عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
مرا ز عشق نه عقل و نه دین دنیایی است
چه زندگی است که من دارم این چه رسوایی است
حدیث شوق همین بس که سوختم بی تو
سخن یکی است دگرها عبارت آرایی است
جدا ز یوسف خود تا شدم یقینم شد
که چشم بستن یعقوب عین بینایی است
چو سوختم مبر ای باد خاکم از در دوست
که دشمنم نکند سرزنش که هر جایی است
ز ناتوانی از آن کعبه مرادم دور
خوش است کعبه ولی شرط ره توانایی است
چو طبع یار ز ذکر فرشته می رنجد
چه جای دردسر عاشقان شیدایی است
مزن بر آتش ما آّ امشب ا گریه
که سوز سینه اهلی چراغ تنهایی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن سرو ناز کز چمن جان دمیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
وادی مجنون جگر سوزست و کس را تاب نیست
آهویان تشنه را جز اشک مجنون آب نیست
پیش آن ابرو بر آوردست و مقصودی بخواه
قبله ابروی خوبان کمتر از محراب نیست
تشنه را خون ریختن ظلم است ای ابر کرم
رحمتی فرما که رحمی در دل قصاب نیست
تا سگش را دوست دارم دامنم ندهد ز چنگ
کی کشد دل سوی کس تا زان طرف قلاب نیست
ناله اهلی نه تنها خواب مردم بسته است
آه کز این ناله در چشم ملایک خواب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
دور از تو شب و روز مرا خواب حرام است
من خود چه شناسم که شب و روز کدام است
شد نامزد از عشق توام محنت عالم
یا محنت عالم همه را عشق تو نام است
از سنبل زلفش حذر ای آهوی دل کن
دانسته رو این راه که اینجا همه دام است
تا در پی کامی همه نا کامیت آید
دست طمع از کام چو شستی همه کام است
ما گرچه هلالیم و حریفان همه بدرند
چون نیک ببینی همه را کار تمام است
صاف می کوثر دهدم پیر خرابات
وز دوست هنوزم طلب دردی جام است
فریاد، که اهلی علم داد برآورد
از آتش آهش که بلند از لب بام است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
ای باغبان چه حاصل از سرو ناز باغت
شمعی طلب که از وی روشن شود چراغت
ای گل که سوخت عشقت سرتا قدم چو شمعم
جز چشم خود مدیدم جایی برای داغت
در مجمر محبت چون عود سوختم لیک
بوی محبت من نگرفت در دماغت
مجنون صفت مکش سر زان نوغزال ایدل
گر می کشد بزحمت ور میدهد به زاغت
اهلی فراغت دل در بیخودی طلب کن
کان دم که باخود آیی مشکل بود فراغت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
باغبان، آنسرو اگر برطرف جو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
گر لب بنهی بر لب مستان چه تفاوت؟
کان مگسان در شکرستان چه تفاوت؟
هرچند پرستیدن بت عیب عظیم است
در مذهب معشوقه پرستان چه تفاوت؟
ماراکه تفاوت نکند نیک و بد خلق
گر قصه مارفت بدستان چه تفاوت؟
در کوی تو چون هرکه بود مست وصال است
گر من گذرم سوی تو مستان چه تفاوت؟
اهلی که چو مجنون نظر از هردو جهان دوخت
در چشم دلش خار و گلستان چه تفاوت؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت
طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت
ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن
انجام حال عاشقان هم از آغاز گفت
از غمزه غماز او رسوای عالم گشته ام
مسکین کسی کاحوال خود با مردم غماز گفت
چون سایه شد سرو سهی خاک ره آنسرو قد
کار از نیاز اینجا رود نتوان سخن از ناز گفت
گر رشته جان بگسلد اهلی منال از دست او
کین نکته در گوش دلم چنک حزین آواز گفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
گرچه ز گلهای می دامن ما شستنی است
شستن دامن ز می غایت تر از دامنی است
به که نگردد رقیب دوست که این دیو ره
دشمنی اش دوستی دوستی اش دشمنی است
سوختگان را مبین خوار که آن شاه حسن
شب همه شب تا سحر همنفس گلخنی است
خیز و به میخانه کش رخت که در خانقه
در سر پیران ره وسوسه رهزنی است
اهلی اگر عاشقی فاش مکن سر عشق
قصه معراج دل نکته ناگفتنی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در عشق تو تا در غم خویشی ملامت است
از خود چه بگذری همه خیر و سلامت است
مست از شراب عشق بتان شو که جام می
یک مستی و هزار خمار ندامت است
در عاشقی بلاست چه مرگ و چه زندگی
مردن ملامت است و نمردن غرامت است
صاحبدلی که شاد کند خاطری کجاست
جز پیر می فروش که محض کرامت است
صد کشته زنده کردی و کس را خبر نشد
یک مرده زنده کرد مسیح و قیامت است
برما چگونه اهل سلامت گذر کنند
زینسان که کرد با همه خار ملامت است
اهلی بیا که گوشه نشین عدم شویم
کان منزل سلامت و جای اقامت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
دید چشمم پای او بر خاک و خاک ره نگشت
خاک در چشمم چرا خاک ره آن مه نگشت
تا ندادم جان، طبیب دل نیامد بر سرم
کس طبیب دردمندان حسبه لله نگشت
من نه آن مردم که کس از حال خود آگه کنم
مردم از درد و کسی بر درد من آگه نگشت
وه که آن سنگین دل کافر نهاد از خشم و ناز
صد رهم کشت و پشیمان از جفا یک ره نگشت
شاه حسن آنکس بود کورا بود حسن و وفا
یوسف از خوبی بملک حسن شاهنشه نگشت
سبزه آن خط به اهلی چشمه حیوان نمود
هرکه خضرش رهنمای راه شد گمره نگشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
گر یار مرا میل من خسته بسی نیست
من دانم و او محرم این راز کسی نیست
گر بوالهوسان را هوس شربت وصل است
مارا بجز از چاشنی غم هوسی نیست
من بنده آن شوخ که از تندی و تلخی
بر شکرش آلایش چشم مگسی نیست
جور و ستم یار کشم تا نفسی هست
چون طاقت نادیدن یرام نفسی نیست
آن مرغ که از صحبت گلزار خروشد
گو شکر کن آخر که چومن در قفسی نیست
گر پیش و پسی در ره عمرست زمردن
در راه شهیدان وفا پیش و پسی نیست
آنرا که بود عهد و وفا با همه اهلی
جز پیر خرابات درین راه کسی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
عنان کار نه دردست مصلحت بین است
عنان بدست قضاده که مصلحت این است
به سر حسن تو ای مه نمیرسد همه کس
رخ تو آینه دیده خدا بین است
ز عارضت مژه خون فشان چه گل چیند
که ای چمن چو منش صدهزار گلچین است
بجان دوست که بهر تو دشمن خویشم
کمال دوستی و حد دشمنی این است
از آن دهان که بتنگ از حدیث تلخ آید؟
که تلخ گفتن او به ز جان شیرین است
نگاهدار دل ایشیخ دین پرست از عشق
که عشق روی بتان آفت دل و دین است
سگ در تو ز روز نخست شد اهلی
مرانش از در خود کاشنای دیرین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در خیال وصل جفا پیشه من است
فکر محال بین که در اندیشه من است
ای آنکه سنگ جور بمستان خود زنی
قصدت شکستن دل چون شیشه من است
دشمن بسوزن مژه خار از دلش کشی
این خار خار در رگ و در ریشه من است
من آن سگم که شیر فلک رشک من برد
از آن شرف که کوی تو سر بیشه من است
ترسم که قصه لب شیرین چو کوهکن
بیخ مرا کند که زبان تیشه من است
اهلی مرا زعشق جوانان گزیر نیست
من پیر بت پرستم و این پیشه من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
کس بخود دلبسته آنزلف چون زنجیر نیست
پای بند کس بجز سر رشته تقدیر نیست
گر ز تیغش رخنه یی درجان نشد تقصیر ماست
یکسر مو باری از مژگان او تصیر نیست
تیر باران بلا از بسکه آمد بر تنم
هر بن مویم که بینی بی نشان تیر نیست
گفتم آخر کم ز تکبیری اگر عاشق کشی
گفت قتل پشه یی را حاجت تکبیر نیست
دل گرفت از عالمم چون مرغ برخواهم پرید
بیش از اینم طاقت این خانه دلگیر نیست
پند پیران سود میدارد جوانانرا ولی
نوجوانان را سرو سودای پند پیر نیست
اهلی اندر دام غم تسلیم شو اندیشه چند
تا نگردی کشته در دام بلا تدبیر نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
درد می مرهم ریش دل بیمار غم است
ورنه از دولت ساقی می صافی چه کم است
وصل لذت ندهد تا نچشی زهر فراق
لذت عشق هم از چاشنی زهر غم است
درد جامی که رسد از تو غنیمت شمریم
در دو صافی ز کفت هرچه بود مغتنم است
ای مسیحا نفس آخر چه شود گر ز کرم
بازپرسی که دل خسته ما درچه دم است
چون کبوتر دل ما صید در و بام تو شد
پاس مرغ دل ما دار که صید حرم است
کوس بدنامی ما در همه آفاق زدند
آتش سینه ما در همه عالم علم است
کیست اهلی؟ که گدایی کند از لعل تو لیک
چشمه نوش لب لعل تو بحر کرم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
رقیب از کوی آن دهقان پسر رفت
بیا ساقی، که مرک از ده بدر رفت
بده جام می صافی که از دل
غبار غم بصد خون جگر رفت
زرشک حال خورشید از شفق پرس
که در خون جگر روزش بسر رفت
شب هجرم ندارد صبح گویا
چراغ صبح بر باد سحر رفت
مگو ای عاشق از کشتن حذر کن
چو عاشق شد کسی کار از حذر رفت
چراغ دیده ام گردید بی نور
دمی کان نور چشمم از نظر رفت
به دستاویز سر میخواست اهلی
که در کویش رود سر پیشتر رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
یار اگر زان رقیبان و گرزان من است
گنج مهر او که مقصودست در جان من است
آب حیوان کز لطافت مرده را جان میدهد
گر خرامد بر زمین سرو خرامان من است
در جهان یک روز اگر طوفان نوح افتاده است
دمبدم در کوی او از گریه طوفان من است
زین چمن هرجا گل عیشی است در دست کسی است
هرکجا خاری بود دستش بدامان من است
ساقی دوران شراب نوش دادی پیش ازین
نوبت زهر غم است اکنون که دوران من است
در نهاد چرخ کین من زرشک عشق اوست
مهر ظاهر دارد اما خصم پنهان من است
من نه خود پیرانه سر اهلی گریبان میدرم
دست بیداد جوانی در گریبان من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
ناصح چو دل نماند نصیحت چه فایده
پندم مده به هرزه که تیرم ز شست رفت
چون ماه نو بمهر تو دل صاف کرده ایم
گر صد هزار بار برین دل شکست رفت
اهلی که بر فرشته ز طاعت سبق گرفت
آخر بمهر ماهرخان بت پرست رفت