عبارات مورد جستجو در ۲۱ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دل فروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا، لم؟ مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل، و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا، لولای احاذر سخط الله، لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق
المنةلله که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم
تا بار دگر دمدمهٔ کوس بشارت
وآوای درای شتران باز شنیدیم
چون ماه شب چارده از شرق برآمد
رویی که در آن ماه چو نو می‌طلبیدم
شکر شکر عافیت از کام حلاوت
امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم
در سایهٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم
وقتست به دندان لب مقصود گزیدن
آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم
دست فلک آن روز چنان آتش تفریق
در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم
المنةلله که هوای خوش نوروز
باز آمد و از جور زمستان برهیدیم
دشمن که نمی‌خواست چنین روز بشارت
همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم
سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید
گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۸
سادات به یک بار همه مهجورند
کز سایهٔ حشمت تو مهتر دورند
از غایت مهر تو به دل رنجورند
گر شکر تو گویند به جان معذورند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۲
ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم
گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم
پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است
دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم
هر متاعی را در این بازار نرخی بسته‌اند
قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر را نشکنیم
عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را
پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم
ما درخت افکن نه‌ایم آنها گروهی دیگرند
با وجود سد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم
به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل
بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سپاس حقوقی چند واجب
چند باشی به این و آن نگران؟
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیده‌ای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳
هر بد که به خود نمی‌پسندی
با کس مکن ای برادر من
گر مادر خویش دوست داری
دشنام مده به مادر من
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۲ - در هجا
ترا هجا نکند انوری معاذالله
نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند
نه از بزرگی تو زانک از معایب تو
چه جای هجو که اندیشه هم کرانکند
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۶
به مرد مه‌سال (‌زیاد سال‌) افسوس‌(‌استهزاء‌)‌مکن‌،‌چه‌تو نیز بسیار مه‌سال شوی‌
به‌مردم‌بر افسوس و خواری مکن
بویژه به مه‌سال مردکهن
که روزی تو مه‌سال گردی و پیر
همان بینی از رب‌بدکان‌ هژبر
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۲
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
طشت زرّین و آب دستان خواست
بازوی شهریار را بربست
نیش بگرفت و گفت عز علیک
این چنین دست را که یارد خست
سر فرو برد و بوسه ای بر داد
وز سمن شاخ ارغوان بر جست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۵ - آمدن رام در شهر و دیدن برادران و شادی کردن رام و جلوس او بر تخت پدر خود
جهان بشکفت از شادی چو گلبن
به استقبال شد برت و سترگن
صلاح موی ژولیده به سر داد
پس آنگه تاج را بر فرق بنهاد
لباس فقر بیرون ساخت از تن
بدل کردند کسوت رام و لچمن
به شادی شد بدل غمهای دیرین
به شهر آیینه ها بستند آیین
بهار افکن رسید از راه بازار
همه شهر از بهارش گشت گلزار
عمارت را بهار نو در آمد
که سنگ و خشت را دیبا برآمد
به هر آیینه عکس رام و سیتا
نموده غیرت کاخ زلیخا
زیارت ک رد اول مادران را
خم افکند از ادب سرو روان را
چو مادر روی آن ابر حیا دید
صدف در یتیم خویش را دید
مژه از گریۀ شادی شدش تر
نثار نور دیده ساخت گوهر
به سیتا نیز شفقت کرد بسیار
کفش هم در فشان شد بهر ایثار
برهمن کرد خوش ساعت همان روز
که خوش باشد جلوس رام فیروز
ز مادر خواست رخصت پور دلکش
که برتخت پدر بنشیندش خوش
به صد خوشنودیش مادر رضا داد
دعا و رخصت از لب توأمان زاد
به رسم هندوان بر تخت بنشست
به دست عدل، پای فتنه بشکست
به داد و عدل ز انسان شد که باید
به لطف و خلق صد چندان که شاید
رعایا را چنان می داشت خرسند
که مادر بر ندارد ناز فرزند
سپاهی را برادر خوانده می خواند
فزون از بهر هر کس لطف می راند
چنان خوش داشت جان هر برادر
که صد بار از پدر شد مهربان تر
به خویشان چون نباشد لطف او بیش
که هر بیگانه را پنداش تی خویش
از آن با هم یکی شد عنصر چار
که جان عدل را شد جسم در کار
چو فارغ دل نشست از شغل شاهی
مسلم گشت بر وی کجکلاهی
وزیران را سپرده شغل هر کار
به قصد دلبر آمد مست دیدار
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۳۶
معشوق عاشق را برای تجربه بر محک فرمان زندو پرده از پیش ارادت بر دارد تا او به ما اَرادَ بِهِ مکاشف شود هر آینه ترک فرمان بگوید واین بی فرمانی بگوید و این بی فرمانی از کمال بود نه از نقصان چنانکه اگر پدر پسر را گوید مرا زیادت ثنا مگوی که حیا بر من غالب میشود و پسر از راه تعظیم در ثنا مبالغت کند و بر آن مثاب بود نه معاقب زیرا که اگرچه مخالف است از وجهی اما موافق است از روی ادب.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٠
خیز ای نسیم باد صبا از طریق لطف
بر درگه سپهبد ما ز ندران گذر
اول سلام من برسان بعد از آن بگو
کای سرور زمانه و سردار نامور
کارت که شد گشاده بتوفیق روزگار
ما را همه خیال چنانست کان مگر
بعد از قضای ایزد و تأیید بخت نیک
بود اتفاق صحبت ما را در آن اثر
نوع دگر سپهبد اگر میبرد گمان
ور ناورد حقیقت اینحال در نظر
آری اگر بکام تو یکره نرفت کار
دارم توقع از کرم و لطف دادگر
کاحوال تو چنانکه تو خواهی چنان شود
بر موجب اراده ما صد ره دگر
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - پوستین
پوستینی بخواستیم از تو
تا زمستان بسر بریم در آن
حرمت ما بر تو بود چنانک
حرمت پوستین بتابستان
بده ایخواجه پوستینم هین
پیشتر زانکه پوستینت هان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مدح نجم الدین لاجین و سلطان قزل ارسلان
اگر چو قوس قزح جمله تن، دهان دارم
و گر چو چشمه ی خورشید صد زبان دارم
و گر، چو جان سخن پیشه معانی بین
فراز کنگره ی عرش آشیان دارم
و گر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم
که صحن گلشن روح القدس مکان دارم
هزار زخمه چو این، بر یکی نوابندم
هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم
و گر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب
ز نفس منهی و ز عقل دیده بان دارم
و گر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن
بمهر عصمت، صد کنج شایگان دارم
و گر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم
و گر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم
و گر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم
که در محوطه اقطاع صد جهان دارم
و گر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم
و گر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم
چو ذکر صیت کرم های نجم دین گویم
بجان او که اگر قوت و توان دارم
چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم
و گر، بضرب مثل صد هزار جان دارم
بصدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر
پناهگاه همان عالی آستان دارم
چو بلبلی کنمش در بهار آینده
چو عزم باغ جناب خدایگان دارم
زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او
بیادگار شه ماضی ارسلان دارم
بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی
برای فردا، امروز، من نهان دارم
نگویمش که به مهمان سرای زنگان در
چه تازه روی لطف پیشه میزبان دارم
ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان
ز حرز همت او جوشن امان دارم
جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه
کجا بطبع و زبان خنجر و سنان دارم
ز برگ زندگیم هیچ در نمی یابد
که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم
اگر ماثر اخبار برمکان رانند
من از مآثر خیرات او نشان دارم
وگر عطیت در بادبان و حسب نهند
من از عطیت او حسب و بادبان دارم
تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا
که گر ز او دگری هست، من همان دارم
گزند عالم پیر از بقاش دورف که من
همه امید باقبال آن جوان دارم
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۴ - دلداری دادن محمد بانو را
محمد بدو گفت مخروش هیچ
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
طغرل احراری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱
دیدم به عرابه من زن روسی را
کردم به قدوم او زمین بوسی را
گفت از هنر و فضل چه داری گفتم
شاگرد منم سخنور طوسی را
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته
آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته. چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه، با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است؟ گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده. ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها، بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد. سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
پیغمبریم و ملت ما غم کشیدن است
معراج ما به عرش کدورت رسیدن است
پیری رسید، چون نشود قامتم دوتا؟
تعظیم میهمان، بر مردم، خمیدن است
قرآن کریم : با ترجمه مهدی الهی قمشه‌ای
سورة الحجرات
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ ۖ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴿۱﴾
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَن تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ﴿۲﴾
إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوَاتَهُمْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ أُولَـٰئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوَىٰ ۚ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ﴿۳﴾
إِنَّ الَّذِينَ يُنَادُونَكَ مِن وَرَاءِ الْحُجُرَاتِ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ﴿۴﴾
وَلَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّىٰ تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكَانَ خَيْرًا لَّهُمْ ۚ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ﴿۵﴾
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَن تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ﴿۶﴾
وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ ۚ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِّنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَـٰكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ ۚ أُولَـٰئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ﴿۷﴾
فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَنِعْمَةً ۚ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴿۸﴾
وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا ۖ فَإِن بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَىٰ فَقَاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّىٰ تَفِيءَ إِلَىٰ أَمْرِ اللَّهِ ۚ فَإِن فَاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَأَقْسِطُوا ۖ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ﴿۹﴾
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ﴿۱۰﴾
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَىٰ أَن يَكُونُوا خَيْرًا مِّنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِّن نِّسَاءٍ عَسَىٰ أَن يَكُنَّ خَيْرًا مِّنْهُنَّ ۖ وَلَا تَلْمِزُوا أَنفُسَكُمْ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ ۖ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمَانِ ۚ وَمَن لَّمْ يَتُبْ فَأُولَـٰئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴿۱۱﴾
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا ۚ أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِهْتُمُوهُ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَّحِيمٌ﴿۱۲﴾
يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَىٰ وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا ۚ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ﴿۱۳﴾
قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا ۖ قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ ۖ وَإِن تُطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَا يَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئًا ۚ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ﴿۱۴﴾
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ۚ أُولَـٰئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ﴿۱۵﴾
قُلْ أَتُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدِينِكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۚ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴿۱۶﴾
يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا ۖ قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلَامَكُم ۖ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِيمَانِ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴿۱۷﴾
إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴿۱۸﴾