عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
در دایره اهل هوس جا کردی
کردی چندان که خویش رسوا کردی
با آن که بسان ابر تر دامن بود
خوش بنشستی و دل به دریا کردی
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
از سینه خیال قد آن سروسهی
چون رفت ای اشک زحمت من چه دهی
باید نکنی نهال را چون کندی
زینش چه رسد که ریشه در آب نهی
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱
نفس از لب به سوی سینه برگردید و دانستم
که او را با خیال روی جانان الفتی باشد
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
مژده ی وصل تو در گوش و بنا بر عادت
دیده اسباب شب هجر مهیا می کرد
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۵
گوش سوی حرف من از رحم جانانم نکرد
خواست داند درد من دانست و درمانم نکرد
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۸
زهی ز زلف کج ست زخم مشک
پناه برده ز روی توهم به روی تو نور
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۲
چه شد که باد صبا دورم افکند ز درش
به هر کجا که روم خاک کوی او باشم
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
می توانستم به کویش با صبا رفتن، ولی
آن چنانم سوخت هجرانش که خاکستر نماند
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
لاف دلتنگی و صبر از یار ناید باورم
دل اگر تنگست چون گنجد شکیبایی در او
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
دگر ز هجر که نالم که در کنار منی تو
تو در دلی و دل از دیده در کنار من آید
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۸
در گلستان گر گلی بودی به رنگ یار من
همچو بلبل در گلستان ناله بودی کار من
ابوالحسن فراهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱
نموده صبح صادق جامه پاره
فتاده لرزه بر جان ستاره
در آن مجلس که خلد جاودان بود
ز آثار جمالش هم چنان بود
که گر از چشم پابیرون نهادی
نگه چون مست از پا اوفتادی
چو عکس آن رخ چون سیم ساده
فتاده دیدم اندر جام باده
گمان بردم که خورشید جهانتاب
زشرمش سر فرو بُردَست در آب
ابوالحسن فراهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲
بنام آن که در دنیای فانی
دهد از عشق عمر جاودانی
ز چاک سینه هردم بیش از پیش
در رحمت گشاید بر دل ریش
بدان بی خود که از نازی بسوزد
به شوخی کز نیازی برفروزد
بدان دردی که درمان نافعش نیست
بدان حسنی که برقع مانعش نیست
بدان رویی که از گل ننگ دارد
بدان خوبی که با خود جنگ دارد
بدان شادی که یک ساعت نیاید
به امیدی که هرگز برنیاید
شبی چون نور وصل خوبرویان
سراسر نور چون روی نکویان
نهاده دست رد بر سینه ی روز
بر او نام شب اما روز نوروز
بدیدی اعمی از فرط ضیایش
نسیم گل در آغوش صبایش
در آن شب فی المثل گر چشمه ی مهر
نمودی از گریبان افق چهر
شدی از نور انجم از افق کم
چنان چون روز از خورشید انجم
فراز بام این فیروزه گلشن
به حدی زهره تابان بود و روشن
که گرهم چشم گشتی آفتابش
کشیدی میل از تیر شهابش
بس آسان بودی از نور و ستاره
نمودی در بدن جان را نظاره
فتان خیزان ز دست شحنه ماه
فکنده خویشتن را سایه در چاه
برون ز اندازه انجم می طپیدند
مگر از شادی شب می بریدند
من و چندین ز یاران سخن سنج
همه برده در انواع هنر رنج
چو عقل اولین را نیک بینان
صف آفاق را بالانشینان
همه آوازه در عالم به آواز
ز موسیقی خداشان داده اعجاز
به هر دستی که سوی گوش بردند
ملک را در فلک از هوش بردند
به می خوردن بهم بنشسته بودیم
خرد را رخت برخر بسته بودیم
گرفته شیشه را چون جان در آغوش
زمستی کرده نام خود فراموش
لبالب کرده ساقی شیشه زان می
که گر در بحر ریزی دردی از وی
سحاب از آب ازان دریا برآرد
نه باران بر زمین خورشید بارد
اگر رنگی فرو شوید بدان چهر
به جای موی روید بر تنش مهر
فروغش خانه سوز محنت و غم
نسیمش نایب عیسی مریم
چو در شیشه شدی آن باده ناب
نمودی بار دیگر شیشه را آب
چو لب را کرد تر زان تنگ لاله
نیامد بر زمین پای پیاله
در آن مجمع یکی رشک پری بود
که سر تا پای ناز و دلبری بود
فکنده از سر زلف معنبر
رسن در گردن خورشید انور
ستاده بر درش خورشید از دور
به یک پا از یکی دریوزه ی نور
به عالم شهره اندر از خوبرویی
کنیز خانه زاد او نکویی
اگر بودی به دور ماه کنعان
نمی بردند چندان رنج اخوان
که از شرم جمالش بی توقف
خود اندر چاه می افتاد یوسف
به گرداگرد رخسار نکویش
ز مروارید تابان عقد رویش
تو گفتی عابدی آن زلف سرکش
چو دیده سبحه افکنده در آتش
به پای خود فکنده زلف شب فام
ولیکن دیگران را بسته در دام
ز رشک جبهه آفاق سوزش
ز شرم انجم عالم فروزش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
در دل نشانم هر نفس خار تو، در گلزارها
شاید که روزی بردمد شاخ گلی زین خارها
شد خشت کویت لاله گون گلها دمید از خاک و خون
سرها زده اهل جنون هر گوشه بر دیوارها
افگنده چنگ از ضعف تن شوری عجب در انجمن
گویا شرار آه من پیچیده شد بر تارها
ای از تو خوبان تنگدل، گلها زرویت منفعل
بیرون زنقش آب و گل حسن ترا بازارها
کار بتان عشوه گر بازی نماید سر بسر
آنجا که بر اهل نظر حسنت نماید کارها
زانروی چون برگ سمن گلهای نو در انجمن
آب لطافت در سخن با آتش رخسارها
چون از بیاض سیمگون نقش خطت آید برون
سازند تعویذ جنون صورتگران طومارها
از لعلت ای کان نمک عیسی دمانرا یک بیک
پیوسته تسبیح ملک در حلقه ی زنارها
شمعی تو در هر محفلی ناری تو در هر منزلی
یکبار سوزد هر دلی، مسکین فغانی بارها
سوزد فغانی هر نفس از شعله ی داغ هوس
نالان چو بلبل در قفس دارد زگل آزارها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بترانه ی ندیمان نتوان ربود ما را
چو بود غم تو در دل زطرب چه سود ما را
بنما رخ و هماندان که نماند کس بعالم
چه کسیم ما که باشد عدم و وجود ما را
بنوید آب حیوان دل مرده باز ماند
تو زعمر و حسن برخور که هوس غنود ما را
مشکن عیار عاشق بقیاس فهم دشمن
بدو نیک ما چه داند که نیازمود ما را
بنظاره ی تو دود از دل عاشقان برامد
چو سپند سوخت اکنون چه غم از حسود ما را
سر فتنه داشت امشب خود ما رقیب و رنی
بشراب و ساقی کس طمعی نبود ما را
چو نوای نی فغانی دم جان گداز دارد
که در آتش محبت فگند چو عود ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
تازگیی که شد ز می آن رخ همچو لاله را
تازه کند بیک نفس داغ هزار ساله را
کشته ی دیرساله را زنده کند به جرعه‌ای
چاشنیی که می دهد می زلبت پیاله را
پیش تو سرو و لاله را جلوه ی نازکی رسد
خیز و به عشوه حلقه کن بر گل تر کلاله را
هر قدمی که می نهی روز شکار بر زمین
سرمه ی ناز می کشد گرد رهت غزاله را
تا زخط بنفشه گون فتنه ی انجمن شدی
ماه دو هفته گرد رخ دایره بست هاله را
بسکه چو ابر در چمن شب همه شب گریستم
بر گل و سبزه صبحدم جلوه گریست ژاله را
خون هزار بی زبان در دل و دیده شد گره
غنچه بدین شکفتگی گو مگشا رساله را
مرغ چمن به عشوه دل کرده به خون خود سجل
گل به کرشمه ی نهان شسته عیان قباله را
برشکنی چو بنگری سوز فغانی حزین
آه اگر امتحان کند در پیت آه و ناله را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای ترا بر سرو و گل در جلوه پنهان رازها
سرو را در سایه ی قد تو در سر نازها
بسکه می خوانند دلها را به کویت هر نفس
بلبلان را در گلستانها گرفت آوازها
تا چرا دم زد ز رعنایی به دور حسن تو
گل به ناخن می کند از روی چون زر گازها
جانم از تن می پرد هر دم زشوق روی تو
بر سر آتش بود پروانه را پروازها
گلشن کوی ترا از لطف و احسان باره ایست
بر گرفتاران دل هر گوشه سنگ اندازها
در تماشای مه رویت فغانی را چو شمع
بر زبان آتشین شبها گره شد رازها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای ز ابروی تو هر سو فتنه در محراب ها
فتنه را از چشم جادوی تو در سر خواب ها
عارضت آبست و لب آب دگر از تاب می
من چنین لب تشنه، وه چون بگذرم زین آب ها
نگسلم زان جعد مشکین گرچه در چنگ بلا
دارم از دست غمت در رشته ی جان تارها
مطربان بزم عشقت را زسوز عاشقان
گشته آتش باز بر رگهای جان مضراب ها
در حریم دل برای سجده ی ابروی تو
بسته ام هر گوشه از خون جگر محراب ها
پیش آن لبهای میگون دیده را از اشک سرخ
سر به سر بر خار مژگان بسته شد عناب ها
در نمی گیرد فسونم با لبت از هیچ باب
در وفا هر چند می گویم سخن از باب ها
ای مه خرگه نشین شبها فغانی در خیال
صحبتی بس گرم دارد با تو در مهتاب ها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
زهی حیات ابد از لبت حواله ی ما
دمی وصال تو عمر هزار ساله ی ما
زآب دیده برد سیل خانه ی مردم
رسول اشک چو پیش آورد رساله ی ما
چو با تو زاری احباب در نمگیرد
چه سود از آنکه جهان گیرد آه و ناله ی ما
دمی که بر سر خوان وصال مهمانیم
فلک زرشک بتلخی دهد نواله ی ما
دوای چهره ی زرد از طبیب پرسیدم
بعشوه گفت که یک جرعه از پیاله ی ما
چو گفتمش چه گلست اینکه هیچ خارش نیست
شکفته گشت که رخسار همچو لاله ی ما
دریغ و درد فغانی که از نعیم وصال
نواله ی جگر خسته شد حواله ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
شکسته شد دل و شادست جان خسته ی ما
که یار نیست جدا از دل شکسته ی ما
چو روز حشر برآریم سر زخواب اجل
بروی دوست شود باز چشم بسته ی ما
نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع
بود که شعله کشد آتش نشسته ی ما
رمید خواب خوش از چشم ما کجاست خیال
که آرمیده شود چشم خواب جسته ی ما
گذشت کوکبه ی صبح وصل و منتظریم
که باز جلوه کند طالع خجسته ی ما
هزار دسته ی گل بسته شد بخون جگر
نظر نکرد بگلهای دسته دسته ی ما
زخاک و خون فغانی هزار لاله دمید
همین بود زرخت باغ تازه رسته ی ما