عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
نیست هرگز ببد و نیک جهان کار مرا
هست یکسان سبحه و زنار مرا
آب آئینه ز عکس رخ من گل گردد
گرد غم بسکه نشسته است برخسار مرا
چون حبابم نبود حوصله رطل گران
می کند یک قدح باده سبکبار مرا
دیده بر همت دریا نگشایم چو صدف
قطره اشگ بود گوهر شهوار مرا
شیوه جور مبادا که رود از یادش
برسانید بآن یار ستمگار مرا
زآن خوشم در صف عشاق که در بزم طبیب
سرخ رو می کند این دیده خونبار مرا
هست یکسان سبحه و زنار مرا
آب آئینه ز عکس رخ من گل گردد
گرد غم بسکه نشسته است برخسار مرا
چون حبابم نبود حوصله رطل گران
می کند یک قدح باده سبکبار مرا
دیده بر همت دریا نگشایم چو صدف
قطره اشگ بود گوهر شهوار مرا
شیوه جور مبادا که رود از یادش
برسانید بآن یار ستمگار مرا
زآن خوشم در صف عشاق که در بزم طبیب
سرخ رو می کند این دیده خونبار مرا
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ز چشم خونفشان خویش دارم چشم از آن امشب
که از اشگم روان سازد به کویش کاروان امشب
مگر در بزم ما آن آتشین رخسار می آید
که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
به عزم رقص در محفل کمر چون بست می گفتم
که یک عاشق نخواهد برد جانی از میان امشب
تپیدنهای دل از حد گذشت امید آن دارم
که تیر ناز او را سینه ام گردد نشان امشب
نباشد فرصت حرفی ز جوش گریه ام ورنه
شکایتها بسی دارم ز بخت سرگران امشب
عیان شد زنده رودی هر طرف از چشم گریانم
طبیب افتاده ای دیگر به فکر اصفهان امشب
که از اشگم روان سازد به کویش کاروان امشب
مگر در بزم ما آن آتشین رخسار می آید
که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
به عزم رقص در محفل کمر چون بست می گفتم
که یک عاشق نخواهد برد جانی از میان امشب
تپیدنهای دل از حد گذشت امید آن دارم
که تیر ناز او را سینه ام گردد نشان امشب
نباشد فرصت حرفی ز جوش گریه ام ورنه
شکایتها بسی دارم ز بخت سرگران امشب
عیان شد زنده رودی هر طرف از چشم گریانم
طبیب افتاده ای دیگر به فکر اصفهان امشب
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از غم لیلی بوادی گرچه مجنون میگریست
گر رموز عشق دانی لیل افزون میگریست
رفته در محفل سخن از آتشین روئی که دوش
شمع را دیدم که از اندازه بیرون می گریست
خون از چشم آشنا میریخت در بزم وصال
وای بر بیگانه کانجا آشنا خون می گریست
آه درد آلود را در دل نهفتم شام هجر
آسمان از بسکه از بیم شبیخون میگریست
دیده خونبار ما بود آنکه در محفل طبیب
هر زمان در حسرت آن لعل میگون میگریست
گر رموز عشق دانی لیل افزون میگریست
رفته در محفل سخن از آتشین روئی که دوش
شمع را دیدم که از اندازه بیرون می گریست
خون از چشم آشنا میریخت در بزم وصال
وای بر بیگانه کانجا آشنا خون می گریست
آه درد آلود را در دل نهفتم شام هجر
آسمان از بسکه از بیم شبیخون میگریست
دیده خونبار ما بود آنکه در محفل طبیب
هر زمان در حسرت آن لعل میگون میگریست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ما را دگر زیار؛ تمنا نمانده است
چون طاقت تغافل بیجا نمانده است
دوران نگر که ساغر عیشم دهد کنون
کافتاده است شیشه وصهبا نمانده است
در راه عشق بسکه بپای دلم شکست
خاری دگر بدامن صحرا نمانده است
گریم اگر بطرف چمن جای گریه است
کان گل که بود بهر تماشا نمانده است
دست از شکست شیشه ما گو بدار چرخ
سنگی دگر بدامن صحرا نمانده است
زان در به عیش بسته که غم بسکه در دلم
پهلوی هم نشسته دگر جا نمانده است
تا کی طبیب رنج کشد در علاج من
چون دیگرم امید مداوا نمانده است
چون طاقت تغافل بیجا نمانده است
دوران نگر که ساغر عیشم دهد کنون
کافتاده است شیشه وصهبا نمانده است
در راه عشق بسکه بپای دلم شکست
خاری دگر بدامن صحرا نمانده است
گریم اگر بطرف چمن جای گریه است
کان گل که بود بهر تماشا نمانده است
دست از شکست شیشه ما گو بدار چرخ
سنگی دگر بدامن صحرا نمانده است
زان در به عیش بسته که غم بسکه در دلم
پهلوی هم نشسته دگر جا نمانده است
تا کی طبیب رنج کشد در علاج من
چون دیگرم امید مداوا نمانده است
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر چه ما را دسترس بر دامن آن ماه نیست
شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
بیقرار عشق را از محنت هجران چه باک
سیل را اندیشه از پست و بلند راه نیست
می کند دلجوئی احباب ما را بی حضور
وقت آنکس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
گاه می گریم ز هجر و گاه می نالم ز عشق
حاصل شمع وجودم غیر اشگ و آه نیست
در سراغش خضر ما آوارگی باشد طبیب
چون جرس چشم از پی منزل مرا در راه نیست
شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
بیقرار عشق را از محنت هجران چه باک
سیل را اندیشه از پست و بلند راه نیست
می کند دلجوئی احباب ما را بی حضور
وقت آنکس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
گاه می گریم ز هجر و گاه می نالم ز عشق
حاصل شمع وجودم غیر اشگ و آه نیست
در سراغش خضر ما آوارگی باشد طبیب
چون جرس چشم از پی منزل مرا در راه نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
تا بمن از ناز ساقی سرگران افتاده است
همچو شمع محفلم آتش بجان افتاده است
خواهش دنیا دگر در دل نمی گنجد مرا
داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است
دل جدا از حلقه زلفش نمی گیرد قرار
همچو آن مرغی که دور از آشیان افتاده است
تا بسیر گلستان برخاست آن رشگ بهار
گل زبیقدری ز چشم باغبان افتاده است
از طبیب خسته گر احوال پرسندت بگوی
دیدمش در بستر غم ناتوان افتاده است
همچو شمع محفلم آتش بجان افتاده است
خواهش دنیا دگر در دل نمی گنجد مرا
داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است
دل جدا از حلقه زلفش نمی گیرد قرار
همچو آن مرغی که دور از آشیان افتاده است
تا بسیر گلستان برخاست آن رشگ بهار
گل زبیقدری ز چشم باغبان افتاده است
از طبیب خسته گر احوال پرسندت بگوی
دیدمش در بستر غم ناتوان افتاده است
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
کاروان عشق را بانگ درای دیگرست
گوش ما بر ناله دردآشنای دیگرست
بر دل تنگم در فیضی است هر زخم ستم
بر تنم هر داغ باغ دلگشای دیگرست
شمع ما را از نسیم صبحدم اندیشه نیست
روشنائی، محفل ما را ز جای دیگرست
زندگی بی آه و اشگم نیست ممکن همچو شمع
در دیار عاشقان آب و هوای دیگرست
صید لاغر را کنند آزاد، حیرانم چرا
هر قدم در راه من دام بلای دیگرست
هر چه می کاهد ز تن، بر روح افزاید طبیب
در جهان نیستی نشو و نمای دیگرست
گوش ما بر ناله دردآشنای دیگرست
بر دل تنگم در فیضی است هر زخم ستم
بر تنم هر داغ باغ دلگشای دیگرست
شمع ما را از نسیم صبحدم اندیشه نیست
روشنائی، محفل ما را ز جای دیگرست
زندگی بی آه و اشگم نیست ممکن همچو شمع
در دیار عاشقان آب و هوای دیگرست
صید لاغر را کنند آزاد، حیرانم چرا
هر قدم در راه من دام بلای دیگرست
هر چه می کاهد ز تن، بر روح افزاید طبیب
در جهان نیستی نشو و نمای دیگرست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دلتنگم و پرواز گلستان هوسم نیست
گلزار به آسایش کنج قفسم نیست
می گریم و چون شمع امیدی ز کسم نیست
می نالم ومانند جرس دادرسم نیست
در هجر تو بایست که یک عمر بنالم
افسوس که از ضعف بجز یک نفسم نیست
گرم است ز بس صحبت دستم بگریبان
مخمورم و بر ساغر می دسترسم نیست
بر هم زدم از ذوق اسیری پروبالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست
چیند همه کس دامن گل زین چمن و من
چون غنچه بجز چیدن دامان هوسم نیست
از قطره شبنم ز گلستان چه درآید
از بهر تماشای تو این دیده بسم نیست
دل،بسکه طبیب، از غم عشقش شده روشن
بر خاطر آئینه غبار از نفسم نیست
گلزار به آسایش کنج قفسم نیست
می گریم و چون شمع امیدی ز کسم نیست
می نالم ومانند جرس دادرسم نیست
در هجر تو بایست که یک عمر بنالم
افسوس که از ضعف بجز یک نفسم نیست
گرم است ز بس صحبت دستم بگریبان
مخمورم و بر ساغر می دسترسم نیست
بر هم زدم از ذوق اسیری پروبالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست
چیند همه کس دامن گل زین چمن و من
چون غنچه بجز چیدن دامان هوسم نیست
از قطره شبنم ز گلستان چه درآید
از بهر تماشای تو این دیده بسم نیست
دل،بسکه طبیب، از غم عشقش شده روشن
بر خاطر آئینه غبار از نفسم نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
میرسد یار و دریغا سروسامانم نیست
تحفه ای جز گهر اشگ بدامانم نیست
عاشقم عاشق و پروا، ز رقیبانم نیست
آتشم آتش و پروا، ز مغیلانم نیست
در تماشای بهشتم ز خیال رخ دوست
خارخاری بدل از روضه رضوانم نیست
محمل امشب ز سرشگم خطر از گل دارد
کاروان را خبر از گریه پنهانم نیست
چه عجب گرشرری قسمت دوزخ نشود
کآتشی نیست که از عشق تو در جانم نیست
بسکه افسرده مرا هجر تو شبهای فراق
گوش بر ناله مرغان سحر خوانم نیست
بحر خضرم بنظر موج سرابست طبیب
چون سکندر هوس چشمه حیوانم نیست
تحفه ای جز گهر اشگ بدامانم نیست
عاشقم عاشق و پروا، ز رقیبانم نیست
آتشم آتش و پروا، ز مغیلانم نیست
در تماشای بهشتم ز خیال رخ دوست
خارخاری بدل از روضه رضوانم نیست
محمل امشب ز سرشگم خطر از گل دارد
کاروان را خبر از گریه پنهانم نیست
چه عجب گرشرری قسمت دوزخ نشود
کآتشی نیست که از عشق تو در جانم نیست
بسکه افسرده مرا هجر تو شبهای فراق
گوش بر ناله مرغان سحر خوانم نیست
بحر خضرم بنظر موج سرابست طبیب
چون سکندر هوس چشمه حیوانم نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت
عشق تو اختیار دل از دست من گرفت
گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم
گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت
در بزم روزگار بسان سبوی می
باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت
دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست
باید ز خود کناره درین انجمن گرفت
از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت
عشق تو اختیار دل از دست من گرفت
گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم
گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت
در بزم روزگار بسان سبوی می
باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت
دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست
باید ز خود کناره درین انجمن گرفت
از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ما را که با تو غیر وفا در میانه نیست
بی جرم می کشی تو و هیچت بهانه نیست
از دل کدام شب که مرا خون روانه نیست
باشم شهید عشق وجزاینم نشانه نیست
شادم زبی تعلقی خود که در چمن
هرگز مرا بشاخ گلی آشیانه نیست
هر چند دست و پا زند وتا کجا رسد
غرقه درین محیط که هیچش کرانه نیست
نازش ز حد گذشته و گرنه کدام شب
صد کاروان اشگ بکویش روانه نیست
مارا مدام ذوق اسیری فکنده است
ورنه غبار خاطر ما آب ودانه نیست
گرد آوریم مشت خسی از حریم باغ
خاری که می کشیم پی آشیانه نیست
مشکل طبیب در دلش آهت اثر کند
کاین آتش نهفته هنوزش زبانه نیست
بی جرم می کشی تو و هیچت بهانه نیست
از دل کدام شب که مرا خون روانه نیست
باشم شهید عشق وجزاینم نشانه نیست
شادم زبی تعلقی خود که در چمن
هرگز مرا بشاخ گلی آشیانه نیست
هر چند دست و پا زند وتا کجا رسد
غرقه درین محیط که هیچش کرانه نیست
نازش ز حد گذشته و گرنه کدام شب
صد کاروان اشگ بکویش روانه نیست
مارا مدام ذوق اسیری فکنده است
ورنه غبار خاطر ما آب ودانه نیست
گرد آوریم مشت خسی از حریم باغ
خاری که می کشیم پی آشیانه نیست
مشکل طبیب در دلش آهت اثر کند
کاین آتش نهفته هنوزش زبانه نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کسی راه غمش را سر نبردست
ازین خونخواره ره جان درنبردست
چه دامست این که یک فرخنده طایر
برون زین دام بال و پر نبردست
بجز من کاورم دین و دلت پیش
کسی کالا بغارتگر نبردست
هلاک همت آن تشنه کامم
که نام چشمه کوثر نبردست
چگویم از گرفتاری به مرغی
که هرگز سر بزیر پر نبردست
کسی از روز ما آگاهیش نیست
که در هجران شبی را سر نبردست
طبیب از عشق با آنکس چگویم
کزین می بهره یک ساغر نبردست
ازین خونخواره ره جان درنبردست
چه دامست این که یک فرخنده طایر
برون زین دام بال و پر نبردست
بجز من کاورم دین و دلت پیش
کسی کالا بغارتگر نبردست
هلاک همت آن تشنه کامم
که نام چشمه کوثر نبردست
چگویم از گرفتاری به مرغی
که هرگز سر بزیر پر نبردست
کسی از روز ما آگاهیش نیست
که در هجران شبی را سر نبردست
طبیب از عشق با آنکس چگویم
کزین می بهره یک ساغر نبردست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - نوایی
غمش در نهانخانهٔ دل نشیند
بنازی که لیلی به محل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
پی ناقهاش رفتم آهسته ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند؟
بنازی که لیلی به محل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
پی ناقهاش رفتم آهسته ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند؟
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
عاشقان را نگر از خاره تنی ساخته اند
که به بیداد چو تو دلشکنی ساخته اند
بحذر باش درین بزم که جادو نگهان
کار ما مژه برهمزدنی ساخته اند
غافلند از گل رخسار تو ای رشگ چمن
بلبلانی که به خار چمنی ساخته اند
خورم افسوس باین مرده دلانی که ز کف
داده جان را و بفرسوده تنی ساخته اند
آهوانی که درین صید گهند از هرگام
بخدنگ چو تو ناوک فکنی ساخته اند
محفل عشق کجا و دل غمناک طبیب
ای خوش آنان که به بیت الحزنی ساخته اند
که به بیداد چو تو دلشکنی ساخته اند
بحذر باش درین بزم که جادو نگهان
کار ما مژه برهمزدنی ساخته اند
غافلند از گل رخسار تو ای رشگ چمن
بلبلانی که به خار چمنی ساخته اند
خورم افسوس باین مرده دلانی که ز کف
داده جان را و بفرسوده تنی ساخته اند
آهوانی که درین صید گهند از هرگام
بخدنگ چو تو ناوک فکنی ساخته اند
محفل عشق کجا و دل غمناک طبیب
ای خوش آنان که به بیت الحزنی ساخته اند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آنان که برخسار تو چون من نگرانند
دانند که زیبائی و ای کاش ندانند
ما کام دل خود زاسیری بستانیم
از ما اگر این کنج قفس را نستانند
برخیز که خود را برسانیم بمنزل
تا مردم این قافله در خواب گرانند
ساقی قدحی قسمت ما تشنه لبان کن
زان می که حریفان همه بر خاک فشانند
غیرت جگرم سوخت شنیدم چو ز اغیار
این راز، که نامحرم آن پردگیانند
زنهار طبیب از سفر عشق میاسا
کاواره درین مرحله بس راهروانند
دانند که زیبائی و ای کاش ندانند
ما کام دل خود زاسیری بستانیم
از ما اگر این کنج قفس را نستانند
برخیز که خود را برسانیم بمنزل
تا مردم این قافله در خواب گرانند
ساقی قدحی قسمت ما تشنه لبان کن
زان می که حریفان همه بر خاک فشانند
غیرت جگرم سوخت شنیدم چو ز اغیار
این راز، که نامحرم آن پردگیانند
زنهار طبیب از سفر عشق میاسا
کاواره درین مرحله بس راهروانند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مرا بتیست که دلها ازین ستم شکند
که عهد بندد و بی موجبی بهم شکند
براه عشق توام کاش هر کجا خاری است
گهی بدیده خلد گاه بر قدم شکند
فتاده ام چو بدامت خدای را صیاد
روامدار که بال و پرم بهم شکند
بساغر دل پرخون ما چه خواهد کرد
کسی که جام جمش گردهی بهم شکند
ببزم خاص مخوان غیر را که می ترسم
از آن ستم دل خاصان محترم شکند
چمن نگر که زمانش نمیکشد تا شام
گلی که طرف کله را به صبحدم شکند
وصال گاه بگاهم بدل چه خواهد کرد
چنین که از ستم هجر دمبدم شکند
طبیب جز دل افسرده ات که پرخون است
کسی ندیده سفالی که جام جم شکند
که عهد بندد و بی موجبی بهم شکند
براه عشق توام کاش هر کجا خاری است
گهی بدیده خلد گاه بر قدم شکند
فتاده ام چو بدامت خدای را صیاد
روامدار که بال و پرم بهم شکند
بساغر دل پرخون ما چه خواهد کرد
کسی که جام جمش گردهی بهم شکند
ببزم خاص مخوان غیر را که می ترسم
از آن ستم دل خاصان محترم شکند
چمن نگر که زمانش نمیکشد تا شام
گلی که طرف کله را به صبحدم شکند
وصال گاه بگاهم بدل چه خواهد کرد
چنین که از ستم هجر دمبدم شکند
طبیب جز دل افسرده ات که پرخون است
کسی ندیده سفالی که جام جم شکند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
خط بر رخ یار خوش نباشد
در گلشن و خار، خوش نباشد
رعناست اگر چه سرو آزاد
پیش قد یار خوش نباشد
تو با دل شاد زی که ما را
جز جان فگار خوش نباشد
هر چند خوشست باده اما
با رنج خمار خوش نباشد
تو با دل خوش نشین که ما را
جز ترک دیار خوش نباشد
زین بیش که میکنی تغافل
از یار به یار خوش نباشد
برغرقه، کران خوشست و مارا
زین بحر کنار خوش نباشد
بی عشق صنم بفتوی ما
از دیر گذار خوش نباشد
سرگشته او کجا و آرام
در چرخ قرار خوش نباشد
آن را که طبیب روز خوش نیست
غیر از شب تار خوش نباشد
در گلشن و خار، خوش نباشد
رعناست اگر چه سرو آزاد
پیش قد یار خوش نباشد
تو با دل شاد زی که ما را
جز جان فگار خوش نباشد
هر چند خوشست باده اما
با رنج خمار خوش نباشد
تو با دل خوش نشین که ما را
جز ترک دیار خوش نباشد
زین بیش که میکنی تغافل
از یار به یار خوش نباشد
برغرقه، کران خوشست و مارا
زین بحر کنار خوش نباشد
بی عشق صنم بفتوی ما
از دیر گذار خوش نباشد
سرگشته او کجا و آرام
در چرخ قرار خوش نباشد
آن را که طبیب روز خوش نیست
غیر از شب تار خوش نباشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مرا در سینه دل چون نافه تا پر خون نخواهد شد
نصیبم نکهتی زان طره شبگون نخواهد شد
کمال ناامیدی بین کزان نامهربان شادم
بمن بی مهریش گرزانچه هست افزون نخواهد شد
من و از محفلش اندیشه رفتن؟ محالست این
که هر کس در بهشت آمد دگر بیرون نخواهد شد
چرا بندم بدل نشناس یاری دل که می دانم
نثارش گر کنم صد جان زمن ممنون نخواهد شد
ز کف مگذار جام عشق اگر عیش ابد خواهی
کزین می هر که شد سرخوش دگر محزون نخواهد شد
طبیب اینست اگر با عاشقان بی مهری گردون
بسامان کارم از بی مهری گردون نخواهد شد
نصیبم نکهتی زان طره شبگون نخواهد شد
کمال ناامیدی بین کزان نامهربان شادم
بمن بی مهریش گرزانچه هست افزون نخواهد شد
من و از محفلش اندیشه رفتن؟ محالست این
که هر کس در بهشت آمد دگر بیرون نخواهد شد
چرا بندم بدل نشناس یاری دل که می دانم
نثارش گر کنم صد جان زمن ممنون نخواهد شد
ز کف مگذار جام عشق اگر عیش ابد خواهی
کزین می هر که شد سرخوش دگر محزون نخواهد شد
طبیب اینست اگر با عاشقان بی مهری گردون
بسامان کارم از بی مهری گردون نخواهد شد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹