عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا
اگر خرمنی را تبه کرد برقی
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانه‌ای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بی‌محل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که می‌آمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدسته‌ای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
به کلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدستهٔ گلشن جان
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۴۸
من زین دل بیخبر بجان آمدهام
وز جان ستم کش به فغان آمدهام
چون کار جهان با من و بی من یک سانسْت
پس من به چه کاردر جهان آمدهام
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
پیش شیخی رفت مردی نامدار
از سر بی خویشئی بگریست زار
گفت سیرم از عبودیت همی
وز ربوبیت بمن نرسد دمی
ماندهام بی این و بی آن من مدام
چون کنم گفتا که سر می زن مدام
این سخن را گر محل آید پدید
از سر علم و عمل آید پدید
چشم باید داشت بر لوح ازل
چند دارم چشم بر علم و عمل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟
یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را
کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی
می شمارد حلقه بیرون در، آغوش را
از جهان بی خودی پای تزلزل کوته است
نیست پروای قیامت عاشق مدهوش را
زیر گردون سبک جولان چه عاجز مانده ای؟
می توان برداشتن از جوشی این سرپوش را
روزگاری شد ز جوش گفتگو افتاده ام
کیست صائب تا به حرف آرد من خاموش را؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
تا کی از شام جدایی ماجرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت