عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
کوهی که بر او بلا ببارند منم
تیغی که به دست غم سپارند منم
شیری که برون نمی گذارند منم
خواری که نکو نگاه دارند منم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۴
هر یک چندی به قلعه ای آرندم
اندر سمجی کنند و بسپارندم
شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم
پیلم که به زنجیر گران دارندم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۱
ای دشمن و دوست مر تو را یک عالم
خاری و گلی با من و با یک عالم
در بسته به تو مهر و وفا یک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
از دل بدم آتشی برانگیخته ام
وز دیده به جای آب خون ریخته ام
با عشق تو جان و دل درآمیخته ام
نتوان جستن که محکم آویخته ام
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۵
از خود به تو من بتا گمانها دارم
وز کرده خویش داستانها دارم
اندر سر صحبت تو جانها دارم
بر مایه عشق تو زیانها دارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
از هر چه بگفته اند پندی دارم
وز هر چه بگفته ام گزندی دارم
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
در تاریکی ز بس که می بنشینم
در روز چو شب پرک همی بد بینم
باشد چو شب ار خوابگهی بگزینم
از پهلو و دست بستر و بالینم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۳
هرگز نرسد به لطف در مهر چو تو
بت را نبود حلاوت چهر چو تو
در حسن نزائید مه و مهر چو تو
ای مهر ندیده اند بد مهر چو تو
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۸
ای نای هوا بریدم از نای دمی
او را دم گرم بوده تو سرد دمی
زو بود مرا خرمی از تو دژمی
او نای نشاط بود و تو نای غمی
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
عشقت جگرم خورد و بدل روی آورد
رنگ از رخ من برد زتو بوی آورد
پای از در تو باز نگیرم که مرا
سودای توسر گشته درین کوی آورد
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
عشقت که بدل گرفته ام چون جانش
در دست و بصبر می کنم درمانش
وز غایت عزت که خیالت دارد
در خانه چشم کرده ام پنهانش
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ای کرده غم عشق تو غمخواری دل
درد تو شده شفای بیماری دل
رویت که بخواب درندیست کسش
دیده نشود مگر بیداری دل
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟
من زنده به عشق توام ای دوست ولیک
از آرزوی روی تو مُردم چه کنم؟
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
مپیچ در سر زلفش که سر به سر سوداست
مرو به جانب کویش که در به در غوغاست
دلا ز عشوه چشمش به گوشه ای بنشین
که چشم فتنه کنش دیده ای که عین بلاست
هزار نقش خیال قدت بر آب زدم
بدان شمایل موزون یکی نیامد راست
به سان سرو سهی بر کنار چشمه آب
خیال قد تو در چشمه سار دیده ماست
ز بوی زلف تو در هر چمن که می پویم
نسیم غالیه گردان و باد مجمره ساست
به هر طرف که شود سنبل تو نافه گشای
سخن ز مشک نگویم که ان حدیث خطاست
رواست گر لب تو کام جان ابن حسام
روا کند که لبت جانفزای و کامرواست
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
لاله به کرشمه بر چمن می خندد
در باغ شقایق و سمن می خندد
در خنده بین که با تنگدلی
همچون لب آن تنگ دهن می خندد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
ایام گل است و ابر نم می ریزد
وز شاخ نشاط بار غم می ریزد
در سایه سرو از گل و بادام بهی
باد سحر آمد و درم می ریزد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
تا من صفت عارض او می گویم
الحق سخن از او چه نکو می گویم
دل مایل دوست گشت و من مایل او
زآن هر چه دلم گفت بگو می گویم
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲ - در شکوه
آن دست زنان و پای کوبان پیوست
زین پیش گذشتن من از کوی تو هست
آن دست مرا کنون بر آورد از پای
و آن پای مرا کنون در افگند ز دست
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۴
با تو در سینه جان نمی گنجد
تو درونی ازان نمی گنجد
عشق در سر برفت و عقل برفت
کین دو در یک مکان نمی گنجد
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۶ - مقاله هژدهم در اشارت به عشق که شور آن نمک خوان جگرخواران است و جراحت آن راحت جان دلفگاران
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما زیستن ما ازوست
علوی و سفلی همه بند ویند
پست شو قدر بلند ویند
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
چون به تن آزاده ز مهر است دل
سنگ سیاهیست در آن تیره گل
هر که نه در آتش عشق است غرق
از دل او تا به صنوبر چه فرق
کار صنوبر چو بود غافلی
از غم عشق، او که و صاحبدلی
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان بر قدم عاشقیست
تا نشود عشق به دل پردگی
گرمی دل نیست جز افسردگی
ای شده کار تو بد از نیکوان
جفت صد اندوه ز طاق ابروان
حال تو از خال سیاهان تباه
روز تو از مشک عذاران سیاه
رهزن خوابت شده چشمان مست
توبه تو یافته زیشان شکست
هر که شد از سروقدان سرفراز
ساخت سرت پست به خاک نیاز
هر که به رخ نقطه سودا نهاد
داغ غمت بر دل شیدا نهاد
هر که به لب آب حیات آمدت
رخ ز خطش در ظلمات آمدت
گه دم از اندیشه ماهی زنی
ماه فلک بینی و آهی زنی
گه ز گلی خرم و خندان شوی
نغمه سرا بلبل بستان شوی
گه به غزالی دل شیدا دهی
روی چو دیوانه به صحرا نهی
یار هم آغوش به هر باده نوش
تو پس زانوی غم اندر خروش
یار هم آواز به هر حیله ساز
تو ز تب فرقت او در گداز
یار هم آهنگ به هر سینه تنگ
تو ز دلش کوفته بر سینه سنگ
زیرکیی ورز و چنان گیر یار
کش بود اندر دل و جانت قرار
محرم خلوتگه رازت شود
مونس شب های درازت شود
جغد نیی جلوه به هر کاخ چند
مرغ نیی نغمه ز هر شاخ چند
جلوه گر کنگر یک کاخ شو
نغمه زن طارم یک شاخ شو
رو به یکی آر که فرخندگیست
ترک دویی کن که پراکندگیست
میوه مقصود کی آرد درخت
تا نکند پای به یک جای سخت