عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
جان رفت و دل ز عشق پریشان بود هنوز
مست تو کی ز رفته پشیمان بود هنوز
بگسست دست عمر ز دامان زندگی
بامن غم تو دست گریبان بود هنوز
دارم دلی که در دهن شیر اگر فتد
مشغول عشق طرفه غزالان بود هنوز
آتش ز سوز سینه ما در جهان فتاد
ما دم نمی زنیم که پنهان بود هنوز
هرکس که بود کار خود از بخت راست کرد
بنیاد کار ماست که ویران بود هنوز
بیمار عشق دیده فرو بست از حیات
چشم امید درپی درمان بود هنوز
فرهاد مرد و صورت شیرین ز سنگ رفت
اهلی چه صورت است که حیران بود هنوز
مست تو کی ز رفته پشیمان بود هنوز
بگسست دست عمر ز دامان زندگی
بامن غم تو دست گریبان بود هنوز
دارم دلی که در دهن شیر اگر فتد
مشغول عشق طرفه غزالان بود هنوز
آتش ز سوز سینه ما در جهان فتاد
ما دم نمی زنیم که پنهان بود هنوز
هرکس که بود کار خود از بخت راست کرد
بنیاد کار ماست که ویران بود هنوز
بیمار عشق دیده فرو بست از حیات
چشم امید درپی درمان بود هنوز
فرهاد مرد و صورت شیرین ز سنگ رفت
اهلی چه صورت است که حیران بود هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
سرم بریدی و مهر تو در دل است هنوز
نهال عشق مرا پای در گل است هنوز
اگرچه من همه عمر ار تو صبر ورزیدم
بجان دوست که صبر از تو مشکل است هنوز
زبرک ریز فنا هرکه میکند عشوه
ز برق غیرت عشق تو غافل است هنوز
درخت بخت مرا میوه کی بود شیرین
که هر ثمر که دهد زهر قاتل است هنوز
ببوی منزل یار از دو کون بگذشتم
هزار فرسخ بمنزل است هنوز
اگرچه لاف ز دیوانگی زند اهلی
نمیرسد پری زانکه عاقل است هنوز
نهال عشق مرا پای در گل است هنوز
اگرچه من همه عمر ار تو صبر ورزیدم
بجان دوست که صبر از تو مشکل است هنوز
زبرک ریز فنا هرکه میکند عشوه
ز برق غیرت عشق تو غافل است هنوز
درخت بخت مرا میوه کی بود شیرین
که هر ثمر که دهد زهر قاتل است هنوز
ببوی منزل یار از دو کون بگذشتم
هزار فرسخ بمنزل است هنوز
اگرچه لاف ز دیوانگی زند اهلی
نمیرسد پری زانکه عاقل است هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
هرگز گلی نچید دل من ز باغ کس
روشن نگشت خانه من از چراغ کس
بر مژده وصال دگر دل نمی نهم
بازی نمیخورم دگر از لهو و لاغ کس
در عشق اگرچه هیچ فراغت دلم نیافت
هرگز حسد نبرد به عیش و فراغ کس
دایم اگر چه سوخته عشق بوده ام
هرگز چنین نسوخت دل من ز داغ کس
تا رشته ی زجان و رگی باقی از تن است
سودای زلف او نرود از دماغ کس
اهلی وفا ز مردم عالم طمع مدار
کاین جرعه کرم نبود در ایاغ کس
روشن نگشت خانه من از چراغ کس
بر مژده وصال دگر دل نمی نهم
بازی نمیخورم دگر از لهو و لاغ کس
در عشق اگرچه هیچ فراغت دلم نیافت
هرگز حسد نبرد به عیش و فراغ کس
دایم اگر چه سوخته عشق بوده ام
هرگز چنین نسوخت دل من ز داغ کس
تا رشته ی زجان و رگی باقی از تن است
سودای زلف او نرود از دماغ کس
اهلی وفا ز مردم عالم طمع مدار
کاین جرعه کرم نبود در ایاغ کس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
چون کعبه هرانکس که نشد شاد بکویش
گر قبله بود کس نکند روی برویش
هرگه به تبسم بگشاد آن دهن تنگ
بر تنگدلان رحم نشد یکسر مویش
از بسکه کشد غنچه صفت رو بهم از خشم
صد چاک چو گل شد دلم از تنگی خویش
ای باد اگر آن نوگل بیرحم بعاشق
زنهار نبخشید تو زنهار بگویش
گر خار دل آزردن بلبل نبود عیب
زشت است اگر بدرسد از روی نکویش
اهلی ز خریداری یوسف چه زنی دم
یعقوب صفت چشم همیدار به بویش
گر قبله بود کس نکند روی برویش
هرگه به تبسم بگشاد آن دهن تنگ
بر تنگدلان رحم نشد یکسر مویش
از بسکه کشد غنچه صفت رو بهم از خشم
صد چاک چو گل شد دلم از تنگی خویش
ای باد اگر آن نوگل بیرحم بعاشق
زنهار نبخشید تو زنهار بگویش
گر خار دل آزردن بلبل نبود عیب
زشت است اگر بدرسد از روی نکویش
اهلی ز خریداری یوسف چه زنی دم
یعقوب صفت چشم همیدار به بویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
من نه آنم که بنالم ز دل افکاری خویش
که مرا غایت کام است جگر خواری خویش
کام دل از تو نجویم که بسی خوش دارم
خار خار جگر و سوز دل و زاری خویش
ای طبیب ار نکنی چاره من وقت خوش است
که من خسته خوشم نیز به بیماری خویش
گر نشد روزی من روز وصال تو بس است
شب تنهایی و کنج غم و بیداری خویش
صبر اگر یار بود در غم دل اهلی را
گر تو یارش نشوی بس بودش یاری خویش
که مرا غایت کام است جگر خواری خویش
کام دل از تو نجویم که بسی خوش دارم
خار خار جگر و سوز دل و زاری خویش
ای طبیب ار نکنی چاره من وقت خوش است
که من خسته خوشم نیز به بیماری خویش
گر نشد روزی من روز وصال تو بس است
شب تنهایی و کنج غم و بیداری خویش
صبر اگر یار بود در غم دل اهلی را
گر تو یارش نشوی بس بودش یاری خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
یار باید بر سر ما سایه گستر بودنش
هرکه شد خورشید باید ذره پرور بودنش
پیش ما سهل است چون فرهاد ترک جان ولی
حیف باشد خسرو خوبان ستمگر بودنش
ما بهمت چون سکندر دست شستیم از حیات
تا نباید آب خضر از ما مکدر بودنش
دست و پا نتوان زدن در بحر عشق از زیرکی
غرقه طوفان چه حاصل از شناور بودنش
در طریق عاشقی اهلی سر و سامان مجوی
هرکه این ره میرود باید قلندر بودنش
هرکه شد خورشید باید ذره پرور بودنش
پیش ما سهل است چون فرهاد ترک جان ولی
حیف باشد خسرو خوبان ستمگر بودنش
ما بهمت چون سکندر دست شستیم از حیات
تا نباید آب خضر از ما مکدر بودنش
دست و پا نتوان زدن در بحر عشق از زیرکی
غرقه طوفان چه حاصل از شناور بودنش
در طریق عاشقی اهلی سر و سامان مجوی
هرکه این ره میرود باید قلندر بودنش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
کشته ام خار ملامت همه پیرامن خویش
خار گل کن به من از برق رخ روشن خویش
ذوق پابوس تو بیرون نرود از دل من
گر به بینم بمثل دست تو در گردن خویش
آفتابی تو و از ذوق وصالت همه شب
چشم امید گشایم به در روزن خویش
مست میخانه چنانم که گرم دست دهد
خشت آن خانه کنم تا بقیامت تن خویش
گوشه گلخن ما مسکن آن سرمست است
که بصد گلشن جنت ندهد گلخن خویش
خوشه چینی کند از خرمن آنکس اهلی
که چو مجنون تو آتش زده در خرمن خویش
گوشه چشم فکن کز هوس سروقدت
کردم از خون جگر لاله ستان دامن خویش
خار گل کن به من از برق رخ روشن خویش
ذوق پابوس تو بیرون نرود از دل من
گر به بینم بمثل دست تو در گردن خویش
آفتابی تو و از ذوق وصالت همه شب
چشم امید گشایم به در روزن خویش
مست میخانه چنانم که گرم دست دهد
خشت آن خانه کنم تا بقیامت تن خویش
گوشه گلخن ما مسکن آن سرمست است
که بصد گلشن جنت ندهد گلخن خویش
خوشه چینی کند از خرمن آنکس اهلی
که چو مجنون تو آتش زده در خرمن خویش
گوشه چشم فکن کز هوس سروقدت
کردم از خون جگر لاله ستان دامن خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
چون بخیال آیدم سرو قباپوش خویش
آورم از شوق او دست در آغوش خویش
وه چه خوش آندم که تو مست نشینی برم
وانکه نبینم دگر تکیه گهت دوش خویش
چونکه سیوالی کنی مضطربم در جواب
بسکه همی گم کنم از سخنت هوش خویش
گوشم از آن لب چه یافت دولت سر گوشیی
کاش توانستمی بوسه زدن گوش خویش
چند چو اهلی ز دور لب گزم و خون خورم
شربتی آخر ببخش از لب چون نوش خویش
آورم از شوق او دست در آغوش خویش
وه چه خوش آندم که تو مست نشینی برم
وانکه نبینم دگر تکیه گهت دوش خویش
چونکه سیوالی کنی مضطربم در جواب
بسکه همی گم کنم از سخنت هوش خویش
گوشم از آن لب چه یافت دولت سر گوشیی
کاش توانستمی بوسه زدن گوش خویش
چند چو اهلی ز دور لب گزم و خون خورم
شربتی آخر ببخش از لب چون نوش خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
تا تو زیر پوست همچون گرگی ای پشمینه پوش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
مگسل ز یار و بر سر عهد نخست باش
گر دل شکست عهد و وفا گو درست باش
امشب ز برق وصل که خواهد چو باد رفت
ساقی چراغ عیش بر افروز و چست باش
در صید وصل طالع سستم مدد نکرد
ای بخت سخت کوش که گفتت که سست باش
ما دل بریده ایم ز مقصود خویشتن
با ما چنانکه غایت مقصود تست باش
اهلی چو قسمت تو ملامت شد از نخست
راضی توهم به قسمت روز نخست باش
گر دل شکست عهد و وفا گو درست باش
امشب ز برق وصل که خواهد چو باد رفت
ساقی چراغ عیش بر افروز و چست باش
در صید وصل طالع سستم مدد نکرد
ای بخت سخت کوش که گفتت که سست باش
ما دل بریده ایم ز مقصود خویشتن
با ما چنانکه غایت مقصود تست باش
اهلی چو قسمت تو ملامت شد از نخست
راضی توهم به قسمت روز نخست باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
من آب خضر جویم بهر سگان کویش
او تشنه بر هلاکم تا نگذرم بسویش
تاب نظر ندارم آن به که خاک گردم
تا ذره ذره بینم در آفتاب رویش
صد آب زندگانی میرد بپای آن گل
صد خضر چون مسیحا جان میدهد ببویش
تاب فغان ندارد آه از مزاج آن مه
کز گل بنازنینی نازک ترست خویش
آن نازنین بدخو، کی رام خویش سازم
کز من رمد به آهی آهوی فتنه جویش
ای باد زلف او را برهم مزن که ترسم
جمعی شوند درهم ز آشفتگی مویش
بسیار گوست اهلی عیبش نشاید اما
کز سینه میکند کم دردی به گفتگویش
او تشنه بر هلاکم تا نگذرم بسویش
تاب نظر ندارم آن به که خاک گردم
تا ذره ذره بینم در آفتاب رویش
صد آب زندگانی میرد بپای آن گل
صد خضر چون مسیحا جان میدهد ببویش
تاب فغان ندارد آه از مزاج آن مه
کز گل بنازنینی نازک ترست خویش
آن نازنین بدخو، کی رام خویش سازم
کز من رمد به آهی آهوی فتنه جویش
ای باد زلف او را برهم مزن که ترسم
جمعی شوند درهم ز آشفتگی مویش
بسیار گوست اهلی عیبش نشاید اما
کز سینه میکند کم دردی به گفتگویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
چو وقت گریه کردن رو نهم بر سوی دیوارش
شوم بهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چون مراغ بسملم گر افکند از کوی خود بیرون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چون افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
نشستن نیستم قوت مگر پهلوی دیوارش
نوشتم بر در و دیوار محنت خانه غم چندان
که از مشق جنون من سیه شد روی دیوارش
چو نگذارد که رو درروی دیوارش نهم اهلی
دهم تسکین دل باری به گفتگوی دیوارش
شوم بهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چون مراغ بسملم گر افکند از کوی خود بیرون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چون افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
نشستن نیستم قوت مگر پهلوی دیوارش
نوشتم بر در و دیوار محنت خانه غم چندان
که از مشق جنون من سیه شد روی دیوارش
چو نگذارد که رو درروی دیوارش نهم اهلی
دهم تسکین دل باری به گفتگوی دیوارش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
ره ز مستی بزنم باز به ویرانه خویش
چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره مستانه خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره مستانه خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش
عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش
کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون
تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش
گر تو ای بت آتشم در جان زنی چون برهمن
کافرم گر یکسر مو باشدم پروای خویش
تا خرام سرو بالایت به گلشن دیده است
خشک برجا مانده سرو از خجلت بالای خویش
سرو قدان جمله در رقصند از شوقت چه شد
گر تو هم در رقص آری قامت رعنای خویش
در خیال برق وصلت می پزم سودای خام
میگدازم همچو شمع از آتش سودای خویش
چون چراغ مرده اهلی در شب تاریک هجر
سوختم از دود دل بی شمع بزم آرای خویش
عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش
کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون
تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش
گر تو ای بت آتشم در جان زنی چون برهمن
کافرم گر یکسر مو باشدم پروای خویش
تا خرام سرو بالایت به گلشن دیده است
خشک برجا مانده سرو از خجلت بالای خویش
سرو قدان جمله در رقصند از شوقت چه شد
گر تو هم در رقص آری قامت رعنای خویش
در خیال برق وصلت می پزم سودای خام
میگدازم همچو شمع از آتش سودای خویش
چون چراغ مرده اهلی در شب تاریک هجر
سوختم از دود دل بی شمع بزم آرای خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
چند سوزیم ز داغ دل بیحاصل خویش
آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش
هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی
گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش
میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت
بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش
دانه مهر ز آب و گل یاران ندمید
جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش
اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد
وه که بر گیردش از خاک مگر قاتل خویش
آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش
هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی
گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش
میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت
بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش
دانه مهر ز آب و گل یاران ندمید
جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش
اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد
وه که بر گیردش از خاک مگر قاتل خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ای اجل مهلت من ده که ببوسم دامنش
دشمنم نیزمکش تا بکشد رشگ منش
چون شکایت کنم از دوست که خون ریخت مرا
هرکه شد کشته ز معشوق نباشد سخنش
دهنش گفت که دردت کنم از بوسه دوا
جای آنست که صد بوسه زنم بر دهنش
مبتلای قفس تن نشدی طوطی جان
گر نبودی هوس آن لب شکر شکنش
اهلی آن روز که چون لاله سر از خاک زند
غرقه در خون جگر سوخته بینی کفنش
دشمنم نیزمکش تا بکشد رشگ منش
چون شکایت کنم از دوست که خون ریخت مرا
هرکه شد کشته ز معشوق نباشد سخنش
دهنش گفت که دردت کنم از بوسه دوا
جای آنست که صد بوسه زنم بر دهنش
مبتلای قفس تن نشدی طوطی جان
گر نبودی هوس آن لب شکر شکنش
اهلی آن روز که چون لاله سر از خاک زند
غرقه در خون جگر سوخته بینی کفنش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش
بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش
چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم
که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش
پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن
دلم افزون طپد هرگه رسد پهلو به پهلویش
همان بهتر که لب بندم زآه گرم پیش او
مبادا در عرق افتد زآه من گل رویش
سگ مشکین غزال خود من از بوی خوشم باری
که هرجا بگذرد خلقی برآسایند از بویش
مبین زنهار ای همدم چو اهلی سرو قد او
که حسرت بار می آرد هوای سرو دلجویش
بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش
چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم
که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش
پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن
دلم افزون طپد هرگه رسد پهلو به پهلویش
همان بهتر که لب بندم زآه گرم پیش او
مبادا در عرق افتد زآه من گل رویش
سگ مشکین غزال خود من از بوی خوشم باری
که هرجا بگذرد خلقی برآسایند از بویش
مبین زنهار ای همدم چو اهلی سرو قد او
که حسرت بار می آرد هوای سرو دلجویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
در غمت گر جان غم پرور نباشد گو مباش
چون تو باشی جان من جان گر نباشد گو مباش
سجده روی تو ای بت کفر و ایمان منست
سر نمیتابم ازین گر سر نباشد گو مباش
از عدم بهر تو جان در ملک هستی آمده
گر تو میگویی درین کشور نباشد گو مباش
یوسف جان باتو میباید که باشد همنفس
گر ترا ایخواجه سیم و زر نباشد گو مباش
گر دم آبی دهد ساقی شراب کوثر است
مست ساقی باش اگر کوثر نباشد گو مباش
کار ما لب تشنگان طوطی صفت شکرست و بس
لب بخون تر کن اگر شکر نباشد گو مباش
یار باید مهربان اهلی مرا چون آفتاب
یاری چرخ ستمگر گر نباشد گو مباش
چون تو باشی جان من جان گر نباشد گو مباش
سجده روی تو ای بت کفر و ایمان منست
سر نمیتابم ازین گر سر نباشد گو مباش
از عدم بهر تو جان در ملک هستی آمده
گر تو میگویی درین کشور نباشد گو مباش
یوسف جان باتو میباید که باشد همنفس
گر ترا ایخواجه سیم و زر نباشد گو مباش
گر دم آبی دهد ساقی شراب کوثر است
مست ساقی باش اگر کوثر نباشد گو مباش
کار ما لب تشنگان طوطی صفت شکرست و بس
لب بخون تر کن اگر شکر نباشد گو مباش
یار باید مهربان اهلی مرا چون آفتاب
یاری چرخ ستمگر گر نباشد گو مباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
هرکه شد سویش چو سایه در قفا می افتمش
تا مرا با خود برد در دست و پا می افتمش
زین هوس گر شب به سنگ از کوی خود راند سگان
شب سگش خیزد از جا من بجا می افتمش
بهر داد آیم براه یار و چون پیدا شود
میگذارم داد و اول در دعا می افتمش
خون خورم شب دور از او چون مست خون خوردن شوم
میروم در پای دیوار سرا می افتمش
میکشم مانند اهلی زلف آن زنجیر موی
گرچه میدانم که در دام بلا می افتمش
تا مرا با خود برد در دست و پا می افتمش
زین هوس گر شب به سنگ از کوی خود راند سگان
شب سگش خیزد از جا من بجا می افتمش
بهر داد آیم براه یار و چون پیدا شود
میگذارم داد و اول در دعا می افتمش
خون خورم شب دور از او چون مست خون خوردن شوم
میروم در پای دیوار سرا می افتمش
میکشم مانند اهلی زلف آن زنجیر موی
گرچه میدانم که در دام بلا می افتمش