فریدون مشیری : ابر و کوچه
غریبه
‌دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
دلی کز عشق او دیوانه گردد
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۲۶
شیخ ماگفت روزی بر سر جمع کی: بخدای کی داند و این هفتاد سوگند است کی هرکی را خدای عزو جل راه دیگر فرا پیش اونهد آنکس را از طریق حقّ بیفگنده بود. آنگه شیخ این بیت بگفت:
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - در مدح صدرالدین
خسرو سیارگان بیرون شد از برج حمل
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دریای درد
درون سینه‌ام صد آرزو مُرد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
روزی که وداع آتش هجران انگیخت
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۸
بوبکر مکرم گفت کی کیایی بود در نشابور کی پیوسته بر شیخ احتساب می‌کرد. یک روز شیخ را سقطی عود آوردند و هزار دینار. شیخ حسن را گفت زیره‌وایی و حلوایی ترتیب ده و آن سفط عود بیکبار در آتش نه تا همسرایگان را نیز نصیبی رسد. و سفرۀ بتکلف بنهادند. این کیا درآمد تا بر شیخ احتساب کند. گفت در چنین وقتی تنگ سال و سختی که می‌بینی، این چه اسرافست؟ و سفاهت و زجر می‌کرد. شیخ جواب نمی‌داد و اصحابنا می‌رنجیدند. شیخ سر بر آورد و بوی نگاه کرد و گفت درآی! کیادو تا درآمد. شیخ گفت نیز فروتر آی! نیک دوتا گشت، همچنان بماند و بحیله بازگشت و در مسجدی که در پهلوی خانقاه بود بنشست. شیخ درویشی را فرمود تا او را خدمت می‌کرد. دو سال و نیم همچنان بود، بعد ازآن وفات یافت.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۲
شیخ گفت طمع از کار بیرون باید کرد اگر خواهی کی عمل بر تو سبک گردد در عمل بی‌طمع باید بود:
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳
شیخ را پرسیدند کی صوفیی چیست گفت آنچ در سر داری بنهی و آنچ در کف داری بدهی و آنچ بر توآید نجهی.
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - در مدح افتخار دین علی
نوبهار تازه پیدا کرد رنگ و بوی خویش
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۱ - فی ولادة الحجة عجل الله فرجه
فیض روح قدسی باز طبع مرده را جان داد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
اگر با ما سیه بختان بود ماه جهانتابی
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سرگردان
دلم سوزد به سرگردانی ماه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۵
چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۷
آورده‌اند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود، آنجا امامی بود از اصحاب بوعبداللّه کرام، او را بوالحسین تونی گفتندی و شیخ ما را منکر بودی و انکار وی بدرجۀ بود که هروقت پیش او سخن شیخ گفتندی او لعنت کردی و تا شیخ در نشابور بود او بکوی عدنی کویان که خانقاه شیخ در آنجا بود نگذشته بود. روزی شیخ گفت اسب زین کنید تا به زیارت بوالحسین تونی شویم، جمعی صوفیان و مریدان بدل بر شیخ اعتراض کردند که بزیارت کسی می‌رود که سخن وی پیش او نمی‌توان گفت و اگر نام او شنود لعن می‌کند. شیخ برنشست بامریدان، در راه رافضتی از خانه بیرون آمد، شیخ را دید با جمع، لعنت آغاز کرد، جماعت قصد زخم او کردند، شیخ گفت آرام گیرید، باشد که بدان لعنت بروی رحمت کنند، جمع گفتند چگونه رحمت کنند بر کسی کی بر چون تویی لعنت کند؟ شیخ گفت معاذاللّه او لعنت بر ما نمی‌کند او پندارد کی ما بر باطلیم و او برحقّ، او لعنت برآن باطل می‌کند برای خدایرا، و آن مرد ایستاده بود و آن سخن کی شیخ می‌گفت می‌شنود، حالی در پای اسب شیخ افتاد و گفت ای شیخ توبه کردم، بر حقّ تویی و بر باطل من، اسلام عرضه کن تا بنو مسلمان شوم! شیخ مریدان را گفت: دیدی که لعنتی که برای خدای کنی چه اثر دارد! چون فراتر شدند حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا امام بوالحسین را خبر کند که شیخ به سلام تومی‌آید، آن درویش ابوالسحین را خبر کرد، او شیخ را نفرین کرد و گفت او به نزدیک ما چه کار دارد اورا به کلیسای ترسایان باید شد. چون درویش بشنید نزدیک حسن آمد وآنچ بود بگفت. اتفاق را روز یکشنبه بود، شیخ را خود آگاهی بود از آنچ رفت، گفت یا حسن چه می‌رود؟ حسن آنچ شنید بازنمود، شیخ گفت اکنون پیر آنچ فرموده است بجای آریم، روی به کلیسا نهاد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم چنان باید کرد کی پیر می‌فرماید. چون به کلیسا رسید ترسایان جمع بودندو به کار خود مشغول، چون شیخ را بدیدند همه گرد وی درآمدند و در وی نظاره می‌کردند تا بچه کار آمده است و ایشان در پیش کلیسا صفۀ کرده بودند و صورت عیسی و مریم در دیوار صفه کرده و روی بدان آورده و آنرا سجده می‌کردند. شیخ بدنبالۀ چشم بدان صورتها باز نگریست و گفت ءَاَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتْخِذُونی واُمّیَ اِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللّه تویی که می‌گویی مرا و مادر مرا بخدایی گیرید؟ اگر محمد و دین محمد حقّ است درین لحظه حقّ را سبحانه و تعالی سجود کنید. چون شیخ این سخن بگفت آن هر دو صورت درحال بزمین افتادند چنانک رویهاشان از سوی کعبه بود. چون ترسایان آن بدیدند فریاد برآوردند و چهل تن ازیشان زنار ببریدند و مسلمان شدند و مرقعها درپوشیدند و غسل آوردند. شیخ روی بجمع متصوفه آورد و گفت هرک بر اشارت پیران رود چنین بود، و این همه از برکة اشارت آن پیر بود و این خبر پیش ابوالحسین تونی بردند که شیخ را چه رفت و او چه گفت، امام بوالحسین را حالتی پدید آمد و گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه و. او رادر محفه نشاندند چون به خانقاه شیخ رسید گفت مرا از محفه بیرون آرید، او را بیرون آوردند و از در خانقاه شیخ به پهلو می‌گشت ونعره می‌زد تا پیش تخت شیخ، و در دست و پای شیخ افتاد و جمع را حالتها پدید آمد و او جامه خرقه کرد و شیخ و جمع موافقت نمودند و او از کرده استغفار کرد و از مریدان شیخ گشت.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۵
شیخ را سؤال کردند کی یا شیخ هر چند تدبیر می‌کنیم درین معنی نمی‌رسیم شیخ گفت التدبیر تدمیر تدبیرکار بی‌خبران بود و هیچ راه زن عظیم‌تر از تدبیر نیست، ایشان گفته‌‌اند:اطلبوا اللّه بترککم التدبیر فان التدبیر فی هذا الطریق تزویر.
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ناتوان
جوانی چنین گفت روزی به پیری
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸۰
شیخ گفت هرکه با ما درین حدیث موافقست او ما را خویش است اگر چه ازو تا ما مرحلهاست و هرکه هم پشت ما نیست درین حدیث او ما را هیچ کس نیست آنگه گفت قحط خدا آمده است، و هرگه که کاروانی را دیدی گفتی از هم کاران ما هیچ کس با شما بودند کی جامهای پاره پاره پوشند و آنگه با جمع خویش گفتی هم کاران ما اندکی‌اند و ایشان را در دوجهان کار نیست.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۹
شیخ گفت: من صح قصده الینا وجب حقّه علینا، هرکه قصد اوبدین راه درست‌تر این راه بدو پاینده‌تر.