر کفن کنید که آن ترک تندخو
تیغی چنان رساند که از استخوان گذشت
گو برفروز چهره و بازار گرم کن
اکنون که عاشق از سر سود و زیان گذشت
فرهاد کار کرد فغانی که از وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان ازان گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مجنون راه عشقم و دل هادی منست
منشور عاشقی خط آزادی منست
آن آتشی که کوه نیاورد تاب آن
شبها چراغ و روز گل وادی منست
مجنون کجاست تا گله ی دل کنم که او
همدرد کهنه ی عدم آبادی منست
عشقم کند ز جای اگر بیستون شوم
ویران دلی که در پی آبادی منست
من خود چنین خرابم و دشمن گمان برد
کاین بیخودی ز غایت استادی منست
در رنج و راحتم دل از اندیشه دور نیست
بیچاره مبتلای غم و شادی منست
آهت بلند باد فغانی که این چراغ
در منزل ستاره و شان هادی منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
بیمار عشق را سر و برگ علاج نیست
گفتم چنانکه هست حکایت مزاج نیست
این دل که در عیار وفا نقد خالصست
بر سنگ امتحان زدنش احتیاج نیست
جامی که هر شکسته ازان لعل پاره ییست
در دست و پا چرا فگنندش زجاج نیست
در ذات خویش هستی پروانه هم خوشست
هست اینقدر که در بر شمعش رواج نیست
گویند ترک تاج کن و دردسر مکش
جایی که ترک سر نبود ترک تاج نیست
این قید هستی تو فغانی بلای تست
بشکن قفس که بر آزاده باج نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
مستم اگر باده نیست لعل لب یار هست
گو می تلخم مباش شربت دیدار هست
ساقی ما بی طلب گر ندهد جرعه یی
تشنه لبان را کجا قوت گفتار هست
صبح وصالم دمید گلبن عیشم شکفت
رخصت چیدن کجاست در دلم این خار هست
خواستم از دل نشان داد بتیرم جواب
رخنه ی پیکان هنوز در دل افگار هست
گر ندهد باغبان رخصت گشت چمن
منکه بخواری خوشم سایه ی دیوار هست
مرد نظر باز را تلخ مگو ای حکیم
نیش زبان تا بکی، غمزه ی خونخوار هست
آنکه بخلوت درون نکته فروشی کند
گو بدرآ کاین سخن بر سر بازار هست
آنچه مراد منست خارج رنگست و بو
ورنه گل زرد و سرخ در همه گلزار هست
در قدم شمع خویش باش فغانی سپند
زانکه چراغ ترا آفت بسیار هست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
گشود چاک گریبان که یاسمین اینست
نمود ساعد و گفتا در آستین اینست
من از حلاوت خطش کنایتی گفتم
لبش بخنده در آمد که انگبین اینست
نگاه بر شکرش کردم از سر حسرت
بغمزه کرد اشارت که در کمین اینست
سخن ز صورت چین می گذشت در مجلس
کشید زلف ز عارض که نقش چین اینست
نشان حال خرابات جستم از رندی
نهاد کاسه ی دردی که بر زمین اینست
اگر محبت اسلام داری ای زاهد
در آبکوچه ی عرفان که راه دین اینست
رحیم ساخت فغانی دل چو سنگ بتان
سرایت نفس و آه آتشین اینست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
از سرمه، نرگست همه رنگ حنا گرفت
در آب و گل کلاله شمیم صبا گرفت
در خواب عاشق آمدی و پای نازکت
چندان بدیده سود که رنگ حنا گرفت
بس نخل آرزو که زدم بر زمین دل
تا در دلم نهال وفای تو پا گرفت
اول که باز شد در گنجینه ی دلم
آمد هوای عشق و برای تو جا گرفت
کی بر کبوتر دل ما سر در آورد
بازت که صید کرد هما، تا هوا گرفت
گردم ز آستان تو بردند عاشقان
این خاک بین که مرتبه ی توتیا گرفت
دنبال کرد خیل غمت اهل درد را
من ناتوان تر از همه بودم مرا گرفت
شبها فغانی از اثر عطر دامنت
با آه آتشین ره باد صبا گرفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
صد شعله ی آه از دل هر گوشه نشین خاست
آه این چه بلا بود که از خانه ی زین خاست
آشفته و کاکل بسر دوش فگنده
گویا که همین دم ز پریخانه ی چین خاست
دشمن چه فسون خواند که آن شمع دل افروز
بنشست چو شاخ گل خندان و حزین خاست
هر چند کزین صف شکنان گوشه گرفتم
از جای دگر سخت کمانی ز کمین خاست
در خاتم فیروزه ی شیرین چه حلاوت
چون زهر جداییش هم از زیر نگین خاست
سر زد ز دلم صد بته ی صبر بیندیش
زین تلخ گیاهی که ازین شوره زمین خاست
هر بار که شمشیر ترا دید فغانی
آنگونه برآشفت که مویش ز جبین خاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
شبانه می زده یی ماه من چنین پیداست
نشان باده ات از لعل آتشین پیداست
همین بکینه ی ما تیر در کمان داری
در ابرویت ز سیاست هنوز چین پیداست
بر آتش دل گرم که دست داشته یی
که داغ تازه ات از چاک آستین پیداست
بطرف باغ گذر کرده یی بگل چیدن
ز چاک پیرهنت برگ یاسمین پیداست
بدین و دل چه تفاخر کدام دین و چه دل
مرا که در غم عشقت نه دل نه دین پیداست
نه آدمی که ملک نیز در سجود آرد
سعادتی که ترا ایمه از جبین پیداست
خراب آن کمر نازکم که چون مه نو
به شیوه های بلند از میان زین پیداست
به نکته های غریبم اسیر خواهی کرد
چنین از آن دو لب سحر آفرین پیداست
لب بوعده ی شیرین کشد فغانی را
هلاک مور گرفتار از انگبین پیداست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دل ببیداد نهادیم عطای تو کجاست
ما خود از جور ننالیم وفای تو کجاست
ما به یک جلوه خرابیم و تو پروا نکنی
آخر ای نخل جوان نشو و نمای تو کجاست
می گذاری که کشد دامن پاک تو رقیب
آن همه سرکشی و جور و جفای تو کجاست
روزگاریست که دل بوی مرادی نشنید
نافه یی از گره بند قبای تو کجاست
شهر زامد شدنت گشت پریشان و هنوز
کس ندانست مه من که سرای تو کجاست
آه از آنروز که تنها ز چمن مست رسی
پرسی از سوخته ی خویش که جای تو کجاست
نیستی خضر فغانی مطلب آب حیات
شرم از همت خود دار فنای تو کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دور از تو عمر من همه با درد و غم گذشت
عمر کسی چنین بغم و درد کم گذشت
گفتم که روز عید خورم با تو جرعه یی
این خود نصیب من نشد و عید هم گذشت
هر گام بهر گمشده یی رهبری نشاند
برهر گل زمین که بناز آنصنم گذشت
گفتی که رو اگر بنمایم عدم شوی
بنما که کار من ز وجود و عدم گذشت
پهلو ز روی مرتبه بر آفتاب زد
چون سایه رهروی که ز خود یکقدم گذشت
ساقی بیا کز آینه ی دل خبر نداشت
عمری که در مشاهده ی جام جم گذشت
از چشم شب نخفته فغانی ستاره ریخت
کان آفتاب از نظرش صبحدم گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شمع من میل منت امروز چون هر روز نیست
وان نگاه گرم و شکر خنده ی جانسوز نیست
بی سخن آن شکل مخمورانه خواهد کشتنم
حاجت گفتار تلخ و غمزه ی دلدوز نیست
یک بیک اسباب حسنت آتش انگیزست لیک
هیچ دلسوزانتر از لبهای سحرآموز نیست
تاب دیگر دارد آن عارض که سوزد خلق را
ورنه هیچ آتش بدین صورت جهان افروز نیست
تا بکشتن بر نیاید کام از پیش توام
وه که این بخت زبونم هیچ جا فیروز نیست
آه گرمم گر دهد وی کباب دل چه سود
بوی عشقست این فغانی نکهت نوروز نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دوا خواهم ز تو ادراکم اینست
هلاک آن لبم تریاکم اینست
یکی بند قبا بگشا ای گل
دوای سینه ی صد چاکم اینست
ترا در بر کشم یا کشته گردم
تمنای دل بیباکم اینست
بروز آرم شبی با چون تو ماهی
مراد از انجم و افلاکم اینست
همه حرف تو روید بر زبانم
چه گویم چون در آب و خاکم اینست
بسوزان جان من هر جا که باشی
بگو من آتشم خاشاکم اینست
اگر زهرم چشانی ای دل افروز
مراد از لعل تو تریاکم اینست
گهی سوزد دلت بهر فغانی
نشان آه آتشناکم اینست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برویم میشوی خندان و چشمم از تو خونریزست
در آب و آتشم میافگنی باز این چه انگیزست
نداری تاب درد من برون آی از دل تنگم
درین محنت سرا منشین که بس جای بلاخیزست
مرا پروانه ی خود خوانده یی طعنم مزن چندین
زبان تیزی چه حاجت شمع من چون آتشم تیزست
چه حاصل چاره سازی چون بعاشق در نمی آیی
چه سود از آشنایی چون دلت بیگانه آمیزست
من بد روز بهبودی ندارم ورنه از بویت
صبا عنبرفشان گشت و نسیم صبح گلبیزست
مسیحا خسته گردد گر تو از دستش کشی دامن
من دیوانه را از ناز کشتی این چه پرهیزست
همه چیز تو محبوبانه و عاشق کشست اما
قیامت در قبای چست و تک بند دلاویزست
من و جولانگه شیرین سواران بگذر ای ناصح
ز سامان باز ماند هر که خاک راه شبدیزست
فغانی در وطن هر دم گلی از گلشنی دارد
ولی مرغ دلش در صحبت یاران تبریزست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
فروغ حسن تو از آه سوزناک منست
صفای دامن پاکت ز عشق پاک منست
مبین خرابی حالم که زیر طاق سپهر
هزار تعبیه پنهان در آب و خاک منست
شراب لعل ز دست حریف تلخ سخن
نه آب روح فزا شربت هلاک منست
هزار پیرهن از رشک می شود پاره
که دست او بگریبان چاک چاک منست
جریده ییست فغانی دام ز مهر بتان
برو نوشته سخنهای دردناک منست