عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
سبزه ای جز آه کی از خاک مجنون می دمد
از نیستان محبت ناله بیرون می دمد
بسکه می نوشیده آن بدخو عرق از پیکرش
همچو رنگ باده از مینا به بیرون می دمد
در قریب دل هر افسونی که لیلی خوانده است
باز هر باری که می خواند به مجنون می دمد
خط رخسار تو بیجا نیست حسن ظاهرش
شعر ناموزون کجا از طبع موزون می دمد
در بهارستان طبعم سبزه ای بیگانه نیست
می تراشم هر چه آن جا غیر مضمون می دمد
دی سعیدا می شنید از ساکنان کوی یار
آه گرم کیست این هر شب به گردون می دمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش آن کسان که به فکر دل فگار خودند
چو داغ لاله چراغ سر مزار خودند
چو گل شکفته دماغند در پریشانی
چو ابر تازه دل از چشم اشکبار خودند
چو سرو سر به تماشا کشیده اند از باغ
چو سبزه در قدم یار گلعذار خودند
چو زخم لب ز شکایت دوباره دوخته اند
چو داغ تازه شب وروز در فشار خودند
ز غفلت است سعیدا که غیر می بینند
ز خواب ناز چو خیزند در کنار خودند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
نی چو پروانه همه ز آتش نسبت سوزند
عاشقان بیشتر از گرمی صحبت سوزند
شمع مومی چه کنی با دل سنگی که توراست
ندهد نور چراغی که به تربت سوزند
حسن یوسف چو شود روی بروی رخ یار
چون چراغی است غریبان که به غربت سوزند
دل به جان سوخت چو هندو که پس از سوختنش
ای بسا دوست که خود را به محبت سوزند
هیچ گه باغ شهیدان نبود بی گل داغ
این چراغی است سعیدا که به نوبت سوزند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلبران چون به هوس رشتهٔ جان می سوزند
بیشتر از همه کس سوختگان می سوزند
اتفاقی ز ازل نیست به هم خوبان را
ورنه گر جمع بیایند جهان می سوزند
همه خوبان جهانسوز، چراغ خوبی
طرفه شمعی است که از پرتو آن می سوزند
شعله چون تیز شود خشک ز تر فرقی نیست
عشق چون گرم شود پیر و جوان می سوزند
در دل سنگ بتان آتش پنهانی هست
که از آن پنبهٔ هر داغ نهان می سوزند
سوزش مشعل خود جوهر مردی نبود
این چراغی است که خود پیرزنان می سوزند
سوز اغیار نه از راه کمال شوق است
تا بسوزی تو سعیدا دگران می سوزند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
موج دریای جنون کی دست بر دل می زند
می کشد میدان و هر دم سر به ساحل می زند
پاسبان ماست چون افلاس هر جا می رویم
نیست عاقل آن که با ما می رود دل می زند
بی قرار عشق را آرام در فردوس نیست
سالک این راه پشت پا به منزل می زند
از رباط کهنهٔ خود ای فلک غافل مباش
دایماً درویش بر دیوار خود گل می زند
دل سعیدا طرفه بی باکی است در میدان عشق
همچو جوهر خویش را بر تیغ قاتل می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
خوبان نه ناز [بیهده] آغاز می کنند
ایشان به بردن دل ما ناز می کنند
چون سرو هر کسی که ز برگ و ثمر گذشت
آزاد می کنند و سرافراز می کنند
در کار می کنند دو صد عقدهٔ دگر
هر عقده ای که از دل ما باز می کنند
آنان که سر به جیب تفکر کشیده اند
بر روی خود ز غیب، دری باز می کنند
خاموش نیستند فرورفتگان خاک
از راه دل به همدگر آواز می کنند
هر دم هزار مرغ هوس از سریر دل
بی خویش در هوای تو پرواز می کنند
آیینه می شود دل اگر آهنین بود
در آتش غم تو چو پرداز می کنند
مرغان بال بستهٔ نظاره هر زمان
در راه انتظار تو پرواز می کنند
خشت سرای عدل به صد جور می کشند
از ظلم، خانه ای دگر آغاز می کنند
کی می کنند کار خدایی جهانیان؟
گر می کنند باز خدا ساز می کنند
با نازپروران ستمگر جفاکشان
عرض نیاز خویش به انداز می کنند
فیضی نمی برند سعیدا ز اهل دل
آنان که شرح حال دل آغاز می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
روشندلان که آخر دم از جهان روند
گردند خود دلیل و چو شمع از میان روند
هر چند مفلسان سبک آیند در نظر
لیکن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتی شوند تشنهٔ دیدار هم که خلق
از جوی روزگار، چو آب روان روند
جوشند و می کشند و برآیند از چمن
مستان چو باده تا سر خم کف زنان روند
آن غنچه مشربان که به سامان نشسته اند
روزی شود چو گل که به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از این دیار چنین و چنان روند
مردان راه عشق سعیدا ز خویشتن
از خویش هست تا اثری از میان روند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود
درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود
کاملی ذاتی زیاد و کم ندارد در وجود
تیغ ابرو زحمت سوهان نمی گیرد به خود
عارف از تغییر اوضاع جهان دلگیر نیست
گرد کلفت یوسف از زندان نمی گیرد به خود
از شمیم مشک می گردد پریشان زلف یار
ساده [لوحی] کاغذافشان نمی گیرد به خود
مردمان را فکر تعمیر جهان از غافلی است
جز خرابی این ده ویران نمی گیرد به خود
گرد غم چسفیده باشد در گریبان لباس
ورنه انده سینهٔ عریان نمی گیرد به خود
بی محبت زندگی باشد سعیدا کفر محض
ننگ بی عشقی تن بی جان نمی گیرد به خود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر بتی قبله نمای دل دانا نشود
طوطی عقل ز هر آینه گویا نشود
عاشق از جلوهٔ معشوق نمایان گردد
سرو تا سر نکشد فاخته پیدا نشود
بر در دل چه زنی حلقه که این قفل گران
بی مددکاری مفتاح دعا وانشود
راه در زیر لب فاخته پنهان گردد
سرو اگر پیشرو آن قد و بالا نشود
با چنین سنگدلی زاهد اگر خاک شود
گل شود کوزه شود ساغر و مینا نشود
به یقین دیدهٔ یعقوب نخواهد بودن
که رسد پیرهن یوسف [و] بینا نشود
به غلط راه در آن کوی نمی یابد کس
هر گدایی به در دوست سعیدا نشود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
دل ز بیداد غم خوبان مصفا می شود
از غبار راه یوسف، کور بینا می شود
از تو زیبا می نماید دل به هر نوعی بری
عشوه گر با ناز همراه است رعنا می شود
آنچه من در گریهٔ خود دیده ام از روی تو
گر نباشد در میان روی تو دریا می شود
صدهزاران جان به قربان تو دارد انتظار
بر سر کوی تو یک روزی تماشا می شود
کار من وابسته چون توأم به کار مردم است
کام شیرین می کنم از هر که حلوا می شود
هر خدنگی را که می اندازد آن ابروکمان
با رقیبان است منجر باز با ما می شود
مدعی امروز از ما گفتگو پوشیده است
گر خدا قاضی است فردا این سخن وامی شود
گرد هستی را سعیدا خاک دامن می کنم
آنچه گم کردیم در این خانه پیدا می شود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ز عاشق، صبر، تسکین از دل دیوانه می خواهد
نمی دانم چها آن آشنا بیگانه می خواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه می خواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
ز بلبل ناله از من گریهٔ مستانه می خواهد
همان کج خلقی اهل جهان را دوست می دارم
که سنگ اندازی طفلان دل دیوانه می خواهد
ندانم تخم امید که خواهد سبز شد آخر
که من یک دانه، زاهد سبحهٔ صد دانه می خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنیا گرم کن مجلس
که گوش طالب خواب گران افسانه می خواهد
برای ریختن خون دل دیوانه را هر دم
سعیدا گه سبو گه جام گه پیمانه می خواهد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ز ما کسی که نهان کرده روی خویش نماید
هر آن که بسته در، از لطف خویش بازگشاید
دلم ز آدم و عالم چنان گرفته دماغ است
که باز غنچه شود گل چو در خیال درآید
یقین ز پنجهٔ خورشید دست او بالاست
که با ادا کمر او ببندد و بگشاید
ز دزد باغ به بلبل خبر نگشته و گر نی
به جذبه نکهت گل را ز دست باد رباید
هر آنچه روی نماید به ما ز راه تو خوب است
ولی رفیق منافق خدا به ما ننماید
هر آن که او نپسندد ز بخل کور شود گو
ز دیدن رخ خوبان که نور دیده فزاید
به طوف خانهٔ خمار توتیاگویان
اگر به دیده کشم خاک راه می شاید
ز حلقه های خم زلف ظاهر است رخ او
به دور عشق سعیدا بگو دگر که چه باید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
کس به دور نرگس مست تو هشیاری ندید
آسمان جز فتنهٔ چشم تو بیداری ندید
او چه داند حال ظلمت دیدگان عشق را
در جهان غیر از نگاه خود ستمکاری ندید
تا به لب آمد غم دل از برای غمخوری
لیک غیر از خویشتن بر خویش غمخواری ندید
گاه در پایت فتد گه در کمر پیچد تو را
کس به دور عارضت چون زلف، عیاری ندید
از برای امتحان هر سو که دل گردیده است
جز اجل در پیش روی خویش دیواری ندید
می کشد شرمندگی آخر سعیدا هر که او
غیر گفتار عبث از خویش کرداری ندید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
نامهٔ شوق چو املا کنمش بر کاغذ
چشم بندم که ز اشکم نشود تر کاغذ
حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا
قلمم دستهٔ گل گشت و معنبر کاغذ
مهر دل کردم و با رشتهٔ جان پیچیدم
تا نیفتد به ره از بال کبوتر کاغذ
یاسمن را نبود بار تعلق بر دوش
به ره آورد بهارش زده بر سر کاغذ
خال و خط کردن نهان زیر نقابی گفتم
همچو مشکی است که پیچیده بود بر کاغذ
در کتابت خط خوش باید و اشعار لطیف
حاجت مسطر و جدول نبود بر کاغذ
گر بود پادشه عصر ز معنی آگاه
بهر دیوان سعیدا کند از زر کاغذ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
شد زخم تیغ تیز تو در کام جان لذیذ
خون جوشد از دمش چو می ارغوان لذید
شد آبروی تیغ تو در کام جان لذیذ
خون از دمش به دل چو می ارغوان لذیذ
گردون چو نیشکر به دهان می مکد مرا
آری که در مذاق بود استخوان لذیذ
با آن که خامش است دلا راست گو سخن
حلوای قند یا لب آن مهربان لذیذ؟
تا قند ذکر را نرسانی به کام دل
کی می شود ز نام سعیدا دهان لذید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
بی صفت گر شود این جان علایق آثار
سایهٔ سر نکنم جز الف قامت یار
هر نفس دل به تو راه دگری می یابد
چارهٔ کوی تو بیرون بود از حد شمار
بحر را کشتی ما موج صفت می گردد
که رود تا به میان گاه بیاید به کنار
دم فروبند و به من راه سخن را واکن
که کشد از نفس آیینهٔ طبعم آزار
گه خدا دانم و گاهی به خدا نادانم
گاه تسبیح به کف دارم و گاهی زنار
ترک جانان نکنی ترک جهان نتوانی
هر که از سر گذرد می گذرد از دستار
غافلان را نتوان کرد سعیدا آگاه
هر که را خواب عدم برد نگردد بیدار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
یار من درد و کبابم دل و می خون جگر
نیست جز زیر زمینم هوس جای دگر
خاطر خستهٔ من بین و گشا لب به سخن
که باین ضعف دوا نیست بجز گل به شکر
جوهر همت ذاتیش نمایان گردد
پیش یاران پسری را که برد نام پدر
عقل را نور نماند چو شود موی سفید
شمع تاریک بماند چو شود وقت سحر
می رسد گر قدح بادهٔ معنی نوشیم
ما که دوران دگر گشت نگشتیم دگر
حرف آن لعل لب و تنگ دهان باز بگو
سخن از بوسه و جام است مکرر خوشتر
رسنی بست سعیدا به میان تا که شنید
زیر بارند مرصع کمران تا به کمر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در نگاه بت خودکام نمی باشد مهر
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند
راست بوده است که در شام نمی باشد مهر
رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست
از ازل در نگه دام نمی باشد مهر
بسکه سرد است جهان در نظر گرمروان
زان سبب بر سر این بام نمی باشد مهر
آفتابی است نهان در خم هر حلقهٔ زلف
این غلط بوده که در شام نمی باشد مهر
همه کس دوست شود با تو اگر داری دوست
چون بود پایهٔ الزام نمی باشد مهر
رحم را جا سر مو نیست در ابروی بتان
تیغ را بر همه اندام نمی باشد مهر
خبر از تشنه لبان، بحر کجا می گیرد
هر که را کام سرانجام نمی باشد مهر
با سعیدا نکند یار جفا خود چه کند
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
به هوس باز جوان پیر نگردد هرگز
که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز
آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر
خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز
شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است
روز روزی به کفان دیگر نگردد هرگز
آن که در فکر خم زلف بود مجنون است
عاقلی از پی زنجیر نگردد هرگز
غافل از بار گنه روی دگرگون نکند
رنگ بر چهرهٔ تصویر نگردد هرگز
به بناگوش تو می بس نتواند آمد
صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز
شام تا صبح به یک آه رسا ساز که ماه
بدر بی محنت شبگیر نگردد هرگز
شعلهٔ عشق به پیری ننشیند از جا
کاین حرارت به تباشیر نگردد هرگز
زاهدا شیوهٔ گردون به ریا برپا نیست
آسیا آب به تزویر نگردد هرگز
رحم در سینهٔ آن شوخ نمی باشد هیچ
آب در جوهر شمشیر نگردد هرگز
طبعم از فهم سخن عجز پذیرا نشود
از بریدن دم شمشیر نگردد هرگز
دست در دامن تقدیر سعیدا زده ایم
کار ما راست به تدبیر نگردد هرگز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
سخن از میکده و ساقی و جام است امروز
هر چه جز باده خوری بر تو حرام است امروز
خنده زن باده کش از جام بده رقص بکن
کار کونین در این خانه تمام است امروز
مانع ما نشود حرف کس از شرب مدام
نهراسیم ز فردا که دوام است امروز
زلف او هیچ دلی نیست که داغی ننهاد
شهر بیدادگران خطهٔ شام است امروز
خال [و] ابرو به رخت روی توجه دارند
خواجه و بنده در این شهر غلام است امروز
غم و درد و الم و خون دل و سینهٔ ریش
دور از ‌آن یار مرا آب و طعام است امروز
در تجلی شد و گفتا که سعیدا برگوی
آن که انکار تو می کرد کدام است امروز