عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی
دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی
این سرخی من و زردی رخ تست
ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟
بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد
گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟
گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس
ما را سر پرخاش نماندست و نبردی
روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت
خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی
ما را جهان جز سخن دوست مگویید
زنهار! که این باغ بدادیم بوردی
کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم
بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی
در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت
دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی
ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ
گر می‌رسی از خاک در دوست به گردی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
نظری گر ز سر لطف به کارم کردی
شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی
جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر
با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی
اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی
در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی
خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب
اگر از راه کرم دست به بارم کردی
تنگ دستم، چه شدی گر به وفا دستی تنگ
ز سر لطف در آغوش و کنارم کردی؟
از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟
دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی
به غلامی نشمردی دل من شاهان را
با غلامان خود ار دوست شمارم کردی
کاج! لعلی ز لبش بستدمی، تا بر من
سهل بودی اگر این باده خمارم کردی
نشوی در پی آزار دل من یک روز
گر شبی گوش بدین نالهٔ زارم کردی
پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟
تا به بستان در حجره گذارم کردی
اوحدی، گر به قبولی برسیدی ز لبش
زود بر مرکب اقبال سوارم کردی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
نگارا، یاد می‌داری که یاد ما نمی‌کردی؟
سگان را در بر خود جای و جای ما نمی‌کردی؟
چو جانت می‌سپرد این تن به جز خونش نمی‌خوردی؟
چو خوانت می‌نهاد این دل به جز یغما نمی‌کردی؟
نشان درد می‌دیدی ولی درمان نمی‌دادی
به کوی وصل می‌بردی ولی در وا نمی‌کردی؟
نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر
چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمی‌کردی
به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده می‌دادی
چرا فردا همی گفتی؟ چو پس‌فردا نمی‌کردی
دلم را می‌نهی داغی و گرنه در چنین باغی
رخ از خیری نمی‌بردی دل از خارا نمی‌کردی
دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی
گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمی‌کردی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
زهی! زلف و رخت قدری و عیدی
قمر حسن ترا کمتر معیدی
همه خوبان عالم را بدیدم
بر آن طوبی ندارد کس مزیدی
مراد چرخ ازرق جامه آنست
که باشد آستانت را مریدی
برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست
به کوی شاهدی گور شهیدی
به گنجی می‌خرم وصل ترا، گر
ز کنجی بر نیاید من یزیدی
شبی در گردنت گویی بدیدم
دو دست خویش چون حبل الوریدی
به مستوری ز مستان رخ مگردان
که بعد از وعده نپسندم وعیدی
هر آحادی چه داند سر عشقت؟
که همچون اوحدی باید وحیدی
اگر غافل نشد جان تو از عشق
ز دل پرداز او بر خوان نشیدی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بی‌جگری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
باغ بهشت بیند بی‌داغ انتظاری
آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری
بر صید گاه دولت نگرفته‌اند هرگز
شاهان به باز و شاهین زین خوب‌ترشکاری
چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان
در دامن دل من نگرفته بود خاری
بر دل گذر نمی‌کرد این روز نامرادی
وقتی که بود ما را روزی و روزگاری
ایمن نمی‌نشینم، کاسان دهد بکشتن
چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری
همچون علف برآیند از گورم استخوانها
بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری
با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند
من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری
این راز چون بدارم پنهان؟ که یافت شهرت
ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری
با دل چو گفتم: ای دل ، کاری کنیم زین پس
گفت: اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
چو بردی بی‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داری؟
مرا در جامه می‌جویی، نیابی جز خیال از من
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری
دلاویزی و دلبندی،نمی‌دارم شکیب از تو
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری
چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری
به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمی‌داند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری
نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری
نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری
شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:
برو بارش به جان می‌کش، که نازک دلبری داری
چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
بر من نمی‌نشینی نفسی به دلنوازی
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
همه سر بر آستان تو نهاده‌ایم، تا خود
تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟
منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر
چه لطیف می‌نمایی! چه شگرف می‌برازی!
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی
رخ خوب می‌نگاری؟ سر زلف می‌ترازی؟
چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
که شود به کشتن من دل کافر تو غازی
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
که ازو نمی‌شکیبم،من بیدل نیازی
شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی
اگر چه خون دل من هزار بار بریزی
مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم
اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی
شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من
در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی
میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟
که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی
مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری
و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی
طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند
مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی
به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین
ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی
عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم
که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی
اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد
روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی
از میان بنگریزی، در کنار ما باشی
دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل
غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی
چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی
زلفت ار کمین سازد، دستیار ما باشی
چون به روز هجرانم، رخ ز من نپیچانی
چون شب گریز آید، یار غار ما باشی
خود کجا روا باشد این؟ که ما بدین گونه
از تو دور وآنگهی تو هم در دیار ما باشی
کار دیگران از تو راست گشت صد نوبت
ساعتی چه کم گردد؟ گر بکار ما باشی
جای آشتی بگذار، گر به جنگ می‌آیی
آن چنان مکن کاخر شرمسار ما باشی
زان ما شو، ای دلبر، تا ز دست هجرانت
چون اجل فراز آید، یادگار ما باشی
عارت آید از شوخی با کسی وفا کردن
ترسی از وفاورزی، در شمار ما باشی
اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را
تا چو نام خود گویم افتخار ما باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟
دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟
چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی
گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم
به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی
نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم
ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی
چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟
من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی
ترا از حال محنت‌های من وقتی خبر باشد
که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی
فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت
نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی
ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری
مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی
مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی
چراغ دیدهٔ گریان خویشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سینهٔ بریان من باشی؟
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو
دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی
چه گویی؟ هیچ بتوانی که بی‌غوغای همجنسان
مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی
ز من گر خرده‌ای آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی
به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان
چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟
ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی
غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن
ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
بر ما ستم و خواری، ای طرفه پسر تا کی؟
وندر پی وصلت ما پوینده بسر تا کی؟
بر ما ستمی کرده، خون دل ما خورده
ما بر ستمت پرده میپوش و مدر، تا کی؟
امشب تو به زیبایی خود خانه بیارایی
فردا که برون آیی رفتی و دگر تا کی؟
عنبر به دلاویزی بر دامن مه ریزی
این بوالعجب انگیزی در دور قمر تا کی؟
ای بنده لبت را من، عاشق طلبت را من
شیرین رطبت را من میبین و مخور تا کی؟
چون هست شبستانت، پر غلغل مستانت
من بندهٔ دستانت، چون خاک بدر تا کی؟
پیوسته به صد زاری، چون اوحدی از خواری
شبهای چنین تاری، با آه سحر تا کی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی
نتوان دل به تو دادن، که به جوری و به جنگی
آهوی چشم تو، ای ترک کمربند کمانکش
دل شیران بیابان برباید ز پلنگی
چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزی
در نیاری ز جفا با من بیدل سرسنگی
هر دمت رای کسی باشد و اندیشهٔ جایی
من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی
سپر انداخته‌ام پیش جفا و ستم تو
که به ابرو چو کمانی و به بالا چو خدنگی
از تو امید چه دارم؟ که به یک عهد نپایی
با تو همراه چه باشم؟ که به یک بوسه بلنگی
آن چنان خوی بد و طبع ستمگر که تو داری
به ز ما مرد نیابی، که صبوریم و درنگی
نشوم با تو چو سوسن دو زبان گر تو نباشی
باز چون گل به دورویی و چو نرگس به دو رنگی
بس که چون چنگ به ناکام به نالم ز غم تو
کام دل گر ز تو اکنون بستانم، که به چنگی
گر نداری چو ملک طبع مخالف بچه معنی
اوحدی با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
ای دل پر هوش ما با همه فرزانگی
شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی
ما چو خراباتییم گر ننشیند رواست
پیش خراباتیان آن صنم خانگی
ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف
دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی
دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ
چشم توپروانه‌ایش داد به پروانگی
آینهٔ روی تو، تا که بدید آفتاب
جز به مدارا نکرد زلف ترا شانگی
تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا
با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی
اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد
گر چه بکار آوری غایت مردانگی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
نه بیگانه‌ای، ای بت خانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی به لطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پری‌زاده‌ای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد به پروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس می‌کند سنگ را شانگی
به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد به فرزانگی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی
تا از خجالت تو نروید دگر گلی
عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه
گر در رخ تو نیک بکردی تاملی
تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را
هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی
روی ترا تکلف زلفی بکار نیست
این بس که وقتها بترازیش کاکلی
در سیل‌خیز گریه نمی‌ماند چشم من
گر داشتی چو چشم تو زان ابروان پلی
آنرا که آرزوی گلستان وصل تست
از خار خار هجر بیاید تحملی
بر سر مکش که خوب‌ترین دستگاه تو
حسنست و کار تو نبود بی‌تزلزلی
دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت
نادیده از لب تو به نوعی تفضلی
ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار
بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی
چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن
ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی
ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد
زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی
میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم
از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی
روزی نبود روزی کان روی را ببینم
ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی
از آفتاب رویت من همچو سایه دورم
و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی
مشتاق آن دهان را صبری تمام باید
کان کام بر نیاید بی‌رنج احتمالی
با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم
دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی
از اوحدی بگردان بیداد شحنهٔ غم
تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی