عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
پیاله بر کف و چشم تو در نظر دارم
دماغی از گل پیمانه تازه تر دارم
همیشه مستی من جام جم به کف دارد
خبر ندارم و از عالمی خبر دارم
ز سینه صافی خود در حصار فولادم
ز سنگ طعنه بدخواه کی حذر دارم
به دامن مژه اشکم غبار می ریزد
چه شد که مایه صد بحر در جگر دارم
اسیر ناز بر افلاک می توانم کرد
ببین که چشم سیاه که در نظر دارم
دماغی از گل پیمانه تازه تر دارم
همیشه مستی من جام جم به کف دارد
خبر ندارم و از عالمی خبر دارم
ز سینه صافی خود در حصار فولادم
ز سنگ طعنه بدخواه کی حذر دارم
به دامن مژه اشکم غبار می ریزد
چه شد که مایه صد بحر در جگر دارم
اسیر ناز بر افلاک می توانم کرد
ببین که چشم سیاه که در نظر دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
دلم گداخت سر ساغر گران دارم
چراغ میکده ای نذر میکشان دارم
شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد
چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم
چرا شکنجه منت کنم عزیزان را
دعای بی اثری نذر دوستان دارم
حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب
ز بیزبانی خود سودها زیان دارم
ز بیزبانی من عالمی خطر دارد
هزار تیر جگر دوز درکمان دارم
دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر
ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم
چراغ میکده ای نذر میکشان دارم
شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد
چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم
چرا شکنجه منت کنم عزیزان را
دعای بی اثری نذر دوستان دارم
حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب
ز بیزبانی خود سودها زیان دارم
ز بیزبانی من عالمی خطر دارد
هزار تیر جگر دوز درکمان دارم
دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر
ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
اگر شادم از غم رهایی ندارم
سر و برگ آشفته رایی ندارم
دل آیینه خو بود دورش فکندم
ندارم سر خودنمایی ندارم
شکستی نمودم درست از شکستی
تمنایی از مومیایی ندارم
جنون گر نیم چون فلاطون نگشتم
خردگر نیم چون رسایی ندارم
همه دعوی دانش از سر فکندم
ترازوی جهل آزمایی ندارم
به نام آشنایند بیگانه ای چند
بگویم به کس آشنایی ندارم
اسیر از دلش مهربانی ندیدم
به این جذبه آهن ربایی ندارم
سر و برگ آشفته رایی ندارم
دل آیینه خو بود دورش فکندم
ندارم سر خودنمایی ندارم
شکستی نمودم درست از شکستی
تمنایی از مومیایی ندارم
جنون گر نیم چون فلاطون نگشتم
خردگر نیم چون رسایی ندارم
همه دعوی دانش از سر فکندم
ترازوی جهل آزمایی ندارم
به نام آشنایند بیگانه ای چند
بگویم به کس آشنایی ندارم
اسیر از دلش مهربانی ندیدم
به این جذبه آهن ربایی ندارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
سراپا یکدلم درد تمنای کسی دارم
همه تن دیده ام شغل تماشای کسی دارم
اگر گستاخم ای فرزانگان معذور داریدم
ز بی پروایی آن مه چه پروای کسی دارم
نگاهم گرده گلزارها در آستین دارد
سواد بینش از خاک کف پای کسی دارم
تمنا کشته تیرش تغافل زخم شمشیرش
ندانم اینقدر دانم که سودای کسی دارم
غبار من اسیر از سرکشی برخاک ننشیند
مگر در سر هوای سرو بالای کسی دارم
همه تن دیده ام شغل تماشای کسی دارم
اگر گستاخم ای فرزانگان معذور داریدم
ز بی پروایی آن مه چه پروای کسی دارم
نگاهم گرده گلزارها در آستین دارد
سواد بینش از خاک کف پای کسی دارم
تمنا کشته تیرش تغافل زخم شمشیرش
ندانم اینقدر دانم که سودای کسی دارم
غبار من اسیر از سرکشی برخاک ننشیند
مگر در سر هوای سرو بالای کسی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
ز دست دل گهی در آتش و گه در چمن باشم
مرا نگذاشت تا یکدم به حال خویشتن باشم
عنان دل به دست شوق و دل در راحت آباد است
شب هجر تو هم در غربت و هم در وطن باشم
ز استغنا به قتلم کرده ای تقصیر می ترسم
که چون وا بینی اول کشته تیغ تو من باشم
اسیر از اضطراب دل مبادا بوی راز آید
کناری گیرم از دل پاسبان خویشتن باشم
مرا نگذاشت تا یکدم به حال خویشتن باشم
عنان دل به دست شوق و دل در راحت آباد است
شب هجر تو هم در غربت و هم در وطن باشم
ز استغنا به قتلم کرده ای تقصیر می ترسم
که چون وا بینی اول کشته تیغ تو من باشم
اسیر از اضطراب دل مبادا بوی راز آید
کناری گیرم از دل پاسبان خویشتن باشم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
کو جنون تا از می وارستگی ساغر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
مستم پیاله بر سر افسانه می زنم
سنگ صنم به شیشه بتخانه می زنم
در آتشم به یاد رخی نوبهار کیست
برگل تپانچه از پر پروانه می زنم
گر دم ز سایه گل و خاشاک می رمد
حرفی ز آشنایی بیگانه می زنم
حرفی به گوش ساغر آیینه می کشم
دستی به دامن دل دیوانه می زنم
دارم دلی خرابی عالم دماغ نیست
جامی به یاد گریه مستانه می زنم
نازم به مشرب دل پاک اعتقاد اسیر
از توبه روزه دارم و پیمانه می زنم
سنگ صنم به شیشه بتخانه می زنم
در آتشم به یاد رخی نوبهار کیست
برگل تپانچه از پر پروانه می زنم
گر دم ز سایه گل و خاشاک می رمد
حرفی ز آشنایی بیگانه می زنم
حرفی به گوش ساغر آیینه می کشم
دستی به دامن دل دیوانه می زنم
دارم دلی خرابی عالم دماغ نیست
جامی به یاد گریه مستانه می زنم
نازم به مشرب دل پاک اعتقاد اسیر
از توبه روزه دارم و پیمانه می زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
صد زبان گر بهر عذر مدعا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
می کنم پیوند با بیداد و خویشی با ستم
در دلت شاید به این تقریر جا پیدا کنم
در محبت خضر راهم گشته بخت واژگون
خویش را گم می کنم باشد تو را پیدا کنم
آشناییهای رسمی را ثمر بیگانگی است
می شوم بیگانه شاید آشنا پیدا کنم
همتم دست طلب را بشکند در آستین
گر ید بیضا به تأثیر دعا پیدا کنم
در سرکویش به مژگان خاک می روبم ا سیر
تا چو مهر آیینه از آن نقش پا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
می کنم پیوند با بیداد و خویشی با ستم
در دلت شاید به این تقریر جا پیدا کنم
در محبت خضر راهم گشته بخت واژگون
خویش را گم می کنم باشد تو را پیدا کنم
آشناییهای رسمی را ثمر بیگانگی است
می شوم بیگانه شاید آشنا پیدا کنم
همتم دست طلب را بشکند در آستین
گر ید بیضا به تأثیر دعا پیدا کنم
در سرکویش به مژگان خاک می روبم ا سیر
تا چو مهر آیینه از آن نقش پا پیدا کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
کو فرصتی که شکوه ندانسته سر کنم
جان را کنم نثار و سخن مختصر کنم
خوی صبا گرفته دلم از هوای دام
کو آشیان کجاست که زیر و زبر کنم
یک مو نمانده بر تن من بی خیال دوست
شمشیر اگر کشد به چه رو ترک سر کنم
بینا دلی کجاست که در بزم او چو شمع
گاهی ز جیب تیره دلی سر به در کنم
در حیرتم که با نظر تنگ روزگار
گر خاک راه خلق شوم چون به سرکنم
کو طاقتی که از سرکویت چو بگذرم
غافل کنم تو را و به سویت نظر کنم
آیینه داغ می شود از رشک من اسیر
روشن ز خط او چو سواد نظر کنم
جان را کنم نثار و سخن مختصر کنم
خوی صبا گرفته دلم از هوای دام
کو آشیان کجاست که زیر و زبر کنم
یک مو نمانده بر تن من بی خیال دوست
شمشیر اگر کشد به چه رو ترک سر کنم
بینا دلی کجاست که در بزم او چو شمع
گاهی ز جیب تیره دلی سر به در کنم
در حیرتم که با نظر تنگ روزگار
گر خاک راه خلق شوم چون به سرکنم
کو طاقتی که از سرکویت چو بگذرم
غافل کنم تو را و به سویت نظر کنم
آیینه داغ می شود از رشک من اسیر
روشن ز خط او چو سواد نظر کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
کو جنون کز می سودا قدحی نوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
گاه با مجنون و گاهی با صبا سر می کنم
خانه بر دوشم نمی دانم کجا سر می کنم
غفلتم می سوزد اما نیستم بی یاد او
درمیان خنده گاهی گریه ها سر می کنم
دلنشینم گشته گرد کوچه افتادگی
خاکسارم در پناه نقش پا سر می کنم
تا قناعت کرد مشت استخوانم را غبار
روز و شب در سایه بال هما سر می کنم
تشنه خون بهارم کی کشم منت ز ابر
در سموم آباد بی آب و هوا سر می کنم
گر نبردم ره به جایی نیست از تقصیر خضر
من که در هر گام راهی چون صبا سر می کنم
گشته ام بیگانه زود آشنا یاران اسیر
من که با بیگانگان هم آشنا سر می کنم
خانه بر دوشم نمی دانم کجا سر می کنم
غفلتم می سوزد اما نیستم بی یاد او
درمیان خنده گاهی گریه ها سر می کنم
دلنشینم گشته گرد کوچه افتادگی
خاکسارم در پناه نقش پا سر می کنم
تا قناعت کرد مشت استخوانم را غبار
روز و شب در سایه بال هما سر می کنم
تشنه خون بهارم کی کشم منت ز ابر
در سموم آباد بی آب و هوا سر می کنم
گر نبردم ره به جایی نیست از تقصیر خضر
من که در هر گام راهی چون صبا سر می کنم
گشته ام بیگانه زود آشنا یاران اسیر
من که با بیگانگان هم آشنا سر می کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
چه سرخوشم که ندانم دل و کباب از هم
چه بیخودم که ندانم گل و شراب از هم
بهار جلوه شوخ که گشته عالمگیر
بتان کرشمه نمایند انتخاب از هم
به دامن مژه دستی زدم چه دانستم
که تیغ او نکند فرق خون و آب از هم
شمیم برگ گل و گوشه نقاب از من
فروغ آینه ماه و آفتاب از هم
سواد شوخی طفلان نمی شود روشن
به رنگ گل بربایند اگر کتاب از هم
چو آب می گذرند اهل دل ز یکدیگر
نه همچو کینه پرستان به آب و تاب از هم
اسیر دلکده بی تکلفی از تو
رسوم ساختگیهای شیخ و شاب از هم
چه بیخودم که ندانم گل و شراب از هم
بهار جلوه شوخ که گشته عالمگیر
بتان کرشمه نمایند انتخاب از هم
به دامن مژه دستی زدم چه دانستم
که تیغ او نکند فرق خون و آب از هم
شمیم برگ گل و گوشه نقاب از من
فروغ آینه ماه و آفتاب از هم
سواد شوخی طفلان نمی شود روشن
به رنگ گل بربایند اگر کتاب از هم
چو آب می گذرند اهل دل ز یکدیگر
نه همچو کینه پرستان به آب و تاب از هم
اسیر دلکده بی تکلفی از تو
رسوم ساختگیهای شیخ و شاب از هم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
ماییم و یاد دوست غنیمت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
ز بس در عشق شد صرف خموشی روزگار من
نفس در خاک می دزدد پس از مردن غبار من
به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را
به دام اضطراب خویش می افتد شکار من
به دام آسمان گم کرده ام سر رشته خود را
سر از هر جا برآرم صد گره افتد به کار من
به دل از رشک غیرم نیست دیگر حیرتی باقی
که از باطن شکست آیینه را سنگ مزار من
ادب در عشق می گویند خضر راه امید است
نیامد دوره گردیهای من یک ره به کار من
غبارم بعد مردن با نسیمی هم نیامیزد
پریشان اختلاطی در محبت نیست کار من
هوای ابر و گلگشت چمن ارزانی مستان
ز فیض گریه چشم تر بود باغ و بهار من
چه خواهد گفت با این بیزبانیها اسیر آخر
گرفتم صد ره آن بیرحم شد تنها دچار من
نفس در خاک می دزدد پس از مردن غبار من
به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را
به دام اضطراب خویش می افتد شکار من
به دام آسمان گم کرده ام سر رشته خود را
سر از هر جا برآرم صد گره افتد به کار من
به دل از رشک غیرم نیست دیگر حیرتی باقی
که از باطن شکست آیینه را سنگ مزار من
ادب در عشق می گویند خضر راه امید است
نیامد دوره گردیهای من یک ره به کار من
غبارم بعد مردن با نسیمی هم نیامیزد
پریشان اختلاطی در محبت نیست کار من
هوای ابر و گلگشت چمن ارزانی مستان
ز فیض گریه چشم تر بود باغ و بهار من
چه خواهد گفت با این بیزبانیها اسیر آخر
گرفتم صد ره آن بیرحم شد تنها دچار من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
چون شعله آبروی نیاز است خون من
چون بیخودی چکیده راز است خون من
از کشتن وجود و عدم صرفه می برند
دشمن پرست دوست نواز است خون من
صیاد هرزه منت صیدم نمی کشد
گلدسته بند چنگل باز است خون من
در بند یک ترانه گرفتم که جان دهم
مانند نغمه در رگ ساز است خون من
از سوختن چراغ دلم زنده شد اسیر
چون خس بهار سوز و گداز است خون من
چون بیخودی چکیده راز است خون من
از کشتن وجود و عدم صرفه می برند
دشمن پرست دوست نواز است خون من
صیاد هرزه منت صیدم نمی کشد
گلدسته بند چنگل باز است خون من
در بند یک ترانه گرفتم که جان دهم
مانند نغمه در رگ ساز است خون من
از سوختن چراغ دلم زنده شد اسیر
چون خس بهار سوز و گداز است خون من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
رو دیده ام زگرمی بی اختیار تو
تأثیر عشق کرد مرا شرمسار تو
خضرم نوید وعده دیدار می دهد
آب بقاست خاک ره انتظار تو
راهش نظر ز دیده بیداد کرده است
وارستگی به خواب نبیند شکار تو
برگ گل از بنفشه کشد ناز رنگ و بو
تا دیده نوبهار خط مشکبار تو
روشن سواد صفحه گلزار چشم ماست
ریحان شکسته ای است ز خط غبار تو
ز آن پیشتر که ناز تو گردد دچار من
چون می گذشت بی ستم آیا مدار تو
دل داده ام ز دست مران از نظر مرا
کاری نکرده ام که نیاید به کار تو
دیرینه محرم نگه گرم بوده ایم
افتاده ایم از نظر اعتبار تو
یکدم به یک قرار نه ای با اسیر خود
بیچاره تا به کی بشود بیقرار تو
تأثیر عشق کرد مرا شرمسار تو
خضرم نوید وعده دیدار می دهد
آب بقاست خاک ره انتظار تو
راهش نظر ز دیده بیداد کرده است
وارستگی به خواب نبیند شکار تو
برگ گل از بنفشه کشد ناز رنگ و بو
تا دیده نوبهار خط مشکبار تو
روشن سواد صفحه گلزار چشم ماست
ریحان شکسته ای است ز خط غبار تو
ز آن پیشتر که ناز تو گردد دچار من
چون می گذشت بی ستم آیا مدار تو
دل داده ام ز دست مران از نظر مرا
کاری نکرده ام که نیاید به کار تو
دیرینه محرم نگه گرم بوده ایم
افتاده ایم از نظر اعتبار تو
یکدم به یک قرار نه ای با اسیر خود
بیچاره تا به کی بشود بیقرار تو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
بیا در آتشم افکن بگو ببین و برو
گره میفکن از افسوس بر جبین و برو
در آتشم به وصال تو نیستم راضی
بیا ز دور به حال دلم ببین و برو
ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد
به پیش پای سراسیمگی ببین و برو
میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است
در این بهار تماشا گلی بچین و برو
اسیر کشته شد اما وصیتی دارد
بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو
گره میفکن از افسوس بر جبین و برو
در آتشم به وصال تو نیستم راضی
بیا ز دور به حال دلم ببین و برو
ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد
به پیش پای سراسیمگی ببین و برو
میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است
در این بهار تماشا گلی بچین و برو
اسیر کشته شد اما وصیتی دارد
بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو