عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چه شور است این که بر گرد سر مخمور می گردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور می گردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده می دانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور می گردد
نمی دانم چه خوی است این بت وحشی مزاجم را
که من نزدیکتر چو می شوم او دور می گردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور می گردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانه ها معمور می گردد
خیال روزگار دون مرا در وجد می آرد
که چون بر پای دار آید سری منصور می گردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبروی ها صبحدم بی نور می گردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم می باشد
دلم هر دم روان می گردد و از دور می گردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
ز راه عشقبازی این دل شیدا نمی گردد
که هرگز از طریق خویشتن دریا نمی گردد
تواند آدمی شد اولیا، عارف شدن مشکل
شود خون شیر در پستان ولی صهبا نمی گردد
به خوش چشمی کسی صاحبنظر کی می تواند شد
که نرگس سرمه سا گردد ولی بینا نمی گردد
سراغ چشم لیلی از غزالان کردنی دارد
که مجنون نیست آن دیوانه در صحرا نمی گردد
مبادا پای رنجیدن مکرر در میان آید
گره چون بر گره افتاد دیگر وانمی گردد
سلامت را نمی خواهند رندان ملامت کش
به کوی نیکنامی عشق بی پروا نمی گردد
زمان تندرستی و جوانی بی بدل باشد
که این بیت الحزن چو شد خراب احیا نمی گردد
ز بازار دلم با خال آن رو زلف می داند
که چون شب در میان آمد دگر سودا نمی گردد
سعیدا عندلیب باغ آن رعناست کز لطفش
[گلی] مانند خارش در جهان پیدا نمی گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
در نظربازی من یار نهان می گردد
از میان چون بروم یار عیان می گردد
نشئهٔ می به جوانان صفت پیر دهد
طرفه سری است کز این پیر جوان می گردد
پشت من از اثر فکر محبت شد خم
تیر از بار غم عشق کمان می گردد
بوسه ها داد لبش وعده و با من نرسید
چه کنم دور زمان است از آن می گردد
در بیابان طلب بسکه نظر گرم رو است
سرمه در دیدهٔ من ریگ روان می گردد
نگران چند روی از پی گردیدن دل
ز آن خبر گیر که گرد سر آن می گردد
عالم غیب سعیدا سفری آسان نیست
که در این راه نظر بار گران می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
که طرف از این فلک فتنه بار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ساغر از گردش ادوار چه پروا دارد
از شکستن سر سرشار چه پروا دارد
دوری از روی تو دل را ز سیاهی غم نیست
بی تو آیینه ز زنگار چه پروا دارد
دل خون بستهٔ من عاشق زخم ستم است
عندلیب چمن از خار چه پروا دارد
منع دل کس نتواند کند از کوی حبیب
عندلیب از در و دیوار چه پروا دارد
چین نگیرد به جبین روی زمین از افلاک
کاغذ از گردش پرگار چه پروا دارد
حرف حق گوی سعیدا ز جهان باک مدار
هر که منصور شد از دار چه پروا دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
عاشق از خود چو رود عزت دیگر دارد
عشق بیرون ز جهان دولت دیگر دارد
عالمی در طلب کعبه وز این بیخبرند
یار ما غیر حرم خلوت دیگر دارد
غیر هفتاد و سه مذهب که در این عالم نیست
عشق راه دگر و ملت دیگر دارد
آبرو بر سر شیرینی دوران مفشان
کاین نمک چاشنی و شربت دیگر دارد
گرچه حسن تو و ما هر دو غریبیم غریب
لیک تنهایی ما غربت دیگر دارد
کشتگان را قدمش گرچه کند منت دار
سایهٔ او به زمین، منت دیگر دارد
خار گل گرچه به قدر از رخ گل کمتر نیست
خارخار غم او قیمت دیگر دارد
گرچه عمری است سعیدا که به شادی شادیم
لیک غم با دل ما سبقیت دیگر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
من از تخمین خاطر گفتمش چون مو کمر دارد
خیال دل خطا باشد که تا مو در نظر دارد
کمانت گوش گردون را به زور چله می آرد
که را دستی که دل از نیش پیکان تو بردارد
چه خون ها ریخت مژگان بلندش از رگ جان ها
هنوز از دل سیاهی خون مردم در نظر دارد
ربایند از سر هم تاجداران تاج اما کو
جوانمردی که یک افتاده ای از خاک بردارد؟
سعیدا هر چه غیر از حق بپوشان چشم و دل ورنی
هر آن نفعی که داری در نظر آخر ضرر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
چه شور است این که دل از دست آن نامهربان دارد
که جای مغز جسم من نمک در استخوان دارد
چسان مستور دارم عشق را واعظ مپوش از من
که حق را در مسلمانی مگر کافر نهان دارد
ز خواب غفلتم بیدار گردانید فریاد درا امشب
صدای اهل دل در گوش اهل ذوق جان دارد
چه غم دارد ز خیل آهوان، لیلی در این صحرا
چو مجنون ناله سوزد دردمندی را شبان دارد
چسان نسبت دهم پروانه را ای شمع با سوزت
تو آتش بر زبان داری و او آتش به جان دارد
نمی دانم سعیدا کین اخوان از چه رو باشد
که [گویی] [یوسفی] با خویشتن این کاروان دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
به هنگام دعا زاهد نظر بر آسمان دارد
امید دانهٔ گندم مگر از کهکشان دارد
چه گویم با چنان شوخی که در نظارهٔ اول
خدنگ ناز و چشم مست و تیغ بی امان دارد
به جان طور آتش از تجلای تو پیدا شد
ز دست توست هر داغی که در دل آسمان دارد
ز بیداد تو در پیش که گویم چون تو می دانی
دلم از خنجر ناز تو زخم بی نشان دارد
سعیدا هر کمالی را زوالی در کمین باشد
که هر سودی که ماه نو کند آخر زیان دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد
این حرف پریشان شده تعبیر ندارد
از بسکه اساسش ز ته کار خراب است
ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد
ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او
در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد
شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح
این تازه جوان گر نفس پیر ندارد
آهی به کف آرید که کاری نتواند
مردی که در این معرکه شمشیر ندارد
ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش
مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد
رندی که کشد باده و مستی کند افشا
از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد
در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش
کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد
مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذیر ندارد
احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی
این خواب گران حاجت تعبیر ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
مردی که در این ره، دل آگاه ندارد
در منزل صاحبنظران راه ندارد
چون لاله به داغ تو کسی را که جگر سوخت
دیگر سر و برگ نفس و آه ندارد
آیین گدا را به توانگر چه مناسب
کیفیت بی قیدی ما شاه ندارد
سهل است گذشتن ز دو عالم که بگویند
این مفلس ما جز دل آگاه ندارد
بس سعی که دل کرد به سوی تو شتابد
لیکن چه کند همره و همراه ندارد
سر خم نکنم پیش کریمی که سعیدا
گه داشته باشد کرم و گاه ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ذکر تو هوش [و] فکر تو از خویش می برد
بار خودی خیال تو از پیش می برد
هر خار، کان کشیده به مژگان ز پای گل
بلبل به یادگار دل ریش می برد
تنها نه فارغ از غم دنیاش می کند
غم ها ز دل برون دل درویش می برد
هر گه که دل به خنجر نازی شود دچار
خود را قفا کشیده مرا پیش می برد
اندوه کرد جمع سعیدا برای دل
دریوزه ای به خدمت درویش می برد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رخش روزی که طعن رنگ با لعل بدخشان زد
لبش هم حرف های سخت با یاقوت و مرجان زد
چه بدمست است چم او در این میخانهٔ عالم
که یک یک دوستان خویش را با تیر مژگان زد
از آن روزی که قسام ازل قسمت ادا می کرد
صلا رندان عالم را به حسن ماهرویان زد
ز فکر و ذکر شیطان کرد غافل اهل عالم را
چه شد یارب که این گم کرده طالع راه مایان زد
ز تشریفی که نامش نسبتی با زلف او دارد
سلیمان تخت و بخت خویش بر کوه ماران زد
گرفت آوازهٔ کوس مخالف طینتان دیگر
از آن روزی که گیتی نوبت شاه خراسان زد
گلستان را سراسر دید پیراهن قبا کرده
سعیدا هم به نیش خار چاکی بر گریبان زد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رخ زرد عشقبازان چمن و بهار باشد
دل پر ز داغ ایشان همه لاله زار باشد
بفکن به عین دریا خود را و امن بنشین
که بلای موج طوفان همه در کنار باشد
دل غافل آن زمان سرد شود ز دار فانی
سر خویش را ببیند که به پای دار باشد
خبری ز کوی جانان دهد آن کسی که دایم
قطرات اشک خونین به رخش قطار باشد
ز جمال گل کسی فیض برد چو چشم نرگس
که تمام دیده گردد همه انتظار باشد
سخن رقیب بدگو نه پسند خاطر اوست
که به حرف بادآورده چه اعتبار باشد
ز حساب روز محشر نبود غمی سعیدا
که ندیده هیچ کس هیچ که در شمار باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شوم دیوانه اش مجنون به من گر همسفر باشد
در آتش می روم پروانه ام گر راهبر باشد
توانم شد به عیسی هم نفس گر خشک لب باشم
روم بر آسمان گر همچو ابرم چشم تر باشد
شود آن وقت عیب کجروان راست رو ظاهر
که آدم را قبول عام از راه هنر باشد
چسان آتش کند منع تپش مرغ کبابی را
که با هر شعله پرواز آورد گر بال و پر باشد
سخن باریک تر از موی خواهد در میان آمد
در آن بزمی که حرف پیچ و تاب آن کمر باشد
به تکلیف نماز و روزه چون هشیار می گیرند
نخواهم رفت از میخانه تا عقلم به سر باشد
چسان دل را توان برداشت از مژگان خونریزی
که کار سینه ریشان دایماً با نیشتر باشد
ز بی برگی توانی همچو سرو آزاد گردیدن
که در بار است هر نخلی که آن را برگ و بر باشد
توان در گلشن عالم سعیدا یکدمی وا شد
به شرط آنکه در دستت چو گل یک مشت زر باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
اگر آن مه برآید صبح صادق، شام من باشد
چو خورشیدم دگر آغاز من انجام من باشد
نخواهم رفت چون خضر از پی آب بقا هرگز
که تا ممکن بود یک قطره می در جام من باشد
سوارم گر گند بر اسب همت، عشق بی پروا
گذشتن از سر کون و مکان یک گام من باشد
ندیدم هیچ گه خود را به کام خود گمان دارم
که عنقایی که می گویند صید دام من باشد
میان بت پرستان رام رامی می توانم گفت
اگر یک لحظه آن کافر سعیدا رام من باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
هر آن تنی که گرفتار پیرهن باشد
چو مرده ای است که او زنده در کفن باشد
گل از طراوت آب و هواست خندان روی
شکفتگی نه به اندازهٔ چمن باشد
میان نفس [و] خرد گفتگوی ملک وجود
همان حدیث سلیمان [و] اهرمن باشد
دل مرا سخن عشق زنده ساخته است
نمیرد آن که دلش عاشق سخن باشد
چو آفتاب سیه قطعه ای است از شب تار
هر آن دلی که گرفتار جان و تن باشد
ز بسکه از دل و جان دوستم به خلق خدا
محب خویش سعیدا رقیب من باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سیلی که در این راه گذر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
کسی گرد کوی تو گردیده باشد
که صد بار سر زیر پا دیده باشد
کسی طاقت آتش حسن دارد
که چون زلف بر خویش پیچیده باشد
کسی را ز زلف تو باشد سراغی
که سررشتهٔ خویش گم دیده باشد
کسی می تواند که بی غم نشیند
به شادی غم دوست بگزیده باشد
تو دانی که خوب است [و] بد هر که را [تو]
پسندیده باشی پسندیده باشد
کسی را رسد گل ز روی تو چیدن
که داغ تو از باغ بگزیده باشد
کسی می تواند جمال تو دیدن
که از خویشتن چشم پوشیده باشد
کسی را رسد دست بر دامن او
که دامن ز کونین برچیده باشد
هر آن کس که گوید ورا دیده ام [من]
ز چشم سعیدا مگر دیده باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از خود گذشته منت دوران نمی کشد
از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد
آن کس که یافت لذت فکر تمام را
هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد
در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم
این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد
آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد
در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد
غیر از خیال خنجر مژگان ناز او
کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد
هر مو جدا به خویش گرفتار می کند
این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد
جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود
انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد
کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم
شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد
تا داده اند در چمن بیخودی رهم
دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد
روشندلان ز منت آیینه فارغند
بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد
قانع به نیم نان گدایی کسی که شد
ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد
کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمی کشد