عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
از آن در دیده یعقوبش غم یوسف غبار آرد
که عشق آموختن پیرانه سر کوری بیار آرد
مکش ای مست ناز امروز مارا فکر فردا کن
که درد سر نیرزد مستی کاخر خمار آرد
تو خود بگشادی دری ای گل و گرنه باغبان هرگز
نمیخواهد که بویی سوی ما باد بهار آرد
بتلخی کوهکن در بیستون گر جان دهد آخر
بیابد جان شیرین باز اگر شیرین گذار آرد
تو خورشیدی و ما ذره حساب از ما چه بر گیری
که در جمع هواداران که ما را در شمار آرد
ز عشقت من وفا جستم نه خار از مدعی خوردن
چه دانستم که تخم مهر کشتن خار بار آرد
چو اهلی بلبل باغ توام خوارم مکن ای گل
که نادر این چمن مرغی چو من گر صد هزار آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
به پیری چو نجوانان تا کیم دل مست می باشد
جوانی تا به پیری پیری آخر تا بکی باشد
سخن با کس نمیگویم نفس از من نمی خیزد
مگر در مجلس جمعی که آنجا ذکر وی باشد
ز فرمان دل مجنون پریشانند اهل دل
پریشانی کشد آن حی که مجنون میر حی باشد
چو قولت نشنوم ناصح نصیحت هر نفس تا کی
بهل تایکنفس گوشم بقول چنگ و نی باشد
ز داغ لاله رخساران بمردن دل بنه اهلی
که جز مردن دل ما را دوای درد کی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
چون مرغ بسملم خبر ار ترک سر نشد
تیغ تو ریخت خونم و هیچم خبر شد
یعقوب هم بباخت دل و چشم بهر دوست
چشم و دلی که در سر کار نظر نشد
تا بخت ره بکعبه وصلت کرا دهد؟
ورنه کسی بسعی ز من بیشتر نشد
بیچاره من که در طلب بوی زلف تو
کار دلم چونافه بخون جگر نشد
اهلی ببزم یار کسی یاد ما نکرد
بس چون شود حکایت ما کاینقدر نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
شمع من همنفست گر دگری خواهد بود
نفس گرم مرا هم اثری خواهد بود
ایکه دزدیده ز من باد گران می نوشی
هیچ پنهان نشود هر خبری خواهد بود
به هوس میرم اگر قد تو چون نخل روان
پیش تابوت من او را گذری خواهد بود
ایکه از گوشه چشمم نگری میدانم
که بحال منت آخر نظری خواهد بود
گر ترا بادگری میل بود جان کسی
اهلی آن نیست که یار دگری خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
شوخی که می نخورده دل خلق خون کند
وای آنزمان که چهره ز خون لاله گون کند
گوید مجوی وصلم و نظاره هم مکن
پس عاشقی که دل بکسی داد چون کند؟
خواهد به خشم و ناز کند کم محبتم
غافل که این کرشمه محبت فزون کند
آه از بتی که در دل سختش اثر نکرد
آهی که رخنه در جگر بیستون کند
اهلی اگر نمیکند آن مه دوای دل
گاهم به پرسشی غمی از دل برون کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
چو آتشپاره از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
اگر چه مستی می صد عذاب میآرد
خوشم که سوی توام بی حجاب میآرد
ندانم از غم عشقت دل که میسوزد؟
که باد آمد و بوی کباب میآرد
دمی که همنفسانم به عیش بنشینند
مرا خیال تو در اضطراب میآرد
هم از عنایت تست ای پری که رخ پوشی
وگرنه دیدن رویت که تاب میآرد؟
همین سعادت من بس کز التفات توام
گهی بسلک سگان در حساب میآرد
خموش اهلی و در عیش نقد کوش امشب
مگو حکایت دوری که خواب میآرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
دفع غم دور از تو میل باده ام چون میشود
در دهان چونزهر تلخ و در جگر خون میشود
مست و خندان بر سر عاشق مران بهر خدا
کش عنان اختیار از دست بیرون میشود
همچو شمعم آتشی کز مهر رویت در گرفت
گریه آنرا کی نشاند بلکه افزون میشود
آنهمه پیکان که لیلی بر دل اغیار زد
یک بیک پیدا کنون از خاک مجنون میشود
کوکب بخت کراتا خواهد امشب سوختن
آه اهلی کز دل سوزان بگردون میشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
میرود از برم دگر، تا ببر که میرود؟
تازه تر چه نخل گل در نظر که میرود؟
توسن خشم کرده زین، دامن ناز بر زده
طرف کلاه کرده کج تا بسر که میرود؟
بسته میان بچابکی رهزن دین عاشقان
راه میزند دگر بر گذر که میرود؟
در بدریم در طلب ما و دل از پیش ولی
من بدر دل آمدم دل بدر که میرود؟
گر همه با حریف خود دست زنند در کمر
دست ضعیف چون منی در کمر که میرود؟
بی لب شکرین او من چه کنم شکر لبان
تلخی زهر حسرتم از شکر که میرود؟
زخم فراق بر جگر اهلی زار اگر نخورد
اینهمه سیل خون بگو کز جگر که میرود؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
گر آه کشم آن سگ کویم بسر آید
کز آه من سوخته بوی جگر آید
از ضعف چنانم که اگر ناله کشد دل
بیهوش شوم تا نفسی چند بر آید
دایم برهت پیش صبا دیده گشایم
باشد که دمی گردی از آن رهگذر آید
از درد تو چون ناله کنم خلق بگریند
هر ناله که از درد بود کار گر آید
جایی که کشی تیغ پی قتل محبان
اهلی اگرش ره بود اینجا بسر آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
چو بهر قتل غیر آن مه به تیغ آبگون خیزد
ز غیرت بر سراپای تنم رگهای خون خیزد
دلم خرم نمی گردد و گر گردد چنان نبود
نخیزد سبزه زین وادی وگر خیزد زبون خیزد
نباشد خوش فغان و گریه بی جایگه لیکن
چه درمان چون مرا اینها ز زخم اندرون خیزد
حذر کن ای رقیب من که گشتم زین پریرویان
سگ دیوانه یی کز ناله ام بوی جنون خیزد
چرا بیدرد خوانی با وجود گریه اهلی را
نمیگویی که گر دردی نباشد گریه چون خیزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
رشک رقیب تا کیم ای بیوفا کشد
خواهم اجل رقیب ترا یا مرا کشد
میرم ز درد اگر بتو گوید کسی سخن
غیرت بلاست وه که مرا این بلا کشد
پروانه یی که رشک ز بیگانه میبرد
دستش بغیر چون نرسد خویش را کشد
تا کی فلک به مهر جهانی بپرورد
وان ناخدای ترس به تیغ جف کشد
باری بپرس اهلی از آن بیوفا طبیب
کآخر چو خسته یی ننوازد چرا کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
دیده هر که از هوس سوی تو سیمتن بود
غرقه بخون دل شود گر همه چشم من بود
آه که گیردم نفس راه گلو ز بخت بد
در نفسی که بامنش یار سر سخن بود
می بدهم که بیخودی می نهلد که چون منی
خون خورد و لب تواش پیش لب و دهن بود
گر بگشایی ام کفن لاله صفت ز بعد مرگ
زآتش داغ غم دلم سوخته در کفن بود
مردم روزگار را ماتم اگر ز مردن است
اهلی نا امید را ماتم زیستن بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد
مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد
ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من
چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد
گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد
چو با ذرات عالم آفتاب من نظر دارد
نیابم مرهمی از کس همه زخم زبان بینم
دلم ریش است و هر کسرا که بینم نیشتر دارد
خراش سینه اهلی ندارد در بلا سودی
به ناخن چون کسی کوه بلا از پیش بردارد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
چار دیوار جهان کز غصه دلها خون کند
نم کشید از خون ما کس تکیه بر آن چون کند؟
سر فرو بر در می و رندی که از مکر جهان
در زمین خواهی فرو رفتن گرت قارون کند
ناله کم کن ایدل از دردش و گر نالی چو نی
ناله یی باری که دردی از دلی بیرون کند
آتش ما گر بود در جان مجنون همچو شمع
مرغ نتواند که منزل بر سر مجنون کند
ترک خوبان کی کند عاشق بطعن و سرزنش
بلکه گفت و گوی مردم شوق او افزون کند
اهلی اکسیر سعادت نیست غیر از صابری
کیمیای صابری درویش را قارون کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
لیلی نبودش این نمک شیرین چنین زیبا نشد
خواه از عرب خواه از عجم چون او کسی پیدا نشد
تا وحشت مردم بود الفت نگیرد آن پری
دیوانه از یاران خود بی مصلحت تنها نشد
هرگز نکردی سرو من در مجلسی آهنگ رقص
کز شوق آن بالا و قد صد بیقرار از جا نشد
می جست زیر دامنم بت یافت شیخ از خرقه ام
زینسان که من رسوا شدم هرگز کسی رسوا نشد
اهلی نه صاحبدل بود کو عیب این شیدا کند
کز آرزوی آنپری دل نیست کو شیدا نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
تا تورا آرزوی همنفسی با من شد
هر کجا همنفسی بود بمن دشمن شد
در علاج دل بیمار که چونشمع بسوخت
سعی بسیار نمودیم و دوا کشتن شد
بسکه اندیشه خالت ز دل من سر زد
آخر این تخم بلا در دل من خرمن شد
خلق را دوش گمان شد که مرا خانه بسوخت
بسکه دود از جگر سوخته بر روزن شد
نیکبختان همه در گلشن مقصود شدند
اهلی سوخته دل بود که در گلخن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
هرچند که گفتم غم دل سود ندارد
میسوزم و هیچ آتش من دود ندارد
منت ز طبیبان نکشد خسته دلی کو
اندیشه مرگ و غم بهبود ندارد
از من که گذر کرد؟ که چون لاله بدامن
داغی ز سرشک جگر آلود ندارد
از ناله بلبل چه شکیبد دل شیدا
کاشفته سر نغمه داود ندارد
دل پیش سگ انداز که از بهر تو عاشق
جان را چه وجودست که موجود ندارد
خوشباش که هر بنده که در عشق خریدند
اندیشه سلطانی محمود ندارد
اهلی که چو پروانه شد از عشق تو سرمست
جز سوختن از وصل تو مقصود ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آنکه لعلش دم عیسی به کرامت دارد
عالمی کشت چه پروای قیامت دارد
عشق را خاصیت این است که با هرکه بود
روزگار از همه دردش بسلامت دارد
داشت دعوی بقدت قامت طوبی که فلک
تا ابد بر سر پایش بغرامت دارد
عاقبت خاک شود در ره سروی به هوس
هرکه در سر هوس آن قد و قامت دارد
اهلی از راهروان است درین خانه خاک
دو سه روزی بهوای تو اقامت دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
مرا تصور وصلت خیال باطل بود
بجز تصور باطل دگر چه حاصل بود
غم تو در دل من صد هزار عقده فکند
اجل گشود گره ورنه کار مشکل بود
نسیم عشق اگر پرده در شد ای غنچه
چو گل بجلوه گری هم دل تو مایل بود
بیک نظر ز رخت شد خراب ناصح من
طبیب درد من از حال خویش غافل بود
نگار قبله جان بود و مدعی نشناخت
سجود قبله جان کرد هرکه مقبل بود
بسوخت روز سیاهم کجا شد آن شبها
که شمع روی تو ما را چراغ محفل بود
رسید درد تو اهلی ز عشق او جایی
که با وجود تو مجنون حریف عاقل بود