عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
سرمه واری در نظر زان خاک پا دارم هنوز
از بتان چشم نگاه آشنا دارم هنوز
گر چه صیادم به دور افکنده از ناقابلی
استخوانی بهر تکلیف هما دارم هنوز
گر چه بی سرمایه ام در عشق لیک از فیض دل
مایه صد بحر و کان در دیده ها دارم هنوز
کی توانم لاف زد در عشق از ضعف بدن
من که بر تن جای نقش بوریا دارم هنوز
لوح دل را شستم از سیل سرشک آیینه وار
تا نپنداری که در دل مدعا دارم هنوز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
مایه عیش اسیران خاطر غمناک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
سینه تا شد قلمرو تیرش
سر نپیچم ز حکم شمشیرش
هر دلی را که کرد عشق خراب
نکند زیر بار تعمیرش
کی زشیرین طلب نماید کام
گر کسی آب نیست در شیرش
دل غمدیده را به شور آرد
اثر ناله نی تیرش
چاره عشق می توان کردن
دل دیوانه نیست تدبیرش
سرکشی کرد از غلاف امروز
بهر قتل اسیر شمشیرش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
کرده ام بسکه آرزوی خطش
شده ام صید رنگ و بوی خطش
خواب آشفته چون نبیند گل
روی خود می نهد به روی خطش
سر به سر آیت گرفتاری است
خوانده ام شرح مو به موی خطش
مشق دیوانگی به کار آمد
می نویسیم نامه سوی خطش
مو برآید گر از زبان قلم
می کنم مشق گفتگوی خطش
دیده ام سرنوشت خویش اسیر
بیقرارم ز جستجوی خطش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
بیکسیم ساخت خریدار خویش
سوختم از گرمی بازار خویش
یکجهتی حلقه دام وفاست
صید بتانیم و گرفتار خویش
خاک رهم سیر جهان می کنم
همسفر شوق سبکبار خویش
جلوه غربت ز وطن دیده ام
آینه ام سایه دیوار خویش
هر دو جهان خواب فراموشیم
منتم از دیده بیدار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
جایی که گل از ناله کند بال و پر خویش
چون ذره فتادیم به دام نظر خویش
تا کعبه به یک گردش چشم تو دویدیم
شرمنده نگشتیم ز عزم سفر خویش
بی شور جنون فال بیابان نتوان زد
خضریست محبت که بود راهبر خویش
چون پاره دل دامن هر خار گرفتیم
منت نکشیدیم ز مژگان تر خویش
کیفیت منصور از این باده خماری است
می زیبد اگر مست تو نازد به سر خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
پرکاری معشوق نهان است در این باغ
هر جلوه ز هر شیوه نشان است در این باغ
صبح طرب از باده کشان است در این باغ
آن گل که نخندید خزان است در این باغ
هر تازه نهال از خم آغوش نسیمی
در صید نظر تیر و کمان است در این باغ
هر لاله که شبنم زده شوخی داغ است
صبحی ز شب وصل عیان است در این باغ
هر برگ گل از شرم نظر بازی نرگس
شوخی عرق از چهره نشان است در این باغ
غفلت نشود رهزن بیداری شبنم
باد سحری خواب گران است در این باغ
با فیض دم پیر صفا هست و اثرها
هر سبزه نو رسته جوان است در این باغ
گلزار عجب قافله گاه است به صورت
با هر جرس غنچه فغان است در این باغ
بلبل شده سوداگر بازار نزاکت
هر رنگ گلی جنس گران است در این باغ
از اطلس و زربفت و فرنگی و ختایی
خوش بر سر هم چیده دکان است در این باغ
هر جام بلورین که شد از عکس چمن سبز
از طوطی (و) آیینه نشان است در این باغ
بی ساغر می خنده بیرنگی گلها
خمیازه ماه رمضان است در این باغ
دیوانگیش گل کند از سایه سروی
با شوق اسیر تو کمان است در این باغ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
بر دلم آغوش صلح کل گشاید جنگ عشق
شیشه ای دارم که گلبازی کند با سنگ عشق
راز پنهان عندلیب باغ رسوایی مباد
رنگ بر رخساره ما بشکفد نیرنگ عشق
رتبه عاشق بلند از پایه افتادگی است
خاکساری سایبان گردید بر اورنگ عشق
پاک بینی را غبارم درس حیرت می دهد
دارم از آیینه دل در نظر فرهنگ عشق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
یکدلم گر چه پریشان نظرم ساخته عشق
گوشه گیرم که چنین در به درم ساخته عشق
از قفس ماندم و پرواز به دردم نرسید
مگر از پرده دل بال و پرم ساخته عشق
تا در آیینه دیگر نشناسم خود را
بی تو هر لحظه به رنگ دگرم ساخته عشق
تا دلیرانه از شعله زنم بر صف داغ
چون دل خویش سراپا جگرم ساخته عشق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
دیدن رویش نه تنها می برد از یاد گل
می رود از جلوه رنگین او بر باد گل
بیستون گر خار خار جلوه گلگون نداشت
کی شراری می نمود از تیشه فرهاد گل
صید خوبی گشته ام کز بوی گل نازکتر است
در قفس بیجا نمی ریزد مرا صیاد گل
عمرها چون سایه با افتادگی طی کرده است
تا زند بر سر ز نقش پای او شمشاد گل
داردم دیوانه زنجیر خاموشی اسیر
غنچه ا ی کز خنده او می کند فریاد گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
جلوه حسنت چمن پرداز گل
خنده گل شوخی گل ناز گل
رتبه شوخی ز رعنایی گذشت
جلوه شمشاد پا انداز گل
با خیالت سینه ها گلزارها
می توان از دل شنید آواز گل
گریه ها در خنده پنهان کرده است
از لب ساغر کشیدم راز گل
گریه می آید مرا بر عندلیب
دیده ام تا خنده غماز گل
ما و گلزار اطاعت پیشگی
می کشم از خار دست انداز گل
بسته ام دل بر تماشای اسیر
داده ام آیینه را پرداز گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
لبریز خنده است چمن از هوای گل
می خور که پایتخت نشاط است پای گل
دیوانه را هوای جنون باغ دلگشاست
گرید به جای باده و خندد به جای گل
هر جا که هست در نظرم جلوه می کند
گه در لباس شعله و گه در قبای گل
یکدسته گل ز رنگ حنا هم نبسته ای
دانسته ای که چیست مگر مدعای گل
بیهوشیم ز میکده سایه گل است
گویا سری کشیده نگاهت به پای گل
هر چند جلوه گلم از هوش می برد
داغم که رنگ و بوی که شد آشنای گل
در دیده اسیر خلد خارهای رشک
گر در نظر خیال تو آید به پای گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
در وفا داری طلسم بیوفایی بسته ام
تا دچار او شدم دل بر جدایی بسته ام
دامها دارد نهانی با کشاکشهای عشق
خویش را عمدا به زنجیر رهایی بسته ام
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
از شکست خویش دست مومیایی بسته ام
فارغم از اختلاط غیر و دارم یاد دوست
دورگردم تهمتی بر آشنایی بسته ام
توبه کردم تا رسم در خاطر ساقی اسیر
پارسایی را به خود از نارسایی بسته ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
مشغول یاد اوست دل پاره پاره ام
رقصد ز شوق بر سر مژگان نظاره ام
روزی که فال منصب دیوانگی زدم
زنجیر سبحه گشت پی استخاره ام
تا شد زگریه ام شفقی رنگ آسمان
چون داغ لاله غوطه به خون زد ستاره ام
تا از خیال روی تو دیوانه گشته ام
گل رشک می برد به گریبان پاره ام
تا در طلسم شیشه فتادم چو بوی می
خوشتر می دو ساله ز عمر دوباره ام
خورشید را چو عارض او گفته ام اسیر
شرمنده کرد دوری آن استعاره ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
بس که خود را بسته دام بلا می خواستم
محنت آسایش درد از دوا می خواستم
یاد آن ذوق شهادت کز هجوم بیخودی
زخم تیغ از سایه بال هما می خواستم
ما و عشق دوست می گشتیم در صحرای دل
سرزمینی بهر طرح کربلا می خواستم
تا نمی ماندم زگرد توسنش همچون غبار
اینقدر همراهی از باد صبا می خواستم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
ز یادش بس که هشیارم به خون خویشتن مستم
نمی دانم کجا می می خورد دیگر که من مستم
وجودم را عدم پیمانه تکلیف می بخشد
اگر در پیرهن مخمور باشم در کفن مستم
مده پیمانه با پیمانه محشر چه خواهی کرد
تغافل پیشه وقتی می شوی آگه که من مستم
به یاد جلوه ای از شوق رویی باغها دارم
به پای سرو در رقصم به بوی یاسمن مستم
سر هر مو چراغان خیالم تر دماغی بین
نیم پروانه اما از شراب سوختن مستم
گلستان کرده ام جان را چراغان کرده ام دل را
نگنجد بلبل و پروانه در جایی که من مستم
ره سودای زلفش منزل آسودگی دارد
به بوی نافه سرکردم سراغی در ختن مستم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
ز شور عشق هرگز تلخ از شیرین ندانستم
دل آسوده را از خاطر غمگین ندانستم
دمی با خواب راحت دیده من آشنا گردید
که چون جوهر به غیر تیغ او بالین ندانستم
مرا آیینه دل خضر راه سینه صافی شد
که هرگز در محبت جبهه پر چین ندانستم
نکردم فرق زخم تیغ و مرهم در گرفتاری
ز فیض ساده لوحی مهر را از کین ندانستم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
گر گمان وصل آن نامهربان می داشتم
می سپردم جان و صد منت به جان می داشتم
اینقدر تأثیر می بوده است عشق پاک را
کافرم گر لطف او برخود گمان می داشتم
گر ز حیرت مهر خاموشی نبودی بر لبم
می زدم آتش به عالم تا زبان می داشتم
ز آستانش پاک می گردد غبار غم اسیر
گر در آن کو اختیار پاسبان می داشتم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
به کویش در لباس بوالهوس بسیار گردیدم
نمی دانم چرا شایسته آزار گردیدم
ز دل هم بر سر سودای او قطع نظر کردم
چه گویم از خود و از عمر خود بیزار گردیدم
گذشت آنها که شور مستیم یاد نگاهی بود
می بی التفاتی شور شد هشیار گردیدم
زصد سرچشمه خاموشیم سیراب نتوان کرد
چو آتش سوختم تا تشنه اظهار گردیدم
ندارم از تغافل شکوه ای از سرگرانی هم
نگاهش خواب مستی داشت من بیدار گردیدم
به هر زخم دل بیکار عمری کارها دارم
نپنداری که از ترک غمت هشیار گردیدم
نگاه پاک از گرد هوسها دورتر می گشت
دو گام از خویش پیش افتادم و اغیار گردیدم
حیا عیب و ادب ننگ و خموشی کفر می بوده است
همه تن دیده گشتم سرمه گفتار گردیدم
اسیر از کعبه و بتخانه در خواه و نگاهی کن
که من پر منفعل از سبحه و زنار گردیدم