عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
تا درد و غم عشق تو درمان گیر است
بی دردی تو هنوز دامان گیر است
یک موی درون دیده، یک خربار است
عیسی است که سوزنی گریبان گیر است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
در سینه ز عشق، داغ بسیار بس است
اغیار شوند گو جهان، یار بس است
دل را بجز از وصال چیزی مدهید
چون آینه روزیش ز دیدار بس است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
من بندهٔ عشق، عشق مولای من است
من مرده، دم عشق، مسیحای من است
گفتم با عشق جای معشوق کجاست
گفت ای بی عقل هر کجا جای من است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
بی ذکر تو هیچ زنده ای نیست که نیست
بی یاد تو هیچ بنده ای نیست که نیست
شادی من از برای ماتم باشد
صد گریه نهان به خنده ای نیست که نیست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
آن قوم که روز و شب تو را جویانند
هر یک به قمار عشق نرادانند
مانند همه به فکر شطرنج خیال
نادیده رخت پیاده ای می رانند
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
گر دل گویم تو را ز جان می ترسم
ور جان خوانم هم از جهان می ترسم
ای جان و جهان هر دو به قربان سرت
حق می گویم نه زین نه زان می ترسم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
من گرچه ز عشق، گفتگو نتوانم
قطع طلب روی نکو نتوانم
هر چند سیاه بختم اما چون زلف
دوری ز رخش یک سر مو نتوانم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
گر بادهٔ تو رسد به من مل چه کنم
چون روی تو بینم هوس گل چه کنم
تو من نشوی من تو شوم نیست عجب
هرگز تو نمی کنی تنزل چه کنم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
عالم جسم و محمدش آمده جان
چو جان گفتم چو روح گردید روان
حقا که چنان گشته به جانان یکسان
ننگ از دو جهان [و] عار دارد از جان
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای دل نفسی صاحب عرفان نشدی
بر درد کسی هیچ تو درمان نشدی
چون کشته به روی دوست حیران نشدی
صد حیف گذشت عید، قربان نشدی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
یاری دارم که رشک حور است و پری
گه ناز به خود دارد و گه با دگری
بر حال مسافران کجا پردازد
از ملک وجود خود نکرده سفری
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۵
ناز و کرشمه زینت و زیب ستمگر است
ورنه ز دلبری است که دلاور است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷
بلبل بوقت صبح بدرگاه کبریا
فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست
چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
آواره بود دل ز غم عشق در جهان
چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»
یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست
ما با تو بوده ایم درین دیر سالها
واقف شوی و غیب نماند بهیچ حال
گر تو علی وقتی از سر«لافتا»
ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس
غرقیم در وصال و فناییم در فنا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
خوش خاطرم که یار مرا گفت: مرحبا
همراه مرحباست صفا در پی صفا
صافی شدست شیشه دل از صفای عشق
ای لطف مرحبای ترا جان و دل فدا!
زاهد، مگو محال که: از عشق توبه کن
من درد عشق را چه کنم، چون برم دوا؟
تقلید گفت: توبه و تحقیق گفت: عشق
مغلوب شد حکایت تقلید غالبا
چون شد یقین که غیر خدا نیست فاعلی
تلقین «مارمیت » بگو «اذ رمیت » را
جانم ز قصهای مکرر ملول شد
ای جان، بیا بماره توحید وانما
دل دولت وصال ترا رایگان نیافت
از بارهای بس که کشیدست بارها
بیرون ز شاهراه موحد سخن مگوی
این بود ابتدا و همینست انتها
چون واردیت نیست، مگو قصه از گزاف
بر شاهراه عشق بخوان رمز «هل اتا»
چندین مگو که: خون دل از دیده ریختم
فرزند حال باش و گذر کن ز ما مضا
قاسم، سخن مگوی ز هجران جان گداز
در ظل عاشقی شو و بگذر ز ماجرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
عقل از عقیله خیزد، عشق از جنون و سودا
یا رب، چه چاره سازم این درد را مداوا؟
عقلست در تفکر، عشقست در تحیر
این عقل در تدبر، این عشق در علالا
عقلست در تکلف، عشقست در تالف
عقلست در تمنا،عشقست در تولا
عقل استناد جوید،عاشق معاد جوید
عقل اجتهاد جوید،عاشق رفیق اعلا
ای جان جمله جانها،سرمایه عیانها
ای معدن امانها،هم لا تویی،هم الا
ای عشق بس ودودی،اصل زیان و سودی
سرمایه شهودی،بحری،ولی مصفا
زان غمزهای فتان،زان شیوهای شیرین
حیران شدیم،حیران،شیدا شدیم،شیدا
از جام «کل حزب » مستند اهل عالم
مستست جان قاسم از جام حق تعالا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هرچه آن می رود از حد سمک تا بسما
فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟
نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت
گر درین حال بماند دل من واویلا
من ازین آتش سوزنده که در سر دارم
همچو شمعم همگی محو کند سر تا پا
آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟
نظری کن بسوی بنده خود احیانا
نظر تست که گویند: حیات طیب
نفس تست که گویند: «که یحیی الموتا»
تا بکی تیر ملامت رسد از هر سویی؟
تیر پیداست ولی شست و کمان ناپیدا
قاسمی را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
عشقبازی ز ازل گشت نصیب دل ما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ساقی بیار باده و بنواز عود را
یک دم بلند کن نغمات سرود را
جامی بتشنگان حیات ابد رسان
هی بر زنید زاهد خشک حسود را
شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان
از بهر آن حسود مرنجان ودود را
چنگست راکعی و کمانچه است ساجدی
بهر که میکنند رکوع و سجود را؟
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
هجران نصیب منکر کور کبود را
در مصطفی گریز، که دریای رحمتست
بگذار باد سبلت عاد و ثمود را
هر گه سرود عشق تو گویند عاشقان
قاسم روان کند ز دو دیده دورود را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ساقی بمن آور قدح پیر مغانرا
تا تازه کند جودت او جوهر جانرا
یک جام بمن بخش از آن خم قدیمی
زان می که کند مست زمین را و زمانرا
زان باده که در نشائه او آب حیاتست
زان باده که او جلوه دهد عین عیانرا
زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید
زان باده که سرمست کند پیر و جوانرا
قومی که ازین باده چشیدند، درینحال
گفتند بمستی همه اسرار نهانرا
ما را سخن از یار قدیمست درین راه
زین بیش مگویید حدیث حدثانرا
قاسم، همه یارست بجز یار دگر نیست
روشن بود این نکته حریف همه دانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
وقت آن شد که می ناب دهی مستانرا
خاصه من بیدل شوریده سرگردانرا
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامانرا
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوانرا
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا بهم درشکنم این در و این دربانرا
«کل یوم هو فی شان » صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شانرا
جان من کشته آن غمزه مستانه تست
چه محل باشد در حضرت جان جانانرا
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از حد گذشت قصه درد نهان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
جایی رسید ناله که از آسمان گذشت
با او بهیچ جا نرسید این فغان ما
ما گم شدیم در طلب حی لایموت
از سالکان ره ندهد کس نشان ما
نادیده کرد هر نفس از لطف عیب پوش
چندین جفا که دید ز ما دلستان ما
نی همدمی خوشست، که تا روز رستخیز
با دوستان حدیث کند داستان ما
در آتش تو منتظر آب رحمتیم
ساقی، بیار جام می ارغوان ما
بیحکمتی غریب وحدیثی عجیب نیست
شادی یک زمان و غم جاودان ما
همت نگر، که از عالم فراغتند
دردی کشان کوچه دیر مغان ما
بسیار فکر کرد و ندانست شمه ای
در لطف آن دهان خرد خرده دان ما
گفتم که: قاسمی چه کسست؟ ای مراد جان
گفتا که: رند زنده دل کس مدان ما