عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
کجا کسی که مرا مژدهٔ چمانه دهد
علیالصباح به من بادهٔ شبانه دهد
ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
خوشا کسی که چو رندان ز خانه وقت سحر
به در گریزد و تن در شراب خانه دهد
غلام دولت آنم که هرچه بستاند
به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
ز غم پناه به می بر که می به خاصیت
نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد
مرو به عشوهٔ زاهد ز ره که او دایم
فریب مردم نادان بدین فسانه دهد
به اعتقاد شنو پند سودمند عبید
که او همیشه تو را پند عاقلانه دهد
علیالصباح به من بادهٔ شبانه دهد
ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
خوشا کسی که چو رندان ز خانه وقت سحر
به در گریزد و تن در شراب خانه دهد
غلام دولت آنم که هرچه بستاند
به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
ز غم پناه به می بر که می به خاصیت
نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد
مرو به عشوهٔ زاهد ز ره که او دایم
فریب مردم نادان بدین فسانه دهد
به اعتقاد شنو پند سودمند عبید
که او همیشه تو را پند عاقلانه دهد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دلا باز آشفته کاری مکن
چو دیوانگان بیقراری مکن
گرت نیست دردی، غنیمت شمار
ورت هست فریاد و زاری مکن
چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق
شکایت ز بی کار و باری مکن
نگارا نگارا جدائی ز ما
خدا را اگر دوست داری مکن
اگر چشم سرمست اودیدهای
دگر دعوی هوشیاری مکن
ز جور و جفا هرچه ممکن بود
بکن ترک پیمان و یاری مکن
عبید ار سر عشق داری بیا
در این راه جز جانسپاری مکن
چو دیوانگان بیقراری مکن
گرت نیست دردی، غنیمت شمار
ورت هست فریاد و زاری مکن
چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق
شکایت ز بی کار و باری مکن
نگارا نگارا جدائی ز ما
خدا را اگر دوست داری مکن
اگر چشم سرمست اودیدهای
دگر دعوی هوشیاری مکن
ز جور و جفا هرچه ممکن بود
بکن ترک پیمان و یاری مکن
عبید ار سر عشق داری بیا
در این راه جز جانسپاری مکن
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - ایضا در مدح همو
ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر
خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد
جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند
دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد
ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد
رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد
خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم
کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد
گر بود مصلحت احوال دعاگو با شاه
عرضه فرمای چو رایات به بیضا برسد
بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد
یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد
«آنکه او هست در این دور به نانی خرسند
حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد»
آری از چاه به جز آب تمنی نکند
بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد
تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود
نظری باز کند مرگ مفاجا برسد
مدت عمر تو چندانکه پیاپی صد بار
جرم خورشید جهانگرد به جوزا برسد
خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد
جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند
دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد
ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد
رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد
خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم
کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد
گر بود مصلحت احوال دعاگو با شاه
عرضه فرمای چو رایات به بیضا برسد
بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد
یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد
«آنکه او هست در این دور به نانی خرسند
حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد»
آری از چاه به جز آب تمنی نکند
بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد
تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود
نظری باز کند مرگ مفاجا برسد
مدت عمر تو چندانکه پیاپی صد بار
جرم خورشید جهانگرد به جوزا برسد
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - در نصیحت
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۱۶ - رفتن قاصد پیش معشوق
دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک
چو پیششس مینهادم روی بر خاک
قدم در ره نهاد از روی یاری
به جان آورد شرط جان سپاری
خرامان شد بر آن سرو آزاد
به شیرینی زبان چرب بگشاد
که ای نوباوهٔ باغ جوانی
دلم را جان و جانرا زندگانی
جمالت چشم جان را چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
بلا لائیت عنبر خوی کرده
شمیمت باغ عنبر بوی کرده
گل صد برگ در پای تو مرده
صنوبر پیش بالای تو مرده
خجل مشک تتار از تار مویت
فتاده ماه و خور بر خاک کویت
همیشه شاد و دولتیار باشی
ز حسن و عمر برخوردار باشی
مرا هم جان توئی هم زندگانی
مکن زین بیش با من سر گرانی
نصیحت گوشدار از دایهٔ خویش
غنیمت دان غنیمت مایهٔ خویش
جوانی از جوانی بهره بردار
ز دور شادمانی بهره بردار
جوانان را طریق عشق سازد
شنیدستی که پیری عشق بازد؟
جوانی کو نگشت از عاشقی شاد
یقین دان کو جوانی داد بر باد
به دلداری دل مردم به دست آر
کسی را تا توانی دل میازار
مرنجان آن غریب ناتوان را
کسی دشمن ندارد دوستان را
خردمندان که در نظم سفتند
نگه کن این سخن چون نغز گفتند
« چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار »
چو پیششس مینهادم روی بر خاک
قدم در ره نهاد از روی یاری
به جان آورد شرط جان سپاری
خرامان شد بر آن سرو آزاد
به شیرینی زبان چرب بگشاد
که ای نوباوهٔ باغ جوانی
دلم را جان و جانرا زندگانی
جمالت چشم جان را چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
بلا لائیت عنبر خوی کرده
شمیمت باغ عنبر بوی کرده
گل صد برگ در پای تو مرده
صنوبر پیش بالای تو مرده
خجل مشک تتار از تار مویت
فتاده ماه و خور بر خاک کویت
همیشه شاد و دولتیار باشی
ز حسن و عمر برخوردار باشی
مرا هم جان توئی هم زندگانی
مکن زین بیش با من سر گرانی
نصیحت گوشدار از دایهٔ خویش
غنیمت دان غنیمت مایهٔ خویش
جوانی از جوانی بهره بردار
ز دور شادمانی بهره بردار
جوانان را طریق عشق سازد
شنیدستی که پیری عشق بازد؟
جوانی کو نگشت از عاشقی شاد
یقین دان کو جوانی داد بر باد
به دلداری دل مردم به دست آر
کسی را تا توانی دل میازار
مرنجان آن غریب ناتوان را
کسی دشمن ندارد دوستان را
خردمندان که در نظم سفتند
نگه کن این سخن چون نغز گفتند
« چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار »
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۱۷ - جواب گفتن معشوق بقاصد
چو بشنید این سخن را سرو آزاد
جوابش داد کای فرزانه استاد
من آن شمعم که صد پروانه دارم
کجا پروای این دیوانه دارم
ندارد سودی این افسانه گفتن
حدیث آنچنان دیوانه گفتن
به دست خود کسی چون مار گیرد ؟
غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
چنان شوریدهای با کس نسازد
بود چون او که با وی عشق بازد
من ار با او بیاری سر در آرم
دگر پیش کسان چون سر بر آرم
چو نادان و خیال اندیش مردیست
مرا خواهد محال اندیش مردیست
کسی کو با چنان آشفته رائی
نشیند یک زمان روزی به جائی
همانا زود دشمن کام گردد
میان مردمان بدنام گردد
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد
چنین تا چند کوبی آهن سرد
دلت در عشقبازی ناتمام است
بهل تا میزند جوشی که خام است
ز دلداری که باشد دلپذیرت
اگر البته باشد ناگزیرت
طلب کن همچو خود بیآب و رنگی
از این دیوانهای بینام و ننگی
کزین در برنیاید هیچ کامت
بسوزد جان در این سودای خامت
جوابش داد کای فرزانه استاد
من آن شمعم که صد پروانه دارم
کجا پروای این دیوانه دارم
ندارد سودی این افسانه گفتن
حدیث آنچنان دیوانه گفتن
به دست خود کسی چون مار گیرد ؟
غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
چنان شوریدهای با کس نسازد
بود چون او که با وی عشق بازد
من ار با او بیاری سر در آرم
دگر پیش کسان چون سر بر آرم
چو نادان و خیال اندیش مردیست
مرا خواهد محال اندیش مردیست
کسی کو با چنان آشفته رائی
نشیند یک زمان روزی به جائی
همانا زود دشمن کام گردد
میان مردمان بدنام گردد
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد
چنین تا چند کوبی آهن سرد
دلت در عشقبازی ناتمام است
بهل تا میزند جوشی که خام است
ز دلداری که باشد دلپذیرت
اگر البته باشد ناگزیرت
طلب کن همچو خود بیآب و رنگی
از این دیوانهای بینام و ننگی
کزین در برنیاید هیچ کامت
بسوزد جان در این سودای خامت
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - گر چه در پایان سرودن این اشعار بخود چنین خطاب کرده بود:
لیک اگر پند من آری به گوش
مصلحت آن ست که مانی خموش
چل شد و درین جهت آمد نشست
پیش مبین بیش که افتی به شست
تو بت توبهست ، گرانی مکن
روی به پیر یست، جوانی مکن
بار خدایا! من غافل به راز،
این ورق ساده که بستم طراز
گر چه که امروز جمال من ست
عاقبت الا مر وبال من ست
عفو کن آن را که رضای تو نیست
تو به ده از هر چه برای تو نیست
چون زتو شد این همه ناچیز چیز
هم تو کنی در دل خلقی عزیز
عیب شناسان به کمین مناند
بی هنر ان جمله به کین من آند
تو به کرم ، عیب من عیب کوش
در نظر عیب شناسان بپوش
مصلحت آن ست که مانی خموش
چل شد و درین جهت آمد نشست
پیش مبین بیش که افتی به شست
تو بت توبهست ، گرانی مکن
روی به پیر یست، جوانی مکن
بار خدایا! من غافل به راز،
این ورق ساده که بستم طراز
گر چه که امروز جمال من ست
عاقبت الا مر وبال من ست
عفو کن آن را که رضای تو نیست
تو به ده از هر چه برای تو نیست
چون زتو شد این همه ناچیز چیز
هم تو کنی در دل خلقی عزیز
عیب شناسان به کمین مناند
بی هنر ان جمله به کین من آند
تو به کرم ، عیب من عیب کوش
در نظر عیب شناسان بپوش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - استاد دیگر، سعدی را نیز میستاید:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - (اندرز پدر به پسر)
چون بسخن رفت بسی داوری
دور درامد به نصیحت گری
داد نخستش به دعای پناه
کایزدت از حادثه دارد نگاه !
ریخت پس آن گاه به مهر تمام
داروی تلخش ز نصیحت به کام
کای پسر! از ملک و جوانی مناز
ناز بدو کن که شد او بی نیاز
خشم بهر جرم میاور بکس
ز آتش سوزنده نگهدار خس
چون به گنه معترف آید کسی
عفو نکوتر ز سیاست بسی
وان که برارد به خلافت سری
سر بزنش پیش که گیرد بری
خرد مبین دشمن بد زهره را
آب ده از زهرهٔ او دهر را
خاص کن آن را که خرد هست پیش
راه مده بی خبران را به خویش
گر چه دلت هست فراست شناس
گفت کسان نیز همی دار پاس
باشد اگر سوی مهمیت روی
رخصت تدبیر شناسان به جوی
گر شودت خصم به تدبیر رام
تیغ نشاید که کشی از نیام
چشم رعایت ز رعیت مگیر
تابودت ملک عمارت پذیر
عدل بود مایهٔ امن و امان
بیش کن این مایه زمان تا زمان
دادگری کن که ز تاثیر داد
بس در دولت که توانی کشاد
تا به زمانی که تو بادا بسی
نشنود آواز تظلم کسی
دولت دنیا که مسلم تر است
جانب دین کوش که آن هم تراست
دولت جاوید نبرده ست کس
نام نکو دولت جاوید بس
پیشه نکوئی کن واز بد بترس
از بد کس نی زبد خود بترس
ترس خداوند جهان کن به دل
تا ز خداوند نمانی خجل
کار چنان کن که به هنگام کار
از دریزدان نشوی شرمسار
باز طلب صحبت مردان پاک
صحبت آلوده رها کن به خاک
هوش بران نه که شوی هوشیار
تا که به غفلت نرود روزگار
چون تو خوری بادهٔ کافور بو
پس غم گیتی که خورد ، خود بگو ؟
چون همه کس خدمت سلطان کنند
هر چه ز سلطان نگرند آن کنند
کوشش پوشیده کن اندر شراب
تا نشود رکن شریعت خراب
شاه بدین گونه به فرزند خویش
داد بسی زاد نو از پند خویش
دور درامد به نصیحت گری
داد نخستش به دعای پناه
کایزدت از حادثه دارد نگاه !
ریخت پس آن گاه به مهر تمام
داروی تلخش ز نصیحت به کام
کای پسر! از ملک و جوانی مناز
ناز بدو کن که شد او بی نیاز
خشم بهر جرم میاور بکس
ز آتش سوزنده نگهدار خس
چون به گنه معترف آید کسی
عفو نکوتر ز سیاست بسی
وان که برارد به خلافت سری
سر بزنش پیش که گیرد بری
خرد مبین دشمن بد زهره را
آب ده از زهرهٔ او دهر را
خاص کن آن را که خرد هست پیش
راه مده بی خبران را به خویش
گر چه دلت هست فراست شناس
گفت کسان نیز همی دار پاس
باشد اگر سوی مهمیت روی
رخصت تدبیر شناسان به جوی
گر شودت خصم به تدبیر رام
تیغ نشاید که کشی از نیام
چشم رعایت ز رعیت مگیر
تابودت ملک عمارت پذیر
عدل بود مایهٔ امن و امان
بیش کن این مایه زمان تا زمان
دادگری کن که ز تاثیر داد
بس در دولت که توانی کشاد
تا به زمانی که تو بادا بسی
نشنود آواز تظلم کسی
دولت دنیا که مسلم تر است
جانب دین کوش که آن هم تراست
دولت جاوید نبرده ست کس
نام نکو دولت جاوید بس
پیشه نکوئی کن واز بد بترس
از بد کس نی زبد خود بترس
ترس خداوند جهان کن به دل
تا ز خداوند نمانی خجل
کار چنان کن که به هنگام کار
از دریزدان نشوی شرمسار
باز طلب صحبت مردان پاک
صحبت آلوده رها کن به خاک
هوش بران نه که شوی هوشیار
تا که به غفلت نرود روزگار
چون تو خوری بادهٔ کافور بو
پس غم گیتی که خورد ، خود بگو ؟
چون همه کس خدمت سلطان کنند
هر چه ز سلطان نگرند آن کنند
کوشش پوشیده کن اندر شراب
تا نشود رکن شریعت خراب
شاه بدین گونه به فرزند خویش
داد بسی زاد نو از پند خویش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۰ - ردالعجز علی الصدر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۷ - عزم سلطان عالم سوی عالم دیگر، و سلب کردن کافور مجبوب رجولیت فحول ملک و به روشنائی در چشم ملوک نشستن، و دیده قرة العین علائی را، کافور وام گردانیدن، و در آن قصاص، دیده و سر به هم باد دادن!
گرت در سینه چشمی هست روشن
به عبرت بین درین فیروزه گلشن
ازین گلها که بینی گلشن آباد
به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
که باد تند این خاک خطرناک
چنین گلهای بسی کردهست خاشاک
درین پیرانه عقل آن را پسندد
که در وی رخت بندد دل نه بندد
مشو چو خسروان سست بنیاد
که باقی ماند ازیشان گنج شداد
چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام
کزو باقی نخواهد ماند جز نام
درین نامه که نامش باد باقی
چنین خواندم نمطهای فراقی
که چون شه را به حکم لایزالی
شد، از روی خضر خان، دیده خالی
درونش را در آن غمهای جانی
توان رفت و فزون شد ناتوانی
یکی رنجش گرفته در جگر گاه
دگر قطع جگر گوشه جگر گاه
جفا بر دشمن بیرون توان کرد
چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد
سه دشمن در درون گشته بلا سنج
غم فرزند و خوی ناخوش و رنج
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای
برین هر سه اجل شد کارفرمای
ز شوال آمده هفتم پیاپی
سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق
برن از هفت گنبد برد شش طاق
گر از دیبای چین خواهی نمونه
زمین را کرد باژگونه
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
که زیر تختهٔ گل خواست شد عاج
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج
که شاه راستین شد شاه شطرنج
مبین کامروز ماندش استخوان چیز
که فردا خاک گردد استخوان نیز
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم
چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است
چرا باید گرفت آن کشور و شهر
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
که کوشد در جفاکاری همیشه
دگر ره بازی دیگر برانگیخت
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت
غرض چون رفت ماه ملک در میغ
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ
هنوز آن ماه را تا برده در مهد
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد
سبک نامهربانی را روان کرد
که بی مهری کند تا میتوان کرد
شتابد میل میل آن سو به تعجیل
که نور دیدهٔ شه را کشد میل
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
غبار آلوده سوی سرو آزاد
خضر خان را خبر شد کامد آن خار
کزان بادام چشمش یابد آزار
به تسلیم قضا بنشست خندان
نرفت از جای چون ناهوشمندان
چنین تا آن غبار آلوده از راه
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه
بران جان گرامی با تنی چند
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
کزینسان فتنهٔ خفته بر آشفت؟!
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
برین زندانی این بخشایش از کیست؟
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
چه باشد سنبلی با صدمهٔ سخت!
به حکمی کان به سخن تند بادیست
گیاهی را نه جای ایستادیست
چوخان دانست کامد تیر تقدیر
شد از دیده به استقبال آن تیر
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
که خواهی خارم افگن خواهیم گل
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
عنیفان را از هر سو کرد بر کار
که بفگندند سرو راستین را
بیازردند چشم نازنین را
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
چگونه تاب میل آرد بیندیش
چو پر خون شد خماری نرگس وی
خماری گوئیا قی میکند می
خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
به دیده هر کس اندر درد میکرد
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
اگر بود از فلک زینگونه بیداد
فلک کور است، یاب کورتر باد!
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
که چشم آزار یعقوبیش بخشید
بسی میخواست داد خود ز دادار
به درد چشم کرد درد دل یار
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
فلک زانجا که در پاداش سرهاست
دعای درد مندان را اثرهاست
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
سر شومش فگند از گردن شوم
همین دستور کز پاس نمک ماند
نمکخواری دو سه در پاس خود خواند
چو او بگزاشت از حق نمک پاس
نمک خواران خورانیدندش الماس
چو از تیغ و نمک سوگند بودش
نمک شمشیر شد سر در ربودش
چو او بر دیدهٔ منعم جفا کرد
سپهر از دیدهٔ جانش سزا کرد
به چشم کس چو کس خار ستم داد
بباید چشم خود با سر بهم داد
غرض القصه آن کافور بی نور
به تنبول اجل، چون گشت کافور
یکی از نیکخواهان، قاصدی جست
بدین مژده، گل و تنبول بر دست
نهانی رفت سوی خان والا
حکایت کرد سر حق تعالی
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت
سرش را تیغ کین چوب ادب گشت
سلیم القلب، فرزند جهان شاه
به دل بود از فریب عالم آگاه
نچندان شادمان گشت اندر آن کار
که هر کس را به نوبت دید تیمار
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت
گرم را جای شکر بی عدد یافت
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز آه خصم و سوز خود بنالید
بران بدخواه بی تمیز بگریست
برو بگریست بر خود نیز نگریست
به عبرت بین درین فیروزه گلشن
ازین گلها که بینی گلشن آباد
به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
که باد تند این خاک خطرناک
چنین گلهای بسی کردهست خاشاک
درین پیرانه عقل آن را پسندد
که در وی رخت بندد دل نه بندد
مشو چو خسروان سست بنیاد
که باقی ماند ازیشان گنج شداد
چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام
کزو باقی نخواهد ماند جز نام
درین نامه که نامش باد باقی
چنین خواندم نمطهای فراقی
که چون شه را به حکم لایزالی
شد، از روی خضر خان، دیده خالی
درونش را در آن غمهای جانی
توان رفت و فزون شد ناتوانی
یکی رنجش گرفته در جگر گاه
دگر قطع جگر گوشه جگر گاه
جفا بر دشمن بیرون توان کرد
چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد
سه دشمن در درون گشته بلا سنج
غم فرزند و خوی ناخوش و رنج
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای
برین هر سه اجل شد کارفرمای
ز شوال آمده هفتم پیاپی
سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق
برن از هفت گنبد برد شش طاق
گر از دیبای چین خواهی نمونه
زمین را کرد باژگونه
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
که زیر تختهٔ گل خواست شد عاج
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج
که شاه راستین شد شاه شطرنج
مبین کامروز ماندش استخوان چیز
که فردا خاک گردد استخوان نیز
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم
چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است
چرا باید گرفت آن کشور و شهر
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
که کوشد در جفاکاری همیشه
دگر ره بازی دیگر برانگیخت
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت
غرض چون رفت ماه ملک در میغ
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ
هنوز آن ماه را تا برده در مهد
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد
سبک نامهربانی را روان کرد
که بی مهری کند تا میتوان کرد
شتابد میل میل آن سو به تعجیل
که نور دیدهٔ شه را کشد میل
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
غبار آلوده سوی سرو آزاد
خضر خان را خبر شد کامد آن خار
کزان بادام چشمش یابد آزار
به تسلیم قضا بنشست خندان
نرفت از جای چون ناهوشمندان
چنین تا آن غبار آلوده از راه
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه
بران جان گرامی با تنی چند
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
کزینسان فتنهٔ خفته بر آشفت؟!
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
برین زندانی این بخشایش از کیست؟
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
چه باشد سنبلی با صدمهٔ سخت!
به حکمی کان به سخن تند بادیست
گیاهی را نه جای ایستادیست
چوخان دانست کامد تیر تقدیر
شد از دیده به استقبال آن تیر
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
که خواهی خارم افگن خواهیم گل
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
عنیفان را از هر سو کرد بر کار
که بفگندند سرو راستین را
بیازردند چشم نازنین را
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
چگونه تاب میل آرد بیندیش
چو پر خون شد خماری نرگس وی
خماری گوئیا قی میکند می
خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
به دیده هر کس اندر درد میکرد
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
اگر بود از فلک زینگونه بیداد
فلک کور است، یاب کورتر باد!
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
که چشم آزار یعقوبیش بخشید
بسی میخواست داد خود ز دادار
به درد چشم کرد درد دل یار
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
فلک زانجا که در پاداش سرهاست
دعای درد مندان را اثرهاست
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
سر شومش فگند از گردن شوم
همین دستور کز پاس نمک ماند
نمکخواری دو سه در پاس خود خواند
چو او بگزاشت از حق نمک پاس
نمک خواران خورانیدندش الماس
چو از تیغ و نمک سوگند بودش
نمک شمشیر شد سر در ربودش
چو او بر دیدهٔ منعم جفا کرد
سپهر از دیدهٔ جانش سزا کرد
به چشم کس چو کس خار ستم داد
بباید چشم خود با سر بهم داد
غرض القصه آن کافور بی نور
به تنبول اجل، چون گشت کافور
یکی از نیکخواهان، قاصدی جست
بدین مژده، گل و تنبول بر دست
نهانی رفت سوی خان والا
حکایت کرد سر حق تعالی
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت
سرش را تیغ کین چوب ادب گشت
سلیم القلب، فرزند جهان شاه
به دل بود از فریب عالم آگاه
نچندان شادمان گشت اندر آن کار
که هر کس را به نوبت دید تیمار
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت
گرم را جای شکر بی عدد یافت
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز آه خصم و سوز خود بنالید
بران بدخواه بی تمیز بگریست
برو بگریست بر خود نیز نگریست
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۱۲ - بهار و خزان طبیعت و شباهت طبیعت آدمی به آن
باغ در ایام بهاران خوش است
موسم گل با رخ یاران خوشست
چون گل نوروز کند نافه باز
نرگس سرمست در آید به ناز
سبزه برآرد خط عاشق فریب
از دل بیننده رباید شکیب
برگ شود بر گل نسرین فراخ
آب چکد ز ابر بر اندام شاخ
سرو تر اندام ز لطف صبا
از خز بیتار بپوشد قبا
تازه شود لاله چو رخسار دوست
غنچهٔ نوخیز نگنجد به پوست
بر رخ گل غازه کند لاله زار
جلوهکنان دست برآرد چنار
از خط سنبل که معنبر شود
خاک چمن غالیهٔتر شود
ابر بگرید به رخ بوستان
باغ بخندد چو لب دوستان
تا بنهد بر جگر لاله داغ
گل همه از باد فروزد چراغ
بط ز ترانه که برود آورد
فاختگان را به سرود آورد
گر چه کند مرغ ز مستی خروش
نیز نهد بر سر گل پا به هوش
با ز چو گل رخت بریزد ز خار
خنده فراموش کند لالهزار
باغ دهد حله رنگین به باد
غنچه ببندد لب شیرن کشاد
سرو سرافراشته پست اوفتد
در ورق لاله شکست اوفتد
نافه شکوفه ندهد بوی مشک
پر شکند فاخته از شاخ خشک
مرغ خورد بر گل نسرین دریغ
باد بیارد به سر سبزه تیغ
نسترن از شاخ درافتد نگون
خشک شود در جگر لاله خون
سرد شود چشمه چو افسردگان
زرد شود سبزه چو گل خوردگان
شاخ بنفشه که ز جا بر شود
کز دمهٔ دیده عبهر شود
برهنه گردد چمن حله پوش
شاخ دهد مژده به هیزم فروش
خنجر سوسن چو فتد بر زمین
سایه ببر ز سر یاسمین
ابر نیارد گهری از سپهر
خار نخارد سر نسرین به مهر
عهد جوانی که بهار تن است
نسبتش اینک هم ازین گلشن است
تا بود اسباب جوانی به تن
روی چو گل باشد و تن چون سمن
تازه بود مجلس یاران به تو
جلوه کند صف سواران به تو
شیفتگان دیده به رویت نهند
رخت هوس بر سر کویت نهند
نکهت گیسو چو نسیم سحر
رنگ بناگوش چو نسرین تر
نرگس تو باده نداند گناه
غنچهٔ تو خنده ندارد نگاه
تاب دهد چهره ز برنایست
میل کند سینه به رعناییست
دیده سوی فتنه پرستی کشد
دل همه در شوخی و مستی کشد
ناز کنی ناز کشندت به جان
دل طلبی نیز دهندت روان
روز چه جویی به شبت آن رسد
تا شب تو نیز به پایان رسد
نوبت پیری چو زند کوس درد
دل شود از خوش دلی و عیش سرد
گونهٔ رخسار به زردی زند
آتش معده دم سردی زند
موی سپید از اجل آرد پیام
پش خم از مرگ رساند سلام
در تن و اندام در اید شکست
لرزه کند پای ز سستی چو دست
چشم شود منزوی از خانها
رخته شود رستهٔ دندانها
قوت دل بشکند و زور تن
پوست جدا گردد چون پیرهن
چنگ صفت رگ جهد از پشت پیر
تار بخندد چو کهن شد صریر
عشق بتان بار بریزد ز دوش
دیگ هوس باز نشیند ز جوش
تیره شود مشعلهٔ نور عین
دل به مصلا کشد از کعبتین
خشک شود عمده با زو چو کلک
سست شود مهرهٔ گردن ز سلک
کند شود باد هوا را سنان
میل ز معشوق بتابد عنان
از می و گلزار فراغ اوفتد
زهد ضروری به دماغ اوفتد
بر همه این دو دمادم رسد
از همه بگذشته به ما هم رسد
آن که ایام جوانی گذشت
عمر بدان گونه که دانی گذشت
تیر قدی بر سر پیری نژند
گفت به بازی که کمانت به چند
گفت مکن نرخ تهی مایگان
رو که هم اکنون رسدت رایگان
عهد بهار از گل شبگیر پرس
ذوق جوانی ز دل پیر پرس
پیر شناسد که جوانی چه بود
تا نرود از تو ندانی چه بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
موسم گل با رخ یاران خوشست
چون گل نوروز کند نافه باز
نرگس سرمست در آید به ناز
سبزه برآرد خط عاشق فریب
از دل بیننده رباید شکیب
برگ شود بر گل نسرین فراخ
آب چکد ز ابر بر اندام شاخ
سرو تر اندام ز لطف صبا
از خز بیتار بپوشد قبا
تازه شود لاله چو رخسار دوست
غنچهٔ نوخیز نگنجد به پوست
بر رخ گل غازه کند لاله زار
جلوهکنان دست برآرد چنار
از خط سنبل که معنبر شود
خاک چمن غالیهٔتر شود
ابر بگرید به رخ بوستان
باغ بخندد چو لب دوستان
تا بنهد بر جگر لاله داغ
گل همه از باد فروزد چراغ
بط ز ترانه که برود آورد
فاختگان را به سرود آورد
گر چه کند مرغ ز مستی خروش
نیز نهد بر سر گل پا به هوش
با ز چو گل رخت بریزد ز خار
خنده فراموش کند لالهزار
باغ دهد حله رنگین به باد
غنچه ببندد لب شیرن کشاد
سرو سرافراشته پست اوفتد
در ورق لاله شکست اوفتد
نافه شکوفه ندهد بوی مشک
پر شکند فاخته از شاخ خشک
مرغ خورد بر گل نسرین دریغ
باد بیارد به سر سبزه تیغ
نسترن از شاخ درافتد نگون
خشک شود در جگر لاله خون
سرد شود چشمه چو افسردگان
زرد شود سبزه چو گل خوردگان
شاخ بنفشه که ز جا بر شود
کز دمهٔ دیده عبهر شود
برهنه گردد چمن حله پوش
شاخ دهد مژده به هیزم فروش
خنجر سوسن چو فتد بر زمین
سایه ببر ز سر یاسمین
ابر نیارد گهری از سپهر
خار نخارد سر نسرین به مهر
عهد جوانی که بهار تن است
نسبتش اینک هم ازین گلشن است
تا بود اسباب جوانی به تن
روی چو گل باشد و تن چون سمن
تازه بود مجلس یاران به تو
جلوه کند صف سواران به تو
شیفتگان دیده به رویت نهند
رخت هوس بر سر کویت نهند
نکهت گیسو چو نسیم سحر
رنگ بناگوش چو نسرین تر
نرگس تو باده نداند گناه
غنچهٔ تو خنده ندارد نگاه
تاب دهد چهره ز برنایست
میل کند سینه به رعناییست
دیده سوی فتنه پرستی کشد
دل همه در شوخی و مستی کشد
ناز کنی ناز کشندت به جان
دل طلبی نیز دهندت روان
روز چه جویی به شبت آن رسد
تا شب تو نیز به پایان رسد
نوبت پیری چو زند کوس درد
دل شود از خوش دلی و عیش سرد
گونهٔ رخسار به زردی زند
آتش معده دم سردی زند
موی سپید از اجل آرد پیام
پش خم از مرگ رساند سلام
در تن و اندام در اید شکست
لرزه کند پای ز سستی چو دست
چشم شود منزوی از خانها
رخته شود رستهٔ دندانها
قوت دل بشکند و زور تن
پوست جدا گردد چون پیرهن
چنگ صفت رگ جهد از پشت پیر
تار بخندد چو کهن شد صریر
عشق بتان بار بریزد ز دوش
دیگ هوس باز نشیند ز جوش
تیره شود مشعلهٔ نور عین
دل به مصلا کشد از کعبتین
خشک شود عمده با زو چو کلک
سست شود مهرهٔ گردن ز سلک
کند شود باد هوا را سنان
میل ز معشوق بتابد عنان
از می و گلزار فراغ اوفتد
زهد ضروری به دماغ اوفتد
بر همه این دو دمادم رسد
از همه بگذشته به ما هم رسد
آن که ایام جوانی گذشت
عمر بدان گونه که دانی گذشت
تیر قدی بر سر پیری نژند
گفت به بازی که کمانت به چند
گفت مکن نرخ تهی مایگان
رو که هم اکنون رسدت رایگان
عهد بهار از گل شبگیر پرس
ذوق جوانی ز دل پیر پرس
پیر شناسد که جوانی چه بود
تا نرود از تو ندانی چه بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۵ - پاسخ شیرین به خسرو
شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی
وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
بزرگان گفتهاند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است
چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام
چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند
من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم
تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی
بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت
ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری
مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت
بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد
چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را
ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی
وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
بزرگان گفتهاند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است
چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام
چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند
من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم
تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی
بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت
ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری
مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت
بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد
چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را
ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۶ - نصیحت کردن شاپور به خسرو و دلالت کردن او را به شکر
سخن پرداز گویای خردمند
چنین برداشت از درج گهر بند
که چون خسرو ز یار عصمت اندیش
به مشگوی خود آمد با دل ریش
ندیم خاص شاپور خردمند
به همراهی سخن را نکته پیوند
که تا دوران گردون را روائیست
بنای کار او بر بیوفائیست
جوابش باز گفتی خسرو از درد
که با تقدیر نتوان داوری کرد
اگر شیرین ز راه بی وفائی
برید از آشنایان آشنائی
مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست
که عیب از بخت بدخویست زو نیست
بهر نیک و بدی کاندر میانست
گنه بر بخت و تهمت بر زمانست
چو تلخی میکند بخت نژندم
گله بر گیسوی شیرین چه بندم
ملک گفتا که دارد کس ز عشاق
بتی شیرین تر از شیرین در آفاق
به پاسخ گفت شاپور سخن سنج
که ای در هفت کشور نوبتت پنج
ز آتش گاه سرما خوش بود تاب
به قدری تشنگی شیرین بود آب
گرسنه کش نباشد صبر چندان
جوش جلغوزه باشد زیر دندان
دو چیز است اتفاق هوشمندان
کزان باشد خلاص مستمندان
یکی چون بی وفا باشد نگاری
به دل کردن بدیگر گل عذاری
دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز
بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز
شنیدم در سپاهان است ماهی
بتان روم و چین را قبلهگاهی
شکر نامی و شور انگیز عشاق
به شیرینی چو شیرین در جهان طاق
به جز تو دل به کس مایل ندارد
بجز پیوند تو در دل ندارد
چنین برداشت از درج گهر بند
که چون خسرو ز یار عصمت اندیش
به مشگوی خود آمد با دل ریش
ندیم خاص شاپور خردمند
به همراهی سخن را نکته پیوند
که تا دوران گردون را روائیست
بنای کار او بر بیوفائیست
جوابش باز گفتی خسرو از درد
که با تقدیر نتوان داوری کرد
اگر شیرین ز راه بی وفائی
برید از آشنایان آشنائی
مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست
که عیب از بخت بدخویست زو نیست
بهر نیک و بدی کاندر میانست
گنه بر بخت و تهمت بر زمانست
چو تلخی میکند بخت نژندم
گله بر گیسوی شیرین چه بندم
ملک گفتا که دارد کس ز عشاق
بتی شیرین تر از شیرین در آفاق
به پاسخ گفت شاپور سخن سنج
که ای در هفت کشور نوبتت پنج
ز آتش گاه سرما خوش بود تاب
به قدری تشنگی شیرین بود آب
گرسنه کش نباشد صبر چندان
جوش جلغوزه باشد زیر دندان
دو چیز است اتفاق هوشمندان
کزان باشد خلاص مستمندان
یکی چون بی وفا باشد نگاری
به دل کردن بدیگر گل عذاری
دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز
بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز
شنیدم در سپاهان است ماهی
بتان روم و چین را قبلهگاهی
شکر نامی و شور انگیز عشاق
به شیرینی چو شیرین در جهان طاق
به جز تو دل به کس مایل ندارد
بجز پیوند تو در دل ندارد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
جان گرامی به جانش اندر پیوند
دایم بر جان او بلرزم، زیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟
خلق نداند همی که بخشش او چند
دست و زبان زر و در پراگند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراگند
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست
دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند
همچو معماست فخر و همت او شرح
همچو ابستاست فضل و سیرت اوزند
گر چه بکوشند شاعران زمانه
مدح کسی را کسی نگوید مانند
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند
سیرت او بود وحی نامه به کسری
چون که به آیینش پندنامه بیاگند
سیرت آن شاه پندنامهٔ اصلیست
ز آن که همی روزگار گیرد از او پند
هر که سر از پند شهریار بپیچید
پای طرب را به دام گرم درافکند
کیست به گیتی خمیر مایهٔ ادبار؟
آن که به اقبال او نباشد خرسند
هر که نخواهد همی گشایش کارش
گو: بشو و دست روزگار فروبند
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز
ای فلک، از حال دشمنانش همی خند
آخر شعر آن کنم که اول گفتم:
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
جان گرامی به جانش اندر پیوند
دایم بر جان او بلرزم، زیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟
خلق نداند همی که بخشش او چند
دست و زبان زر و در پراگند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراگند
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست
دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند
همچو معماست فخر و همت او شرح
همچو ابستاست فضل و سیرت اوزند
گر چه بکوشند شاعران زمانه
مدح کسی را کسی نگوید مانند
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند
سیرت او بود وحی نامه به کسری
چون که به آیینش پندنامه بیاگند
سیرت آن شاه پندنامهٔ اصلیست
ز آن که همی روزگار گیرد از او پند
هر که سر از پند شهریار بپیچید
پای طرب را به دام گرم درافکند
کیست به گیتی خمیر مایهٔ ادبار؟
آن که به اقبال او نباشد خرسند
هر که نخواهد همی گشایش کارش
گو: بشو و دست روزگار فروبند
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز
ای فلک، از حال دشمنانش همی خند
آخر شعر آن کنم که اول گفتم:
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲