عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
باده ارزان شد و زهاد خرابند و یباب
ساقی، از جام بلورین تو جان را دریاب
می رود عمر براهی که نمی آید باز
این دمی چند که باقیست بمی خانه شتاب
باده ار دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
این همه سور همه ناله چنگست و رباب
آشیانیست حریفان ترا مجلس انس
سایبانیست محبان ترا ظل سحاب
پیش اصحاب طریقت سخن از لا و نعم
نزد سلطان حقیقت نه سؤال و نه جواب
دل بجانان ده و تجرید شو از هر دو جهان
دل و جان را برهانی مگر از ذل حجاب
قاسمی را غرض اینست که در ملک وجود
خویشتن را بشناسی، که توئی لب لباب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شب، همه شب به هوای تو چنین مست خراب
بانگ عشق تو بگوشم رسد از چنگ و رباب
نفسی بیش نماندست ز بیمار غمت
آخر، ای یار گرامی، نفسی اندر یاب
ما که سودای تو داریم نگوییم ز زهد
نکند بلبل شوریده دل آهنگ غراب
خانه آب و گل خویش چه معمور کنیم؟
کعبه جان و دل ما چو خرابست و یباب
این چه رسمست که بر روی نقاب اندازی؟
چهره بگشا و برانداز ره و رسم و نقاب
تا یقین تو باخلاص مقارن نشود
قشر باشی بر مستان حقیقت، نه لباب
قاسم از صحبت جهال کناری یابد
که ندانند بد از نیک و خطا را ز صواب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
عدیل نیست ترا در جهان حسن و ملاحت
عجب لطیف و صبیحی، بخیر باد صباحت
دلم بسوخت ز حیرت، تنم گداخت ز غیرت
قضا بمرگ رقیبان چو کج نهاد کلاهت
گرم بتخت نشانی ورم ز پیش برانی
مطیع رای تو باشم، بهر چه هست صلاحت
ز فیض خوی تو گلشن جهان صورت و معنی
ز نور روی تو روشن جمال صبح سعادت
تسلئی ز تو دل را هزار عزت و تمکین
تجلئی ز تو جان را هزار شهد شهادت
فغان و ناله جانها گذشت از سر گردون
بوصل گوی که: ای جان، رسید وقت عنایت
تو پادشاه جهانی سبیل عشق تو دانی
طریق قاسم مسکین شکستگی و ملامت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
عشق ما را هزار فن آموخت
عشق ما را هزار حله بدوخت
عشق ما را هزار بار خرید
بار دیگر هزار بار فروخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق در ما هزار عالم سوخت
دین و دنیا بسوخت و جان و خرد
عشق چون آتش فنا افروخت
هرکس اندوخت در جهان هنری
قاسمی عشق و عاشقی اندوخت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از ما خبر برید بدان عاشقان مست :
پیمانه پر کنید، که پیمان ما شکست
صورت نبست شیوه زهد و صلاح ما
با عاشقان مست نشستیم می بدست
ماییم و جام باده و رندی و عاشقی
تا عاقبت شویم برین در چو خاک پست
با ما سخن ز باده و ساقی و جام گوی
کازاده است از دو جهان رند می پرست
هر جان بآرزویی و هر دل بمقصدی
ماییم و جام باده و معشوقه الست
در راه عشق حاضر و چالاک ره روید
هرجا که فتنه ایست برین رهگذار هست
قاسم، سخن مگوی، بجان سخن بدان
جان سخن شناس چو کبریت احمرست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای دوست، دلم راهوس باده حمراست
زان باده حمرا که درو نور تجلاست
مستان خرابیم، سراز پای ندانیم
این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست
خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا
عشقست بهر حال که او محیی موتاست
ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست
گر معرفتی هست، نصیب دل داناست
تا کی بلب جوی ز حیرت زدگانی؟
از جوی گذر کن که درین سوی تماشاست
از عشق جهانگیر، که عالم همه مستند
گر عشق و سلامت طلبی مایه سود است
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون نور تجلی ز جبین تو هویداست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ز درد عشق اگر جان غریق بحر بلاست
هزار شکر که دل در مقام صبر و رضاست
حریف بزم قلندر کسی تواند بود
که در طریق محبت ز جان و دل برخاست
میان مجلس مستان ز پا وسر بگذر
که آن مقام خراباتیان بی سر و پاست
مؤذنان حقیقت بلند میگویند
که: آستان خرابات عشق قبله ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
عشق و مستوری و مستی چو نمی آید راست
این جمالیست که از جمله جهان جان تر است
عشق و مستوری و عفت که شنیدست وکه دید؟
این کمالیست که از ذرات تو در نشو و نماست
بی تو آرام ندارم، چه بود درمانم؟
حسن تو جلوه گری کرد و جهان را آراست
در مقامی که کند دلبر ما جلوه گری
شیوه حسن و ملاحت ز جبینش پیداست
سخنی از سر تسلیم و رضا میگویند
منشین، چونکه قیامت ز قیامت برخاست
ما بدرگاه تو عالم بجوی باخته ایم
این چنین حالت مردانه مستانه کراست؟
سنجق عشق تو در ملکت جانها زده اند
تا بدان حد که هرگز بصفت ناید راست
خانه دهر بدیدی و شنیدی حالش
مرو، ای دوست، که این راه فریبست و خطاست
گر بقاسم ز تو دشنام رسد باکی نیست
این هم از دولت پیشینه دیرینه ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
معراج عاشقی، که فنا در پی فناست
در طور عشق شیوه مستان کبریاست
با عقل کم نشین،که مقام تحیرست
همراه عشق شو، که صفا در پی صفاست
عشقست هرچه هست و بگفتیم و گفته اند
عشقست بوصل دوست رساند بضرب راست
گویی: ملامتی شور و رسوای خاص و عام
آری بعشق روی تو کان نور والضحاست
هرچیز کز تو آید بر جان ما خوشست
گر لطف و قهر باشد، اگر جور، اگر جفاست
دی یار می گذشت و رقیب از عقب رسید
گفتم که: عمر می رود و مرگ در قفاست
قاسم مباش منکر مستان راه عشق
همراه عشق باش، که همسایه لقاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
یک سخن از قول اخوان الصفاست:
سر بکوب آنرا که سرش نیست راست
یک حدیث از قصه اسرار تو
عاشقی نشنید کز جان برنخاست
هرگز از عشق تو نشکیبد دلم
جان ما مس است و عشقست کیمیاست
گر تو گویی جان فدا کن بهر من
ای دل و جان، صد هزارت جان فداست
گفته ای: کان یار آمد از سفر
تا قیامت از دل و جان مرحباست
بر امید وصل، از بیم فراق
شب همه شب تا سحرگه ربناست
قاسم از روی و ریا بگذشته است
کار عاشق برتر از روی و ریاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
مقصود ما ز ملک جهان وصل یار ماست
این کار اگر برآید، پس کار کار ماست
ما در میان نار محبت بسوختیم
بعد از فنا مراد دل اندر کنار ماست
هر بلبلی بگلشن ما راه کی برد؟
آن مرغ زار ماست که از مرغزار ماست
شادی اگر بما نرسد یار حاکمست
با غم بسر بریم، که او یار غار ماست
واعظ، برو، ز حرفک و چربک بدار دست
راه تو مظلم آمد و نور تو نار ماست
زاهد، ز شرم شیوه ما آب گشته ای
باری بدان که شرم تو هم شرمسار ماست
گر پر شود یمین و یسار جهان ز غم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
منصور گفت که بر سر دار از صفای عشق :
این دار دار نیست که دارالعیار ماست
باغ ارم، که مثل وی اندر جهان نبود
بی پرتو جمال تو دار البوار ماست
گفتم که: کیست احمد؟ گفتا که: شاه جان
گفتم: بلیس؟ گفت که: او پرده دار ماست
گفتم که عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که عشق؟ گفت که: میر شکار ماست
گفتم که: کیست قاسمی اندر طریق؟ گفت:
بی اختیار ماست، ولی اختیار ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
شور جهان ز شکر آن دلستان ماست
دل ارغنون و روی تو چون ارغوان ماست
من در تو خود کجا رسم؟ ای یار نازنین
کان جا که آستان تو آن آسمان ماست
بی نام و بی نشان نبود در بسیط دهر
هر جا که هست قصه نام و نشان ماست
ما همرهان و عشق دلاویز دلفروز
هر جا که می رویم عنان بر عنان ماست
با یار باش و قصه آن یار را بگو
از خود سخن مگو، که زیان در زیان ماست
ما عاشق توایم بصد جان و صد روان
اینک گواه ما رخ چون زعفران ماست
گفتند: قاسمی همه شکر فروش شد
گفتا: بلی، که شکر او از دکان ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
روی زمین لعل بدخشان شدست
جرعه ما قلزم و عمان شدست
ذره ما شد همگی آفتاب
عقل درین واقعه حیران شدست
کس نشنیدست و ندیدست این
مورچه ای را که سلیمان شدست
هرکه ازین جرعه چشد قطره ای
بنده او خسرو و خاقان شدست
گر نظری هست، ببین جان ما
تن همه جان، جان همه جانان شدست
حسن و وفا هر دو بهم ساختند
کار جهان جمله بسامان شدست
جان و دل قاسمی از شوق دوست
مغرب سر، مشرق عرفان شدست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بازم نمکی بر جگر ریش رسیدست
صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
من ناله ز بیگانه ندارم، که دلم را
هر غم که رسیدست هم از خویش رسیدست
درد تو بهرکس نرسیدست ولیکن
المنة لله که مرا بیش رسیدست
کیشم همه عشقست و نیاید بصفت راست
تیری که مرا بر دل از آن کیش رسیدست
نوش دو جهان را همگی کرد فراموش
تا بر دل من لذت آن نیش رسیدست
ای عشق جهان سوز، کجایی؟ که دلم را
صد واقعه از عقل بد اندیش رسیدست
گر ناله کند قاسم بیدل، مکنش عیب
پیداست از آن ناله که دردیش رسیدست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آن را که قبله اش رخ خورشید انورست
اعراض گر کند، بهمه روی کافرست
عاشق بیار واصل و عاقل بهانه جوی
صوفی برغم واصل و چون حلقه بر درست
واعظ، مگو که: عشق روانیست در طریق
پنداشتی که ملک دو عالم مثمرست
زین بیشتر عداوت با اهل دل مکن
شرعی معین آمد و عشقی مقررست
آن را که عشق نیست درین راه غافلست
سنور راه ماست اگر خود غضنفرست
زاهد بزهد مایل و صوفی باعتقاد
عارف درین میانه چو کبریت احمرست
جان در سماع عشق تو مستست و چاره نیست
شوقی مولد آمد و عشقی قلندرست
باد صبا چو بوی تو آورد در چمن
جانها فدای رایحه روح پرورست
بر جان قاسمی نظری کن ز روی لطف
زان جا که آفتاب ضمیر منورست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
از هرچه هست ذکر جمال تو خوشترست
حسن تو مظهر آمد و عشاق مظهرست
هرجا که باد بوی تو آرد بعاشقان
جانها فدای رایحه روح پرورست
در آرزوی روی تو آریم زیر پا
از فرط اشتیاق، اگر بحر، اگر برست
ذرات در هوای تو در رقص حیرتند
اما سماع عشق ترا شور دیگرست
چندین مگو، که لاف کرامات و جام می
عزت نگاهدار، که این سر از آن سرست
زاهد که دم ز حور و قصور جنان زند
لاغر شکار ماست، اگر خود غضنفرست
با ساکنان دیر و صوامع بگو که: کار
بر صورتی که هست همان شیوه در خورست
تا چند طعنه بر سخن عاشقان زنی؟
دل جمع دار، کین سخن از جای دیگرست
قاسم، عنایتیست درین راه هرچه هست
جرات نمود زاهد و چون حلقه بر درست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یحبهم و یحبونه چه اقرارست؟
بزیر پرده مگر خویش را خریدارست؟
دو عاشقند و دو معشوق در مکین و مکان
ولی تصور اغیار محض پندارست
هزار جان گرامی بیک کرشمه خرند
میان عاشق و معشوق این چه بازارست؟
هزا جان و دل و دین برای یک غمزه
بداد عاشق مسکین، که بس خریدارست
مدام چون بسر تست شاه را سوگند
چنین شریف سری را چه جای دستارست؟
خطاست این که: فلانی چنین روایت کرد
بیا بدیده بینا، که وقت دیدارست؟
مرید جمله ذرات کاینات شود
دلی که جلوه خورشید را طلب کارست
بجان دوست، کزین راست تر حدیثی نیست
که هرکه عشق نورزید نقش دیوارست
برون ز حد و صفت قاسمی جمال تو دید
جمال روی ترا جلوهای بسیارست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
من اگر توبه شکستم کرمش موفورست
پیش دریای کرم توبه من محصورست
جرم بخشیدن و الطاف نمودن کرمست
چه توان گفت؟ که این واعظ ما مغرورست
یا از یار جدا نیست، چه شاید گفتن؟
زاهد شهر ازین قصه بغایت دورست
هرکه او بانگ «اناالحق » زدم یار شنید
شاه عالم شد و در هر دو جهان منصورست
گر بشمشیر غمت کشته شوم باکی نیست
هرکه شد کشته شمشیر غمت مغفورست
عالمی را همه آشفته و حیران بینم
همه در کار تو، گر مخلص، اگر مزدورست
قاسمی، سجده اخلاص کن اندر بر یار
هیچ شک نیست که طاعات چنین مبرورست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست