عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
کیست کو خاک ز بیداد تو بر سر نکند
مگر آنکسکه سر از جیب عدم برنکند
عشق باران بلایسیت که در روی زمین
هیچ جا نیست که از خون جگر تر نکند
کعبه جان مرا عشق تو آتشکده ساخت
عشق با جان من آن کرد که کافر نکند
مست گریان که بخاک قدمت روی نهد
آبرو چیست که با خاک برابر نکند
هرکه کشت آن لب میگون به خمار ستمش
آه اگر دفع خمارش می گلگون نکند
ای دل ساده گر او گفت که من زان توام
آن محالی است که کس غیر تو باور نکند
گر دلت نافه صفت عشق نسوزد اهلی
طیب انفاس تو آفاق منور نکند
مگر آنکسکه سر از جیب عدم برنکند
عشق باران بلایسیت که در روی زمین
هیچ جا نیست که از خون جگر تر نکند
کعبه جان مرا عشق تو آتشکده ساخت
عشق با جان من آن کرد که کافر نکند
مست گریان که بخاک قدمت روی نهد
آبرو چیست که با خاک برابر نکند
هرکه کشت آن لب میگون به خمار ستمش
آه اگر دفع خمارش می گلگون نکند
ای دل ساده گر او گفت که من زان توام
آن محالی است که کس غیر تو باور نکند
گر دلت نافه صفت عشق نسوزد اهلی
طیب انفاس تو آفاق منور نکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
بتر ز محنت هجر ای پسر چه خواهد بود
جدا ز وصل توام زین بتر چه خواهد بود
به حلق تشنه ام از جرعه لب تو چه کم
که قطره یی نچکد اینقدر چه خواهد بود
سرشک گرم که چشمم چو لاله داغ از اوست
چو دیده داغ کند در جگر چه خواهد بود
ز عشق بس نکنم گر سرم چو شمع برند
به پیش اهل نظر ترک سر چه خواهد بود
حکایت لب شیرین بجان دهد لذت
وگرنه لذت قند و شکر چه خواهد بود
ز سیم اشک و رخ زرد من چه میخواهی
تو جان و سر بطلب سیم و زر چه خواهد بود
حسود بی هنرت عیب اگر کند اهلی
حزین مشو سخن بی هنر چه خواهد بود
جدا ز وصل توام زین بتر چه خواهد بود
به حلق تشنه ام از جرعه لب تو چه کم
که قطره یی نچکد اینقدر چه خواهد بود
سرشک گرم که چشمم چو لاله داغ از اوست
چو دیده داغ کند در جگر چه خواهد بود
ز عشق بس نکنم گر سرم چو شمع برند
به پیش اهل نظر ترک سر چه خواهد بود
حکایت لب شیرین بجان دهد لذت
وگرنه لذت قند و شکر چه خواهد بود
ز سیم اشک و رخ زرد من چه میخواهی
تو جان و سر بطلب سیم و زر چه خواهد بود
حسود بی هنرت عیب اگر کند اهلی
حزین مشو سخن بی هنر چه خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
خم مویش که در کین من بیمار می پیچد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد
بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد
در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون
کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد
من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت
نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد
خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت
باور مکن که کامی از دیدنش برآمد
آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان
تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد
از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن
سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد
آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد
کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد
از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند
با پینه های خونین پیراهنش برآمد
بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد
در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون
کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد
من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت
نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد
خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت
باور مکن که کامی از دیدنش برآمد
آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان
تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد
از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن
سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد
آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد
کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد
از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند
با پینه های خونین پیراهنش برآمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
ناخوش آن عمر که دور از رخ آن ماه رود
عمر هم خوش نبود گرنه بدلخواه رود
سوختم در ره خوبان ز پریشانی دل
چو پریشان نشود دل که بصد راه رود
یوسف از چاه زنخدان تو هرگز نرهد
وای آن دل که بامید تو در چاه رود
غیرت عشق زبان همه چون شمع بسوخت
که مبادا بزبان نام تو ناگاه رود
برق را زهره شبگردی آن کوی کجاست
جان اهلی است که با مشعله آه رود
عمر هم خوش نبود گرنه بدلخواه رود
سوختم در ره خوبان ز پریشانی دل
چو پریشان نشود دل که بصد راه رود
یوسف از چاه زنخدان تو هرگز نرهد
وای آن دل که بامید تو در چاه رود
غیرت عشق زبان همه چون شمع بسوخت
که مبادا بزبان نام تو ناگاه رود
برق را زهره شبگردی آن کوی کجاست
جان اهلی است که با مشعله آه رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
از بتان دل برکنم گویم مسلمان دگر
ناگهان روی ترا بینم پشیمان دگر
تا دل آزاده در زنجیر زلفت بسته ام
با خود از دیوانگی دست و گریبانم دگر
خاطر از نظاره ات صد سال اگر جمع آورم
یک نظر کز دیده ام رفتی پریشانم دگر
گر دلم داری نگه دوری نباشد زانکه من
دل بشرط آن ترا دادم که نستان دگر
منکه عمری میگشودم عقده از کار کسان
حالیا اهلی بحال خویش حیرانم دگر
ناگهان روی ترا بینم پشیمان دگر
تا دل آزاده در زنجیر زلفت بسته ام
با خود از دیوانگی دست و گریبانم دگر
خاطر از نظاره ات صد سال اگر جمع آورم
یک نظر کز دیده ام رفتی پریشانم دگر
گر دلم داری نگه دوری نباشد زانکه من
دل بشرط آن ترا دادم که نستان دگر
منکه عمری میگشودم عقده از کار کسان
حالیا اهلی بحال خویش حیرانم دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
ساقیا مستم لب خود از لب من دور دار
ورنه گر گستاخیی آید ز من معذور دار
دردمند عشق را راحت گر از بیداد تست
یارب این راحت ز جان دردمندان دور دار
هر کرا در ظلمت غم چشم بیرون رفتن است
گو چراغ می براه دیده پرنور دار
ای حریف بزم وصل از غیرت جانان بترس
یا طمع از جان ببر یا راز ازو مستور دار
خانه تن عاقبت اهلی ز پا خواهد فتاد
تا توانی خانه تن را بمی معمور دار
ورنه گر گستاخیی آید ز من معذور دار
دردمند عشق را راحت گر از بیداد تست
یارب این راحت ز جان دردمندان دور دار
هر کرا در ظلمت غم چشم بیرون رفتن است
گو چراغ می براه دیده پرنور دار
ای حریف بزم وصل از غیرت جانان بترس
یا طمع از جان ببر یا راز ازو مستور دار
خانه تن عاقبت اهلی ز پا خواهد فتاد
تا توانی خانه تن را بمی معمور دار
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
توبه کردم از می و معشوق سرمستم دگر
توبه یی هرگز نکردم من که نشکستم دگر
ذره خاکم ولی تا جذبه مهرم رسید
آنچنان برخاستم بیخود که ننشستم دگر
دادم از دست آن دو زلف و رشته جانم گسست
آه اگر افتد سر زلف تو در دستم دگر
یک دو روزی غصه دنیا دلم در بند داشت
شکر ساقی میکنم کز غصه وارستم دگر
بخت اگر یاری کند اهلی گلی خواهد شکفت
غنچه دل را که در شاخ گلی بستم دگر
توبه یی هرگز نکردم من که نشکستم دگر
ذره خاکم ولی تا جذبه مهرم رسید
آنچنان برخاستم بیخود که ننشستم دگر
دادم از دست آن دو زلف و رشته جانم گسست
آه اگر افتد سر زلف تو در دستم دگر
یک دو روزی غصه دنیا دلم در بند داشت
شکر ساقی میکنم کز غصه وارستم دگر
بخت اگر یاری کند اهلی گلی خواهد شکفت
غنچه دل را که در شاخ گلی بستم دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
مهرم چو میکشد مکش از شیوه های جور
آنرا که تاب لطف نباشد چه جای جور
صاحب هوس گدایی لطف از تو میکند
صاحب نظر ز شوق تو باشد گدای جور
کافر دلم نگشت مسلمان به شصت سال
با آنکه میکشد ز بتان منتهای جور
نقد وفا بخاک ره افتد ز دست غیر
با گنج عشق اگر نبود اژدهای جور
اهلی اگرچه مهر و وفا از بتان خوش است
جان میرسد بکعبه شوق از صفای جور
آنرا که تاب لطف نباشد چه جای جور
صاحب هوس گدایی لطف از تو میکند
صاحب نظر ز شوق تو باشد گدای جور
کافر دلم نگشت مسلمان به شصت سال
با آنکه میکشد ز بتان منتهای جور
نقد وفا بخاک ره افتد ز دست غیر
با گنج عشق اگر نبود اژدهای جور
اهلی اگرچه مهر و وفا از بتان خوش است
جان میرسد بکعبه شوق از صفای جور
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
کاکل شکست و شد گره کار بسته تر
کار دل شکسته ما شد شکسته تر
ابرو گشاده بود و مرا کار بسته بود
بر زد گره بر ابرو و شد کار بسته تر
اکنون طمع به خسته غم نیست کز دلش
آتش بلندتر شد و افغان نشسته تر
در انتظار روز دگر چند جان دهد
بیمار دل که روز به روز است خسته تر
بازآ که ما بیاد تو از نقش دیگران
دل شسته ایم و دیده ز دل نیز شسته تر
اهلی بیمن عشق تو ای آفتاب حسن
باشد همیشه روز بروزش خجسته تر
کار دل شکسته ما شد شکسته تر
ابرو گشاده بود و مرا کار بسته بود
بر زد گره بر ابرو و شد کار بسته تر
اکنون طمع به خسته غم نیست کز دلش
آتش بلندتر شد و افغان نشسته تر
در انتظار روز دگر چند جان دهد
بیمار دل که روز به روز است خسته تر
بازآ که ما بیاد تو از نقش دیگران
دل شسته ایم و دیده ز دل نیز شسته تر
اهلی بیمن عشق تو ای آفتاب حسن
باشد همیشه روز بروزش خجسته تر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
پیش خورشید رخش کی ماه گردد جلوه گر
چشم کج بین آفتابی را دو می بیند مگر
گرچه میدانم نیایی سوی من شب تا به روز
چشم بر راه تو دارم گوش بر آواز در
هرگزم جامی ندادی تا زچشمم خون نریخت
جرعه یی می میدهی آنهم بصد خون جگر
کی گذارم ناوکت کز رشته جان بگذرد
کاینچنین مرغی بدام من نمیافتد دگر
خون اهلی گر سگت ریزد شرف دارد بر او
ور نپوشد خون خود از دیگران خاکش بسر
چشم کج بین آفتابی را دو می بیند مگر
گرچه میدانم نیایی سوی من شب تا به روز
چشم بر راه تو دارم گوش بر آواز در
هرگزم جامی ندادی تا زچشمم خون نریخت
جرعه یی می میدهی آنهم بصد خون جگر
کی گذارم ناوکت کز رشته جان بگذرد
کاینچنین مرغی بدام من نمیافتد دگر
خون اهلی گر سگت ریزد شرف دارد بر او
ور نپوشد خون خود از دیگران خاکش بسر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
در دل آمد یار و گشت از دیده غمدیده دور
بیش از آن نزدیک شد در دل که گشت از دیده دور
من به بویی زنده ام جانی ندارم دور ازو
مدتی دیرست کز من جان من گردیده دور
گر کشد آن مه مرا دستش مگیر ای همنفس
مردنم بهتر که یار از من شود رنجیده دور
مستم و شوریده و سرگرم آغوش توام
ای پری گر عاقلی باش از من شوریده دور
ای نصیحتگو میا نزدیک کز سودای عشق
اهلی شوریده خود را از دو عالم دیده دور
بیش از آن نزدیک شد در دل که گشت از دیده دور
من به بویی زنده ام جانی ندارم دور ازو
مدتی دیرست کز من جان من گردیده دور
گر کشد آن مه مرا دستش مگیر ای همنفس
مردنم بهتر که یار از من شود رنجیده دور
مستم و شوریده و سرگرم آغوش توام
ای پری گر عاقلی باش از من شوریده دور
ای نصیحتگو میا نزدیک کز سودای عشق
اهلی شوریده خود را از دو عالم دیده دور
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
جان رفت و دل مقید صد غم بود هنوز
تن خاک گشت و دیده پر از نم بود هنوز
هرگز نرفت از دل ما خارخار وصل
داغ بهشت بر دل آدم بود هنوز
صد شاخ گل دمید و ورق کرد زرد و ریخت
نخل قد تو فتنه عالم بود هنوز
من خاک راه گر شدم ای نوبهار حسن
گلزار جان ببوی تو خرم بود هنوز
صد بیستون چو صورت شیرین بباد رفت
بنیاد عشق ماست که محکم بود هنوز
آیین نیکویی سبب نام نیک شد
جم رفت و وصف آینه جم بود هنوز
اهلی بهر قدم که بود در ره بتان
گر صد هزار سجده کند کم بود هنوز
تن خاک گشت و دیده پر از نم بود هنوز
هرگز نرفت از دل ما خارخار وصل
داغ بهشت بر دل آدم بود هنوز
صد شاخ گل دمید و ورق کرد زرد و ریخت
نخل قد تو فتنه عالم بود هنوز
من خاک راه گر شدم ای نوبهار حسن
گلزار جان ببوی تو خرم بود هنوز
صد بیستون چو صورت شیرین بباد رفت
بنیاد عشق ماست که محکم بود هنوز
آیین نیکویی سبب نام نیک شد
جم رفت و وصف آینه جم بود هنوز
اهلی بهر قدم که بود در ره بتان
گر صد هزار سجده کند کم بود هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ای باد مکش برقع جانان مرا باز
روشن مکن این آتش پنهان مرا باز
ساقی مدهم باده بیاد لب آن شوخ
در آتش حسرت مفکن جان مرا باز
آسوده درونم نفسی گو مگشا زلف
آشفته مکن حال پریشان مرا باز
در گریه چو خوابم برد ای ناله مزن دم
بیدار مکن دیده گریان مرا باز
اهلی مدهم یاد از آن نوگل خندان
چون غنچه مکن پاره گریبان مرا باز
روشن مکن این آتش پنهان مرا باز
ساقی مدهم باده بیاد لب آن شوخ
در آتش حسرت مفکن جان مرا باز
آسوده درونم نفسی گو مگشا زلف
آشفته مکن حال پریشان مرا باز
در گریه چو خوابم برد ای ناله مزن دم
بیدار مکن دیده گریان مرا باز
اهلی مدهم یاد از آن نوگل خندان
چون غنچه مکن پاره گریبان مرا باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
از تیر تو در خاک طپد مرغ هوا باز
از خاک مگر می طلبد تیر ترا باز
از من چه رمیدی چکنم بهر تو یارب
مرغی که شد از دست نیاید به دعا باز
در خشم روی بی سبب و مهر نمایی
ما دیگرت آریم بصد مهر و وفا باز
هرگز نرود از دلم آن مهر نخستین
هرچند که دیدم همه عمر از تو جفا باز
دور از درت آندل که کدورت زده گردید
بالله که صدش کعبه نیارد بصفا باز
اندیشه وصلش نبود کار من و تو
اهلی مگر این کار گذاری بخدا باز
از خاک مگر می طلبد تیر ترا باز
از من چه رمیدی چکنم بهر تو یارب
مرغی که شد از دست نیاید به دعا باز
در خشم روی بی سبب و مهر نمایی
ما دیگرت آریم بصد مهر و وفا باز
هرگز نرود از دلم آن مهر نخستین
هرچند که دیدم همه عمر از تو جفا باز
دور از درت آندل که کدورت زده گردید
بالله که صدش کعبه نیارد بصفا باز
اندیشه وصلش نبود کار من و تو
اهلی مگر این کار گذاری بخدا باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
هرچند که چون شمع مرا سوخته یی باز
شادم که چراغ دلم افروخته یی باز
بگشا بمن از روی کرم گوشه چشمی
کز هر دو جهان چشم مرا دوخته یی باز
خندی برخ مردم و سوزی دل اشق
این شیوه شیرین ز که آموخته یی باز
یارب تو چه شمعی که به تاثیر نگاهی
در سینه دل ریش مرا سوخته یی باز
بس دانه فشانی که کند چشم تو اهلی
کز تخم غمش خرمنی اندوخته یی باز
شادم که چراغ دلم افروخته یی باز
بگشا بمن از روی کرم گوشه چشمی
کز هر دو جهان چشم مرا دوخته یی باز
خندی برخ مردم و سوزی دل اشق
این شیوه شیرین ز که آموخته یی باز
یارب تو چه شمعی که به تاثیر نگاهی
در سینه دل ریش مرا سوخته یی باز
بس دانه فشانی که کند چشم تو اهلی
کز تخم غمش خرمنی اندوخته یی باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
المنه لله که دگر مرغ خوش آواز
قانون غزل کرد بمضراب زبان ساز
چون لاله دلم چاک شد از باد بهاری
وقت است که این داغ کهن تازه شود باز
هرگز بزمین توسن بختش نرساند
هرچند بدان میل کند سرو سرافراز
آن حسن پریوش که تحمل نکند کوه
دیوانه کند لا به کز آن پرده برانداز
اهلی چه کند توبه ز معشوق پرستی
کآخر چو بتی دید همان میکند آغاز
قانون غزل کرد بمضراب زبان ساز
چون لاله دلم چاک شد از باد بهاری
وقت است که این داغ کهن تازه شود باز
هرگز بزمین توسن بختش نرساند
هرچند بدان میل کند سرو سرافراز
آن حسن پریوش که تحمل نکند کوه
دیوانه کند لا به کز آن پرده برانداز
اهلی چه کند توبه ز معشوق پرستی
کآخر چو بتی دید همان میکند آغاز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ای برق محبت که ره من زده یی باز
آتش بمن سوخته خرمن زده یی باز
زینگونه که بردی بدر از خانه خویشم
برمن رقم گوشه گلخن زده یی باز
ای جان من خانه خراب از چه جهت دست
در دامن آن خانه برافکن زده یی باز
خواهی مگر ای اشک دگر خون مرا ریخت
ورنه چه مرا دست بدامن زده یی باز
از طعن تو اهلی دل ما ریش از آن است
کازرده خاریم و تو سوزن زده یی باز
آتش بمن سوخته خرمن زده یی باز
زینگونه که بردی بدر از خانه خویشم
برمن رقم گوشه گلخن زده یی باز
ای جان من خانه خراب از چه جهت دست
در دامن آن خانه برافکن زده یی باز
خواهی مگر ای اشک دگر خون مرا ریخت
ورنه چه مرا دست بدامن زده یی باز
از طعن تو اهلی دل ما ریش از آن است
کازرده خاریم و تو سوزن زده یی باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
گرچه زارم سوختی من عاشق زارم هنوز
روشن است از دود آهم کاتشی دارم هنوز
گرچه نقد دین و دل همچون زلیخا باختم
یوسف ار سودای من دارد خریدارم هنوز
بسته فتراک عشقم کی بمردن وارهم
با وجود آنکه جان دادم گرفتارم هنوز
در گلستان صد هزاران گل شکفت و باد برد
من ز جور باغبان آزرده و خورام هنوز
یوسف از زندان برآمد یونس از ماهی برست
صبر ایوبی سرآمد من دل افکارم هنوز
در خرابات مغان اهلی ندارد هیچ کم
گرچه پیرم بامی و معشوق در کارم هنوز
روشن است از دود آهم کاتشی دارم هنوز
گرچه نقد دین و دل همچون زلیخا باختم
یوسف ار سودای من دارد خریدارم هنوز
بسته فتراک عشقم کی بمردن وارهم
با وجود آنکه جان دادم گرفتارم هنوز
در گلستان صد هزاران گل شکفت و باد برد
من ز جور باغبان آزرده و خورام هنوز
یوسف از زندان برآمد یونس از ماهی برست
صبر ایوبی سرآمد من دل افکارم هنوز
در خرابات مغان اهلی ندارد هیچ کم
گرچه پیرم بامی و معشوق در کارم هنوز