عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
گر صد هزار رنج و تعب باغبان برد
گل چون شکفت باد صبا از میان برد
آب بقا مجوی که ظلمات روزگار
مشکل که خضر هم بگذارد که جان برد
بر سنگ اگر کنیم نشان نام خود چه سود
ما را که سیل حادثه نام و نشان برد
عمری بخون دیده چه پروردم آن غزال؟
کز چمگ من زمانه چنان رایگان برد
اهلی تو را که قبله دو باشد نماز تو
شرمنده آن فرشته که بر آسمان برد
گل چون شکفت باد صبا از میان برد
آب بقا مجوی که ظلمات روزگار
مشکل که خضر هم بگذارد که جان برد
بر سنگ اگر کنیم نشان نام خود چه سود
ما را که سیل حادثه نام و نشان برد
عمری بخون دیده چه پروردم آن غزال؟
کز چمگ من زمانه چنان رایگان برد
اهلی تو را که قبله دو باشد نماز تو
شرمنده آن فرشته که بر آسمان برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
جام وصلت بکف کج نظران نتوان دید
چشم خود در کف دست دگران نتوان دید
کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری
بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید
از رقیبان مشنو لاف خریداری خود
کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید
گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست
جز بویرانه خونین جگران نتوان دید
خبر از سوز محبت دل پروانه دهد
جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید
سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل
تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید
عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت
بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید
خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب
سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید
اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر
جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید
چشم خود در کف دست دگران نتوان دید
کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری
بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید
از رقیبان مشنو لاف خریداری خود
کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید
گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست
جز بویرانه خونین جگران نتوان دید
خبر از سوز محبت دل پروانه دهد
جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید
سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل
تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید
عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت
بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید
خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب
سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید
اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر
جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
در ره دوست که باشد؟ که جفایی نکشد
کیست کز رهگذر عمر بلایی نکشد
کی گشاید دل من تا ز میان چو تویی
نگشاید کمر و بند قبایی نکشد
تشنه وصل تو ای چشمه خضریم ولی
تا نصیبی نبود کار بجایی نکشد
ایکه آسوده دلی بر دل ما نیش مزن
که جفایی نکند کس که سزایی نکشد
اهلی گمشده در راه تو ای کعبه دل
چکند گر نزند گامی و پایی نکشد
کیست کز رهگذر عمر بلایی نکشد
کی گشاید دل من تا ز میان چو تویی
نگشاید کمر و بند قبایی نکشد
تشنه وصل تو ای چشمه خضریم ولی
تا نصیبی نبود کار بجایی نکشد
ایکه آسوده دلی بر دل ما نیش مزن
که جفایی نکند کس که سزایی نکشد
اهلی گمشده در راه تو ای کعبه دل
چکند گر نزند گامی و پایی نکشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
مرا دردی است کز درمان کس تسکین نخواهد شد
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
کسی غیر از اجل یار من مسکین نخواهد شد
چنین بدخو که من دیدم که گردد شاد از او روزی
که روز دیگر از خوی بدش غمگین نخواهد شد
ز اشک و آه خود اهلی گرفتم ره کنی در سنگ
باینها رخنه یی در آن دل سنگین نخواهد شد
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
کسی غیر از اجل یار من مسکین نخواهد شد
چنین بدخو که من دیدم که گردد شاد از او روزی
که روز دیگر از خوی بدش غمگین نخواهد شد
ز اشک و آه خود اهلی گرفتم ره کنی در سنگ
باینها رخنه یی در آن دل سنگین نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
گر کشد گاهی عنان از ناز و میل ما کند
توسن نازش ز خوبی باز تندیها کند
قطره یی از اشک خود در ساغرش خواهم فکند
باشد این تخم محبت در دل او جا کند
جلوه طاووس حسنش صید شاهان میکند
من که درویشم بسوی من کجا پروا کند
با چنین حسن و ملاحت وه چه خوش میزیبدش
گوشه چشمی که سوی ما باستغنا کند
چون نسازد با غمش اهلی که گر گردد ملک
همچو او حوری پریوش از کجا پیدا کند
توسن نازش ز خوبی باز تندیها کند
قطره یی از اشک خود در ساغرش خواهم فکند
باشد این تخم محبت در دل او جا کند
جلوه طاووس حسنش صید شاهان میکند
من که درویشم بسوی من کجا پروا کند
با چنین حسن و ملاحت وه چه خوش میزیبدش
گوشه چشمی که سوی ما باستغنا کند
چون نسازد با غمش اهلی که گر گردد ملک
همچو او حوری پریوش از کجا پیدا کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
به هر ناجنس چون طوطی دل ما کی سخن دارد
کسی همرنگ ما باید که ما را در سخن آرد
غیورست آنشه خوبان و غیر اینجا نمی گنجد
کسی گیرد عنان او که دست از خویش بگذارد
بغیر از عشق خونخوارت کسی غمخوار ما نبود
سر مجنون بغیر از ناخن شیران که میخارد؟
رسید آن جنگجو مست و عرق میبارد از عارض
دلا در گوشه یی بنشین که هر سو فتنه می بارد
دل ما خرمن عشق است و ما خود خوشه چین اهلی
چه غم داریم اگر ما را بیک جو خواجه نشمارد
کسی همرنگ ما باید که ما را در سخن آرد
غیورست آنشه خوبان و غیر اینجا نمی گنجد
کسی گیرد عنان او که دست از خویش بگذارد
بغیر از عشق خونخوارت کسی غمخوار ما نبود
سر مجنون بغیر از ناخن شیران که میخارد؟
رسید آن جنگجو مست و عرق میبارد از عارض
دلا در گوشه یی بنشین که هر سو فتنه می بارد
دل ما خرمن عشق است و ما خود خوشه چین اهلی
چه غم داریم اگر ما را بیک جو خواجه نشمارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
چون غنچه بیدل تنگیی کسرا لبی خندان نشد
یوسف عزیز مصر هم بی خواری زندان نشد
چندانکه دیدم ای پری جور ترا نامردمم
گر در دلم از جور تو مهر تو صد چندان نشد
دور از تو بودم تنگدل تا نامدی سویم دگر
چونغنچه ام نگشود دل چون گل لبم خندان نشد
دیوانه باشد عاقلی کو پند مجنون میدهد
درمان درد عاشقان پند خردمندان نشد
از عشق و مستی زاهدان اهلی اگر منعم کنند
من رند عاشق پیشه ام کس مانع رندان نشد
یوسف عزیز مصر هم بی خواری زندان نشد
چندانکه دیدم ای پری جور ترا نامردمم
گر در دلم از جور تو مهر تو صد چندان نشد
دور از تو بودم تنگدل تا نامدی سویم دگر
چونغنچه ام نگشود دل چون گل لبم خندان نشد
دیوانه باشد عاقلی کو پند مجنون میدهد
درمان درد عاشقان پند خردمندان نشد
از عشق و مستی زاهدان اهلی اگر منعم کنند
من رند عاشق پیشه ام کس مانع رندان نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
گر درد خسته یی را درمان دهی چه باشد؟
کار شکسته یی را سامان دهی چه باشد؟
جایی که بیدلان را در کار تو زیان شد
گر تو به نیم خنده تاوان دهی چه باشد؟
چشم تو کار ما را سازد بیک کرشمه
گر اینقدر تو ما را فرمان دهی چه باشد؟
لب تشنه امیدیم ای ابر رحمت از تو
کشت امید ما را باران دهی چه باشد؟
آنجا که با حریفان می نوشی آشکارا
گر جرعه یی به اهلی پنهان دهی چه باشد؟
کار شکسته یی را سامان دهی چه باشد؟
جایی که بیدلان را در کار تو زیان شد
گر تو به نیم خنده تاوان دهی چه باشد؟
چشم تو کار ما را سازد بیک کرشمه
گر اینقدر تو ما را فرمان دهی چه باشد؟
لب تشنه امیدیم ای ابر رحمت از تو
کشت امید ما را باران دهی چه باشد؟
آنجا که با حریفان می نوشی آشکارا
گر جرعه یی به اهلی پنهان دهی چه باشد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
در کوی بتان جز بفقیری نتوان بود
با نوش لبان از سر سیری نتوان بود
در بحر بلا غرقه توان بود به امید
لیکن تو اگر دست نگیری نتوان بود
خورشید وشم دره خود خوان که ازین بیش
در چشم حریفان بحقیری نتوان بود
گیرم به عزیزی رسم از وصل چو یوسف
در هجر تو عمری به اسیری نتوان بود
اهلی سر خدمت مکش از بندگی عشق
در روز جوانی که به پیری نتوان بود
با نوش لبان از سر سیری نتوان بود
در بحر بلا غرقه توان بود به امید
لیکن تو اگر دست نگیری نتوان بود
خورشید وشم دره خود خوان که ازین بیش
در چشم حریفان بحقیری نتوان بود
گیرم به عزیزی رسم از وصل چو یوسف
در هجر تو عمری به اسیری نتوان بود
اهلی سر خدمت مکش از بندگی عشق
در روز جوانی که به پیری نتوان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
ز تاب آتش غم سینه چاک خواهم شد
بیار باده وگرنه هلاک خواهم شد
اگرچه شکرت آلوده نیست ای ساقی
چون لب نمب نهی اندیشه ناک خواهم شد
سرم که خاک رهت نیست بهر خدمت توست
وگرنه عاقبه الامر خاک خواهم شد
کنون که پده ز ناز من برافکندی
بسجده پیش تو بی ترس و باک خواهم شد
کجا به میکده تر دامنی کنم اهلی
که پاک آمدم اینجا و پاک خواهم شد
بیار باده وگرنه هلاک خواهم شد
اگرچه شکرت آلوده نیست ای ساقی
چون لب نمب نهی اندیشه ناک خواهم شد
سرم که خاک رهت نیست بهر خدمت توست
وگرنه عاقبه الامر خاک خواهم شد
کنون که پده ز ناز من برافکندی
بسجده پیش تو بی ترس و باک خواهم شد
کجا به میکده تر دامنی کنم اهلی
که پاک آمدم اینجا و پاک خواهم شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
سایه کی بر خاک من آن سر و چالاک افکند
شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند
من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی
عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند
تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد
کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند
دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم
بسکه آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند
با چنین آه جر سوزی که اهلی میکشد
گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند
شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند
من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی
عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند
تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد
کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند
دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم
بسکه آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند
با چنین آه جر سوزی که اهلی میکشد
گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
من که بیهوشم از او مست شرابم میکنید
میکنید از لب او یاد و خرابم میکنید
یاد او در سر من بیشترم میسوزد
سوختم آخر از این بیش کبابم میکند
باری از یاری غیرش بمن ای همنفسان
مدهید آگهی و دیده پر آبم میکنید
چند سوزد جگرم یاد بهشتی صفتی
دوزخی دارم از این بیش عذابم میکنید
به خیال رخ آن شوخ چو اهلی امشب
دیده خوابم نفسی پشت ز خوابم میکنید
میکنید از لب او یاد و خرابم میکنید
یاد او در سر من بیشترم میسوزد
سوختم آخر از این بیش کبابم میکند
باری از یاری غیرش بمن ای همنفسان
مدهید آگهی و دیده پر آبم میکنید
چند سوزد جگرم یاد بهشتی صفتی
دوزخی دارم از این بیش عذابم میکنید
به خیال رخ آن شوخ چو اهلی امشب
دیده خوابم نفسی پشت ز خوابم میکنید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
غم و فرح بمن می پرست میگذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
نه آنچنان گذرد عیش ما که میخواهیم
ولی بهمت رندان مست می گذرد
چو بخت نیست به شیرین کجا رسد فرهاد
درین معامله کی زوردست می گذرد
دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد
که چون نسیم بقصد شکست می گذرد
عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد
که سیل گریه اش از پای بست می ذرد
نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی
بپای خیز که کار از نشست می گذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
نه آنچنان گذرد عیش ما که میخواهیم
ولی بهمت رندان مست می گذرد
چو بخت نیست به شیرین کجا رسد فرهاد
درین معامله کی زوردست می گذرد
دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد
که چون نسیم بقصد شکست می گذرد
عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد
که سیل گریه اش از پای بست می ذرد
نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی
بپای خیز که کار از نشست می گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
مرا صد خار از آن نوگل اگر در دل درون آید
اگر خاری رود بیرون ز چشم من برون آید
بزهر چشم و خون دل بما جامی دهد ساقی
چه شادی بخشد آن جامی که از وی بوی خون آید
ز زخم حسرت فرهاد اگر کوه آگهی یابد
سزد کز چشمه چشمش سرشک لاله گون آید
فسون بر من مدم زاهد که من دیوانه عشقم
کجا با حال خود مجنون بتعویذ و فسون آید
در آن وادی که لیلی صورتان مجنون وشان جویند
اگر عاقل بود اهلی بزنجیر جنون آید
اگر خاری رود بیرون ز چشم من برون آید
بزهر چشم و خون دل بما جامی دهد ساقی
چه شادی بخشد آن جامی که از وی بوی خون آید
ز زخم حسرت فرهاد اگر کوه آگهی یابد
سزد کز چشمه چشمش سرشک لاله گون آید
فسون بر من مدم زاهد که من دیوانه عشقم
کجا با حال خود مجنون بتعویذ و فسون آید
در آن وادی که لیلی صورتان مجنون وشان جویند
اگر عاقل بود اهلی بزنجیر جنون آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
هر که مفلس گشت رسوای خلایق میشود
آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
در زبان و دل خلافی نیست عاشق را چو شمع
عشق چون آمد زبان و دل موافق میشود
بگذار عالم چو عیسی تا ود قدرت بلند
زانکه این کاریست کز ترک علایق میشود
دانه تسبیح زاهد کی برد از رهم
مرغ چون باری بدام افتاد حاذق میشود
دامن پاک تو اهلی یافت از دامان پاک
دولت لایق نصیب مرد لایق میشود
آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
در زبان و دل خلافی نیست عاشق را چو شمع
عشق چون آمد زبان و دل موافق میشود
بگذار عالم چو عیسی تا ود قدرت بلند
زانکه این کاریست کز ترک علایق میشود
دانه تسبیح زاهد کی برد از رهم
مرغ چون باری بدام افتاد حاذق میشود
دامن پاک تو اهلی یافت از دامان پاک
دولت لایق نصیب مرد لایق میشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
اگر از غم تو صد جان به یکی نفس برآید
نفسی نه از دهانت بمراد کس برآید
توبکاکل پریشان نرسی ز هیچ راهی
که هزار دود آهت نه پیش و پس برآید
بتو حال من که گوید؟ که بحضرت سلیمان
که دهد مجال کانجا سخن مگس برآید
قفس تن من از بس که بمرغ جان بود تنگ
بپرد هزار فرسخ گر ازین قفس برآید
هوس وصال دارم اگرم کشی چه باک است
چه غم از هلاک باشد اگر این هوس برآید
تو گرم نه دل خراشی نکنم فغان و ناله
به خراش زخمی افغان زدل جرس برآید
ببلند همتی جو بر شاخ وصل اهلی
که مراد از آن سهی قد نه بدسترس برآید
نفسی نه از دهانت بمراد کس برآید
توبکاکل پریشان نرسی ز هیچ راهی
که هزار دود آهت نه پیش و پس برآید
بتو حال من که گوید؟ که بحضرت سلیمان
که دهد مجال کانجا سخن مگس برآید
قفس تن من از بس که بمرغ جان بود تنگ
بپرد هزار فرسخ گر ازین قفس برآید
هوس وصال دارم اگرم کشی چه باک است
چه غم از هلاک باشد اگر این هوس برآید
تو گرم نه دل خراشی نکنم فغان و ناله
به خراش زخمی افغان زدل جرس برآید
ببلند همتی جو بر شاخ وصل اهلی
که مراد از آن سهی قد نه بدسترس برآید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
یک بوسه هرگزم لب سیمین بری نداد
هرگز نهال عاشقی ما بری نداد
مادر خمار حسرت و پروانه گرم وصل
دولت بعاشقان تو بال و پری نداد
هر ساغرم که داد فلک گر چه زهر بود
تا خون نکرد در دل من دیگری نداد
زهر از کف تو همچو شکر میخورم که بخت
هرگز به طوطیی به ازین شکری نداد
از خشک و تر چه پیش تو آرم که طالعم
غیر از دهان خشکی و چشم تری نداد
جز حسرت از نظاره یوسف ز جان چه سود
مارا که بخت چون همه سیم و زری نداد
اهلی که مست وصل بتان بود عاقبت
مرد از خمار هجر و کسش ساغری نداد
هرگز نهال عاشقی ما بری نداد
مادر خمار حسرت و پروانه گرم وصل
دولت بعاشقان تو بال و پری نداد
هر ساغرم که داد فلک گر چه زهر بود
تا خون نکرد در دل من دیگری نداد
زهر از کف تو همچو شکر میخورم که بخت
هرگز به طوطیی به ازین شکری نداد
از خشک و تر چه پیش تو آرم که طالعم
غیر از دهان خشکی و چشم تری نداد
جز حسرت از نظاره یوسف ز جان چه سود
مارا که بخت چون همه سیم و زری نداد
اهلی که مست وصل بتان بود عاقبت
مرد از خمار هجر و کسش ساغری نداد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
دوستان چون میرم آن خشت درم بالین کنید
وزلب جانبخش او حرفی مرا تلقین کنید
از شهیدان غم عشقم مرا در زیر خاک
بارخ پر خاک و خون و جامه خونین کنید
چون شود سر مست میل قتل مسکینان کند
زینهار ای دوستان یاد من مسکین کنید
مردم ایکافر تلخی و تندی تا بکی
جان شیرین مرا گیرید و لب شیرین کنید
یا رب آزاری نبیند همچو اهلی کس ز عشق
خوش دعایی میکنم ایعاشقان آمین کنید
وزلب جانبخش او حرفی مرا تلقین کنید
از شهیدان غم عشقم مرا در زیر خاک
بارخ پر خاک و خون و جامه خونین کنید
چون شود سر مست میل قتل مسکینان کند
زینهار ای دوستان یاد من مسکین کنید
مردم ایکافر تلخی و تندی تا بکی
جان شیرین مرا گیرید و لب شیرین کنید
یا رب آزاری نبیند همچو اهلی کس ز عشق
خوش دعایی میکنم ایعاشقان آمین کنید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
مرا از دوریت تا کی صبوری کار خواهد بود
اگر حال این بود کارم بسی دشوار خواهد بود
چنان باز است در راه تو ای خورشید چشم من
که تا صبح قیامت دیده ام بیدار خواهد بود
به بیماری کشید از هجر تو کارم تو خود دانی
که هر کوبی تو ماند لاجرم بیمار خواهد بود
بهار حسن گلرویان دوروزی بیشتر نبود
تو باید سر و من باشی کزین بسیار خواهد بود
بود خط غلامی نامه اهلی بسوی تو
بحشرش خط آزادی همین طومار خواهد بود
اگر حال این بود کارم بسی دشوار خواهد بود
چنان باز است در راه تو ای خورشید چشم من
که تا صبح قیامت دیده ام بیدار خواهد بود
به بیماری کشید از هجر تو کارم تو خود دانی
که هر کوبی تو ماند لاجرم بیمار خواهد بود
بهار حسن گلرویان دوروزی بیشتر نبود
تو باید سر و من باشی کزین بسیار خواهد بود
بود خط غلامی نامه اهلی بسوی تو
بحشرش خط آزادی همین طومار خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
گر دلت آینه صورت مقصود بود
هر چه مقصود تو باشد همه موجود بود
در محبت غرضی گر بود آلوده دلی است
حیف باشد که محبت غرض آلود بود
دیر حاصل شود از نخل قدت میوه دل
بقیامت هم اگر وعده کنی زود بود
مشکل این است که میسوزدم از دود درون
لعل نارسته خطت کاتش بی دود بود
ناله مرغ ز گل خاصیت عشق بود
عاشق از دوست محال است که خشنود بود
دل بیدرد در این ره بچه کارت آید
بد بود اهلی اگر در غم بهبود بود
هر چه مقصود تو باشد همه موجود بود
در محبت غرضی گر بود آلوده دلی است
حیف باشد که محبت غرض آلود بود
دیر حاصل شود از نخل قدت میوه دل
بقیامت هم اگر وعده کنی زود بود
مشکل این است که میسوزدم از دود درون
لعل نارسته خطت کاتش بی دود بود
ناله مرغ ز گل خاصیت عشق بود
عاشق از دوست محال است که خشنود بود
دل بیدرد در این ره بچه کارت آید
بد بود اهلی اگر در غم بهبود بود