عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رویش ندیده، پس مکنیدم ملامتی
                                    
نادیده حکم کردن، باشد غرامتی
پروانه چون نسوزد؟ چون شمع او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی
آن مه اگر برآید، در روز رستخیز
برخیزد از میان قیامت، قیامتی
زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند
در خود همیبسوزد، دارد علامتی
گر حسن حسن اوست، کجا عافیت؟ کجا؟
با غمزههای آتش او، کو سلامتی؟
هر دم دلم به عشق وی اندر، حریص تر
هر دم ز عشق او دل من با سآمتی
یا هجر لم تقل لی بالله ربنا
هذا الصدود منک علینا الی متی؟
می ترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی
ای آن که جبرئیل ز تو راه گم کند
با صبر تو ندارد این چرخ، طاقتی
دل را ببرد عشق، که تا سود دل کند
حاشا که او کند طمعی، یا تجارتی
عشق آن توانگریست که از بس توانگری
دارد همی زریش فراغت، فراغتی
از من مپرس این و ز عقل کمال پرس
کو راست در عیار گهرها مهارتی
او نیز خود چه گوید؟ لیکن به قدر خویش
کو در قدم بود حدثی، نوطهارتی
عقل از امید وصل، چو مجنون روان شود
در عشق میرود، به امید زیارتی
ور زان که درنیابد در ره کمال عشق
از پرتو شرارش یابد حرارتی
بادا ز نور عشق، من و عقل کل را
زان شکر شگرف، شفای مرارتی
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی
تبریز شمس دین، که بصیرت ازو بود
چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی
                                                                    
                            نادیده حکم کردن، باشد غرامتی
پروانه چون نسوزد؟ چون شمع او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی
آن مه اگر برآید، در روز رستخیز
برخیزد از میان قیامت، قیامتی
زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند
در خود همیبسوزد، دارد علامتی
گر حسن حسن اوست، کجا عافیت؟ کجا؟
با غمزههای آتش او، کو سلامتی؟
هر دم دلم به عشق وی اندر، حریص تر
هر دم ز عشق او دل من با سآمتی
یا هجر لم تقل لی بالله ربنا
هذا الصدود منک علینا الی متی؟
می ترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی
ای آن که جبرئیل ز تو راه گم کند
با صبر تو ندارد این چرخ، طاقتی
دل را ببرد عشق، که تا سود دل کند
حاشا که او کند طمعی، یا تجارتی
عشق آن توانگریست که از بس توانگری
دارد همی زریش فراغت، فراغتی
از من مپرس این و ز عقل کمال پرس
کو راست در عیار گهرها مهارتی
او نیز خود چه گوید؟ لیکن به قدر خویش
کو در قدم بود حدثی، نوطهارتی
عقل از امید وصل، چو مجنون روان شود
در عشق میرود، به امید زیارتی
ور زان که درنیابد در ره کمال عشق
از پرتو شرارش یابد حرارتی
بادا ز نور عشق، من و عقل کل را
زان شکر شگرف، شفای مرارتی
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی
تبریز شمس دین، که بصیرت ازو بود
چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای عشق پرده در، که تو در زیر چادری
                                    
در حسن حورییی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطفها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دینست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
                                                                    
                            در حسن حورییی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطفها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دینست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بس فراز و شیب، که کردم طلب گری
                                    
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت، چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم به اختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور، طالب ارنی، کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادییی رسیدم، کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز میبسوزد، گر ز آنک میپری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا به پر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به ششدری
ای کامل کمال کزین سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکییی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آن که بر و بحر یکی جنس و یک فناند
هر یک به حس درآید، چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک، در فضای غیب
در پا فتاده باشد، چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار ازین هر دو او، بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر که هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر، که ز هر غش طاهری
گر محو مینمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش، بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش، تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار، دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزهیی کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه، نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری؟
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟
حنجر غذا خورد، ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز، ساتری
آن است اصل و قصد و غرض، زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست، که من رام یشتری
                                                                    
                            گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت، چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم به اختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور، طالب ارنی، کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادییی رسیدم، کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز میبسوزد، گر ز آنک میپری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا به پر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به ششدری
ای کامل کمال کزین سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکییی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آن که بر و بحر یکی جنس و یک فناند
هر یک به حس درآید، چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک، در فضای غیب
در پا فتاده باشد، چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار ازین هر دو او، بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر که هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر، که ز هر غش طاهری
گر محو مینمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش، بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش، تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار، دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزهیی کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه، نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری؟
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟
حنجر غذا خورد، ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز، ساتری
آن است اصل و قصد و غرض، زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست، که من رام یشتری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاها بکش قطار، که شه وار میکشی
                                    
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
                                                                    
                            دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای نای خوش نوای، که دلدار و دلخوشی
                                    
دم میدهی تو گرم و دم سرد میکشی
خالیست اندرون تو از بند، لاجرم
خالی کنندهٔ دل و جان مشوشی
نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی
هر چند امییی تو، به معنی منقشی
ای صورت حقایق کل، در چه پردهیی؟
سر برزن از میانهٔ نی، چون شکروشی
نه چشم گشتهیی تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت، که تو دمساز هر ششی
ای نای سربریده، بگو سر، بیزبان
خوش میچشان ز حلق، ازان دم که میچشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون، ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
بوییست در دم تو ز تبریز، لاجرم
بس دل که میربایی از حسن و از کشی
                                                                    
                            دم میدهی تو گرم و دم سرد میکشی
خالیست اندرون تو از بند، لاجرم
خالی کنندهٔ دل و جان مشوشی
نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی
هر چند امییی تو، به معنی منقشی
ای صورت حقایق کل، در چه پردهیی؟
سر برزن از میانهٔ نی، چون شکروشی
نه چشم گشتهیی تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت، که تو دمساز هر ششی
ای نای سربریده، بگو سر، بیزبان
خوش میچشان ز حلق، ازان دم که میچشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون، ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
بوییست در دم تو ز تبریز، لاجرم
بس دل که میربایی از حسن و از کشی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اندر میان جمع چه جان است آن یکی
                                    
یک جان نخوانمش، که جهان است آن یکی
سوگند میخورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک، آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفه اند، اگر میوه است او
جمله قراضه اند، چو کان است آن یکی
دل موج میزند ز صفاتش، ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد، زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلیست بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگویم این که فلان است آن یکی
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
گر چشم درد نیست تو را، چشم باز کن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده میکن، تا پادشا شوی
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را ره زند که نیست
اندر گمان مباش، که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
گفتا عجب مدار، چنان است آن یکی
                                                                    
                            یک جان نخوانمش، که جهان است آن یکی
سوگند میخورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک، آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفه اند، اگر میوه است او
جمله قراضه اند، چو کان است آن یکی
دل موج میزند ز صفاتش، ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد، زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلیست بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگویم این که فلان است آن یکی
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
گر چشم درد نیست تو را، چشم باز کن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده میکن، تا پادشا شوی
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را ره زند که نیست
اندر گمان مباش، که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
گفتا عجب مدار، چنان است آن یکی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
                                    
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص، گرفتار غولمی
ور آفتاب جانها، خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا، کی رسولمی؟
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شخولمی؟
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح، در نحولمی
گر سایهٔ چمن نبدی و فروع او
من چون درخت بخت خسان، بیاصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی؟
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی، کی شکفتمی؟
ور لطف و فضل حق نبدی، من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی، من در افولمی
                                                                    
                            زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص، گرفتار غولمی
ور آفتاب جانها، خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا، کی رسولمی؟
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شخولمی؟
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح، در نحولمی
گر سایهٔ چمن نبدی و فروع او
من چون درخت بخت خسان، بیاصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی؟
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی، کی شکفتمی؟
ور لطف و فضل حق نبدی، من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی، من در افولمی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای آسمان که بر سر ما چرخ میزنی
                                    
در عشق آفتاب، تو هم خرقهٔ منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون، همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی، وز خاک فارغی
از آتشش نسوزی، وز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت؟
آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی؟
از گردشی، کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر، چه درختان که برکنی
شمعیست آفتاب و تو پروانهیی به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع میتنی
پوشیدهیی چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همیکنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید
ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانههاست که عشق است هر چه هست
خانهی خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکتههاست درین سینه گفتنی
                                                                    
                            در عشق آفتاب، تو هم خرقهٔ منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون، همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی، وز خاک فارغی
از آتشش نسوزی، وز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت؟
آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی؟
از گردشی، کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر، چه درختان که برکنی
شمعیست آفتاب و تو پروانهیی به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع میتنی
پوشیدهیی چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همیکنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید
ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانههاست که عشق است هر چه هست
خانهی خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکتههاست درین سینه گفتنی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
                                    
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشهام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
                                                                    
                            زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشهام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی بیار بادهٔ سغراق ده منی
                                    
اندیشه را رها کن، کاریست کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامیست گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر، به کوری دشمنی
هوشیست بند ما و به پیش تو هوش چیست؟
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشیست عیش و مقامات ایمنی
در بزم بیهشی، همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها، خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمیشویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن، ما سخت تشنهایم
تو ساقی کریمی و بیصرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنیست
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و مینگر ز چپ و راست، اشک خون
ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی؟
بیهوده چند گویی؟ خاموش کن، بس است
فرمان گفت نیست، همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز، آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف، معتنی
                                                                    
                            اندیشه را رها کن، کاریست کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامیست گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر، به کوری دشمنی
هوشیست بند ما و به پیش تو هوش چیست؟
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشیست عیش و مقامات ایمنی
در بزم بیهشی، همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها، خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمیشویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن، ما سخت تشنهایم
تو ساقی کریمی و بیصرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنیست
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و مینگر ز چپ و راست، اشک خون
ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی؟
بیهوده چند گویی؟ خاموش کن، بس است
فرمان گفت نیست، همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز، آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف، معتنی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای نای، بس خوش است کز اسرار آگهی
                                    
کار او کند، که دارد از کار آگهی
ای نای، همچو بلبل، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل بیخار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه، بسوز، بمگذار آگهی
گفتا چگونه ره زن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار، گم شدگان را نمینواخت
از آگهی همیشد بیزار آگهی
نه چشم گشتهیی تو که بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند
ای ننگ سر درین ره و، ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپر است و ز انکار آگهی
چون میچشی ز لعل لب یار، ناله چیست؟
بگذار تا کند گلهٔ زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمینالی، ای کریم
بگری بر آن که دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد، گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
                                                                    
                            کار او کند، که دارد از کار آگهی
ای نای، همچو بلبل، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل بیخار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه، بسوز، بمگذار آگهی
گفتا چگونه ره زن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار، گم شدگان را نمینواخت
از آگهی همیشد بیزار آگهی
نه چشم گشتهیی تو که بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند
ای ننگ سر درین ره و، ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپر است و ز انکار آگهی
چون میچشی ز لعل لب یار، ناله چیست؟
بگذار تا کند گلهٔ زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمینالی، ای کریم
بگری بر آن که دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد، گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شوری فتاد در فلک ای مه، چه شستهیی؟
                                    
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شستهیی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شستهیی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شستهیی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شستهیی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شستهیی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شستهیی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شستهیی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دستها و درین ره، چه شستهیی؟
                                                                    
                            پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شستهیی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شستهیی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شستهیی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شستهیی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شستهیی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شستهیی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شستهیی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دستها و درین ره، چه شستهیی؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
                                    
وصف قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
دام و دم قلندر، بیچون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری
از خود به خود چه جویی؟ چون سر به سر تویی
چون آب در سبویی کلی، ز کل پری
از خود به خود سفر کن، در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن، ای دوست، یک سری
نی بیم و نی امید، نه طاعت، نه معصیت
نی بنده، نی خدای، نه وصف مجاوری
عجز است و قدرت است و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره، چو بنگری
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
زینهار، تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری
                                                                    
                            وصف قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
دام و دم قلندر، بیچون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری
از خود به خود چه جویی؟ چون سر به سر تویی
چون آب در سبویی کلی، ز کل پری
از خود به خود سفر کن، در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن، ای دوست، یک سری
نی بیم و نی امید، نه طاعت، نه معصیت
نی بنده، نی خدای، نه وصف مجاوری
عجز است و قدرت است و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره، چو بنگری
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
زینهار، تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش همه شب، دوش همه شب، گشتم من بر بام حبیبی
                                    
اختر و گردون، اختر و گردون، برده ز زهره جام حبیبی
جملهٔ جانها، جملهٔ جانها، بسته پر و پا، بسته پر و پا
همچو دل من، همچو دل من، دلخوش اندر دام حبیبی
دام تو خوشتر، دام تو خوشتر، از می احمر، وز رز اخضر
از زر پخته، از زر پخته، نادره تر بد، خام حبیبی
نور رخ شه، نور رخ شه، حسرت صد مه، ره زن صد ره
صبح سعادت، صبح سعادت، درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون، مخزن قارون، اختر گردون، ملک همایون
گر بدهد جان، گر بدهد جان، او نگزارد وام حبیبی
عام شدهست این، عام شدهست این، نظم سخنها، لیک تو این بین
ای شده قربان، ای شده قربان، خاص جهان در عام حبیبی
                                                                    
                            اختر و گردون، اختر و گردون، برده ز زهره جام حبیبی
جملهٔ جانها، جملهٔ جانها، بسته پر و پا، بسته پر و پا
همچو دل من، همچو دل من، دلخوش اندر دام حبیبی
دام تو خوشتر، دام تو خوشتر، از می احمر، وز رز اخضر
از زر پخته، از زر پخته، نادره تر بد، خام حبیبی
نور رخ شه، نور رخ شه، حسرت صد مه، ره زن صد ره
صبح سعادت، صبح سعادت، درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون، مخزن قارون، اختر گردون، ملک همایون
گر بدهد جان، گر بدهد جان، او نگزارد وام حبیبی
عام شدهست این، عام شدهست این، نظم سخنها، لیک تو این بین
ای شده قربان، ای شده قربان، خاص جهان در عام حبیبی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اه که چه شیرین بتیست، در تتق زرکشی
                                    
اه که چه میزیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه میرود، قاعدهٔ شب روی
میکند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این بیخودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
                                                                    
                            اه که چه میزیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه میرود، قاعدهٔ شب روی
میکند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این بیخودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روی من از روی تو، دارد صد روشنی
                                    
جان من از جان تو، یابد صد ایمنی
آهن هستی من، صیقل عشقش چو یافت
آینهٔ کون شد، رفت ازو آهنی
مرغ دلم میطپید، هیچ سکونی نداشت
مسکن اصلیش دید، یافت درو ساکنی
ندهد بیچشم تو، چشم من آینگی
ندهد بیروز تو، روزن من روزنی
چشم منش چون بدید گفت که نور منی
جان منش چون بدید گفت که جان منی
صبر ازان صبر کرد، شکر شکر تو دید
فقر ازان فخر شد، کز تو شود او غنی
گاه منم بر درت، حلقهٔ در میزنم
گاه تویی در برم، حلقهٔ دل میزنی
باد صبا سوی عشق، این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو، پاک ز تردامنی
هست مرا همچو نی، وام کمر بستنی
هست تو را همچو نی، وام شکر دادنی
ای دل در ما گریز، از من و ما محو شو
زان که بریدی ز ما، گر نبری از منی
دانهٔ شیرین به سنگ، گفت چو من بشکنم
مغز نمایم، ولیک وای چو تو بشکنی
                                                                    
                            جان من از جان تو، یابد صد ایمنی
آهن هستی من، صیقل عشقش چو یافت
آینهٔ کون شد، رفت ازو آهنی
مرغ دلم میطپید، هیچ سکونی نداشت
مسکن اصلیش دید، یافت درو ساکنی
ندهد بیچشم تو، چشم من آینگی
ندهد بیروز تو، روزن من روزنی
چشم منش چون بدید گفت که نور منی
جان منش چون بدید گفت که جان منی
صبر ازان صبر کرد، شکر شکر تو دید
فقر ازان فخر شد، کز تو شود او غنی
گاه منم بر درت، حلقهٔ در میزنم
گاه تویی در برم، حلقهٔ دل میزنی
باد صبا سوی عشق، این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو، پاک ز تردامنی
هست مرا همچو نی، وام کمر بستنی
هست تو را همچو نی، وام شکر دادنی
ای دل در ما گریز، از من و ما محو شو
زان که بریدی ز ما، گر نبری از منی
دانهٔ شیرین به سنگ، گفت چو من بشکنم
مغز نمایم، ولیک وای چو تو بشکنی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر نفسی از درون، دلبر روحانییی
                                    
عربده آرد مرا، از ره پنهانییی
فتنه و ویرانیام، شور و پریشانیام
برد مسلمانیام، وای مسلمانییی
گفت مرا می خوری، یا چه گمان میبری
کیست برون از گمان، جز دل ربانییی؟
بر سر افسانه رو، مست سوی خانه رو
جان بفشان، کان نگار، کرد گل افشانییی
یک دم ای خوش عذار، حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار، رسم نگهبانییی
عابد و معبود من، شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف، در دل انسانییی
کعبهٔ ما کوی او، قبلهٔ ما روی او
رهبر ما بوی او، در ره سلطانییی
خواجهٔ صاحب نظر، الحذر از ما، حذر
تا ننهد خواجه سر، در خطر جانییی
نی، غلطم سر بیار، تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار، گنج به ویرانییی
آمد آن شیر من، عاشق جان سیر من
در کف او شیشهیی، شکل پری خوانییی
گفتم ای روح قدس، آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم؟ دریغ، حال مرا دانییی
مستم و گم کرده راه، تن زن و پرسش مخواه
مست چهام؟ بوی گیر، بادهٔ جانانییی
کی بود آن ای خدا، ما شده از ما جدا؟
برده قماشات ما، غارت سبحانییی
هر که ورا کارکیست، در کف او خارکیست
هر که ورا یارکیست، هست چو زندانییی
کارک تو هم تویی، یارک تو هم تویی
هر که ز خود دور شد، نیست به جز فانییی
                                                                    
                            عربده آرد مرا، از ره پنهانییی
فتنه و ویرانیام، شور و پریشانیام
برد مسلمانیام، وای مسلمانییی
گفت مرا می خوری، یا چه گمان میبری
کیست برون از گمان، جز دل ربانییی؟
بر سر افسانه رو، مست سوی خانه رو
جان بفشان، کان نگار، کرد گل افشانییی
یک دم ای خوش عذار، حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار، رسم نگهبانییی
عابد و معبود من، شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف، در دل انسانییی
کعبهٔ ما کوی او، قبلهٔ ما روی او
رهبر ما بوی او، در ره سلطانییی
خواجهٔ صاحب نظر، الحذر از ما، حذر
تا ننهد خواجه سر، در خطر جانییی
نی، غلطم سر بیار، تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار، گنج به ویرانییی
آمد آن شیر من، عاشق جان سیر من
در کف او شیشهیی، شکل پری خوانییی
گفتم ای روح قدس، آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم؟ دریغ، حال مرا دانییی
مستم و گم کرده راه، تن زن و پرسش مخواه
مست چهام؟ بوی گیر، بادهٔ جانانییی
کی بود آن ای خدا، ما شده از ما جدا؟
برده قماشات ما، غارت سبحانییی
هر که ورا کارکیست، در کف او خارکیست
هر که ورا یارکیست، هست چو زندانییی
کارک تو هم تویی، یارک تو هم تویی
هر که ز خود دور شد، نیست به جز فانییی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دل چون آهنت بوده چو آیینهیی
                                    
آینه با جان من، مونس دیرینهیی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینهیی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که همیبیندت، احمد پارینهیی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینهیی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهیی، همدم بوزینهیی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینهیی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینهیی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینهیی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینهیی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینهیی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینهیی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر، بیمزه ترخینهیی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینهیی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینهیی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینهیی
                                                                    
                            آینه با جان من، مونس دیرینهیی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینهیی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که همیبیندت، احمد پارینهیی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینهیی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهیی، همدم بوزینهیی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینهیی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینهیی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینهیی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینهیی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینهیی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینهیی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر، بیمزه ترخینهیی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینهیی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینهیی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینهیی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یار در آخر زمان، کرد طرب سازیی
                                    
باطن او جد جد، ظاهر او بازییی
جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهل تو طنازییی
در حرکت باش ازآنک، آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق، سر سراندازییی
جنبش جان کی کند، صورت گرمابهیی؟
صف شکنی کی کند، اسب گدا غازییی؟
طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود
جنبش پالانییی، از فرس تازییی
میزن و میخور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازییی
بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز
روبه با شیر حق، کی کند انبازییی؟
گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا
مروزییی اوفتاد در ره با رازییی
عشق عجب غازیییست، زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازییی
چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه
گر بکند قلب تو، قالب پردازییی
مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف، آرد غمازییی
ای خنک آن جان پاک، کز سر میدان خاک
گیرد زین قلب گاه قالب پردازییی
                                                                    
                            باطن او جد جد، ظاهر او بازییی
جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهل تو طنازییی
در حرکت باش ازآنک، آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق، سر سراندازییی
جنبش جان کی کند، صورت گرمابهیی؟
صف شکنی کی کند، اسب گدا غازییی؟
طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود
جنبش پالانییی، از فرس تازییی
میزن و میخور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازییی
بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز
روبه با شیر حق، کی کند انبازییی؟
گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا
مروزییی اوفتاد در ره با رازییی
عشق عجب غازیییست، زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازییی
چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه
گر بکند قلب تو، قالب پردازییی
مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف، آرد غمازییی
ای خنک آن جان پاک، کز سر میدان خاک
گیرد زین قلب گاه قالب پردازییی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رو، که به مهمان تو، مینروم ای اخی
                                    
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان میدهد، خویش نهان میکند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر میشود، گر تو درین میچخی
جنتییی دل فروز، دوزخییی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسلهست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان میزخی
                                                                    
                            بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان میدهد، خویش نهان میکند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر میشود، گر تو درین میچخی
جنتییی دل فروز، دوزخییی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسلهست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان میزخی