عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
نباشد ذوق راحت کام ارباب معانی را
که سازد چرخ صرف سفله شهد مهربانی را
به نرد مهره غم اسپ مقصد را ز فرزین کن
ز کشت بی اثر حاصل نباشد دانه رانی را!
غم و شادی به عالم تو امین یک بم و زیرند
که در پی شام ناکامیست صبح کامرانی را
به تور قرب دل کس را نباشد محرم رازی
که نتواند کسی در وادی ایمن شبانی را!
به فتوای محبت در سلوک عشق کی باشد
میان عاشق و معشوق گفتار زبانی را؟!
به رمزی کن ادا با یار عرض مدعای خود
که دل هم نیست محرم نکته راز معانی را!
محیط دل که از موج تلاطم شورشی دارد
که می آرد برون جز من گهرهای نهانی را؟!
به دریای سخن تا چند رانی زورق معنی
نئی غواص کی داند سلوک درفشانی را؟!
به رنگ سرمه گردیدم به یاد چشم او طغرل
قضا از موی چینی کرد با من کلک مانی را
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
بس که چون عنقا ز خاطرها فراموشیم ما
گر جهان از ما نپوشد چشم می پوشیم ما!
جوش شکر در نی آخر می کند منع صدا
از کمال شهد مضمون گر چه خاموشیم ما!
از زمین تا آسمان گر مشتری جوشد ولیک
جز قماش معنی باریک نفروشیم ما!
بنده عشقیم ما آزاد از آزادی ایم
همچو زلف یار دائم حلقه بر گوشیم ما!
ساز عشرت از خموشی های ما بی پرده است
یک جهان شور طرب پیداست گر جوشیم ما!
آنقدر مستیم از پیمانه جام ازل
روز تا شب بی سبوئی باده می نوشیم ما!
شور طوفان سرشک ما اگر باشد همین
عاقبت همچون حباب خانه بر دوشیم ما!
شاهد این بزم امکان دارد اوهام عدم
در خیال آباد هستی محو آغوشیم ما!
در گداز قلب خود زآتش کجا منت کشیم
بس که چون مینای می بی شعله در جوشیم ما؟!
حبذا زین مصرع بیدل که طغرل گفته است
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر که آمد به سوی خانه ما
خواند شهبیت آستانه ما
ساز عشاق ما نوای تو شد
این بود تا ابد ترانه ما!
بس که مجنون وادی عشقیم
گشت عالم پر از فسانه ما
جز پریشانی کس نمی فهمد
یک سر مو زبان شانه ما
پر عنقا نشان هستی ماست
کی رسد تیر بر نشانه ما؟!
شاهبازیم ما به صید سخن
اوج معنی است آشیانه ما!
شهد مضمون گرفت راه نفس
تا که خاموشی بهانه ما
از عدم آمدیم تا به وجود
همچو ما نیست در زمانه ما!
بحر عشقیم و قلزم معنی
نیست پیدا ولی کرانه ما!
بس که دهقان مزرع عملیم
دل دمد لیک جای دانه ما
طغرلم محو مصرع بیدل
جبهه سوز است آستانه ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
عمرها شد می زنم در راه عشقش گام ها
رفتن رنگ است از ما بستن احرام ها
اعتبار ما و من از نشئه کیف و کم است
فال فرصت می زند هر دم صدای جام ها
سرخ و زرد این جهان را حاجت اکسیر نیست
انقلاب رنگ دارد گردش ایام ها!
دارد الهام تسلی از تپش ذوق دلم
شهیر جبریل باشد شوخی پیغام ها
صید قلاب محبت را رهائی مشکل است
خون بسمل می تپد از حلقه این دام ها
هیچ کس در دهر از جام امل مسرور نیست
تلخی زهر است یکسر شربت این کام ها
چون سحر خلق جهان کافور دارند در نفس
پختگی هرگز نباشد قسمت این خام ها
صد فلاطون از ره حکمت نمی سازد علاج
خشکی نبض جنون از روغن بادام ها
طغرل از آوازه هستی عرق گل کرده ایم
حاصلی جز شرم نبود در نگین زین نام ها
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز خود بسیار دور افتادم از معنی قرینی ها
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
می نماید بر لب جو عکس ماه من در آب
می توان از ماه تا ماهی همه بودن در آب
نیست سودی سفله را از صحبت روشندلان
سخت رسر، می شود آید اگر آهن در آب!
گفت زاهد خویش را در خواب دیدم در برش
گفتمش تعبیر خواب خود بگو روشن در آب!
در تلاش عکس یک رو صد گریبان پاره شد
کی به آسانی رسد آئینه را دامن در آب؟!
گوی سبقت می برم امروز از فتوای شک
مردم آبی اگر دعوا کند با من در آب
هیچ ممکن نیست در گرداب این امواج غم
کشتی مقصود را بی ناخدا رفتن در آب!
در سلوک عشق کم از بچه بط نیستی
در رضای دوست هر دم می دهد او تن در آب
زیر طوفان سرشکم طغرل از هجران او
به که از این خاکساری ها مرا مردن در آب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ماه در پیش رخت یک لمعه باشد از سراب
گل ز دیوان جمالت یک ورق از صد کتاب
فکر زلفت داشتم شوقت به دل زد آتشی
سوختم چندان که پیچیدم به خود زین پیچ و تاب
عارضی چون مهر داری زاه ما غافل مباش
تا نگردد آفتابت تیره از جوش سحاب
از دل زاهد نباشد بهره کنز عشق را
شاه را حاصل نگردد مال از ملک خراب
من شهید تیغ عشقم دود آهم شد علم
بر سر خاکم گذر کن تا نمانی از ثواب
طائر نظاره با خاک در او چون رسد
بر فلک همپایه باشد از بلندی آن جناب!
در تلاش جستجوی حلقه گیسوی او
موج دارد آبله بر پای هر دم از حباب
یک جهان خنجر مهیا کردی از مژگان خویش
تا کی استغنا خدا را بهر قتل من شتاب!
دم به دم جوش خیال شبنم روی گلش
ز آسمان حسن می تازد به فرقم چون شهاب
از نگه بر روی او ساز بم خود زین کن
تا ندرد از تماشا بر رخش طرف نقاب
تیره بختی ها نصیبم شد ز دیوان ازل
سرنوشتم را قضا کردست از بال غراب
چند روزی شد که دارم با تأمل الفتی
شاهد معنی همان بهتر که نبود در حجاب
تا ز فیض آگهی طغرل سخن سر کرده ام
بعد من شاعر کسی دیگر نمی بیند به خواب
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر دل محو آن رخسار زیباست
ز جوهر موج این آئینه دریاست
ندارد داغدار عشق قدری
وطن با لاله اندر کوه و صحراست
مشو در مهر امکان همچو شبنم
جهان در سایه این بال عنقاست
به وقت عجز دشمن دوست گردد
به زانوی سکندر فرق داراست
حریم حرمت دلدار دور است
بسی در راه عشقش زیر و بالاست
بود عشاق مست باده غم
عروج نشئه ما کی ز میناست؟!
به عالم هر کجا باشد اگر دل
اسیر جعد آن زلف مطراست
بساط عشق شد تا مسند ما
کلاه افتخار ما فلکساست
دوئی را نیست ره در مسکن عشق
دل عاشق ازین سودا مبراست
دهد صد مرده را جان از تکلم
به احیا لعل او رشک مسیحاست!
به یاد گیسویش اشکم گره زد
ز موج این بحر را زنجیر برپاست
خدا را جانب ما کن نگاهی
سفید از انتظارت دیده ماست!
خوشا زین مصرع بیدل که طغرل
خیالی سد راه عبرت ماست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چند روزی در جهان ای عمر مهمانی بس است
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جز عشق به عالم همه اوهام خیال است
با مرغ هوس سایه عنقا پر و بال است
تعلیم جنون گیر ز استاد محبت
هر حرف که خوانی ز غمش درس کمال است
اندر پی اقبال تو ادبار مهیاست
شام غم هجران تو از صبح وصال است
سرچشمه دل را مکن از گرد هوس گل
عکس رخ خود بینی اگر آب زلال است
ترسم که درد جامه نازش به نگاهی
کاندر بر او پیرهن از تار خیال است
دی مهلت امروز فکندی تو به فردا
آئینه مستقبل و ماضی تو حال است!
تشویش دگر نیست به غیر از سر موئی
گر چینئی ما را هوس رنگ سفال است
امید وفا کرده ام از رمز نگاهش
در مهره غم بس که دلم قرعه فال است
طغرل شده تا طوطی طبع تو شکرریز
در مدح زبان تو زبان همه لال است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بس که هستی همه سامان وجود عدم است
ساز قانون بقا را ز فنا زیر و بم است
دوستان بیهوده در عالم امکان هرگز
دل آسوده مجوئید که بسیار کم است!
ذره ای مهر جهان در دل خود راه مده
مطلع صبح طرب از افق شام غم است!
حال مستقبل و ماضیست عیان در عاشق
آن چه در لوح دل ماست نه در جام جم است!
نیست آسان به بیابان غم او رفتن
که درین بادیه اندر رهش از سر و رم است
اثر شهرت عشاق به عالم باقیست
بید مجنون به سر تربت مجنون علم است
عاشقان را مگر از مکتب آزادی غم
مصرع قامت برجسته او یک رقم است؟!
در میان من و او خامه نباشد محرم
آنکه افشا کند اسرار زبان را قلم است
محو امید تماشای خرام اوئیم
حیرت ما همه از صورت نقش قدم است
ای خوشا مصرع دریای معانی طغرل
رشته عمر ز اشکم به گره متهم است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
فرصت عهد جهان از صبح هستی یک دم است
رنگ و بوی باغ امکان همچو مهر شبنم است
برگ گل در باغ از باد خزان تاراج شد
در بر بلبل نگر اکنون لباس ماتم است!
در نوای پرده عشاق ما مضراب نیست
نغمه ساز محبت بس که بی زیر و بم است
من شهید ابرویم با جوهر تیغش قسم
سرخط بختم نگون چون نام اندر خاتم است
گر چه باشد در جهان از نام من آوازه ای
آنچه ظاهر می شود از این نگین نقش غم است
آنقدر در آتش شوق محبت سوختم
دود آهم در لوای عشق اکنون پرچم است!
وصل داری آرزو باید شدن از دل بری
در حریم حرمت دلدار دل نامحرم است
بگذرید این ناجوانمردان ز سودای هوس
شهرت جود و سخا مخصوص نام حاتم است!
من همی بینم به فکر خویش طغرل دم به دم
هر چه در آئینه اسکندر و جام جم است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
نغمه قانون هستی ساز مضراب فناست
قامت پیری به عمر رفته آهنگ صداست
چشم عبرت واکن و بنگر تو در خاک عدم
افسر شاهی طراز نقش دامان گداست
فرصت شادی عهد غم دو روزی بیش نیست
گل اگر در خنده و بلبل به گلشن در نواست
بگذر ای فرهاد از سودای شیرین بعد ازین
هر چه سامان کرده ای زین کوه تمهید صداست
عقل می باشد غبار دیده مجنون ما
خاک صحرای جنون در چشم عاشق توتیاست
ای که می خواهی قدم در وادی عشقش زدن
جز دلیل شوق سویش دیگری کی رهنماست؟!
بر دلم هر لحظه عکس عارضش گل می کند
جوهر آئینه را بالیدن از جوش صفاست
موسم عید است نه بر مشهد ما یک قدم
بر کف پای تو خونم کی کم از رنگ حناست؟!
باشد از میخانه امکان به هر کس مشربی
خضر ممنون و سکندر در پی آب بقاست
هیچ کس طغرل نباشد تکیه گاه هیچ کس
آنکه در افتادگی دست تو را گیرد خداست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
باده رندان را شراب کوثریست
گردن مینا در آغوش پریست
از رموز مشکلات زلف او
گر گذشتی بی تأمل سرسریست!
انقلاب رنگ فطرت کار نیست
ماده گی های زغن هم از نریست!
جوهرت آئینه سان گل می کند
خشکی سودایت از جوش تریست
آه بلبل می زند آتش به باغ
در برش گر جامه خاکستریست
سنگدل را نیست ره در بزم ما
دشمن این شیشه و مینا پریست
رهبر نال از ضعیفی ناله شد
محرم قانون ساز از لاغریست
طرح الفت داده رخسارش به هم
آب و آتش را اگر چه داوریست
همچو زلفش نیست استاد دگر
بس که شاگردش سپهر چنبریست!
نرگسش غارتگر اسلام و دین
سنبلش زنار مشق کافریست
در فراق از طالع بخت بدم
گر چه فالم قرعه نیک اختریست
چشم جادوی تو در مشق فسون
سر خط افسون و سحر سامریست!
چار سویت پنج نوبتزن پر است
گر به سودای تو ششم مشتریست
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خودنمائی ها کثافت جوهریست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
سرشکم دانه بی حاصل کیست؟!
قماش ناله بار محمل کیست؟!
دلم هر لحظه دارد اضطرابی
تپش فرسود شوق بسمل کیست؟!
گهر ریز است چشم انتظارم
نمی دانم که این سر منزل کیست!
نباشد گر به قتل ما کشیده
خم ابرویش تیغ قاتل کیست؟!
به دور آسان نگردد این تسلسل
گره در زلف او از مشکل کیست؟!
زبانش همچو طوطی در تکلم
شکرریز بساط محفل کیست؟!
برون شد از کفم نقد دل اما
ندارم دل نمی دانم دل کیست!
دواند هر طرف طوفان اشکم
نصیب زورقم از ساحل کیست؟!
خوشا طغرل از این مصراع بیدل
نیم آگه به چنگ او دل کیست؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
شب که در دل عکس خورشید رخ او جا گرفت
ظلمت هر ذره ام باج از ید بیضا گرفت
سرفرازان را به عالم جو تواضع چاره نیست
درس تعلیم ادب می باید از مینا گرفت!
در طریق عشق از سعی طلب غافل مباش
موج با این جهد آخر دامن دریا گرفت!
کفر و ایمان هر دو یکسان است اندر چشم من
از می او بر سرم این نشئه تا بالا گرفت
سوزن مرهم اگر باریک از فکر من است
خار راه عشق را کی می توان از پا گرفت؟!
در دبستان جنون بودم به مجنون هم سبق
من مقیم شهر گشتم او ره صحرا گرفت
رحم نامد با تو هیچ از ناله های زار من
از دلت تعلیم سختی شیشه خارا گرفت
پرسش بیمار باید کرد گر خود دشمن است
هیچ نشنیدی سکندر چون سر دارا گرفت؟!
تا شدم رمز آشنای نقطه های بی نشان
صید معنی طغرلم از پنجه عنقا گرفت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
گر چه در میخانه بر لب خنده ها دارد قدح
چشم عبرت سوی این بزم فنا دارد قدح
در جهان صد شور از یک جام تقسیم ازل
هیچ می دانی که اندر دل چها دارد قدح؟!
در سلوک عشق اندر عشر تا باد جهان
کی به جز پیر صراحی مقتدا دارد قدح؟!
بس که سر تا پای دنیا دامگاه آفت است
بر شکست رنگ عشرت مومیا دارد قدح
چون خمار باده هر دم درگه افتادگی
از خیال قامت مینا عصا دارد قدح
دم به دم دست دعا بگشاده در بزم ادب
یک تواضع از صراحی التجا دارد قدح
پیش مینای طرب با ساز قل قل هر نفس
از زبان باده عرض مدعا دارد قدح
روز و شب طغرل مثال چنگ با قد نگون
از برای دختر رز ناله ها دارد قدح
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ندانم ساغر عشرت کرا سرشار می گردد
که امشب چشم ساقی چون قدح بیدار می گردد!
رگ دست مریض عشق دارد شوخی دیگر
فلاطون از خمار نبض او بیمار می گردد
بلندی های سرو از پستی اقبال قمری شد
نباشد آه بلبل در چمن گل خوار می گردد
خیال طره لیلی بود زنجیر پای او
اگر مجنون ما در کوچه و بازار می گردد
به هر محفل که شمع عارض او پرتو افکن شد
چو من پروانه بر گرد سرش بسیار می گردد
اگر از مشکلات زلف او نحوی کنی روشن
خفای درس الفت معنی تکرار می گردد
کشاید هر که بر رویش دری از خانه حیرت
ولی نقش وجودش صورت دیوار می گردد
به دست اهرمن چون شانه گر آید سر موئی
سواد کفر زلفش حلقه زنار می گردد
شدم پروانه این مصرع بیدل ازان طغرل
چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می گردد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
آتش عشق که خاکم تحفه بر باد آورد
ننگ هستی آبروی نیستی یاد آورد؟!
خامه می لغژد ز دستش از کمال لاغری
صورت ما بر قلم هر گه که بهزاد آورد
حلقه کن دام امید از حلقه گیسوی او
تا قضا نخچیر ما در دام صیادآورد
سر خط ما را سفیدی نیست این بخت سیه
شادکامی را کجا در طبع ناشاد آورد؟!
غیر زلفش دادرس نبود که در پایش فتد
مردم چشمش اگر آئین بیداد آورد
سبزه نبود بر لبش اندر کمال عاشقان
مرشد طور محبت خط ارشاد آورد!
می دهد از پرده «عشاق » آهنگ نوا
هر کجا ساز خود آن شوخ پریزاد آورد
یک چمن سنبل به دوش افکنده شمشاد قدش
از برای پایبند سرو آزاد آورد
می شود آگه سر موئی ز رمز زلف او
خویش را هر کس به زیر نخل شمشاد آورد
بانی چشم تو را نازم که در تعمیر دل
نسخه ای اندر بغل بی طرح استاد آورد!
کی برد شهد وصال از تلخی هجرش گرو
گر کسی افسانه شیرین به فرهاد آورد؟!
نیستم غمگین اگر امروز صراف سخن
بهتر از من در عروس معنی داماد آورد
آفرین طغرل برین مصرع که بیدل گفته است
قید خود داری جنون بر طبع آزاد آورد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
شبنم عرض ادب از چشم حیران ریختند
دانه امید را چون مهر یکسان ریختند
هر که شد همچون صدف در سعی سامان عمل
عاقبت اندر دهانش آب نیسان ریختند
از وجود خویش دارم گرمی مهر عدم
شبنم ما را چسان در باغ امکان ریختند؟
مخزن گنج قناعت بس که بی ابرام بود
آب روی خویش آخر این گدایان ریختند!
بس که در باغ جهان الفت پرست شبنمیم
از سرشک ما به عالم موج طوفان ریختند
مزرع ما در خور جمعیت دلها نبود
دانه سنبل به خاک ما پریشان ریختند
آبرو خواهی نشین در خلوت جیب ادب
آب گوهر را به دامن از گریبان ریختند
چون سراب از چشمه اش یک قطره ای ظاهر نشد
بر دل زاهد مگر آب از زمستان ریختند؟
گر چه در ملک سخن من طغرل احراری ام
لیک جام قسمتم از خاک توران ریختند