عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
کشم ار جور ازو باز وفا می خواهم
بین چها می کشم از یار و چها میخواهم
از خدا بر کف او تیغ جفا می خواهم
راحت خلق خدا را زخدا میخواهم
بس که خواهم که به آمیزش کس خو نکنی
خویش را هم ز تو پیوسته جدا میخواهم
گر چه بیداد بتان کشت مرا لیک ای دل
داد خود را ز تو در روز جزا میخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاری توست
خویشتن را ز کمند تورها میخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ی خط آری دور
خضری را زلب آب بقا میخواهم
بین چها می کشم از یار و چها میخواهم
از خدا بر کف او تیغ جفا می خواهم
راحت خلق خدا را زخدا میخواهم
بس که خواهم که به آمیزش کس خو نکنی
خویش را هم ز تو پیوسته جدا میخواهم
گر چه بیداد بتان کشت مرا لیک ای دل
داد خود را ز تو در روز جزا میخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاری توست
خویشتن را ز کمند تورها میخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ی خط آری دور
خضری را زلب آب بقا میخواهم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
چه غم گر در برش مهر خموشی بر دهن دارم
که با او در میان از هر نگاهی صد سخن دارم
مرا نه طاقتی در دست و نه خویی به بیدادی
نمیدانم علاجش چیست این دردی که من دارم
شود روزی که پرسد از تو خون خلق و من پوشم
نهانی زخمهایی را که در زیر کفن دارم
مرا رانند از بزم وصال اغیار و من غافل
که در بزم دل از وصلش هزاران انجمن دارم
نه حسنی کامل و نه بی غم عشقش شکیبائی
فغان از دست این مشکل پسندیها که من دارم
علاج درد هجر امشب به آه صبحدم خواهم
(سحاب) از سادگی تا صبح امید زیستن دارم
که با او در میان از هر نگاهی صد سخن دارم
مرا نه طاقتی در دست و نه خویی به بیدادی
نمیدانم علاجش چیست این دردی که من دارم
شود روزی که پرسد از تو خون خلق و من پوشم
نهانی زخمهایی را که در زیر کفن دارم
مرا رانند از بزم وصال اغیار و من غافل
که در بزم دل از وصلش هزاران انجمن دارم
نه حسنی کامل و نه بی غم عشقش شکیبائی
فغان از دست این مشکل پسندیها که من دارم
علاج درد هجر امشب به آه صبحدم خواهم
(سحاب) از سادگی تا صبح امید زیستن دارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
با خیالت به مراد دل خود در سخنم
آه اگر چرخ جفا پیشه بداند که منم
رشک در عشق به یعقوب مرا وقتی نیست
که رسد بوئی از آن یوسف گل پیرهنم
یابد از خنجر خونریز که ام کشته به حشر
هر که مژگان تو را بیند و خونین کفنم
بهر آزردن من یار پی رنجش غیر
امشب از بهر چه خوانده است در این انجمنم
ترک سر گفته نهادم به رهت پای طلب
زان که سر در ره عشق تو بود بار تنم
بی اثر نیست چو مرغ چمنم ناله (سحاب)
که نه چون مرغ چمن مایل سرو چمنم
آه اگر چرخ جفا پیشه بداند که منم
رشک در عشق به یعقوب مرا وقتی نیست
که رسد بوئی از آن یوسف گل پیرهنم
یابد از خنجر خونریز که ام کشته به حشر
هر که مژگان تو را بیند و خونین کفنم
بهر آزردن من یار پی رنجش غیر
امشب از بهر چه خوانده است در این انجمنم
ترک سر گفته نهادم به رهت پای طلب
زان که سر در ره عشق تو بود بار تنم
بی اثر نیست چو مرغ چمنم ناله (سحاب)
که نه چون مرغ چمن مایل سرو چمنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مدعی را کرد یار خویشتن
تا کنم من فکر کار خویشتن
به که ندهم وعده ی وصلش به خویش
تا نباشم شرمسار خویشتن
همنشینی با سگ کویش کنم
تا فزایم اعتبار خویشتن
غیر چون دیدم به بزمت با رقیب
بستم از کوی تو بار خویشتن
گه نشانم آتش سوزان دل
زآب چشم اشک بار خویشتن
گه ز آه شعله بار خود کنم
چاره ی شبهای تار خویشتن
از برم دل رفت و بر چشمم نهاد
اشک خونین یادگار خویشتن
دور از آن رو کرده بس گلها (سحاب)
ز اشک خونین در کنار خویشتن
تا کنم من فکر کار خویشتن
به که ندهم وعده ی وصلش به خویش
تا نباشم شرمسار خویشتن
همنشینی با سگ کویش کنم
تا فزایم اعتبار خویشتن
غیر چون دیدم به بزمت با رقیب
بستم از کوی تو بار خویشتن
گه نشانم آتش سوزان دل
زآب چشم اشک بار خویشتن
گه ز آه شعله بار خود کنم
چاره ی شبهای تار خویشتن
از برم دل رفت و بر چشمم نهاد
اشک خونین یادگار خویشتن
دور از آن رو کرده بس گلها (سحاب)
ز اشک خونین در کنار خویشتن
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
چند خونش رود از دیده ی نمناک برون؟
کاش از سینه رود این دل صد چاک برون
تو در اندیشه ی خون من و غافل که به حشر
بر نیاید تن صد پاره ام از خاک برون
چاره ی جور تو بیباک ندانم ورنه
آید آه دلم از عهده ی افلاک برون
ز آشیان من از اول گذرد هر بادی
که ز گلزار تو آرد خس و خاشاک برون
گر چو من ناله ای از سینه کشد مرغ چمن
خون دل از عوض می چکد از تاک برون
هوس وصل تو بیرون نتوان کرد ز جان
گر چه آید ز تن این جان هوسناک برون
کاش از سینه رود این دل صد چاک برون
تو در اندیشه ی خون من و غافل که به حشر
بر نیاید تن صد پاره ام از خاک برون
چاره ی جور تو بیباک ندانم ورنه
آید آه دلم از عهده ی افلاک برون
ز آشیان من از اول گذرد هر بادی
که ز گلزار تو آرد خس و خاشاک برون
گر چو من ناله ای از سینه کشد مرغ چمن
خون دل از عوض می چکد از تاک برون
هوس وصل تو بیرون نتوان کرد ز جان
گر چه آید ز تن این جان هوسناک برون
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم: به دل شکیب تو حسرت نصیب کو؟
گفتا: به درد عشق نکویان شکیب کو؟
خوش محفلی که باده ی ناب از سبوبه جام
ریزی بدست خویش و نپرسی رقیب کو؟
زاهد مرا به ترک تو هر دم دهد فریب
یک جلوه زان شمایل زاهد فریب کو؟
هر ناکسی به کوی وی آمد بگفت کیست؟
هر بیدلی که رفت نگفت آن غریب کو؟
ای غیر اگر بدوری او سالها زیم
خوشتر از اینکه از تو بپرسم حبیب کو؟
آن خسته قدر لذت درد (سحاب) یافت
کز درد جان سپرد و نگفتا طبیب کو؟
گفتا: به درد عشق نکویان شکیب کو؟
خوش محفلی که باده ی ناب از سبوبه جام
ریزی بدست خویش و نپرسی رقیب کو؟
زاهد مرا به ترک تو هر دم دهد فریب
یک جلوه زان شمایل زاهد فریب کو؟
هر ناکسی به کوی وی آمد بگفت کیست؟
هر بیدلی که رفت نگفت آن غریب کو؟
ای غیر اگر بدوری او سالها زیم
خوشتر از اینکه از تو بپرسم حبیب کو؟
آن خسته قدر لذت درد (سحاب) یافت
کز درد جان سپرد و نگفتا طبیب کو؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دردا که وفا در این زمانه
از اهل زمان بود فسانه
زاهد کشد آه حسرت و من
در دیر مغان می مغانه
خواهد ز سپهر دادم از دل
این شعله که می کشد زبانه
من غرقه ی بحر عشق و عشقش
بحری و چو بحر بی کرانه
با آن لب و خال بی نیاز است
مرغ دل من زآب و دانه
یک لحظه وصال دوست خوشتر
ای خضر ز عمر جاودانه
گفتم: روم از در تو گفتا:
کم باش سگیم ز آستانه
دل در خم طره ی تو مرغی است
در دام گرفته آشیانه
به ز آن که زدوریت نمردم
نبود پی قتل من بهانه
بگذار که پا نهم بکویت
نگذاریم ار قدم بخانه
ای گل سخن وفا چه گویم
گوش تو کجا و این ترانه
دلها به زمین (سحاب) ریزد
هر گه که زند به زلف شانه
از اهل زمان بود فسانه
زاهد کشد آه حسرت و من
در دیر مغان می مغانه
خواهد ز سپهر دادم از دل
این شعله که می کشد زبانه
من غرقه ی بحر عشق و عشقش
بحری و چو بحر بی کرانه
با آن لب و خال بی نیاز است
مرغ دل من زآب و دانه
یک لحظه وصال دوست خوشتر
ای خضر ز عمر جاودانه
گفتم: روم از در تو گفتا:
کم باش سگیم ز آستانه
دل در خم طره ی تو مرغی است
در دام گرفته آشیانه
به ز آن که زدوریت نمردم
نبود پی قتل من بهانه
بگذار که پا نهم بکویت
نگذاریم ار قدم بخانه
ای گل سخن وفا چه گویم
گوش تو کجا و این ترانه
دلها به زمین (سحاب) ریزد
هر گه که زند به زلف شانه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
نمیدانم کسی در کوی او دارد گذریانه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمیدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سخت تر یا نه
به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش
رسد یا رب به فریاد من آن بیدادگر یا نه
نهالی را کز آب دیده عمری پرورش دادم
ندانم بر مرادم عاقبت بخشد ثمر یا نه
پس از عمری که اذن یک نگه دارم نمیدانم
که گردد مانع نظاره آب چشم تر یا نه
نمی پرسی (سحاب) آمد به کویت یا نه ور آمد
تواند دیدت از بیم رقیبان یک نظر یا نه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمیدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سخت تر یا نه
به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش
رسد یا رب به فریاد من آن بیدادگر یا نه
نهالی را کز آب دیده عمری پرورش دادم
ندانم بر مرادم عاقبت بخشد ثمر یا نه
پس از عمری که اذن یک نگه دارم نمیدانم
که گردد مانع نظاره آب چشم تر یا نه
نمی پرسی (سحاب) آمد به کویت یا نه ور آمد
تواند دیدت از بیم رقیبان یک نظر یا نه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
هر ساعت الفتی است تو را با جماعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خضر آب زندگی خواست من وصل یار جانی
کاین عیش جاودان به زه آن عمر جاودانی
در لعل یار پیداست پیوسته بی کم و کاست
اسکندر آنچه میخواست از آب زندگانی
تا نه زرنگ زردم آگه شوی ز دردم
از خون دیده کردم رنگ خود ارغوانی
گفتا: چو دادم آن را از بهر بوسه جان را
کس گنج رایگان را داده است رایگانی
گر چه ز جور جانان شادند خسته جانان
اما به ناتوانان رحم آر تا توانی
وصلش چو نیست تقدیر بیحاصلست تدبیر
یابد چه گونه تغییر تقدیر آسمانی
آن لب چو لعل نابست درج در خوشابست
چون دیده ی (سحاب) است دایم به در فشانی
کاین عیش جاودان به زه آن عمر جاودانی
در لعل یار پیداست پیوسته بی کم و کاست
اسکندر آنچه میخواست از آب زندگانی
تا نه زرنگ زردم آگه شوی ز دردم
از خون دیده کردم رنگ خود ارغوانی
گفتا: چو دادم آن را از بهر بوسه جان را
کس گنج رایگان را داده است رایگانی
گر چه ز جور جانان شادند خسته جانان
اما به ناتوانان رحم آر تا توانی
وصلش چو نیست تقدیر بیحاصلست تدبیر
یابد چه گونه تغییر تقدیر آسمانی
آن لب چو لعل نابست درج در خوشابست
چون دیده ی (سحاب) است دایم به در فشانی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مکن تکیه زنهار تا میتوانی
به عهد جوانان به عهد جوانی
کی آوردمی تاب این سست مهری؟
نمی بود اگر با من این سخت جانی
نه چندان به عشاق الفت نه دوری
نه پر ساده لوحی نه پر بد گمانی
مده تاج درویشی و کنج عزلت
به تاج فریدون و ملک کیانی
غم از شادمانی بود زانکه در دل
ز شادی غم آمد زغم شادمانی
تو را باشد از ناله ی ناتوانان
فغان و مرا ناله از ناتوانی
گرفتم به دل نیست میل (سحابت)
چه شد آخر اظهار لطف زبانی
به عهد جوانان به عهد جوانی
کی آوردمی تاب این سست مهری؟
نمی بود اگر با من این سخت جانی
نه چندان به عشاق الفت نه دوری
نه پر ساده لوحی نه پر بد گمانی
مده تاج درویشی و کنج عزلت
به تاج فریدون و ملک کیانی
غم از شادمانی بود زانکه در دل
ز شادی غم آمد زغم شادمانی
تو را باشد از ناله ی ناتوانان
فغان و مرا ناله از ناتوانی
گرفتم به دل نیست میل (سحابت)
چه شد آخر اظهار لطف زبانی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
جاودان داریم در ساغر شراب زندگی
من ز صهبای محبت خضر از آب زندگی
زندگی دارد شتاب و ساقی دوران درنگ
بادرنگ او نمی سازد شتاب زندگی
زاختر بد روزی آن ماه جهانتاب از درم
در نیاید تا فرو رفت آفتاب زندگی
بر سرم هنگام خواب آمد ندانم خوانمش
خواب مرگ این خواب را یا آنکه خواب زندگی
مدعی از رشک من در اضطراب مردن است
من ز بیم وصل او در اضطراب زندگی
لذت آسایش مردن کسی یابد که او
همچو من باشد گرفتار عذاب زندگی
سر نخواهد زد گلی از باغ امیدم (سحاب)
گر رسد زین سان بر آن فیض سحاب زندگی
من ز صهبای محبت خضر از آب زندگی
زندگی دارد شتاب و ساقی دوران درنگ
بادرنگ او نمی سازد شتاب زندگی
زاختر بد روزی آن ماه جهانتاب از درم
در نیاید تا فرو رفت آفتاب زندگی
بر سرم هنگام خواب آمد ندانم خوانمش
خواب مرگ این خواب را یا آنکه خواب زندگی
مدعی از رشک من در اضطراب مردن است
من ز بیم وصل او در اضطراب زندگی
لذت آسایش مردن کسی یابد که او
همچو من باشد گرفتار عذاب زندگی
سر نخواهد زد گلی از باغ امیدم (سحاب)
گر رسد زین سان بر آن فیض سحاب زندگی
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - معما در وصف شمشیر و مدح
چیست آن لعبت که قدش خم بود پیکر رنزار
وسمه اش گاهی برابر و غازه اش گه بر عذار
قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت
عارضش زیبا و خوش چون شاهدی عذرا عذار
گاه رویش لاله گون چون شاهدان سیمبر
گاه چشمش خونفشان چون عاشقان دلفگار
گاه گیرد پیکرش زینب به زنگاری پرند
گاه یابد فرقش آرایش به شنگر فی خمار
گاه چون یونس به بطن حوت باشد ناپدید
گاه چون یوسف زقعر چاه گردد آشکار
گه عیان در حمله باشد چون به هامون شرزه شیر
گه نهان چون مهره باشد در دهان گرزه مار
گه بود الماس پیکر گه بود یاقوت رنگ
گاه باشد گوهر آگین گاه باشد لعل بار
چون نماید جلوه باشد جلوه گاهش از یمین
چون بیارامد بود آرامگاهش در یسار
بی نظام او ممالک را نمی باشد نظام
بی وجود او سلاطین را نباشد اقتدار
هم نظام از پاس حفظ او پذیرد مملکت
هم قرار از بیم قهر او گزیند روزگار
هم بود گاهی به دست کینه جویانش مکان
هم فتد گاهی به فرق تیره روزانش گذار
هم کمال ابرویش از قامت مجنون نشان
هم هلال قامتش زابروی لیلی یادگار
هم غبار مقدمش بر چشم انجم توتیا
هم نعال مرکبش در گوش گردون گوشوار
خاصه چون گیرد به چنگ مفخری گیتی مقام
خاصه چون یابد به دست سرور عالم قرار
فخر اقران، سرور دوران، امیر کامران
خان افخم، صاحب اعظم، خدیو کامکار
عقل اول را دوم با نام مولای دهم
آنکه نامد ثانیش در شش جهت از هفت و چار
از تف جانسوز قهرش برق نیسان منفعل
از دم جان بخش لطفش آب حیوان شرمسار
پیش ذیل عفو او هر آشکارائی نهان
نزد فکر صائب او هر نهانی آشکار
گاه بخشش چون بود هنگام ریزش چون شود
قلزم طبعش گهر ز ابر کف گوهر نثار
زیبدار آید زجود حاتم طائیش ننگ
شاید ارباشد زبذل معن شیبانیش عار
در زمان عدل و عهد جود او نشگفت اگر
هر زمان شش چیز از شش چیز خواهد آشکار
بازار عصفور و شیراز گور سگ جان از غنم
سیم از کان و زر از گنجینه و دراز بحار
هم نخواهم بحر طبعش را چو بحر موج خیز
هم نگویم ابر دستش را چو ابر قطره بار
کآن گهر زاییش از طبع وی آمد مستفاد
وین در افشانیش از دست وی آمد مستعار
گرچه باشد نفحه ی باد بهاری جانفزا
گرچه آمد شعله ی برق یمانی پر شرار
لیک با قهرش بود جانسوز چون برق یمان
لیک با لطفش بود جان بخش چون باد بهار
سرورا امید گاها روزگاری شد که نیست
کس چو اهل فضل و ارباب هنر بی اعتبار
هر که اصحاب هنر از صحبتش دارند ننگ
هر که ز ارباب کمال از دیدنش دارند عار
هر که عمری بوده در زندان نادانی اسیر
هر که چندی یافت در دیوان دانائی قرار
روزگار سفله پرور سود بر چرخش کلاه
آسمان نامساعد داد بر بادش غبار
چرخ، هر کس بود از جام جهالت درد نوش
دهر، هر کس گشت در بزم فضیلت جرعه خوار
کرد درجامش بجای زهر حسرت شهد عیش
ریخت در کامش بجای شهد عزت زهر مار
حاصل اهل ذکا از آسمان کج نهاد
سود اصحاب فطن از اختر ناسازگار
جورهای بی خیانت کینه های بی سبب
رنج های بی نهایت دردهای بی شمار
گر نباشد قدردانی چون تو در بزم هنر
نام ارباب هنر بر خاطری نارد گذار
از دو بیت از بلبل طبعی شود دستانسرا
اردو شعر از طوطی کلکی شود معنی نگار
یا که پابند هوس خوانندش ابنای زمان
یا که مطعون طمع سازندش اهل روزگار
گر نهالی این زمان کس پرورد از باغ نظم
عاقبت نارد بجز خار ندامت برگ و بار
زین جهت کلکم که باغ شعر را آمد تذرو
زین سبب طبعم که شاخ نظم را آمد هزار
خسته بود آنرا بر اوج ناله شبها از ملال
بسته بود این را به باغ نغمه منقار از نقار
چون ترا دیدم به چرخ دانش آن رخشنده نجم
چون ترا دیدم به ایوان کمال آن شهریار
کز فروغ تو است کیهان سخن را روشنی
کز وجود تست اقلیم هنر را افتخار
اختر شعرم که آمد غیرت شعرای شام
گوهر نظمم که باشد رشک در شاهوار
گرچه بودت در بر از ناقابلی زآنسان که هست
ذره در نزد شموس و قطره در جنب بحار
لیک چون دل داشت زالطاف تو بس شرمندگی
با همه شرمندگی بر مقدمت کردم نثار
عاجز آمد چو زبان خامه از مدحش (سحاب)
این سخن آن به که یابد بردعایش اختصار
دوستان راز لطفت تا شراب آرد نشاط
دشمنان را تن زقهرت تا خمار آرد دوار
آنچنان خرم که روی می گساران از شراب
آنچنان لرزان که دست باده خواران از خمار
وسمه اش گاهی برابر و غازه اش گه بر عذار
قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت
عارضش زیبا و خوش چون شاهدی عذرا عذار
گاه رویش لاله گون چون شاهدان سیمبر
گاه چشمش خونفشان چون عاشقان دلفگار
گاه گیرد پیکرش زینب به زنگاری پرند
گاه یابد فرقش آرایش به شنگر فی خمار
گاه چون یونس به بطن حوت باشد ناپدید
گاه چون یوسف زقعر چاه گردد آشکار
گه عیان در حمله باشد چون به هامون شرزه شیر
گه نهان چون مهره باشد در دهان گرزه مار
گه بود الماس پیکر گه بود یاقوت رنگ
گاه باشد گوهر آگین گاه باشد لعل بار
چون نماید جلوه باشد جلوه گاهش از یمین
چون بیارامد بود آرامگاهش در یسار
بی نظام او ممالک را نمی باشد نظام
بی وجود او سلاطین را نباشد اقتدار
هم نظام از پاس حفظ او پذیرد مملکت
هم قرار از بیم قهر او گزیند روزگار
هم بود گاهی به دست کینه جویانش مکان
هم فتد گاهی به فرق تیره روزانش گذار
هم کمال ابرویش از قامت مجنون نشان
هم هلال قامتش زابروی لیلی یادگار
هم غبار مقدمش بر چشم انجم توتیا
هم نعال مرکبش در گوش گردون گوشوار
خاصه چون گیرد به چنگ مفخری گیتی مقام
خاصه چون یابد به دست سرور عالم قرار
فخر اقران، سرور دوران، امیر کامران
خان افخم، صاحب اعظم، خدیو کامکار
عقل اول را دوم با نام مولای دهم
آنکه نامد ثانیش در شش جهت از هفت و چار
از تف جانسوز قهرش برق نیسان منفعل
از دم جان بخش لطفش آب حیوان شرمسار
پیش ذیل عفو او هر آشکارائی نهان
نزد فکر صائب او هر نهانی آشکار
گاه بخشش چون بود هنگام ریزش چون شود
قلزم طبعش گهر ز ابر کف گوهر نثار
زیبدار آید زجود حاتم طائیش ننگ
شاید ارباشد زبذل معن شیبانیش عار
در زمان عدل و عهد جود او نشگفت اگر
هر زمان شش چیز از شش چیز خواهد آشکار
بازار عصفور و شیراز گور سگ جان از غنم
سیم از کان و زر از گنجینه و دراز بحار
هم نخواهم بحر طبعش را چو بحر موج خیز
هم نگویم ابر دستش را چو ابر قطره بار
کآن گهر زاییش از طبع وی آمد مستفاد
وین در افشانیش از دست وی آمد مستعار
گرچه باشد نفحه ی باد بهاری جانفزا
گرچه آمد شعله ی برق یمانی پر شرار
لیک با قهرش بود جانسوز چون برق یمان
لیک با لطفش بود جان بخش چون باد بهار
سرورا امید گاها روزگاری شد که نیست
کس چو اهل فضل و ارباب هنر بی اعتبار
هر که اصحاب هنر از صحبتش دارند ننگ
هر که ز ارباب کمال از دیدنش دارند عار
هر که عمری بوده در زندان نادانی اسیر
هر که چندی یافت در دیوان دانائی قرار
روزگار سفله پرور سود بر چرخش کلاه
آسمان نامساعد داد بر بادش غبار
چرخ، هر کس بود از جام جهالت درد نوش
دهر، هر کس گشت در بزم فضیلت جرعه خوار
کرد درجامش بجای زهر حسرت شهد عیش
ریخت در کامش بجای شهد عزت زهر مار
حاصل اهل ذکا از آسمان کج نهاد
سود اصحاب فطن از اختر ناسازگار
جورهای بی خیانت کینه های بی سبب
رنج های بی نهایت دردهای بی شمار
گر نباشد قدردانی چون تو در بزم هنر
نام ارباب هنر بر خاطری نارد گذار
از دو بیت از بلبل طبعی شود دستانسرا
اردو شعر از طوطی کلکی شود معنی نگار
یا که پابند هوس خوانندش ابنای زمان
یا که مطعون طمع سازندش اهل روزگار
گر نهالی این زمان کس پرورد از باغ نظم
عاقبت نارد بجز خار ندامت برگ و بار
زین جهت کلکم که باغ شعر را آمد تذرو
زین سبب طبعم که شاخ نظم را آمد هزار
خسته بود آنرا بر اوج ناله شبها از ملال
بسته بود این را به باغ نغمه منقار از نقار
چون ترا دیدم به چرخ دانش آن رخشنده نجم
چون ترا دیدم به ایوان کمال آن شهریار
کز فروغ تو است کیهان سخن را روشنی
کز وجود تست اقلیم هنر را افتخار
اختر شعرم که آمد غیرت شعرای شام
گوهر نظمم که باشد رشک در شاهوار
گرچه بودت در بر از ناقابلی زآنسان که هست
ذره در نزد شموس و قطره در جنب بحار
لیک چون دل داشت زالطاف تو بس شرمندگی
با همه شرمندگی بر مقدمت کردم نثار
عاجز آمد چو زبان خامه از مدحش (سحاب)
این سخن آن به که یابد بردعایش اختصار
دوستان راز لطفت تا شراب آرد نشاط
دشمنان را تن زقهرت تا خمار آرد دوار
آنچنان خرم که روی می گساران از شراب
آنچنان لرزان که دست باده خواران از خمار
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دگر باره شد ابر در بوستان
گهر بار چون دست فخر زمان
ز نظاره ی یوسف نو بهار
زلیخای پیر جهان شد جوان
چنان گشت از سبزه خرم زمین
که هر دم زند طعنه بر آسمان
ز ترویج باد بهاران چمن
ز تأثیر ابر بهاری جهان
بود غیرت افزای باغ ارم
بود رشک فرمای باغ جنان
کشد ناله چون عاشق دلفگار
کند جلوه چون شاهد دلستان
به سرو سهی جان زار تذرو
به طرف چمن قد سرو روان
سزد گرزند طعنه بر مرغزار
سزد گر کند خنده در گلستان
به گیسوی سیمین بران یاسمن
به رخسار گلچهر گان ارغوان
چو من هر نفس قمری بی قرار
چو من هر زمان بلبل ناتوان
به مدح وحید زمان نکته سنج
به شأن فرید جهان مدح خوان
محیط سخا میرزا احمد آنک
ز جودش دراز بحر خواهد امان
جهان کرم صاحب کامکار
سپهر هنر سرور کامران
هنر پروری کش خرد رایض است
که آورده رخش هنر زیر ران
ثریا مکان فلک رتبتی
که در بزم بخشش چو سازد مکان
جواهر زانجم پی بذل او
به درگاهش آرد سپهر ارمغان
ببالند برجیس و ناهید از این
بنازند بهرام و کیوان از آن
که گشتند در محفلش متصل
که هستند بر درگهش جاودان
یکی نغمه سنج و یکی همنشین
یکی پرده دار و یکی پاسبان
به تحریر مدحش به صد قرن اگر
عطارد بکوشد به کلک و بنان
نویسد نه یک شمه از آن حدیث
نگارد نه یک جزو از آن داستان
به خجلت زرایش بود ماه و مهر
به غیرت به دستش بود بحر و کان
بود نکهت خلق او بر مشام
بود شعله ی قهر او در روان
دلاویز مانند باد بهار
شرربار مانند برق یمان
هم از لطف و بیمش بود روز و شب
رخ دوستان و تن دشمنان
فروزان بدانسان که از مهر لعل
گدازان بدانسان که از مه کتان
از او خصم را پایه ی اقتدار
از او دوست را رایت قدر و شان
زپستی به قعر زمین جایگاه
زرفعت به فرق ملک سایبان
قضا روز و شب بر جنابش مقیم
قدر سال و مه در رکابش روان
ز اندیشه ی ناوک قهر او
خمیده است پشت فلک چون کمان
زنخل وجودش ریاض کمال
چنان تازه کز سروو گل بوستان
بود نکته دانی که با دانشش
نداند کسی عقل را نکته دان
زالفاظ خوش همچو چشم سحاب
لب او به گاه سخن درفشان
فلک رفعتا ایکه روشن بود
زخاک درت دیده ی روشنان
دو روزی به ظاهر نهادم اگر
ز راه اطاعت قدم بر کران
و زاینسان سخن های دور از ادب
دمادم اگر باتو کردم بیان
که دیگر نپویم به آئین خویش
طریق رضای تو چون بندگان
چو گردون نگردم به امرت مطیع
چو کیوان نبندم به حکمت میان
به قدر فروزنده ی آفتاب
به ذات فرازنده ی آسمان
به پیوند عشاق زود آشنا
به پیمان خوبان نا مهربان
به عیش دل آسودگان وطن
به درد غریبان آزرده جان
به قهری که داری به من آشکار
به لطفی که داری به من در نهان
که بودم در اندیشه ی خرده بین
همین آزمایش همین امتحان
که پایان لطف تو گردد پدید
که مقدار حکم تو گردد عیان
اگر نه من آن با وفا بنده ام
که محکم بود عهد سختم چنان
که تا باشد از من به گیتی اثر
که تاباشد از من به عالم نشان
سپارم ره خدمت و طاعتت
به دل چاکر آسا به تن بنده سان
گر افشانیم از جفا آستین
و گررانیم از ستم ز آستان
خیالم خلل یابد اندر دماغ
زبانم خدر گیرد اندر دهان
به جزو صفت آرم اگر در خیال
به جز مدحت آرم اگر بر زبان
دل من به باغ وفا بلبلی است
که چون کرد در گلشنی آشیان
نباشد غمین گر رود هر قدم
نگردد حزین گر رسد هر زمان
به پا خار بیدادش از خار بن
به پر سنگ آزارش از باغبان
مکن جز صفا در گمانم خیال
مکن جز وفا در خیالم گمان
که این گشته بارای من مقترن
که این کرده با ذات من اقتران
چوپایان ندارد (سحاب) این سخن
از این ره همان به که پیچم عنان
ز سود و زیان تا به گیتی بود
یکی شاد کام و یکی دل گران
دل دوستان رازلطف تو سود
تن دشمنان را زبیمت زیان
خزان عدویت بود بی بهار
بهار حبیبت بود بی خزان
گهر بار چون دست فخر زمان
ز نظاره ی یوسف نو بهار
زلیخای پیر جهان شد جوان
چنان گشت از سبزه خرم زمین
که هر دم زند طعنه بر آسمان
ز ترویج باد بهاران چمن
ز تأثیر ابر بهاری جهان
بود غیرت افزای باغ ارم
بود رشک فرمای باغ جنان
کشد ناله چون عاشق دلفگار
کند جلوه چون شاهد دلستان
به سرو سهی جان زار تذرو
به طرف چمن قد سرو روان
سزد گرزند طعنه بر مرغزار
سزد گر کند خنده در گلستان
به گیسوی سیمین بران یاسمن
به رخسار گلچهر گان ارغوان
چو من هر نفس قمری بی قرار
چو من هر زمان بلبل ناتوان
به مدح وحید زمان نکته سنج
به شأن فرید جهان مدح خوان
محیط سخا میرزا احمد آنک
ز جودش دراز بحر خواهد امان
جهان کرم صاحب کامکار
سپهر هنر سرور کامران
هنر پروری کش خرد رایض است
که آورده رخش هنر زیر ران
ثریا مکان فلک رتبتی
که در بزم بخشش چو سازد مکان
جواهر زانجم پی بذل او
به درگاهش آرد سپهر ارمغان
ببالند برجیس و ناهید از این
بنازند بهرام و کیوان از آن
که گشتند در محفلش متصل
که هستند بر درگهش جاودان
یکی نغمه سنج و یکی همنشین
یکی پرده دار و یکی پاسبان
به تحریر مدحش به صد قرن اگر
عطارد بکوشد به کلک و بنان
نویسد نه یک شمه از آن حدیث
نگارد نه یک جزو از آن داستان
به خجلت زرایش بود ماه و مهر
به غیرت به دستش بود بحر و کان
بود نکهت خلق او بر مشام
بود شعله ی قهر او در روان
دلاویز مانند باد بهار
شرربار مانند برق یمان
هم از لطف و بیمش بود روز و شب
رخ دوستان و تن دشمنان
فروزان بدانسان که از مهر لعل
گدازان بدانسان که از مه کتان
از او خصم را پایه ی اقتدار
از او دوست را رایت قدر و شان
زپستی به قعر زمین جایگاه
زرفعت به فرق ملک سایبان
قضا روز و شب بر جنابش مقیم
قدر سال و مه در رکابش روان
ز اندیشه ی ناوک قهر او
خمیده است پشت فلک چون کمان
زنخل وجودش ریاض کمال
چنان تازه کز سروو گل بوستان
بود نکته دانی که با دانشش
نداند کسی عقل را نکته دان
زالفاظ خوش همچو چشم سحاب
لب او به گاه سخن درفشان
فلک رفعتا ایکه روشن بود
زخاک درت دیده ی روشنان
دو روزی به ظاهر نهادم اگر
ز راه اطاعت قدم بر کران
و زاینسان سخن های دور از ادب
دمادم اگر باتو کردم بیان
که دیگر نپویم به آئین خویش
طریق رضای تو چون بندگان
چو گردون نگردم به امرت مطیع
چو کیوان نبندم به حکمت میان
به قدر فروزنده ی آفتاب
به ذات فرازنده ی آسمان
به پیوند عشاق زود آشنا
به پیمان خوبان نا مهربان
به عیش دل آسودگان وطن
به درد غریبان آزرده جان
به قهری که داری به من آشکار
به لطفی که داری به من در نهان
که بودم در اندیشه ی خرده بین
همین آزمایش همین امتحان
که پایان لطف تو گردد پدید
که مقدار حکم تو گردد عیان
اگر نه من آن با وفا بنده ام
که محکم بود عهد سختم چنان
که تا باشد از من به گیتی اثر
که تاباشد از من به عالم نشان
سپارم ره خدمت و طاعتت
به دل چاکر آسا به تن بنده سان
گر افشانیم از جفا آستین
و گررانیم از ستم ز آستان
خیالم خلل یابد اندر دماغ
زبانم خدر گیرد اندر دهان
به جزو صفت آرم اگر در خیال
به جز مدحت آرم اگر بر زبان
دل من به باغ وفا بلبلی است
که چون کرد در گلشنی آشیان
نباشد غمین گر رود هر قدم
نگردد حزین گر رسد هر زمان
به پا خار بیدادش از خار بن
به پر سنگ آزارش از باغبان
مکن جز صفا در گمانم خیال
مکن جز وفا در خیالم گمان
که این گشته بارای من مقترن
که این کرده با ذات من اقتران
چوپایان ندارد (سحاب) این سخن
از این ره همان به که پیچم عنان
ز سود و زیان تا به گیتی بود
یکی شاد کام و یکی دل گران
دل دوستان رازلطف تو سود
تن دشمنان را زبیمت زیان
خزان عدویت بود بی بهار
بهار حبیبت بود بی خزان
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹