عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
برون کن سر، که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام‌ بی‌نشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش، که بس خوش می‌کشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی
سقط‌‌های چو شکر باز می‌گوی
که تو از لعل‌ها در می‌فشانی
زهی آرامگاه جمله جان‌ها
عجب افتاد حسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را خیره کردی
به رحمت خود چنان‌‌تر از چنانی
به هر تیری هزار آهو بگیری
زهی شیری که بس سخته کمانی
به هر بحری که تازی همچو موسی
شکافد بحر تا در وی برانی
همه جان در شکر دارند از وصل
که هر یک گفت ما را نیست ثانی
به کوه طور تو بسیار موسی
ز غیرت گفته نی، نی، لن ترانی
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تبریز است دریای معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگه دار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی که با ما کژ نبازی
وگر بازی تو با ما برنیایی
دغایانی که با جسم چو پیلند
سوار اسب فرهنگ و کیانی
پیاده گشته و رخ زرد ماندند
ز فرزین بند شاهان بقایی
چه بودی گر بدانستی مهی را
شکسته اختری، در‌ بی‌وفایی؟
وگر مه را نداند، ماه ماه است
چگونه مه؟ نه ارضی، نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است
فتد‌ بی‌اختیارش، اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست اوست در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد، چون کیمیایی
که چشم بد، به جز بر جسم ناید
به معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامهٔ تن
که جان را زوست هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی، کجایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
دلاراما چنین زیبا چرایی؟
چنین چست و چنین رعنا چرایی؟
گرفتم من که جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی؟
گرفتم من که الیاسی و خضری
چو آب خضر عمرافزا چرایی؟
گرفتم من که دنیایی و دینی
چو دنیا مایهٔ سودا چرایی؟
گرفتم گنج قارونی به خوبی
چو موسی با ید بیضا چرایی؟
ز رشکت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی؟
چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
نهان از دیده چون عنقا چرایی؟
ندارد هیچ حلوا طبع صهبا
تو هم حلوا و هم صهبا چرایی؟
ز عشق گفت تو با خود به جنگم
که پیش چون وی‌یی گویا چرایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی
نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی
نه من مانم، نه دل ماند، نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
به هر جایی ز سودای تو دودی‌ست
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوه‌هایی
به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی
اگر کفر است اگر اسلام، بشنو
تو یا نور خدایی، یا خدایی
خمش کن، چشم در خورشید درنه
که مستغنی‌‌‌ست خورشید از گدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
به فر سایه‌ات چون آفتابیم
همایی تو، همایی تو، همایی
جهان فانی نماند زان که او را
بقایی تو، بقایی تو، بقایی
چه چنگ اندر تو زد عالم که او را
نوایی تو، نوایی تو، نوایی
چو عاشق‌ بی‌کله گردد، تو او را
قبایی تو، قبایی تو، قبایی
خمش کردم، ولی بهر خدا را
خدایی کن، خدایی کن، خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۵
مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ اوست، باری
یکی اقبال زفتی یافت جانم
وگرچه شد تنم در عشق، زاری
کناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در کناری
بگیر این عقل را، بردار او کش
تماشا کن ازین پس، گیروداری
چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری
رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری
مشوغره به گلزار فنا تو
که او گنده شود روزی سه چاری
جمالی بین که حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان، جان سپاری
خداوندی شمس الدین تبریز
کزو دارد خداوند افتخاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتش‌‌های او، آخر فراری
تو را می‌گویم و تو از سر طنز
اشارت می‌کنی خندان که آری
منم از دست تو،‌ بی‌دست و پایی
تو در کوی مهی، شکرعذاری
دلم گفتا ندیدی آنچه دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری
منم جز وی و خود کل کل است
وی است دریای آتش، من شراری
ورا دیدم، چو بحری موج می‌زد
و جان من ز بحر او بخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم، ذره واری
خداوند، شمس دین، چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری
ز هر قطره یکی جانی‌ همی‌رست
همی پرید اندر لاله زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
تو جانا‌ بی‌وصالش در چه کاری
به دست خویش‌ بی‌وصلش چه داری؟
همه لافت که زاری‌ها کنم من
به نزد او نیرزد خاک، زاری
اگر سنگت ببیند، بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل، یعنی یار غاری
ازان می‌ها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کزان اقبال می‌آید بهاری
ز لطف و حلم او بوده‌‌‌ست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنین‌ها دیده‌یی از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او‌ بی‌قراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم؟
که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل
که‌ بی‌او یاوه گشته و‌ بی‌مهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم، یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
مگر تو یوسفان را دلستانی؟
مگر تو رشک ماه آسمانی؟
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روان‌هایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید؟
چو ذوالعرشت کند می‌پاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشته‌‌‌ست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم، زنده گردم
گرت بینم، ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت، لیکن
ازان خون رست صورت‌‌های جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خم‌‌های خسروانی
خداوندی‌‌‌ست شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاورده‌‌‌ست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جان‌ها جاودانی
دریغا، لفظ‌ها بودی نوآیین
کزین الفاظ ناقص شد معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
دیدی که چه کرد یار ما، دیدی
منصوبهٔ یار باوفا دیدی
زین نوع که مات کرد دل‌ها را
آن چشمهٔ زندگی، کجا دیدی؟
در صورت مات برد می‌بخشد
مقلوب گری چو او که را دیدی؟
ای بستهٔ بند عشق حق استت
کز عشق هزار دلگشا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا، اگرجفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر، تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسی‌ات مداوا کرد
صد برگ فشان ازان عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی، عطا دیدی
چون مرغ سلیم، سوی او رفتی
دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه، چو مشتری گشتی
ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرت که در عدد ناید
این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار، آن ولی نعمت
چشمت بگشاد، توتیا دیدی
از چشمهٔ سلسبیل می‌خوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت
جولان گه عرصهٔ هوا دیدی
وان گه ز هوا به سوی هو رفتی
بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را
از کیف و چگونگی، جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید
کز وی تو اجابت دعا دیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
روز ار دو هزار بار می‌آیی
هر بار چو جان به کار می‌آیی
از بهر حیات و زنده کردن تو
در عالم چون بهار می‌آیی
عشاق همه شدند حلوایی
چون شکر قندوار می‌آیی
می درده و اختیار ما بستان
کز مجلس اختیار می‌آیی
از خلق جهان کناره می‌گیرد
آن را که تو در کنار می‌آیی
خاموش به حضرت تو اولی تر
کز حضرت کردگار می‌آیی
دیدیم تو را، ز دست ما رفتیم
کز عالم پایدار می‌آیی
ای مرغ ز طاق عرش می‌پری
وی شیر ز مرغزار می‌آیی
ای بحر محیط سخت می‌جوشی
وی موج چه‌ بی‌قرار می‌آیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
مندیش ازان بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش ازان جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول؟
چون نیست ازو دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا؟
یا طوطی روح، از شکرخایی؟
چون دین نشود مشوش و ایمان؟
زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول بادپیمایی
دل با دو جهان چراست بیگانه؟
کز جا برمد صفات‌ بی‌جایی
ای تن تو و تره زار این عالم
چون خو کردی که ژاژ می‌خایی
ای عقل برو مشاطگی می‌کن
می‌ناز بدین، که عالم آرایی
بگرفته معلمی درین مکتب
با حفصی، اگر چه کارافزایی
ای بر لب بحر همچو بوتیمار
دستور نه تا لبی بیالایی
این‌ها همه رفت، ساقیا برخیز
با تشنه دلان، نمای سقایی
مشرق چه کند چراغ افروزی؟
سلطان چه کند شهی و مولایی؟
مصقول شود چو چهرهٔ گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
درده تو شراب جان فزایی را
کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشی‌‌‌ست و عشرتی، کز وی
جان عارف گرفت یکتایی
از دست تو هر که را دهد این دست
بی‌عقبهٔ لا شده‌‌‌ست الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
چون گوهر می بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق می‌جوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
ور نی بهلم ستیر و بربسته
من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم، بیار حمرا را
صفراشکن هزار صفرایی
تا روز رهد ز غصهٔ روزی
وین هندوی شب، رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبسته‌ست
کندر پیکار قال می‌آیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
باغ است و بهار و سرو عالی
ما می‌نرویم، ازین حوالی
بگشای نقاب و در فروبند
ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایهٔ لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم
خوابی نه نتیجهٔ لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی ازان سقاهم
بی‌مرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش‌ همی‌رو
ایمن ز شکنجه‌‌های والی
گویی بنما که ایمنی کو؟
رو رو که هنوز در سوآلی
ای روز بدین خوشی چه روزی
ای روز به از هزار سالی
ای جملهٔ روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو که بیند؟
ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را
وان چشم که گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام
می‌خواهد از مهت حلالی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شب‌ها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن
زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال، زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
وان وهم و خیال تشنهٔ توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر، ز خویش خالی
باقی غزل، ورای پرده
محجوب ز تو که در ملالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۲
ای ساقی بادهٔ معانی
درده تو شراب ارغوانی
زان بادهٔ پیر تلخ پاسخ
بفزای حلاوت جوانی
در بزم سرای شاه جانان
نظارهٔ شاهدان جانی
جان‌ها بینی چو روز روشن
از لذت عشرت شبانی
بینی که جهان به حیرت آید
در حلقهٔ خلق آن جهانی
مه را ز فلک فرو فرستد
در مجلسشان به ارمغانی
وان زهره نوای خوش برآرد
کو مطربکی‌‌‌ست آسمانی
این‌ها به هم‌اند و ما به خلوت
با دلبر خوب پرمعانی
رخ بر رخ ما نهاد آن شه
وان باقی را تو خود بدانی
آن شاه کی است؟ شمس تبریز
آن خسرو ملک‌ بی‌نشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۳
ای وصل تو آب زندگانی
تدبیر خلاص ما تو دانی
از دیده برون مشو، که نوری
وز سینه جدا مشو، که جانی
آن دم که نهان شوی ز چشمم
می‌نالد جان من نهانی
من خود چه کسم که وصل جویم؟
از لطف توام‌ همی‌کشانی
ای دل تو مرو سوی خرابات
هر چند قلندر جهانی
کان جا همه پاک باز باشند
ترسم که تو کم زنی، بمانی
ور زان که روی، مرو تو با خویش
درپوش نشان‌ بی‌نشانی
مانند سپر مپوش سینه
گر عاشق تیر آن کمانی
پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مپرس ازین معانی
آن گه که چو من شوی، ببینی
آن گه که بخواندت، بخوانی
مردانه درآ چو شیرمردی
دل را چو زنان، چه می‌طپانی؟
ای از رخ گل رخان غیبت
گشته رخ سرخ زعفرانی
ای از هوس بهار حسنت
در هر نفسم دم خزانی
ای آن که تو باغ و بوستان را
از جور خزان‌ همی‌رهانی
ای داده تو گوشت پاره‌یی را
در گفت و شنود، ترجمانی
ای داده زبان انبیا را
با سر قدیم، هم زبانی
ای داده روان اولیا را
در مرگ حیات جاودانی
ای داده تو عقل بدگمان را
بر بام دماغ، پاسبانی
ای آن که تو هر شبی ز خلقان
این پنج چراغ، می‌ستانی
ای داده تو چشم گل رخان را
مخموری و سحر و دلستانی
ای داده دو قطره خون دل را
اندیشه و فکر و خرده دانی
ای داده تو عشق را به قدرت
مردی و نری و پهلوانی
این بود نصیحت سنایی
جان باز چو طالب عیانی
شمس تبریز نور محضی
زیرا که چراغ آسمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۹
ای یار یگانه چند خسبی؟
وی شاه زمانه چند خسبی؟
بر روزن توست بنده از کی
ای رونق خانه چند خسبی؟
ای کرده به زه کمان ابرو
برزن به نشانه،چند خسبی؟
افسانهٔ ما شنو که در عشق
گشتیم فسانه چند خسبی؟
ماییم چو میخ، سر نهاده
بر روی ستانه چند خسبی؟
گر خنب ببسته است، پیش آر
باقی شبانه،چند خسبی؟
درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه، چند خسبی؟
بشتاب مها که این شب قدر
آمد به کرانه چند خسبی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
بازم صنما چه می‌فریبی؟
بازم به دغا چه می‌فریبی؟
هر لحظه بخوانی‌ام که ای دوست
ای دوست مرا چه می‌فریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه می‌فریبی؟
دل سیر‌ نمی‌شود به جیحون
او را به سقا چه می‌فریبی؟
تاریک شده‌‌‌ست چشم‌ بی‌تو
ما را به عصا چه می‌فریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه می‌فریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه می‌فریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه می‌فریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه می‌فریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه می‌فریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه می‌فریبی؟
ما را‌ بی‌ما چو می‌نوازی
ما را با ما چه می‌فریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه می‌فریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۱
ای آن که تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه‌یی نشستی
ای زنده کننده هر دلی را
آخر به جفا دلم شکستی
ای دل چو به دام او فتادی
از بند هزار دام رستی
رستی ز خمار هر دو عالم
تا حشر ز دام دوست مستی
با پر بلی بلند می‌پر
چون محرم گلشن الستی
رو بر سر خم آسمان صاف
تا درد بدی، بدی به پستی
دولت همه سوی نیستی بود
می جوید ابلهش ز هستی
گیرم که جمال دوست دیدی
از چشم وی‌‌اش ندیده استی
ای یوسف عشق رو نمودی
دست دو هزار مست خستی
خامش، که ز بحر‌ بی‌نصیبی
تا بستهٔ نقش‌‌های شستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
ای آن که تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه‌یی نشستی
اندر دلم آمدی چو ماهی
چون دل به تو بنگرید، جستی
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر کنیم ما به هستی؟
چون باشد در خمار هجران
آن روح که یافت وصل و مستی؟
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی؟
پنداشتی ای دماغ سرمست
کز رنج خمار، باز رستی
در عشق، وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
از یک جهت ار چه حق شناسی
از ده جهت آب و گل پرستی
بسیار ره است تا به جایی
کندر سوداش طمع بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
آن را که به لطف سر بخاری
از عقل و معامله برآری
از یک نظرت قیامتی خاست
یا رب تو دران نظرچه داری
از لعل تو دل دری بدزدید
دزد است ازانش می‌فشاری
بفشار به غم تو دزد خود را
غم نیست چو هم تو غم گساری
بفشار که رخت مؤمنان را
پنهان کرده‌‌‌ست ازعیاری
یا من نعش العبید فضلا
من کل مواقع العثار
بالفضل اعاد ما فقدنا
بعد الحولان و التواری
فجرت من الهوا عیونا
فی مرج قلوبنا جواری
تخضر بمائها غصون
فی الروح، لذیذه الثمار
یا من غصب القلوب جهرا
ثم اکرمهن فی السرار
دی رفت و پریر رفت و امروز
جان منتظراست، تا چه آری
هر روز ز تو وظیفه دارد
این باز، هزار گون شکاری
برگیر کلاه از سر باز
تا پر بزند درین صحاری
زان پیش که می دهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباری
که مست شدم، ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاری
آید از باغ لطف و سبزی
آید ز بهار هم بهاری
ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان، چه سازگاری
اسکت، و افتح جناح عشق
حان الجولان فی المطار
خاموش که غیر حرف و آواز
بی صد لغت دگر سواری