عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
سرم بیدولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟
که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی
خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو
که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی
نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت
بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بیمالی
نخواهد بود تا هستم دل من بیولای تو
اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی
ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد
که همچون گل همی خندی و همچون سرو میبالی
بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی
بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی
چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده
نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی
پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین
که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی
نخواهد بود تحصیلی مرا بیروز وصل تو
اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی
بب دیده میگریم ز دستان تو هر ساعت
که آتش میزینی در جان و میگویی: چه مینالی؟
جهان پر شرح تست و نام اوحدی، لیکن
عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!
که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی
خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو
که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی
نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت
بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بیمالی
نخواهد بود تا هستم دل من بیولای تو
اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی
ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد
که همچون گل همی خندی و همچون سرو میبالی
بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی
بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی
چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده
نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی
پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین
که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی
نخواهد بود تحصیلی مرا بیروز وصل تو
اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی
بب دیده میگریم ز دستان تو هر ساعت
که آتش میزینی در جان و میگویی: چه مینالی؟
جهان پر شرح تست و نام اوحدی، لیکن
عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی
میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی
کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او
میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی
ترلک بسیم انباشته،مژگان بکیبر کاشته
بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی
ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته
ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی
چشمش دلم را قامچی، دل عشق او را یامچی
آن زلف چون ارقامچی، شب زاولی یللی بلی
ترکانه کین اندوخته: ما را بیرغو سوخته
افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی
تابان سهیل از فندقش، بر گوشهٔ اروندقش
ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی
زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد
گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی
دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی
از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی
ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق
گفتم: بیا، گفتی که: یق، ماماتلی یللی بلی
کاکل ز ماه آویختی، غوغا چشم انگیختی
خونم بگزلک ریختی، بیکاهلی یللی بلی
با دیگران سر غامشی، کردی بصدا سرامشی
ما را چنین نارامشی، چون میهلی؟ یللی بلی
ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا ز قلم
اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی
میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی
کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او
میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی
ترلک بسیم انباشته،مژگان بکیبر کاشته
بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی
ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته
ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی
چشمش دلم را قامچی، دل عشق او را یامچی
آن زلف چون ارقامچی، شب زاولی یللی بلی
ترکانه کین اندوخته: ما را بیرغو سوخته
افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی
تابان سهیل از فندقش، بر گوشهٔ اروندقش
ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی
زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد
گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی
دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی
از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی
ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق
گفتم: بیا، گفتی که: یق، ماماتلی یللی بلی
کاکل ز ماه آویختی، غوغا چشم انگیختی
خونم بگزلک ریختی، بیکاهلی یللی بلی
با دیگران سر غامشی، کردی بصدا سرامشی
ما را چنین نارامشی، چون میهلی؟ یللی بلی
ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا ز قلم
اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی
گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی
زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند
مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی
زان خط سبز و چهرهٔ رنگین و قد راست
یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی
بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند
صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟
ما همچو موم از آتش این غم گداختیم
سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی
پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما
ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی
با ما گرت موافقتی نیست راست شو
باشد که در مخالف ما اوفتد کمی
چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش
از چشم دلنواز بیاموز مردمی
گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل
از پیش اوچو آهوی وحشی چه میرمی؟
گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی
زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند
مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی
زان خط سبز و چهرهٔ رنگین و قد راست
یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی
بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند
صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟
ما همچو موم از آتش این غم گداختیم
سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی
پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما
ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی
با ما گرت موافقتی نیست راست شو
باشد که در مخالف ما اوفتد کمی
چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش
از چشم دلنواز بیاموز مردمی
گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل
از پیش اوچو آهوی وحشی چه میرمی؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
ای داده بر وی تو قمر داو تمامی
پیش تو کمر بسته اسیران به غلامی
از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند
گر ماه ببیند که تو در گوشهٔ بامی
هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی
ای من به کمند تو، چه محتاج به دامی؟
گر عام شود قصهٔ ما در همه عالم
چون خاص تو باشیم چه اندیشه ز عامی؟
ای کشته مرا گفتن شیرین تو صدبار
خود روی تو یک بار نبینم که کدامی؟
چون یار گرامی ز در خانه درآید
شاید که کشی در قدمش جان گرامی
بیتو به مقامی ننشینم که ننالم
ای نالهٔ دلسوز من، اندر چه مقامی؟
با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان
در آتش این سینه نبینند ز خامی
از بخت به مقصود رسد اوحدی این بار
گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی
پیش تو کمر بسته اسیران به غلامی
از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند
گر ماه ببیند که تو در گوشهٔ بامی
هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی
ای من به کمند تو، چه محتاج به دامی؟
گر عام شود قصهٔ ما در همه عالم
چون خاص تو باشیم چه اندیشه ز عامی؟
ای کشته مرا گفتن شیرین تو صدبار
خود روی تو یک بار نبینم که کدامی؟
چون یار گرامی ز در خانه درآید
شاید که کشی در قدمش جان گرامی
بیتو به مقامی ننشینم که ننالم
ای نالهٔ دلسوز من، اندر چه مقامی؟
با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان
در آتش این سینه نبینند ز خامی
از بخت به مقصود رسد اوحدی این بار
گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
شاد گردم که هر به ایامی
قامتت را ببینم از بامی
بیتو کارم به کام دشمن شد
وز دهانت نیافتم کامی
در جدایی تبم گرفت و تو خود
ننهادی به پرسشم گامی
دشمنان از شراب وصل تو مست
دوستان را نمیدهی جامی
خال را دانه ساختی وز زلف
بر سر دانه میکشی دامی
در دلم چون غمت قرار گرفت
گو: قرارم مباش و آرامی
چه تفاوت کند در آتش تو؟
گر بسوزد چو اوحدی خامی
قامتت را ببینم از بامی
بیتو کارم به کام دشمن شد
وز دهانت نیافتم کامی
در جدایی تبم گرفت و تو خود
ننهادی به پرسشم گامی
دشمنان از شراب وصل تو مست
دوستان را نمیدهی جامی
خال را دانه ساختی وز زلف
بر سر دانه میکشی دامی
در دلم چون غمت قرار گرفت
گو: قرارم مباش و آرامی
چه تفاوت کند در آتش تو؟
گر بسوزد چو اوحدی خامی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
اگر هزار یکی زان جمال داشتمی
رعایت دل مردم به فال داشتمی
مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی
چرا شکستهدلان را به حال داشتمی؟
در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی
به دوستی که ز جنت ملال داشتمی
مرا ز دست فراقت به جان رسیدی کار
اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی
اگر به بال قبولت پریدمی ز جهان
چه غم ز و زر و چه باک ازو بال داشتمی؟
به سال وعدهٔ کامم که میدهی نیکوست
اگر به عمر خود امید سال داشتمی
گرم حضور جمال تو دست میدادی
چو اوحدی چه سر قیل و قال داشتمی؟
رعایت دل مردم به فال داشتمی
مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی
چرا شکستهدلان را به حال داشتمی؟
در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی
به دوستی که ز جنت ملال داشتمی
مرا ز دست فراقت به جان رسیدی کار
اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی
اگر به بال قبولت پریدمی ز جهان
چه غم ز و زر و چه باک ازو بال داشتمی؟
به سال وعدهٔ کامم که میدهی نیکوست
اگر به عمر خود امید سال داشتمی
گرم حضور جمال تو دست میدادی
چو اوحدی چه سر قیل و قال داشتمی؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمی
مراد خویشتن از روزگار بستدمی
کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟
که داد از آن سر زلف چو مار بستدمی
گر او نه با من بیچاره رستمی کردی
به زورش از کف اسفندیار بستدمی
اگر ز روی چو گل پرده بر گرفتی دوست
به خون لاله خطی از بهار بستدمی
لب چو شکر او گر شکار من گشتی
مراد خاطر ازو آشکار بستدمی
ز لعل اوستدم بوسهای به طراری
و گر به طیره نرفتی هزار بستدمی
دلش بدادم و گفتم: شمار کن بوسه
بجست ورنه منش بیشمار بستدمی
اگر چه شرم همی داشت، من به بیشرمی
چه بوسها که از آن شرمسار بستدمی!
ز بهر بوسه در آورده بودمش به کنار
اگر چنانکه نکردی کنار، بستدمی
بر اوحدی اگر آن بیوفا نکردی زور
مراد این دل مسکین زار بستدمی
مراد خویشتن از روزگار بستدمی
کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟
که داد از آن سر زلف چو مار بستدمی
گر او نه با من بیچاره رستمی کردی
به زورش از کف اسفندیار بستدمی
اگر ز روی چو گل پرده بر گرفتی دوست
به خون لاله خطی از بهار بستدمی
لب چو شکر او گر شکار من گشتی
مراد خاطر ازو آشکار بستدمی
ز لعل اوستدم بوسهای به طراری
و گر به طیره نرفتی هزار بستدمی
دلش بدادم و گفتم: شمار کن بوسه
بجست ورنه منش بیشمار بستدمی
اگر چه شرم همی داشت، من به بیشرمی
چه بوسها که از آن شرمسار بستدمی!
ز بهر بوسه در آورده بودمش به کنار
اگر چنانکه نکردی کنار، بستدمی
بر اوحدی اگر آن بیوفا نکردی زور
مراد این دل مسکین زار بستدمی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
نزدیک یار اگر نه چنین خوار و خردمی
در هجرش این مذلت و خواری نبردمی
بیاو ز جان ملول شدم، کو خیال او؟
تا جان خود به دست خیالش سپردمی
از باد صبحگاه درین تنگنای هجر
گر بوی او به من نرسیدی به مردمی
کو آن توان و توش؟ کزین خاکدان غم
خود را به آستان در دوست بردمی
صافی کجا شدی دلم از دردی جهان؟
گر من نه در حمایت این صاف و دردمی
اندر شمار دیدن او نام من کجاست؟
تا بعضی از جنایت او برشمردمی
گر نقش روی خود ننهفتی ز چشم من
من نام اوحدی ز ورق بر ستردمی
در هجرش این مذلت و خواری نبردمی
بیاو ز جان ملول شدم، کو خیال او؟
تا جان خود به دست خیالش سپردمی
از باد صبحگاه درین تنگنای هجر
گر بوی او به من نرسیدی به مردمی
کو آن توان و توش؟ کزین خاکدان غم
خود را به آستان در دوست بردمی
صافی کجا شدی دلم از دردی جهان؟
گر من نه در حمایت این صاف و دردمی
اندر شمار دیدن او نام من کجاست؟
تا بعضی از جنایت او برشمردمی
گر نقش روی خود ننهفتی ز چشم من
من نام اوحدی ز ورق بر ستردمی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
ای تن و اندامت از گل خرمنی
عالمی حسنی تو در پیراهنی
دل که بالای تو و روی تو دید
کی فرود آید به سرو و سوسنی؟
بیدهان همچو چشم سوزنت
شد جهان بر من چو چشم سوزنی
آنکه ببرید از من بیدل ترا
جان شیرین را جدا کرد از تنی
بر دلم داغ جفا تا کی نهی؟
بار چندین برنتابد گردنی
دوش میگفتی که: پیش من بمیر
گر مجال افتد زهی خوش مردنی!
اوحدی مسکین به گیتی بیرخت
کی قراری داشتی در مسکنی؟
عالمی حسنی تو در پیراهنی
دل که بالای تو و روی تو دید
کی فرود آید به سرو و سوسنی؟
بیدهان همچو چشم سوزنت
شد جهان بر من چو چشم سوزنی
آنکه ببرید از من بیدل ترا
جان شیرین را جدا کرد از تنی
بر دلم داغ جفا تا کی نهی؟
بار چندین برنتابد گردنی
دوش میگفتی که: پیش من بمیر
گر مجال افتد زهی خوش مردنی!
اوحدی مسکین به گیتی بیرخت
کی قراری داشتی در مسکنی؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
تو ز آه من ار هراسانی
چون دلم میبری به آسانی؟
بر دل ما مکن جنایت پر
که به ترکت کنیم اگر جانی
روز آن نیست ورنه هست مرا
با لبت رازهای پنهانی
دل ما را ز نعمت غم تو
هر شبی دعوتست و مهمانی
نوبت وصل ار به من برسد
راستی نوبتیست سلطانی
گر چه عیدیست مرگ ما بر تو
چون بمیریم، قدر ما دانی
بار من در گل غم افتادی
این زمان خر ز دور میرانی
در دلت چون توان که بگذارم؟
گر به پیشان جهی به پیشانی
گفتهای: اوحدی کدام سگست؟
سگ گم گشته، کش نمیخوانی
چون دلم میبری به آسانی؟
بر دل ما مکن جنایت پر
که به ترکت کنیم اگر جانی
روز آن نیست ورنه هست مرا
با لبت رازهای پنهانی
دل ما را ز نعمت غم تو
هر شبی دعوتست و مهمانی
نوبت وصل ار به من برسد
راستی نوبتیست سلطانی
گر چه عیدیست مرگ ما بر تو
چون بمیریم، قدر ما دانی
بار من در گل غم افتادی
این زمان خر ز دور میرانی
در دلت چون توان که بگذارم؟
گر به پیشان جهی به پیشانی
گفتهای: اوحدی کدام سگست؟
سگ گم گشته، کش نمیخوانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
ز تو بیوفا چه جوییم نشان مهربانی؟
بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟
که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی
که چو قصهای نویسیم به دشمنان رسانی
چو بهانه میگرفتی و وفا نمینمودی
ز چه خانه مینمودی به غریب کاروانی؟
قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی
غم مستمند میخور، چه سمند میدوانی
ز ورق برون فگندم همه بار نامهٔ خود
که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی
عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه
که در اول غروری و در آخر زمانی
چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم!
که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی
مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت
من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی
دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟
که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی
که چو قصهای نویسیم به دشمنان رسانی
چو بهانه میگرفتی و وفا نمینمودی
ز چه خانه مینمودی به غریب کاروانی؟
قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی
غم مستمند میخور، چه سمند میدوانی
ز ورق برون فگندم همه بار نامهٔ خود
که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی
عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه
که در اول غروری و در آخر زمانی
چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم!
که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی
مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت
من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی
دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
کاکل آن پسر ز پیشانی
کرد ما را بدین پریشانی
حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی
شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ویرانی
ای به رخسار آفتاب دوم
وی به دیدار یوسف ثانی
در کمند توییم و میبینی
مستمند توییم و میدانی
عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی
گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی
دل به دست تو بود، بشکستی
تن به حکم تو گشت و تو دانی
حالم از قاصدان نمیشنوی
نامم از نامه بر نمیخوانی
اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
کرد ما را بدین پریشانی
حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی
شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ویرانی
ای به رخسار آفتاب دوم
وی به دیدار یوسف ثانی
در کمند توییم و میبینی
مستمند توییم و میدانی
عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی
گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی
دل به دست تو بود، بشکستی
تن به حکم تو گشت و تو دانی
حالم از قاصدان نمیشنوی
نامم از نامه بر نمیخوانی
اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
قصهٔ شوق رها کردم و خاطر نگرانی
گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد
بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی
این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم
صورت حال نگه دار که معنیش ندانی
درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:
روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید
سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی
ای که بییاد تویک روز نمیباشم و یک شب
چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی
کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی
مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته
نه گریزندهٔ وحشی، که به سنگم برمانی
اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد
ریش ناسور شد از بس که تو خون میبچکانی
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
قصهٔ شوق رها کردم و خاطر نگرانی
گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد
بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی
این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم
صورت حال نگه دار که معنیش ندانی
درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:
روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید
سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی
ای که بییاد تویک روز نمیباشم و یک شب
چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی
کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی
مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته
نه گریزندهٔ وحشی، که به سنگم برمانی
اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد
ریش ناسور شد از بس که تو خون میبچکانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی
گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی
پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی
سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی
چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی
درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی
به گوشهای کشی آن زلف را به رفق و بگویی
که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی
خبر کنی لب او را که: ای ز راه ستیز
کنی دریغ دل این شکسته آن که تو دانی
ز حال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی
که: در غمت نفسی میزند چنان که تو دانی
گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی
پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی
سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی
چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی
درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی
به گوشهای کشی آن زلف را به رفق و بگویی
که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی
خبر کنی لب او را که: ای ز راه ستیز
کنی دریغ دل این شکسته آن که تو دانی
ز حال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی
که: در غمت نفسی میزند چنان که تو دانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی
تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی
گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز
ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی
وقتی که نیم جرعهٔ شادی به من دهی
صد محنتش به عشوه گری در میان کنی
از دست کینهٔ تو نیارم که دم زنم
زیرا که مهر مهر خودم بر زبان کنی
کس بیگرو به دست تو دل چون دهد؟ که تو
خو کردهای که دل ببری، رخ نهان کنی
هجر تو پیر کرد مرا وین طریق تست
کز هجر خویش پیرو ز وصلم جوان کنی
بر روی من ز عشق نشان میکنی و من
ترسم سرم به راه دهی، چون نشان کنی
گر زر طلب کنی ندهی ساعتی امان
ور وعدهای دهی، همه عمر اندران کنی
چون گویمت که: کام روا کن مرا ز لب
هجرم به سر فرستی و اشکم روان کنی
دل دی شکایتی ز تو میکرد پیش من
پنداشت هر چه من بتو گویم تو آن کنی
کشتی مرا به جور چو گفتم که: عاشقم
این روز آن نبود که بارم گران کنی
خواری کنی و رخ بنمایی بمن، ولی
روزی چنین نمایی و سالی چنان کنی
یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم
ماهی ستیزه با من فریادخوان کنی
صد سال اگر به منع تو کوشیم سود نیست
زیرا که چون دو روز بر آید همان کنی
در کام اوحدی نکند کار بوسهای
گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کنی
تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی
گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز
ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی
وقتی که نیم جرعهٔ شادی به من دهی
صد محنتش به عشوه گری در میان کنی
از دست کینهٔ تو نیارم که دم زنم
زیرا که مهر مهر خودم بر زبان کنی
کس بیگرو به دست تو دل چون دهد؟ که تو
خو کردهای که دل ببری، رخ نهان کنی
هجر تو پیر کرد مرا وین طریق تست
کز هجر خویش پیرو ز وصلم جوان کنی
بر روی من ز عشق نشان میکنی و من
ترسم سرم به راه دهی، چون نشان کنی
گر زر طلب کنی ندهی ساعتی امان
ور وعدهای دهی، همه عمر اندران کنی
چون گویمت که: کام روا کن مرا ز لب
هجرم به سر فرستی و اشکم روان کنی
دل دی شکایتی ز تو میکرد پیش من
پنداشت هر چه من بتو گویم تو آن کنی
کشتی مرا به جور چو گفتم که: عاشقم
این روز آن نبود که بارم گران کنی
خواری کنی و رخ بنمایی بمن، ولی
روزی چنین نمایی و سالی چنان کنی
یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم
ماهی ستیزه با من فریادخوان کنی
صد سال اگر به منع تو کوشیم سود نیست
زیرا که چون دو روز بر آید همان کنی
در کام اوحدی نکند کار بوسهای
گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کنی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
هر قصه مینیوشی و در گوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟
این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟
بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو
با دوستان بیتن و بیتوش میکنی
در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم
ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی
همچون علم به بام برآورد نام ما
سودای آن علم که تو بر دوش میکنی
تا غصهای تست در آغوش دست من
آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟
ده شیشه زهر در رگ و پی میکند مرا
هر جام می که با دگری نوش میکنی
گفتی که: اوحدی ز چه بیهوش میشود؟
رویش همی نمایی و بیهوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟
این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟
بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو
با دوستان بیتن و بیتوش میکنی
در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم
ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی
همچون علم به بام برآورد نام ما
سودای آن علم که تو بر دوش میکنی
تا غصهای تست در آغوش دست من
آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟
ده شیشه زهر در رگ و پی میکند مرا
هر جام می که با دگری نوش میکنی
گفتی که: اوحدی ز چه بیهوش میشود؟
رویش همی نمایی و بیهوش میکنی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی
به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی
به رخ سرمایهٔ مهر و به دل پیرایهٔ کینی
ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون
برت زانو زند، گوید: تو آغا باش و من اینی
سخن گویی و میخواهم که دردت زان زبان چینم
ولی ترسم که بد گویان بگویندم: سخن چینی
رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو
نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذری بینی
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بیدینی
اگر قد ترا شمشاد گویم جای آن داری
وگر روی ترا خورشید خوانم در خور اینی
ترا بر اوحدی چون دل نسوزد چاره آن دانم
که در هجر تو میسوزد به تنهایی و مسکینی
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی
به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی
به رخ سرمایهٔ مهر و به دل پیرایهٔ کینی
ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون
برت زانو زند، گوید: تو آغا باش و من اینی
سخن گویی و میخواهم که دردت زان زبان چینم
ولی ترسم که بد گویان بگویندم: سخن چینی
رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو
نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذری بینی
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بیدینی
اگر قد ترا شمشاد گویم جای آن داری
وگر روی ترا خورشید خوانم در خور اینی
ترا بر اوحدی چون دل نسوزد چاره آن دانم
که در هجر تو میسوزد به تنهایی و مسکینی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی
به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی
تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ
هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟
به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی
که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی
چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید:
قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی
ز دلم خیال رویت نرود به هیچ وجهی
که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی
چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان
متحیرم که بی او بچه عذر مینشینی؟
برو و ز باغ رویش دو سه گل به چین نهفته
که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی
به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی
تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ
هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟
به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی
که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی
چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید:
قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی
ز دلم خیال رویت نرود به هیچ وجهی
که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی
چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان
متحیرم که بی او بچه عذر مینشینی؟
برو و ز باغ رویش دو سه گل به چین نهفته
که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی
مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی
چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد
کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی
اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی
وگر سوار شوی، شمع خانهٔ زینی
شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی
بجز لب تو نیاید بکار شیرینی
ندانمت که به دست که اوفتادی باز؟
عجب که دست نبوسند کش تو شاهینی!
به درد مند غم او رمن که میگوید؟
مکن حکایت درمان چو درد او چنین
میان به جستن یار، اوحدی،چنان دربند
که تا به دست نیاید ز پای ننشینی
مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی
چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد
کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی
اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی
وگر سوار شوی، شمع خانهٔ زینی
شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی
بجز لب تو نیاید بکار شیرینی
ندانمت که به دست که اوفتادی باز؟
عجب که دست نبوسند کش تو شاهینی!
به درد مند غم او رمن که میگوید؟
مکن حکایت درمان چو درد او چنین
میان به جستن یار، اوحدی،چنان دربند
که تا به دست نیاید ز پای ننشینی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی
دلبر کافرم از چادر کافوری روی
کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده
عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی
کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی
تیز شد لهجهٔ گفتارم از آن تندی خوی
گفتم: از چیست چنین تازه رخت گفت: از می
گفتم: از کیست چنین طیره سرت گفت: از شوی
خواهشی کردم و القصه عنان در پیچید
به وثاق آمد و پر مشک شد از وی مشکوی
خانه روشن شد از آن ماه سجنجل سینه
حجره گلشن شد از آن ترک عقیقل گیسوی
در فرو بستم و بنشست و میآوردم و نقل
و آنچه در مجلس ازو رنگ پدید آید و بوی
باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه
در میان من و او هیچ کسی جز من و اوی
دست او ساقی و لب مطرب و رخ معشوقه
اوحدی واله و آشفته و زار از همه سوی
گاه در گردنم افتاد چو چوگان زلفش
گاه در پای وی افتاده من خسته چو گوی
باده خورد و به زبان مست شد آن تند نهاد
مست بود و به درم رام شد آن عربده جوی
باز کردم ز هم آن زلف دو تا، تار به تار
بر گشودم ز هم آن بند قبا، توی به توی
خانه خالی بود او عاشق و من مست،دگر
نتوان گفت برو، هر چه تو دانی میگوی
دلبر کافرم از چادر کافوری روی
کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده
عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی
کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی
تیز شد لهجهٔ گفتارم از آن تندی خوی
گفتم: از چیست چنین تازه رخت گفت: از می
گفتم: از کیست چنین طیره سرت گفت: از شوی
خواهشی کردم و القصه عنان در پیچید
به وثاق آمد و پر مشک شد از وی مشکوی
خانه روشن شد از آن ماه سجنجل سینه
حجره گلشن شد از آن ترک عقیقل گیسوی
در فرو بستم و بنشست و میآوردم و نقل
و آنچه در مجلس ازو رنگ پدید آید و بوی
باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه
در میان من و او هیچ کسی جز من و اوی
دست او ساقی و لب مطرب و رخ معشوقه
اوحدی واله و آشفته و زار از همه سوی
گاه در گردنم افتاد چو چوگان زلفش
گاه در پای وی افتاده من خسته چو گوی
باده خورد و به زبان مست شد آن تند نهاد
مست بود و به درم رام شد آن عربده جوی
باز کردم ز هم آن زلف دو تا، تار به تار
بر گشودم ز هم آن بند قبا، توی به توی
خانه خالی بود او عاشق و من مست،دگر
نتوان گفت برو، هر چه تو دانی میگوی