عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
هر جا که غمی بر دل غمگین من آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
یا رب ز پی اشک که آید به مزارم
شمعی که ندانم ز کدام انجمن آمد
باید ز رقیبان سخنی گفت به ناچار
تا لعل سخن گستر او در سخن آمد
پیمانه پی تو به بسی بشکنم اما
وقتی که ز پی ساقی پیمان شکن آمد
شرمنده (سحاب) از قدو رخسار تو گردد
هر جا به میان قصه ی سرو و سمن آمد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
یکی است بیتو گرم زهر در گلو ریزند
و گر شراب به جام من از سبو ریزند
چه باده ها که بشوق تو از سبو به قدح
کنند و از قدحش باز در سبو ریزند
بهای می چو نباشد به کوی باده فروش
سزد که از پی این آب آبرو ریزند
کراست جرأت پرسش به محشر از خونی
که تیر غمزه ی ترکان تندخو ریزند
نماند در گل او رنگ و بو که رنگی نیست
در آن سرشک که از یاد روی او ریزند
خبر دهید بدلها (سحاب) آن خونها
که از جفای وی از دیده ها فرو ریزند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ز روی پردگی ما چو پرده بر گیرند
به روی پرده نکویان پرده در گیرند
چنانم از ستمت کز پی تسلی خویش
بلا کشان تو از حال من خبر گیرند
به آب عفو بشو جرم عالمی ورنه
شراره ی که تر و خشک جمله در گیرند
گر این بود ره عشق تو سالکان طریق
سراغ منزل از این راه پر خطر گیرند
گرفتم اینکه توان بست دل بغیر تویی
کدام دل که توانند از تو بر گیرند
هنوز تازه بود داستان عشق (سحاب)
هزار بار گر این قصه مختصر گیرند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ما و رقیب را دل نا شاد و شاد داد
گردون به هر کس آنچه ببایست داد، داد
آنکس که کرد قسمت رنج جهان مرا
چندان که بود حوصله کم غم زیاد داد
زخمت نشد نصیب دل نا مراد من
تا اختر خجسته کرا این مراد داد
هر کس نبود معتقد عفو ایزدی
گوشی به پند زاهد سست اعتقاد داد
الفت دل ترا نتوان داد با وفا
اضداد را بهم نتوان اتحاد داد
نه داد من نداد همین پادشاه من
شاهی به ملک حسن نیاید که داد، داد
آگه نیم که بی تو چه بگذشت بر سرم
خاکی غم فراق تو دانم به باد داد
کوتاه کردی از در میخانه پای من
آی آسمان ز دست جفای تو، داد، داد
آن روز راحت دو جهانم زیاد برد
گردون که مهر روی بتانم به یاد داد
یک دم گدائی در دیر مغان (سحاب)
کی میتوان به مملکت کیقباد داد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
مرغ دل با زلف او آرام نتواست کرد
گر چه مرغی آشیان در دام نتواست کرد
بارها کردیم ساز می کشی از باده هم
چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد
شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار
ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد
چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت
خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد
در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود
دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد
حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز اندیشه ی انجام نتوانست کرد
گر چه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)
لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بلای دل کز آن بالا بصد غم مبتلا باشد
کسی داند که چون دل مبتلای آن بلا باشد
نمی خواهم کسی از جانب او پیک ما باشد
گرش قاصد صبا، پیغام پیغام وفا باشد
ز بیماران درد عشق آنکس را دوا باید
که درد عاشقی را چاره فرما از دوا باشد
توان دانست چونی در وفا کز هم نشینانت
به هر کس آشنایی می کنم ناآشنا باشد
به حکم او چو امروزم بسی بردند تا مقتل
سزد رویم اگر از بیم بخشش در قفا باشد
(سحاب) از درد رشک نیکوان گر ایمنی خواهی
نگاری را بدست آور که بی مهر و وفا باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ز آب چشم ماست کز دنبال محمل میرود؟
اینکه خلقی از قفایش پای در گل میرود
دل چو می رفت از قفای او وداع جان نکرد
ز آنکه میداند که جان هم از پی دل میرود
چون به بزمی بیندم اول مرا از صحبتی
می کند با دیگران مشغول و غافل میرود
مشکل از این گشته کار من که عشق نیکوان
آمد آسان در دل من لیک مشکل میرود
این دل سرگشته را چون نیک بینم در قفاست
هر کجا موزون قدی شیرین شمایل میرود
گر برفت از تیغ جورش بر زمین خونم (سحاب)
خود ز چشمم ز آرزوی تیغ قاتل میرود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
فردا نوید وصل به عشاق داده بود
امشب عبث نبود که مرگم امان نداد
دارد به انتقام کی این دشمنی به من
هرگز ز مهر کام مرا آسمان نداد
بسیار کس که نام وفا برد بر زبان
اما کسی نشانی از این بی نشان نداد
دانی ز جور خویش که را داد ایمنی
او را که از نگاه نخستین امان نداد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زین الم در دم مرگم المی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
نبود قوت رفتار به پای طلب من
ورنه تا منزل جانان قدمی بیش نباشد
سهل باشد که بر آری تو تمنای دلی را
کآرزویش ز تو جز لطف کمی بیش نباشد
نقطه ی لعل لبت را نبود هیچ وجودی
یا وجودیست که هیچ از عدمی بیش نباشد
نقد جانیست مرا در کف و دردا که بهایش
بر خوبان جهان از درمی بیش نباشد
کی تلافی شب هجر کند روز وصالش
کآن ز عمریست فزون این ز دمی بیش نباشد
با (سحابم) نبود میل ستم گفتی ازین پس
زانکه دانی که به او زین ستمی بیش نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
بازم از وصلش به جسم ناتوان جان کی رسد
دل ز دلبر کی شکیبد جان به جانان کی رسد
یارب این دستی که دارد غیر بر دامان او
چون من از حرمان رویش بر گریبان کی رسد
وقت مردن وعده ی وصلم دهد تا زین نوید
منتظر مانم که عمر من بپایان کی رسد
گریم و از گریه می خواهم بدل آسودگی
غافلم کز سیل آبادی به ویران کی رسد
کی رسد روزی که گردد بر سر کوی تو خاک
این سر شوریده در عشقت به سامان کی رسد
خضر بر لعل لب او برده پی ورنه (سحاب)
کس به عمر جاودان از آب حیوان کی رسد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
تو آن نئی که کسی از غمت هلاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
بنان خویش مکن رنجه بهر مکتوبی
که چون گشایمش از آب دیده پاک شود
اگر تو را به من اول نظر فتد چه عجب
نخست جرعه ی ساقی نصیب خاک شود
به باغ از آن گل عارض دمید رایحه یی
صبا چو خواست گریبان غنچه چاک شود
دگر بشوق جنان سر ز خاک بر نکند
کسی که بر سر کوی حبیب خاک شود
بعدل شاه نسازد که آه و اشک (سحاب)
ز دیده تا سمک از سینه ی سماک شود
ستوده فتحعلی شه که شاید از بیمش
روان به جای می ار خون دل ز تاک شود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر آگه ز خزان باد بهاری نشود
سیل اشکش به بهار این همه جاری نشود
زخم کاری کشد این طرفه که در مقتل عشق
زودتر می کشد آن زخم که کاری نشود
تا بود نکهت زلفش چه کند گر خون باز
مشک در نافه ی آهوی تتاری نشود
نکهت خطش از آن روست بلی رایحه بخش
تا بر آتش نرسد عود قماری نشود
باغ حسنش ز سرشک دگران خرم نیست
زآنکه هر قطره چو باران بهاری نشود
هست آگاه زبد عهدی گل ورنه چنین
کار مرغان چمن ناله وزاری نشود
رشک اغیار تحمل نتواند که کند
گر (سحاب) از سر کویت متواری نشود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چندیست فلک را سر بیداد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
از دست تست باده بکامم چنان لذیذ
خون منت به کام بود آنچنان لذیذ
چون زاهد از کفش نستانم قدح که نیست
غم ناگوار و باده زدست بتان لذیذ
دشنام اگر دهد عوض بوسه گوبده
کان هم بود چو بوسه ی او ز آن دهان لذیذ
گر پیرم ار جوان، نکنم ترک می که، هست
در کام پیر خوش به مذاق جوان لذیذ
تا چند کام جان من از زهر هجر تلخ
ای شربت وصال تو در کام جان لذیذ
چون زهر زخم تیغ بود ناگوار لیک
هم این زدست تست گوارا هم آن لذیذ
از بس چشید لذت هجران مذاق من
شد در مذاق زهر غم آسمان لذیذ
باشد لذیذ خون (سحابت) چنان به کام
کز جام زر به کام تو خون رزان لذیذ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
از عاشقی نگشته دلت مهربان هنوز
دل برده ای ز دست و کنی قصد جان هنوز
از سنگ پاسبان دگر پیکر تو ریش
سنگ جفا تو را به کف پاسبان هنوز
دل در فغان ز دست ستم پیشه ای چو خود
هر لحظه خلقی از ستمت در فغان هنوز
آن دشمنی که با تو تواند نمی کند
آگه نئی زحال و دل دوستان هنوز
در زیر بار عشق مرو همچو من که نیست
دوش تو را تحمل بار گران هنوز
با آنکه همچون من شده راز دل تو فاش
دل میبری زکف به نگاه نهان هنوز
زآه (سحاب) ای بت نامهربان به تو
او مهربان شده است و تو نامهربان هنوز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ز دوری تو نمردم همین گناهم بس
ولی امید وصال تو عذرخواهم بس
به کوی باده فروش ار دهند راهم بس
که از حوادث دوران همین پناهم بس
مکن ز چشم سیاهت سیاه تر روزم
سیاهکاری آن طره ی سیاهم بس
نخواهم اینکه کسی پی برد به قاتل من
و گرنه پنجه ی خونین او گواهم بس
به محشرم بتو دعوی خونبهائی نیست
بزیر تیغ همین از تو یک نگاهم بس
امید وصل گه و بیگه از توام نبود
یکی نگاه بسوی تو گاهگاهم بس
مرا بودای عشقت دلیل حاجت نیست
چرا که جذبه ی شوق تو خضر راهم بس
فروغ مهر فلک گو متابم از روزن
(سحاب) پرتو آن روی همچو ما هم بس
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
آنکه می گشت سکندر به جهان در طلبش
گو بیا و بنگر چون خضر اینک زلبش
هر که را از نگه این می کشد آن زنده کند
چشم او کرده فزون رونق بازار لبش
نبود در دلم اندیشه ای از روز وصال
زان که تا روز قیامت نشود روز شبش
ثانی نقش تو بر صفحه ی هستی نکشید
کلک قدرت که کشد این همه نقش عجبش
شربت وصل علاج آمده با داروی مرگ
خسته ای را که بود زآتش عشق تو تبش
تازه نخلی است قدش در چمن حسن (سحاب)
لیک نخلی که دهد چاشنی جان رطبش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
خوشا آن روزگار خوش که با من بود یاری خوش
جدا ز آن یار خوش دیگر ندیدم روزگاری خوش
نمیدانم به صید دل چه آمد آنقدر دانم
که در خون می تپد از شهسواری خوش شکاری خوش
نوید کشتنم آن شوخ امشب داده و دارم
به امید وفای وعده ی خوش انتظاری خوش
بود زان شهریارم شهر دل ویران و حیرانم
که چون ویران شود شهری که دارد شهریاری خوش؟
غمم از غمگساران گرچه دایم در دل ست اما
نباشد نا خوش آن غم را که باشد غمگساری خوش
نه وصلش خوش بود نه هجر و نه شادی نه غمناکی
خطا گوید که گوید عشق بازی هست کاری خوش
بود در صید گاهت شهسوارا تا کیم حسرت؟
بر آن صیدی که از دنبال دارد شهسواری خوش
(سحابا) همچو مرهم بر دل عشاق خار غم
خوش است اما اگر خاری بود از گلعذاری خوش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نه از پیوند هر آلوده دامانی بود باکش
همین ترسد ز من آلوده گردد دامن پاکش
نیابی هرگز آسایش گرت هر کشته ای خواهد
که از راه وفا یک بار آیی بر سر خاکش
گهی از خار خار سینه ی چاکم شود آگه
که از عشق گلی گردد گریبان همچو گل چاکش
همین بس افتخار من که خونم ریزد از تیری
وگرنه من نه آن صیدم که او بندد به فتراکش
نگوید زاهد از روی خرد حرفی بلی آن کس
که انکار رخ زیبا کند پیداست ادراکش
به جان دردیست کان روی دل افروزست درمانش
بدل زهریست کان لعل شکربارست تریاکش
برد جان هر که از جور نگار کینه جوی من
چه بیم از کینه ی اختر، چه باک از جور افلاکش؟
تویی کاندیشه نبود از (سحاب) ورنه اندیشد
فلک از آه غمناک و زمین از چشم نمناکش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
نه همین ز شرم در بر نکشیده ام هنوزش
که برم نشسته عمری و ندیده ام هنوزش
دلم از تو خرم و خوش به سئوالی و جوابی
که نگفته ام همان و نشنیده ام هنوزش
به مشام غیر خواهم نرسد از او شمیمی
ز ریاض حسن آن گل که نچیده ام هنوزش
دل خویش کرده ام خوش به متاع کم بهایی
که زلعل او به صد جان نخریده ام هنوزش
به رهش اگر چه شد خون دل و شد زدیده بیرون
کشد انتظار مقدم او دل و دیده ام هنوزش
عجب است اینکه در سر بودم (سحاب) مستی
ز شراب وصل اگر چه نچشیده ام هنوزش