عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
من که با خاک درت خون دل آمیخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
چون سر زلفش پریشان در جهان افتاده ام
با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام
همچو سوسن ده زبانی می کند با من نگار
لاجرم از عشق او در هر زبان افتاده ام
از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم
در میان موج بحر بی کران افتاده ام
از غم عشق و جفای هجر و اندوه فراق
عاجز و آشفته حال و ناتوان افتاده ام
از وفای او امید مهربانی داشتم
لیکن از جور و جفایش در گمان افتاده ام
مدّعی بر من ترحّم کن که جای رحمتست
زآنکه محروم از وصال دوستان افتاده ام
ای صبا در حسرت سلطان مهرویان به کوی
من به ناکامی جدا از دوستان افتاده ام
با وصالت کی توان امّید خلوت داشتن
من که از خواری چو خاک آستان افتاده ام
از دهان یوسفم حاصل نشد کامی چو گرگ
لب به خون آلوده و خالی دهان افتاده ام
گوهر ار در خاک باشد چون برآری گوهرست
من به امّیدی چنین در خاکدان افتاده ام
در زمان چشم مستش فتنه در عالم فتاد
زان سبب من فتنه آخر زمان افتاده ام
با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام
همچو سوسن ده زبانی می کند با من نگار
لاجرم از عشق او در هر زبان افتاده ام
از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم
در میان موج بحر بی کران افتاده ام
از غم عشق و جفای هجر و اندوه فراق
عاجز و آشفته حال و ناتوان افتاده ام
از وفای او امید مهربانی داشتم
لیکن از جور و جفایش در گمان افتاده ام
مدّعی بر من ترحّم کن که جای رحمتست
زآنکه محروم از وصال دوستان افتاده ام
ای صبا در حسرت سلطان مهرویان به کوی
من به ناکامی جدا از دوستان افتاده ام
با وصالت کی توان امّید خلوت داشتن
من که از خواری چو خاک آستان افتاده ام
از دهان یوسفم حاصل نشد کامی چو گرگ
لب به خون آلوده و خالی دهان افتاده ام
گوهر ار در خاک باشد چون برآری گوهرست
من به امّیدی چنین در خاکدان افتاده ام
در زمان چشم مستش فتنه در عالم فتاد
زان سبب من فتنه آخر زمان افتاده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
سالها در عشق تو خون خورده ام
رنجها از دست هجران برده ام
تا مگر بینم دمی رخسار تو
جان و دل ایثار پایت کرده ام
مردم چشمم که بینایی دروست
از غم هجرانش بس آزرده ام
در فراق رویت ای زیبا نگار
من ز دیده خون دل آورده ام
از شراب وصل تو جامی مراد
ای دو چشم من بگو کی خورده ام
من گلی بودم به بستان جهان
وین زمان از هجر تو پژمرده ام
از غم هجران او بیرون فتاد
ای عزیزان راز دل از پرده ام
رنجها از دست هجران برده ام
تا مگر بینم دمی رخسار تو
جان و دل ایثار پایت کرده ام
مردم چشمم که بینایی دروست
از غم هجرانش بس آزرده ام
در فراق رویت ای زیبا نگار
من ز دیده خون دل آورده ام
از شراب وصل تو جامی مراد
ای دو چشم من بگو کی خورده ام
من گلی بودم به بستان جهان
وین زمان از هجر تو پژمرده ام
از غم هجران او بیرون فتاد
ای عزیزان راز دل از پرده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
جان فدای راه عشقش کرده ام
دل چو زلف او مشوّش کرده ام
آرزو دارم که گیرم در برش
راستی اندیشه خوش کرده ام
من به بوی زلف عنبریار او
از نسیم صبحدم غش کرده ام
من بدان کیشم که قربانش شوم
تا نپنداری که ترکش کرده ام
در تمنّای تو ای آب حیات
این دل سوزان بر آتش کرده ام
من جهانی را به یاد لعل دوست
از شراب عشق سرخوش کرده ام
کوی عشق او مبارک منزلیست
زان سبب آنجا فروکش کرده ام
دل چو زلف او مشوّش کرده ام
آرزو دارم که گیرم در برش
راستی اندیشه خوش کرده ام
من به بوی زلف عنبریار او
از نسیم صبحدم غش کرده ام
من بدان کیشم که قربانش شوم
تا نپنداری که ترکش کرده ام
در تمنّای تو ای آب حیات
این دل سوزان بر آتش کرده ام
من جهانی را به یاد لعل دوست
از شراب عشق سرخوش کرده ام
کوی عشق او مبارک منزلیست
زان سبب آنجا فروکش کرده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
تا خیال آن بت بگزیده ام
بست نقشی در سواد دیده ام
از خیالش نیستم خالی دمی
گر بداند نور هر دو دیده ام
عمر بگذشت و من از روی وفا
یک سخن از لفظ او نشنیده ام
در چمن چون دیده ام قدّی چو سرو
درد از آن بالا بسی برچیده ام
همچو شمع از هجر می گریم به زار
کی چو گل از وصل او خندیده ام
آن چنان رویی و مویی در جهان
من مسلمان نیستم گر دیده ام
عرض گردیدم همه خوبان ز جان
مهر رویش از جهان بگزیده ام
بست نقشی در سواد دیده ام
از خیالش نیستم خالی دمی
گر بداند نور هر دو دیده ام
عمر بگذشت و من از روی وفا
یک سخن از لفظ او نشنیده ام
در چمن چون دیده ام قدّی چو سرو
درد از آن بالا بسی برچیده ام
همچو شمع از هجر می گریم به زار
کی چو گل از وصل او خندیده ام
آن چنان رویی و مویی در جهان
من مسلمان نیستم گر دیده ام
عرض گردیدم همه خوبان ز جان
مهر رویش از جهان بگزیده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ای خوشا وقت دل شوریده ام
حال دل چون زلف دلبر دیده ام
تا دلم در شست زلفش خانه ساخت
من بسی درد از رخش برچیده ام
من به یاد آن قد و بالای تو
سرو نازا بس زمین بوسیده ام
گرچه کردی راز ما را آشکار
من به جان اسرار تو پوشیده ام
بی وفا یارا بسی کز دست تو
جرعه ی جور و جفا نوشیده ام
نور چشمم صبر فرمایی مرا
صبر چون باشد ز نور دیده ام
من به امید وصالش در جهان
بی سر و سامان بسی گردیده ام
حال دل چون زلف دلبر دیده ام
تا دلم در شست زلفش خانه ساخت
من بسی درد از رخش برچیده ام
من به یاد آن قد و بالای تو
سرو نازا بس زمین بوسیده ام
گرچه کردی راز ما را آشکار
من به جان اسرار تو پوشیده ام
بی وفا یارا بسی کز دست تو
جرعه ی جور و جفا نوشیده ام
نور چشمم صبر فرمایی مرا
صبر چون باشد ز نور دیده ام
من به امید وصالش در جهان
بی سر و سامان بسی گردیده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
من که عمری در جهان گردیده ام
مثل رویش کافرم گردیده ام
دیده ام خوبان و مهرویان بسی
مهر رویش در جهان بگزیده ام
در چمن بر یاد قدش هر زمان
پای سرو و نارون بوسیده ام
نسبت زلفش به عنبر کرده ام
همچو مار از غبن آن پیچیده ام
من طمع در هجر آن آرام جان
از دل و جان بر بدن ببریده ام
ای مسلمانان ز درد هجر او
جامه جان بر بدن بدریده ام
بر نمی آید دلم با درد عشق
من درین معنی بسی کوشیده ام
ای بسا شبها که تا هنگام صبح
بر سر خاک رهش غلطیده ام
همچو شب تاریک می بینم جهان
بی رخت ای نور هر دو دیده ام
مثل رویش کافرم گردیده ام
دیده ام خوبان و مهرویان بسی
مهر رویش در جهان بگزیده ام
در چمن بر یاد قدش هر زمان
پای سرو و نارون بوسیده ام
نسبت زلفش به عنبر کرده ام
همچو مار از غبن آن پیچیده ام
من طمع در هجر آن آرام جان
از دل و جان بر بدن ببریده ام
ای مسلمانان ز درد هجر او
جامه جان بر بدن بدریده ام
بر نمی آید دلم با درد عشق
من درین معنی بسی کوشیده ام
ای بسا شبها که تا هنگام صبح
بر سر خاک رهش غلطیده ام
همچو شب تاریک می بینم جهان
بی رخت ای نور هر دو دیده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
من دلخسته در عشقت خرابم
ببرده آتش عشق تو آبم
گرم چون چشم مستت مست خواهی
بده جانا از آن لعلت شرابم
به چشم ساحر و زلف پرآشوب
ببردی ای نگار از دیده خوابم
دوای درد دل پرسیدم از دوست
چنین داد آن طبیب دل جوابم
ز وصلت آب وصلی بر دلم زن
که من بر آتش هجران کبابم
نکردی چاره ای از وصلم ای جان
چرا همچون جهان کردی خرابم
مرا سرگشته می داری شب و روز
از آن چون زلف تو در پیچ و تابم
ببرده آتش عشق تو آبم
گرم چون چشم مستت مست خواهی
بده جانا از آن لعلت شرابم
به چشم ساحر و زلف پرآشوب
ببردی ای نگار از دیده خوابم
دوای درد دل پرسیدم از دوست
چنین داد آن طبیب دل جوابم
ز وصلت آب وصلی بر دلم زن
که من بر آتش هجران کبابم
نکردی چاره ای از وصلم ای جان
چرا همچون جهان کردی خرابم
مرا سرگشته می داری شب و روز
از آن چون زلف تو در پیچ و تابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
به درد عشق تو درمان نیابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
در جوانی قدر خود نشناختم
این زمان حاصل چه چون در باختم
چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم
ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم
سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم
با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم
بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم
از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
این زمان حاصل چه چون در باختم
چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم
ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم
سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم
با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم
بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم
از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
هنوز از باده ی وصل تو مستم
که می گیرد به جامی باز دستم
چو چشم ناتوانت ناتوانم
چو لعل می پرستت می پرستم
ز باد صبحدم هر دم پیامی
به نزد یار مشکین مو فرستم
که از بوی سر زلفت نگارا
به سان آهوی تاتار هستم
ز پا افتاده ام از دست هجران
بگیر آخر ز وصل خویش دستم
من آشفته ی بی دل، دل و جان
به دام زلف و سودای تو بستم
به هجرانم ز دیده خون گشادی
به دام زلف کردی پای بستم
به دل بودم ز غم بسیار باری
بحمدالله کز آن غم باز رستم
که می گیرد به جامی باز دستم
چو چشم ناتوانت ناتوانم
چو لعل می پرستت می پرستم
ز باد صبحدم هر دم پیامی
به نزد یار مشکین مو فرستم
که از بوی سر زلفت نگارا
به سان آهوی تاتار هستم
ز پا افتاده ام از دست هجران
بگیر آخر ز وصل خویش دستم
من آشفته ی بی دل، دل و جان
به دام زلف و سودای تو بستم
به هجرانم ز دیده خون گشادی
به دام زلف کردی پای بستم
به دل بودم ز غم بسیار باری
بحمدالله کز آن غم باز رستم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
به بوی زلف تو دیوانه گشتم
ز خویش و آشنا بیگانه گشتم
ز شادی دور گشتم در فراقت
به درد عشق تو همخانه گشتم
چو شمع جمع جانی در شبستان
از آن رو بر رخت پروانه گشتم
بسی در بحر بی پایان عشقش
به جست و جوی آن دردانه گشتم
چو مرغ زیرکم افتاده در دام
اسیر بند زلف و دانه گشتم
ندیدم یک زمان کام دل از یار
به عشقش در جهان افسانه گشتم
خراب آباد دنیا را وفا نیست
بسی در گرد این ویرانه گشتم
به بوی زلف عنبرساش عمریست
به گرد کوی آن جانانه گشتم
ز خویش و آشنا بیگانه گشتم
ز شادی دور گشتم در فراقت
به درد عشق تو همخانه گشتم
چو شمع جمع جانی در شبستان
از آن رو بر رخت پروانه گشتم
بسی در بحر بی پایان عشقش
به جست و جوی آن دردانه گشتم
چو مرغ زیرکم افتاده در دام
اسیر بند زلف و دانه گشتم
ندیدم یک زمان کام دل از یار
به عشقش در جهان افسانه گشتم
خراب آباد دنیا را وفا نیست
بسی در گرد این ویرانه گشتم
به بوی زلف عنبرساش عمریست
به گرد کوی آن جانانه گشتم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
بتا تا مهر تو در بر گرفتم
دل از مهر جهانی برگرفتم
مرا هجران تو از پا درآورد
ولی عشق رخت از سر گرفتم
نپنداری نگارا حاش لله
که بر جایت کسی دیگر گرفتم
به بوی زلف مشکین تو مستم
به یاد لعل تو ساغر گرفتم
شدم گمراه در ظلمات هجران
به بوی زلف تو ره برگرفتم
ز دیده گوهر هجران فشاندم
رخ دل را ز غم در زر گرفتم
چو گردم گرچه از دامن فشاندی
دگر ره دامن دلبر گرفتم
دل از مهر جهانی برگرفتم
مرا هجران تو از پا درآورد
ولی عشق رخت از سر گرفتم
نپنداری نگارا حاش لله
که بر جایت کسی دیگر گرفتم
به بوی زلف مشکین تو مستم
به یاد لعل تو ساغر گرفتم
شدم گمراه در ظلمات هجران
به بوی زلف تو ره برگرفتم
ز دیده گوهر هجران فشاندم
رخ دل را ز غم در زر گرفتم
چو گردم گرچه از دامن فشاندی
دگر ره دامن دلبر گرفتم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ز حد بگذشت در عشق تو دردم
ببین در آه سرد و روی زردم
به بالین من خسته گذر کن
نگر کز دیده غرقابیم دردم
طبیب درد دلهای حزینی
به جان آمد دل مسکین ز دردم
اگر خواهی که دردم را فزایی
دهم شیرین نفس پیش تو دردم
بت عیسی دمی بنواز ما را
دمی در کار این دلداده دردم
مرا جز بندگی کاری دگر نیست
بگو تا جز وفاداری چه کردم
نظر کن بر من رنجور مهجور
که بس خون دل از دست تو خوردم
منم مستسقی آن لعل پرنوش
در آن چشمست گویی آب خوردم
جهان بگرفت باری در فراقش
ز دیده آب گرم و آه سردم
ببین در آه سرد و روی زردم
به بالین من خسته گذر کن
نگر کز دیده غرقابیم دردم
طبیب درد دلهای حزینی
به جان آمد دل مسکین ز دردم
اگر خواهی که دردم را فزایی
دهم شیرین نفس پیش تو دردم
بت عیسی دمی بنواز ما را
دمی در کار این دلداده دردم
مرا جز بندگی کاری دگر نیست
بگو تا جز وفاداری چه کردم
نظر کن بر من رنجور مهجور
که بس خون دل از دست تو خوردم
منم مستسقی آن لعل پرنوش
در آن چشمست گویی آب خوردم
جهان بگرفت باری در فراقش
ز دیده آب گرم و آه سردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
تا جهانست به سر گرد جهان می گردم
در تکاپوی تو ای دوست به عالم فردم
عهد کردم که نگردم ز تو تا جان دارم
ور بگردم من از این عهد و وفا نامردم
وقت آنست که رحمی بکنی بر دل من
که رسیدست به غایت ز فراقت دردم
مردم از تیغ جفای تو نگارا دریاب
تا به کی نیش زنی بر جگر ما هردم
چه دهم شرح که آن یار جفاپیشه چه کرد
یا من خسته ز جورش چه جفاهای بردم
بارم اندر دل از آن سیب زنخ هست مدام
وز فراق رخ زیبای تو چون به زردم
کردم اندر سرو کارش دو جهان را چه کنم
کردم این ابلهی و کردم و با خود کردم
در تکاپوی تو ای دوست به عالم فردم
عهد کردم که نگردم ز تو تا جان دارم
ور بگردم من از این عهد و وفا نامردم
وقت آنست که رحمی بکنی بر دل من
که رسیدست به غایت ز فراقت دردم
مردم از تیغ جفای تو نگارا دریاب
تا به کی نیش زنی بر جگر ما هردم
چه دهم شرح که آن یار جفاپیشه چه کرد
یا من خسته ز جورش چه جفاهای بردم
بارم اندر دل از آن سیب زنخ هست مدام
وز فراق رخ زیبای تو چون به زردم
کردم اندر سرو کارش دو جهان را چه کنم
کردم این ابلهی و کردم و با خود کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
چو در عالم تویی درمان دردم
چگونه از در تو بازگردم
غم هجران به جان من اثر کرد
نگر در آب چشم و روی زردم
گمانم بود کز وصلت خورم بر
ولی جز خون دل از تو نخوردم
نکردم جز وفا و مهربانی
بسی جور و جفا از عشق بردم
کنم عهدی که من تا زنده باشم
به گرد کوی مه رویان نگردم
حذر می کن ز دلهای پر آتش
بترش از آب چشم و آه سردم
ندیدم جز جفا و جور و خواری
به جان راه وفاداری سپردم
اگر جفتست او با ناز و عشرت
من مسکین ز خواب و خورد فردم
وفا هر چند جانا در جهان نیست
بگو غیر از وفاداری چه کردم
چگونه از در تو بازگردم
غم هجران به جان من اثر کرد
نگر در آب چشم و روی زردم
گمانم بود کز وصلت خورم بر
ولی جز خون دل از تو نخوردم
نکردم جز وفا و مهربانی
بسی جور و جفا از عشق بردم
کنم عهدی که من تا زنده باشم
به گرد کوی مه رویان نگردم
حذر می کن ز دلهای پر آتش
بترش از آب چشم و آه سردم
ندیدم جز جفا و جور و خواری
به جان راه وفاداری سپردم
اگر جفتست او با ناز و عشرت
من مسکین ز خواب و خورد فردم
وفا هر چند جانا در جهان نیست
بگو غیر از وفاداری چه کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
هیچ دانی که جهان در سر و کارت کردم
جان اگر در سر و کارت نکنم نامردم
چه نکردی ز جفا بر دل بیچاره ی من
در غم عشق تو بس خون جگرها خوردم
چه ستمها که برین خسته دل ما کردی
چه جفاها که من از بار فراقت بردم
در فراق رخ چون ماه تو ای جان و جهان
ای بسا خون که من از دیده ی جان بفشردم
گرچه جفتست به عیش و طرب آن دلبر من
من ز خواب و خور و شادی دو عالم فردم
دردم از حد بگذشت و نکنی هیچ دوا
صبر تا کی بتوان کرد نگارا در دم
تا به کی حال جهان از تو نهان بتوان داشت
سالها با غم تو صبر و تحمّل کردم
جان اگر در سر و کارت نکنم نامردم
چه نکردی ز جفا بر دل بیچاره ی من
در غم عشق تو بس خون جگرها خوردم
چه ستمها که برین خسته دل ما کردی
چه جفاها که من از بار فراقت بردم
در فراق رخ چون ماه تو ای جان و جهان
ای بسا خون که من از دیده ی جان بفشردم
گرچه جفتست به عیش و طرب آن دلبر من
من ز خواب و خور و شادی دو عالم فردم
دردم از حد بگذشت و نکنی هیچ دوا
صبر تا کی بتوان کرد نگارا در دم
تا به کی حال جهان از تو نهان بتوان داشت
سالها با غم تو صبر و تحمّل کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
خیالش دوش ناگه در ربودم
بهشت روی آن مهوش نمودم
نبودی باورم اوصاف حسنش
ز هر سو گفت و گویی می شنودم
که تا دیدم به چشم خویش رویش
مگر بخت و سعادت یار بودم
ببستم دل به زنّار دو زلفش
بسی خون دل از دیده گشودم
به تاب زلف شبرنگش ببستم
به افسون دو چشمانش گشودم
طلب کارم که یابم آب حیوان
چو جان آمد به لب آنگه چه سودم
نچیده میوه ای از شاخ وصلش
بسی سر بر در هجرانش سودم
چو یاری نیست از بختم چه تدبیر
که وصلش یک شبی روزی نبودم
بهشت روی آن مهوش نمودم
نبودی باورم اوصاف حسنش
ز هر سو گفت و گویی می شنودم
که تا دیدم به چشم خویش رویش
مگر بخت و سعادت یار بودم
ببستم دل به زنّار دو زلفش
بسی خون دل از دیده گشودم
به تاب زلف شبرنگش ببستم
به افسون دو چشمانش گشودم
طلب کارم که یابم آب حیوان
چو جان آمد به لب آنگه چه سودم
نچیده میوه ای از شاخ وصلش
بسی سر بر در هجرانش سودم
چو یاری نیست از بختم چه تدبیر
که وصلش یک شبی روزی نبودم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
دو زلف سرکشش پرتاب دیدم
دو طاق ابرویش محراب دیدم
بگردانید چشم و رو ز سویم
عظیمش با جهان در تاب دیدم
دلم خون شد به حال مردم چشم
که در خون دلش غرقاب دیدم
به عشقت دیده ی جان چون گشادم
دل مجروح پر خوناب دیدم
وفا در خوبرویان نیست ممکن
که روشن آن سخن چون آب دیدم
دری گفتم گشاد از وصل بر من
عنایت با منش زان باب دیدم
به بحر عشق او غوّاص گشتم
بسی دریای بی پایاب دیدم
دو طاق ابرویش محراب دیدم
بگردانید چشم و رو ز سویم
عظیمش با جهان در تاب دیدم
دلم خون شد به حال مردم چشم
که در خون دلش غرقاب دیدم
به عشقت دیده ی جان چون گشادم
دل مجروح پر خوناب دیدم
وفا در خوبرویان نیست ممکن
که روشن آن سخن چون آب دیدم
دری گفتم گشاد از وصل بر من
عنایت با منش زان باب دیدم
به بحر عشق او غوّاص گشتم
بسی دریای بی پایاب دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
از آن زمان که من آن روی چون قمر دیدم
دل ضعیف خود از عشق بی خبر دیدم
حلاوتی که در آن چهره نگارین است
قسم به جان تو در ماه و خور اگر دیدم
ز خون دل رقمی از سرشک چون سیماب
ز درد عشق تو جانا به روی زر دیدم
قرار نیست مرا چون دو زلف از رخ تو
به جان دوست از آن دم که یک نظر دیدم
کسی ندید مگر مرگ خویشتن به دو چشم
بیا که روز فراقت به چشم و سر دیدم
به کوه و دشت همی گشتم از فراق رخت
ز اشک دیده ی ما آب تا کمر دیدم
دگر ز کوی تو ما را سفر نخواهد بود
از آن بلا که ز بالات در سفر دیدم
جهان و هرچه در او هست سر به سر دانی
نبود همّتم ای دوست مختصر دیدم
از این سبب که نظر کردم از سر تحقیق
جهان و کار جهان جمله در گذر دیدم
دل ضعیف خود از عشق بی خبر دیدم
حلاوتی که در آن چهره نگارین است
قسم به جان تو در ماه و خور اگر دیدم
ز خون دل رقمی از سرشک چون سیماب
ز درد عشق تو جانا به روی زر دیدم
قرار نیست مرا چون دو زلف از رخ تو
به جان دوست از آن دم که یک نظر دیدم
کسی ندید مگر مرگ خویشتن به دو چشم
بیا که روز فراقت به چشم و سر دیدم
به کوه و دشت همی گشتم از فراق رخت
ز اشک دیده ی ما آب تا کمر دیدم
دگر ز کوی تو ما را سفر نخواهد بود
از آن بلا که ز بالات در سفر دیدم
جهان و هرچه در او هست سر به سر دانی
نبود همّتم ای دوست مختصر دیدم
از این سبب که نظر کردم از سر تحقیق
جهان و کار جهان جمله در گذر دیدم