عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به رنگ باده صراحی طلسم هستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
امتحان خلق دل پامال سودا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
اخگرم آفت بیداری من خواب من است
مژه بر هم زدنی بستر سنجاب من است
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
این گناهی است که در گردن احباب من است
کو دماغی که کنم تربیت هوش کسی
گفتگویی که به گوشی نرسد باب من است
بحر دیوانگی از قطره ام آموخته است
شور سیلاب نظرکرده سیماب من است
لب من زمزمه راز ندانسته اسیر
شعله بی پر و بال آه جگر تاب من است
مژه بر هم زدنی بستر سنجاب من است
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
این گناهی است که در گردن احباب من است
کو دماغی که کنم تربیت هوش کسی
گفتگویی که به گوشی نرسد باب من است
بحر دیوانگی از قطره ام آموخته است
شور سیلاب نظرکرده سیماب من است
لب من زمزمه راز ندانسته اسیر
شعله بی پر و بال آه جگر تاب من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دریا نمی ز اشک نمک پرور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دیوانه گر به دل غم دنیا شمرده است
از موج کیسه زر دنیا شمرده است؟
فرد حسابی از دل ما می توان گرفت
بی دخل و خرج ترک تمنا شمرده است
ننگ حساب دفتر دانش چرا کشد
دیوانه ای که تا پر عنقا شمرده است
اشک از غبار خاطر من در کنار بحر
ریگ روان به دامن صحرا شمرده است
دیوانه هرزه در پی رسوایی خود است
دل از نصیحتم چه بدیها شمرده است
شب انجم و صباح گل و لاله بهر تو
هر چیز هر که داشته یکجا شمرده است
دریا ز جوش گوهر رازت لبالب است
هر جا که موج چون نفس ما شمرده است
دیوانه قلمرو سرگشتگی اسیر
از سنگ ریزه عقد ثریا شمرده است
از موج کیسه زر دنیا شمرده است؟
فرد حسابی از دل ما می توان گرفت
بی دخل و خرج ترک تمنا شمرده است
ننگ حساب دفتر دانش چرا کشد
دیوانه ای که تا پر عنقا شمرده است
اشک از غبار خاطر من در کنار بحر
ریگ روان به دامن صحرا شمرده است
دیوانه هرزه در پی رسوایی خود است
دل از نصیحتم چه بدیها شمرده است
شب انجم و صباح گل و لاله بهر تو
هر چیز هر که داشته یکجا شمرده است
دریا ز جوش گوهر رازت لبالب است
هر جا که موج چون نفس ما شمرده است
دیوانه قلمرو سرگشتگی اسیر
از سنگ ریزه عقد ثریا شمرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی سبزه نوبهار ندانم چکاره است
معشوق ریش دار بهشت نظاره است!
روشن سواد دیده کند فهم مصرعم
عالم تمام یک جگر پاره پاره است
چشم دلم همیشه به سوی تو می جهد
گر خواب رفته سبحه صد استخاره است
نومیدی تمام امید تمام ما
بیچارگی کلید درگنج چاره است
از هر پیاله لذت سرشار گل کند
با دوست می بنوش که عمر دوباره است
معشوق ریش دار بهشت نظاره است!
روشن سواد دیده کند فهم مصرعم
عالم تمام یک جگر پاره پاره است
چشم دلم همیشه به سوی تو می جهد
گر خواب رفته سبحه صد استخاره است
نومیدی تمام امید تمام ما
بیچارگی کلید درگنج چاره است
از هر پیاله لذت سرشار گل کند
با دوست می بنوش که عمر دوباره است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
خیال دام و قفس انتظار آزادی است
به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
شکار تشنه لبم جان فدای صیادی
که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است
کدام عقده گشاید به ناخن پرواز
گره به کار زدن پود و تار آزادی است
چگونه وحشی دام تو را شکار کند
به دام خویش فتادن شکار آزادی است
نفس کشیدنش از راه می برد بیرون
غبار دشت هوس شرمسار آزادی است
چو دل تپید به پرواز می کشد سر و کار
محبت آینه روزگار آزادی است
هوس گداخته گردش به باد هم نرود
کسی که خوار وفا گشت خوار آزادی است
تبسم گل بعد از بهار شوخ تر است
تسلی دل خجلت شعار آزادی است
ز باغ حسن نچیدی گلی چه می دانی
که صیدگاه محبت حصار آزادی است
اسیر و الفت دیرینه گرفتاری
ز دام هر که گریزد غبار آزادی است
به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
شکار تشنه لبم جان فدای صیادی
که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است
کدام عقده گشاید به ناخن پرواز
گره به کار زدن پود و تار آزادی است
چگونه وحشی دام تو را شکار کند
به دام خویش فتادن شکار آزادی است
نفس کشیدنش از راه می برد بیرون
غبار دشت هوس شرمسار آزادی است
چو دل تپید به پرواز می کشد سر و کار
محبت آینه روزگار آزادی است
هوس گداخته گردش به باد هم نرود
کسی که خوار وفا گشت خوار آزادی است
تبسم گل بعد از بهار شوخ تر است
تسلی دل خجلت شعار آزادی است
ز باغ حسن نچیدی گلی چه می دانی
که صیدگاه محبت حصار آزادی است
اسیر و الفت دیرینه گرفتاری
ز دام هر که گریزد غبار آزادی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
از خوی تو عالم چمن شعله نگاری است
هر دود دل سوخته بویی ز بهاری است
پیداست دلی هر طرف از شبنم اشکی
رنگین چمن گریه ما آیینه زاری است
تاج زر و خفتان گل ارزانی گلشن
چون شعله کله گوشه ما سایه خاری است
بیهوشی ما درگرو جام و سبو نیست
کیفیت منصور از این باده خماری است
ننگ عدم است آنکه نه دل زنده عشق است
بی یاد تو آیینه ما سنگ مزاری است
ای عربده جو خیل سپاه تو کم از کیست
هر سرو سپهداری و هر لاله سواری است
از آمدن و رفتن قاصد چه گشاید
مکتوب اسیران شکن زلف عیاری است
هر دود دل سوخته بویی ز بهاری است
پیداست دلی هر طرف از شبنم اشکی
رنگین چمن گریه ما آیینه زاری است
تاج زر و خفتان گل ارزانی گلشن
چون شعله کله گوشه ما سایه خاری است
بیهوشی ما درگرو جام و سبو نیست
کیفیت منصور از این باده خماری است
ننگ عدم است آنکه نه دل زنده عشق است
بی یاد تو آیینه ما سنگ مزاری است
ای عربده جو خیل سپاه تو کم از کیست
هر سرو سپهداری و هر لاله سواری است
از آمدن و رفتن قاصد چه گشاید
مکتوب اسیران شکن زلف عیاری است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خموشیها عجب شیرین زبانی است
لب کم حرف رنگین داستانی است
سر هر خار این صحرای خونخوار
نشان بیرق صاحبقرانی است
اشارتهای مدهوش زمانه
تغافلهای خاموش بیانی است
میندیش از خم بازوی سرکش
خدنگ هر کج اندیشی کمانی است
چه پرسی از دیار خاکساری
گل هر سرزمینی آسمانی است
شب و روز و مه و سالش بهار است
کدوی باده پیر دل جوانی است
اسیر عشق را در وادی شوق
زهر گامی پیامی آسمانی است
لب کم حرف رنگین داستانی است
سر هر خار این صحرای خونخوار
نشان بیرق صاحبقرانی است
اشارتهای مدهوش زمانه
تغافلهای خاموش بیانی است
میندیش از خم بازوی سرکش
خدنگ هر کج اندیشی کمانی است
چه پرسی از دیار خاکساری
گل هر سرزمینی آسمانی است
شب و روز و مه و سالش بهار است
کدوی باده پیر دل جوانی است
اسیر عشق را در وادی شوق
زهر گامی پیامی آسمانی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بهار عمر و نوروز جوانی است
دریغا قحط سال شادمانی است
دلی دارم که هیچش یاد من نیست
ز بس مشغول غمهای نهانی است
ز فیض عشق شیرین کوهکن را
شرار تیشه گنج خسروانی است
طلب کرده است جان را از من امروز
خدنگ آن کمان ابرو نشانی است
مشو ای عندلیب از غنچه غافل
که طفلی در کمال خرده دانی است
اسیر عشق را در پیش جانان
کجا یارای حرف و همزبانی است
دریغا قحط سال شادمانی است
دلی دارم که هیچش یاد من نیست
ز بس مشغول غمهای نهانی است
ز فیض عشق شیرین کوهکن را
شرار تیشه گنج خسروانی است
طلب کرده است جان را از من امروز
خدنگ آن کمان ابرو نشانی است
مشو ای عندلیب از غنچه غافل
که طفلی در کمال خرده دانی است
اسیر عشق را در پیش جانان
کجا یارای حرف و همزبانی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ز حرف دوست اگر کار من نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست
گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست
ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست
شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست
حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست
خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست
گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست
ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست
شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست
حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست
خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
هر جا که نقش توبه شکستن شود درست
بزم بهار و رونق گلشن شود درست
از شش جهت چو قبله نما در کشاکشم
تا مطلب دلم ز تپیدن شود درست
گشتم غبار و بوی گل افشاگر من است
چون خاطرم ز راز نهفتن شود درست
منت خدا نکرده گر از دوستان کشم
کارم ز مهربانی دشمن شود درست
از مومیایی فلکم نیست منتی
چون صبح کار من ز شکستن شود درست
آیینه شکسته من سیر باغ من
گلدسته نیست دل که ز بستن شود درست
ایمن ز پرده پوشی شهرت نمی شوم
کی راز داریم ز نگفتن شود درست
جامی ز شیشه خانه نازکدلان بکش
تا صدق نیت به شکستن شود درست
از یاد گرد آینه ام گرد می شود
کی از شکست خصم دل من شود درست
آهی بکش اسیر که طوفان گریه است
عقد گهر ز رشته کشیدن شود درست
بزم بهار و رونق گلشن شود درست
از شش جهت چو قبله نما در کشاکشم
تا مطلب دلم ز تپیدن شود درست
گشتم غبار و بوی گل افشاگر من است
چون خاطرم ز راز نهفتن شود درست
منت خدا نکرده گر از دوستان کشم
کارم ز مهربانی دشمن شود درست
از مومیایی فلکم نیست منتی
چون صبح کار من ز شکستن شود درست
آیینه شکسته من سیر باغ من
گلدسته نیست دل که ز بستن شود درست
ایمن ز پرده پوشی شهرت نمی شوم
کی راز داریم ز نگفتن شود درست
جامی ز شیشه خانه نازکدلان بکش
تا صدق نیت به شکستن شود درست
از یاد گرد آینه ام گرد می شود
کی از شکست خصم دل من شود درست
آهی بکش اسیر که طوفان گریه است
عقد گهر ز رشته کشیدن شود درست