عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
به دشمنش نظر است به دوستان کین است
کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
کند ز خشت لحد بالش و نمی داند
اسیر او که سرش در کدام بالین است
به احتیاط کنم گریه زآن که خانه چشم
به طفل های سرشکم همیشه رنگین است
غزال چشم تو ای چشم بد زرویت دور
به زیر ابرو پرچین غزاله پر چین است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
نه جز توام دگری در دل خراب گذشت
نه بر زبان سخن کس به هیچ باب گذشت
چگونه پرتو گزینم به دل که پروانه
برای خاطر شمعی ز آفتاب گذشت
هنوز رشک به من می برد فلک هرچند
تمام عمرش با ماه و آفتاب گذشت
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹
باز از انجمن آن انجمن آرا برخواست
آنچنان خواست که فریاد زدلها برخواست
خبر چشم تر ما که رسانید به ابر
که به تعجیل تمام از سر دریا برخواست
وعده وصل به فردای قیامت شده بود
گریه کردم که قیامت به تماشا برخواست
وقت خون ریختنم شد به چه موقوف کنی
کشتنی که نمی بایدت از جابر خواست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت
یک تبسم کرد و سر با ترک سامان گرفت
آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی
ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت
پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند
گر فلک داند که دستم با گریبان خوگرفت
گریه لازم نیست اظهار محبت را ولی
عشق در روز ازل با چشم گریان خوگرفت
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
دل غمین بستاند که جان شاد دهد
فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من
کسی نبود که ترم به باد دهد
زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد
که از جفای تو جور زمانه یاد دهد
اگر ننالم خرسند نیستم، ترسم
شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲
میان ما و دل یارب چرا این ماجرا باشد
دو کس نادیده هم را در میان کلفت چرا باشد
چرا زلفت به دزدی میبرد دل، من چه می گویم
اگر بیگانه با آشنایی آشنا باشد
رفیقا تا به کی پیشم ز یار بی وفا نالی
مرا ای کاش باشد یارو آن گه بی وفا باشد
میان چشم و دل خون است اعجاز محبت بین
که دشمن یک نفس نتواند از دشمن جدا باشد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفید
خانه تاریک است و از مهر رخش روزن سفید
بس که هردم مینهم بر چشم گریان نامه ات
نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفید
گرچه گل گردد سفید از آفناب اما ز شرم
گر ترا بیند بخواهد کشت در گلشن سفید
نامد از بخت سیه کاری تو کردی تیغ ناز
سرخ از خونم که بادا رویت ای دشمن سفید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵
به رنج از ناله ای کردم کسی که بی سبب نالد
مکن منع دلم از ناله کین بلبل عجب نالد
رخش چون بینم از زلف سیاهش می کنم شکوه
چو بیماری که در روز از درازی های شب نالد
مگر ابرست چشم من که وقت خرّمی گرید
مگر چنگ است چشم من که هنگام طرب نالد
به هجرم می کند تهدید و دل در تاب از استغنا
تبم از مرگ بگرفتست و این مسکین زتب نالد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
بس که در کوی تو چشمم گریه بسیار کرد
خون دل دیدم روان چندان که در دل کار کرد
رو بهر جانب نهادم راه بر من بسته شد
ضعف پنداری هوا را در رهم دیوار کرد
چشم بیمارش ز خون خواری بپرهیز و بلی
طول بیماری برو پرهیز را دشوار کرد
جان سپردم از نگاه گرم او بر بوالهوس
ناوکش بر صید دیگر خورد و بر من کار کرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷
دل ترک عشق آن بت دلجو نمی کند
من ترک عشق میکنم و او نمی کند
بر دیده ام نشین نفسی زآن که باغبان
بی سرو لذتی زلب جو نمی کند
مایل به دیگران شود از منع من، بلی
بی یاد نخل میل به هرسو نمی کند
بی عشق حسن را نبود قدر و قیمتی
خار از گلی بهست، کوکس بو نمی کند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸
آن که بی پرواییش هردم مرا رسوا کند
کاش از رسوایی خود اندکی پروا کند
از برای آن که سوزد دوست را در پیش غیر
شمع هم خود را وهم پروانه را رسوا کند
من به او مشغول و او با دیگران گرم سخن
چون تهی دستی که با پر مایه سودا کند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹
جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمی سوزد
برین آتش که دامن میزنی، دامن نمی سوزد
برگبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش
که پیش هرکه می سوزم، دلش برمن نمی سوزد
چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن
که گر آتش زنم بر خویش پیراهن نمی سوزد
مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه
چرا از گرمی خون منست دامن نمی سوزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰
کس چرا در قتل چون من بی کسی حیران بود
کشتن چون من کسی بر چون تویی آسان بود
باز درد رشک را از هجر درمان میکنم
درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود
یا تو پیش دیده یا اشک خونین در نظر
کاشکی این خانه یک دم خالی از طوفان بود
خانه ها از سیل ویران می شود، یارب چرا
خانه های چشم من بی سیل خون ویران بود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲
کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آید
به بخت من صبا بی بوی گل از گلستان آید
از آن نام تو دایم بر زبان دارم که گر یک دم
شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آید
دم مردن ز مردن نیستم غمگین، از آن ترسم
که گردم خاک و پیکانت برون از استخوان آید
زخوی نازکت جانا چنان اندیش ناکم من
که گر با خود سخن گویم ترا ترسم زیان آید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳
بخت تارم سایه ای گر بر شب تار افکند
تا قیامت خور نقاب شب ز رخسار افکند
بلبلم اما نصیبم این که بعد از مرگ هم
باد نتواند که خاک من به گلزار افکند
بوی خون آید ازین وادی برو ای بی خبر
کاروان خواب کی در چشم ما بار افکند
هجر شمعی سوخت جانم را که گر بر آفتاب
در فرو بند درخش خود را از دیوار افکند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴
دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر
نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر
سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم
که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر
کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من
جزای آن چه با من می کند خواهد کشید آخر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵
ناصحا از عشق منع مکن بار دگر
منع من کم کن که من کم کرده ام کار دگر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی
گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
چون شود رنگین به خونم دست ها در گردنش
چشم می پوشم کنون هرگاه می بینم ز روز
آن که روشن بود چشم از نکهت پیراهنش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
از تو ممنونم اگر از مژه خون میریزم
گر غمت نبود خون این همه چون میریزم
خورده ام زخمی و تا گم نکند صیادم
هر قدم قطره از خون درون میریزم
صبر کو تا جگرم خون شود و گریه کنم
لخت لختش زره دیده برون میریزم
دیده مشغول خیال است از آن امشب خون
از شکاف دل بی صبر و سکون میریزم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹
نشنیده ام مشکی چو آن زلف و نه جایی دیده ام
در چین شنیدم مشک را در مشک چین نشنیده ام
شب در ثریا ماه را دیدم به یاد آمد مرا
روزی که اندر اشک خود عکس رخش را دیده ام
روز وداع آن پری کردم، وداع جان و دل
دل رفت با او جان نرفت از جان به جان رنجیده ام