عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
کشش اوست که ما را به سر کار برد
بلبل از نکهت گل راه به گلزار برد
بر در میکده مستی به ترنم می گفت
باده آبیست که از آینه زنگار برد
سود این داد و ستد چیست که در خلوت قرب
فرصت حرف دهد قوت گفتار برد
استخوانم نشود پیش خدنگ تو سفید
گر نه زخمم گرو خنده ز سوفار برد
یک چمن آب خورد از عرق خجلت گل
نکهت زلف تو گر باد به گلزار برد
مژه را داد ز کف چشم تو در آخر حسن
ترک مفلس چو شود تیغ به بازار برد
شور بختیم و شهید لب او کاش کسی
استخوان های مرا سوی نمک زار برد
تاب بیداد کلیم این همه چون می آرد
گر نه دل می دهدش آن که دل از کار برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
ز شیرین جان ها بس که تیغت شهدپرور شد
لب تیغت به هم چسبید و من شادم که بهتر شد
ز آغاز انتهای کار دنیا می توان دیدن
شرر را زندگی در ساعت اول مکرر شد
سموم کشت طالع گشت گرمی هواداران
به شمع بخت ما باد پر پروانه صرصر شد
زتاب باده هر گه شعله ور شد شمع رخسارت
در آن چشمی که حیران تو گردید اشک اخگر شد
شود در پله ی اهل کرم سنجیده ای داخل
که مانند ترازو سنگ در نزدش برابر شد
خیال شادمانی زان به یاد من نمی آید
که در راهش غبار خاطر سد سکندر شد
ندارد چاره تردامنی چون خشکی زاهد
در آتش گر نشستم دامنم از خون دل تر شد
به وقتی دهر کم فرصت کشید از کام دندان را
که انگشت ندامت داخل رزق مقدر شد
کلیم ار عافیت خواهی مکن تن پروری، کانجا
نجات از تیغ بی رحمی نصیب صید لاغر شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
ز تازه شاخه گلی خانه ام گلستان بود
گل بهار امیدم به جیب و دامان بود
به جام آتش حسرت ز دود می ننشست
به خانه خس و خاشاک برق مهمان بود
ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم
هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود
به کف پیاله، به سر باده، حرف بوسه به لب
ز روزگار بسی کار ما به سامان بود
درازدستی ما عاقبت چه گلها چید
زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود
هزار قافله آرزوی لب تشنه
مقام کرده به دور چه زنخدان بود
هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا
مجال خواب نمی یافت بس که حیران بود
کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد
ز بخت مندی میراب آب حیوان بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
چه شد گاه از زبان خامه نام این پریشان بر
بر آر از پستی گمنامی و بر صدر عنوان بر
زبوی وصل روح کشتگان را شاد کن گاهی
زنقش پای خود گل بر سر خاک شهیدان بر
چرا بیهوده می کوبی در هر باغ و بستان را
تو گر خاری بپا داری زراهش گل بدامان بر
تماشای جهان گر ذوق داری دیده بر هم نه
اگر خواهی که بگشاید دلت سر در گریبان بر
سر و جانان براهت می دهم گر سر فرود آری
سرم بردار پس آنگه بمزد دست سامان بر
هزاران شب بسر بردند با هم شمع و پروانه
تو هم ای شمع شب خیزان شبی با ما بپایان بر
سیه روز و پریشان خاطر و آشفته احوالم
صبا اینست پیغامم بآنزلف پریشان بر
جنون خواهد بیابان سنگ طفلان هم هوس دارد
مرا ای بخت یاری کن بمیدان صفاهان بر
کلیم اندر غریبی آزمودی قیمت خود را
کنون همت بورز این زیره را دیگر بکرمان بر
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
چشم جادوی تو در دلجوئی اهل نیاز
هیچ کوتاهی ندارد عمر مژگانش دراز
رشته جان و رگ دل در خم مژگان اوست
هیچکس دیدی بیک مضراب بنوازد دو ساز
هر کسی سازی بذوق خویشتن سر می کند
دل میان مطربان خوش کرده یار دلنواز
جامه دیوانگی بر قد هر کس راست نیست
از دو صد دیوانه یکتن نیست عریانی تراز
در قمار عشق بازی با تو نقشم خوش نشست
چون؟ نباشد اینچنین تو پاک بر، من پاکباز
از نشان خون ناحق کشتگان او را چه باک
بال گنجشک است فرش آشیان شاهباز
تا نبود این تاج زرین بر سرش آسوده بود
شمع افتاد از هوای سرفرازی در گداز
شعر اگر وحی است محتاج سخن فهمان بود
چون ممیز در میان نبود چه سود از امتیاز
بیشتر ما را کلیم آفت رسد ز ابنای جنس
شیشه از سنگست و از وی بیش دارد احتراز
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس
اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس
نیامدی و سیاهی ز داغها افتاد
سفید شد برهت چشم انتظار افسوس
میان گرد کدورت پدید نیست دلم
چه سازم آینه گم گشت در غبار افسوس
بآه و ناله میسر نمی شود وصلت
نسیم، رنگ ندارد زنوبهار افسوس
باشک ریزی رامم نشد چه چاره کنم
همیشه می رمد از دانه ام شکار افسوس
باین دو دیده ز حسنت چه می توان دیدن
هزار چشم نداریم صد هزار افسوس
ببوسه بازی او هر چه داشت باخت کلیم
نمی نشیند نقشش درین قمار افسوس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
اگرچه از مژه روبم غبار رهگذرش
بچشم من نرسد توتیای خاک درش
گذشت از آن بر رو زلف تا خطش سر زد
کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش
همیشه بیهده گوئی بود بهر محفل
که شمع مالد صندل بسر ز درد سرش
شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته
شکسته بسته من خوش نموده در نظرش
گمان مبر که شود گریه آب آتش عشق
گواه سوزش شمعست و اشک بی اثرش
هنر نهفته نمی ماند، از صدف پیداست
که قعر بحر نگردیده پرده گهرش
نشان دردطلب بس همینکه می گیرم
ز سایه خود در راه جستجو خبرش
جدل بکس نکنم زانکه غیر زانو نیست
قرینه ای که توانم نهاد سربسرش
کسیکه کشته آنچشم سرمه سا باشد
زلب بلند نگردد فغان نوحه گرش
جواب نامه کلیم از ستمگری خواهد
که مرغ نامه بر اوست تیر چار پرش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
نهد مرهم بزخم شانه جعد زلف غمخوارش
برد زنگ از دل آئینه آب و رنگ رخسارش
از آن مژگان او دست دعا بر آسمان دارد
که دائم از خدا خواهد شفای چشم بیمارش
اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا آرد
نخواهد گل شکفتن تا نبیند طرف دستارش
بسی می نالم و یاری ز بخت خود نمی بینم
چو بیماریکه در خوابگران باشد پرستارش
نه از باد صبا دارد سر زلفش پریشانی
زحرص دلبری با هم نمی سازند هر تارش
مژه خنجر گذارست و نگه مرهم خروش ایدل
ببین چشمش باین هستی چه هشیارست در کارش
مهیای خرابی آنچنان ویرانه ای دارم
که سایه می گریزد همچو برق از زیر دیوارش
بهارست و بحسرت می کنم دل از گلستانی
که نتوان رشته جانرا برید از سوزن خارش
کلیم از ضعف منت از مسیحا برنمی دارد
بکنج بیکسی بهتر که بگذاریم بیمارش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
بخانه چند نشینی سری ببستان کش
چو چشم خویش دمی باده در گلستان کش
ز کنجکاوی دلها غبار می گیرد
زلطف گاهی دستی بتیغ مژگان کش
مرا بگوشه مکتوب غیر یاد مکن
جدا بنام من ایدوست خط نسیان کش
زمانه ایست که مستی زبلبلان عیب است
بسان غنچه در این باغ باده پنهان کش
اگر قبول نداری که کشته لب تست
بیا بگلشن و از زخم غنچه پیکان کش
چنانکه آب زگل می شود کدورت ناک
اگر تو صافدلی بار زیر دستان کش
ز بیقراری منعم نمی توان کردن
کسی بشعله نگوید که پا بدامن کش
بطاق گنبد فانوس این رقم دیدم
که سر بباد رود زود در گریبان کش
بسان شیشه خالی دماغ ما خشک است
کلیم رخت ببازار میفروشان کش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
اگر چه هست مرا بیتو داغ بر سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل
که درو موی نگنجیده زبسیاری دل
راهزن را نبود باک ز فریاد جرس
ترک یغما نکند غمزه ات از زاری دل
دید چون بیکسی ما دل آهن شد نرم
ماند پیکان تو در سینه بغمخواری دل
خنده بر بخت زنم یا بوفاداری دوست
گریه بر خویش کنم یا بگرفتاری دل
طاقت صبر و سکون در سر کار دل رفت
عاشقان خانه خرابند ز معماری دل
آنکه بگذاشت چنین نرگس بیمار ترا
گفت منهم نکنم چاره بیماری دل
مذهب بنده و آزاد همین یکحرفست
چیست آزادی کونین، سبکباری دل
عشق چون تیغ کشد بر دل بیچاره کلیم
کیست جز داغ که آید بسپرداری دل
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم
ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چها دیدم
بوصلت دل گواهی می دهد اما ز بیتابی
بلوح سینه از خط های ناخن نالها دیدم
زبس با من بدعوی ناله کرد آخر شد افغانش
بپای ناقه ات آخر جرسها بیصدا دیدم
کجا رفت آنکه می گوید بد از نیکان نمی آید
بچشم خویش من کار نمک از توتیا دیدم
دروغست آشنائی روشنائی زان مکن باور
سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم
فشاندم تا زدنیا دست، هر کامی بدست آمد
زدم تا پشت پا افلاک را در زیر پا دیدم
زکنج بیکسی رفتم غبار ننگ سامان را
نمردم تا که این ویرانه را بی بوریا دیدم
حبابم بحر هستی را، که تا بگشاده ام دیده
بطوفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم
کنون از روشنائی دیده ام آشفته می گردد
کلیم از بس سیه روزی درین ماتمسرا دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم
گر بخس آتش فتد از مهر می سوزد دلم
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر کسم سر می زند گوئیکه خط باطلم
نشئه آگاهیم، لیکن درین نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را
رهنورد مانده ام در آرزوی منزلم
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هر کجا هستم زاشک خویشتن اندر گلم
لاله وارم دل ز غم صد چاک شد در بیکسی
هیچکس ننهاد غیر از داغ دستی بر دلم
آرزوی یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گوئی جواب سائلم
بی ثمر نخلم، مرا یاری بغیر سایه نیست
سایه خود با خاک یکسانست بنگر حاصلم
تا قیامت خار غم در جان نمی ماند کلیم
گر ز دل بیرون نمی آید، برآید از گلم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
دورم از فتنه که در سایه مژگان توام
خاطرم از همه جمعست پریشان توام
ناله هرچند غبار تنم از جا برداشت
طالع دون نرسانید بدامان توام
زانجمن پیشتر از شمع برون خواهم رفت
اینچنین گر بگدازد تب هجران توام
منت دیده دگر بهر تماشا نکشم
بسته ام چشم ز نظاره و حیران توام
گر سررشته نسبت دو بود تاب یکیست
موبمو در هم چون طره پیچان توام
استخوانم همگی شانه شود بعد از مرگ
بسکه در آرزوی زلف پریشان توام
نه بمن سر و سری دارد و نه گل نظری
این ثمر داد هواداری بستان توام
گرم آنم که نهم داغ بفرق تو کلیم
دگر امروز بفکر سر و سامان توام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
نمیرم تا براهت برنمی آید تمنایم
نماید تا قدم بیرون نیاید خارت از پایم
زبس گرمست نتواند نشستن هیچکس آنجا
عجب نبود اگر در بزم او خالی بود جایم
چو از آتش فزونتر مضطرب باشد سپند ما
بکویت گر نمی آیم نپنداری شکیبایم
زتیغت چاک چاکم، گر بر آرم از جگر آهی
چو اوراق پریشان می رود بر باد اعضایم
هوای وادی لیلی زبس دیوانه ام دارد
بشهرم گر کسی گم کرد می جوید بصحرایم
متاع دل بهر کس داده بودم باز می گیرم
پریشان طره ای دیدم که بر هم خورد سودایم
برای زخم می ترسم که در تن جای نگذارد
اگر داغ وفا زینگونه می گیرد سراپایم
چو مینا خون من بادا حلالت گر یکی نبود
بسان شیشه در مهرت یکی پنهان و پیدایم
کلیم ار نه غبار درگه افتادگی گردم
نخواهد برد هرگز طالع از پستی ببالایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
تیغم نمی برد بچه امید بر کشم
از گریه کور گشتم و بینائیم بجاست
هر لحظه رشته مژه را در گهر کشم
عمرم بباغبان نخل قدش گذشت
یک ره ادب نهشت که تنگش ببر کشم
حسرت نصیب، طایر این بوستان منم
خمیازه در بهار ز گل بیشتر کشم
خوش جامه ایست داغ ولی پرده پوش نیست
صد پیرهن اگر بسر یکدگر کشم
شوقم ز بسکه ساخته امیدوار تو
بیوعده انتظار بهر رهگذر کشم
بیمار بی طبیب چو چشم توام که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم
با سرنوشت بد چکنم آه چاره نیست
این آن نوشته نیست که خطش بسر کشم
گردد سر بریده بصندل نیازمند
جائیکه من ز دست غمت ناله بر کشم
با آنکه هیچ وقت نیاید بکار من
شب تا صباح ناله بمرگ اثر کشم
خار شکسته در قدمم سبز می شود
گر من کلیم پای بدامان تر کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم
از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام
جرأت نمی کنم که بمحراب رو کنم
هرگز مراد من بحصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو کنم
از عقل های کهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میکده را رفت و رو کنم
گردد بزیر خاک سکندر زشرم آب
دل را اگر بآینه اش روبرو کنم
دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا که با تو بر سر دل گفتگو کنم
بر صید دیگری نظری کی فتد، که من
در سر نگنجدم که گل چیده بو کنم
خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم که مصلحت تست خو کنم
با تیغ جور ناوک لطفی کلیم هست
تا چاکهای سینه به پیکان رفو کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
بدور خویش ز مینا حصار می خواهم
در آن میانه ترا در کنار می خواهم
بتوبه نامه نمی شویم از گنه که بحشر
بکف مسوده زلف یار می خواهم
چو چشم حسرتم افتد بتیغ ابروی دوست
یکیست عمر و شهادت دوبار می خواهم
بروی کار جهان رنگ دیگرم هوس است
درین چمن نه خزان نه بهار می خواهم
ستم بود که گل زخم مشکبو نشود
ز تار زلف تو یک بخیه وار می خواهم
غبار اخگر دل را بآب نتوان برد
نسیمی از سر زلف نگار می خواهم
بسیل اشک سپردم سرای هستی خویش
ز خود سفر چکنم خانه دار می خواهم
غبار خاطر از آن می دهم بشکوه برون
که خاک بر سر این روزگار می خواهم
ببادیه نبرم گر کلیم را چکنم
برای مجنون شمع مزار می خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
شکوه درد ترا کی پیش درمان می کنیم
تشنه می میرم و شکر آبحیوان می کنیم
بیتو تاریکست کشمیر ایچراغ دیده ها
ما سیه روزیم در شب سیر بستان می کنیم
گل اگر تا سینه در کشمیر می آید چسود
ما که گل از اشک خونین در گریبان می کنیم
در کمین عیش از بس دیده بد دیده ایم
باده را از چشم ساغر نیز پنهان می کنیم
ماجرای دیده می گوئیم پیش سیل اشک
ابلهی بین شکوه کشتی بطوفان می کنیم
تا تو رفتی دل تفکر خویشتن افتاده است
سر چو می بازیم آنگه فکر سامان می کنیم
باده کشمیر از بزم تو صاحب نشئه بود
بیتو ما خاطر نشان می پرستان می کنیم
داغ می ماند کلیم ار لاله زار از دست رفت
هر چه دشوارست ما بر خویش آسان می کنیم