عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۳
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۶
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی توحید الملک العلام جل جلاله
ای ز هستی غلغلی در ملک جان انداخته
عکس نور ذات خود بر انس و جان انداخته
آتشی از مهر در میدان دل افروخته
پرتوی از ذات در صحرای جان انداخته
نه تتق در عالم کون و فساد افراشته
هفت فرش اندر سرای کن فکان انداخته
مهر وحدت از رخ شاه و گدا افروخته
نور قربت در دل پیر و جوان انداخته
شب کنار آسمان پر کرده از در و گهر
ماه را چون گوی سیمین در میان انداخته
روز فرشی را ز زر گسترده بر روی فلک
شب بساطی را به راه کهکشان انداخته
قدرت او صبحدم از جامه ی زرین مهر
سبز خنگ چرخ را برگستوان انداخته
در بدخشان، تاب مهر عالم افروزش به صنع
خون لعل اندر دل سنگین کان انداخته
هر که بی پروانه ی حکمش زبان آور شده
همچو شمعش آتشی اندر زبان انداخته
زآستین صنع، دست قدرتش روز ازل
فتنه ها در دامن آخر زمان انداخته
هر کسی کو آتش حرص و هوا افروخته
زآتش غم دودش اندر دودمان انداخته
دوستان را روح و راحت دررسانیده به دل
دشمنان را در عذاب جاودان انداخته
هر که عشق او بهشت، از مدبری و کافری
آتشی از دوزخش در خان و مان انداخته
غیر نامش هر که نامی بر زبان آورده است
از ندامت، خاک راه اندر دهان انداخته
عاشق ذات جلالش هر دم از مجرای دل
ناوک آه از زمین بر آسمان انداخته
صانع بیچون به دست قدرت خود در بهشت
خوان پرنعمت ز بهر بندگان انداخته
عارف حق از خدا چیزی نخواهد جز لقا
گرچه بیند جنت اعلی و خوان انداخته
کوثر و حور و جنان هیچ است پیش حق طلب
کو ز دیده کوثر و حور و جنان انداخته
بنده ای را بر فراز تخت شاهی داده جای
بنده ای را دردمند و ناتوان انداخته
زاهدی را کرده در مسجد امام و پیشوا
راهبی را مست در کوی مغان انداخته
خالق اشیا، گناهی کآمد از ما در وجود
سترپوش است و طبق پوشی بر آن انداخته
ذات پنهانش که پیداتر بود از آفتاب
سر به سر اهل یقین را در گمان انداخته
مه، برین چرخ یکم از امر حق، در تیره شب
خویشتن را همچو شمعی در دخان انداخته
منشی ملک دوم، آن کو عطارد نام اوست
مست حضرت گشته و کلک از بنان انداخته
مطرب بزم سوم، زهره، به امر دادگر
از غریو چنگ در گردون فغان انداخته
خسرو چرخ چهارم، آفتاب، از نور حق
آتشی اندر نهاد خود عیان انداخته
رزم ساز کشور پنجم، شه بهرام نام
هیبت قهر حق از دستش سنان انداخته
قاضی ملک ششم، برجیس، در دارالقضا
دست قدرت بر سر او طیلسان انداخته
شاه چرخ هفتمین، کیوان، به امر کردگار
هفت گردون معلا زیر ران انداخته
دست صنعش، فصل نیسان از شقایق، فرش آل
بر کنار سبزه و آب روان انداخته
چترهای هفت رنگ از شاخه ها افراخته
وز زمرد فرشها در بوستان انداخته
از بهار و ارغوان و لاله و نسرین و گل
برقعی بر روی باغ از پرنیان انداخته
شاخ سنبل بر کنار ضیمران افراخته
شور بلبل در میان گلستان انداخته
ارغوان، رخ سرخ کرده از برای شاهدی
غیرت او آتشی در ارغوان انداخته
رنگ و بوی گل پدید آورده در بستان عشق
غلغلی در بلبل فریادخوان انداخته
در شب معراج گفته یک سخن با مصطفا
زآن سخن آوازه ای اندر جهان انداخته
دین او دریاست، در وی مؤمنان چون گوهرند
کافران را موج، چون خس بر کران انداخته
دولت او کوس در عرش معلا کوفته
نوبتش آوازه در کون و مکان انداخته
کشتیی کآن نیست در دریای دین ملاح آن
لنگر و تیرش شکسته، بادبان انداخته
حیدر عاشق زبهر آنکه باشد احمدی
غلغلی از عاشقی در لامکان انداخته
عکس نور ذات خود بر انس و جان انداخته
آتشی از مهر در میدان دل افروخته
پرتوی از ذات در صحرای جان انداخته
نه تتق در عالم کون و فساد افراشته
هفت فرش اندر سرای کن فکان انداخته
مهر وحدت از رخ شاه و گدا افروخته
نور قربت در دل پیر و جوان انداخته
شب کنار آسمان پر کرده از در و گهر
ماه را چون گوی سیمین در میان انداخته
روز فرشی را ز زر گسترده بر روی فلک
شب بساطی را به راه کهکشان انداخته
قدرت او صبحدم از جامه ی زرین مهر
سبز خنگ چرخ را برگستوان انداخته
در بدخشان، تاب مهر عالم افروزش به صنع
خون لعل اندر دل سنگین کان انداخته
هر که بی پروانه ی حکمش زبان آور شده
همچو شمعش آتشی اندر زبان انداخته
زآستین صنع، دست قدرتش روز ازل
فتنه ها در دامن آخر زمان انداخته
هر کسی کو آتش حرص و هوا افروخته
زآتش غم دودش اندر دودمان انداخته
دوستان را روح و راحت دررسانیده به دل
دشمنان را در عذاب جاودان انداخته
هر که عشق او بهشت، از مدبری و کافری
آتشی از دوزخش در خان و مان انداخته
غیر نامش هر که نامی بر زبان آورده است
از ندامت، خاک راه اندر دهان انداخته
عاشق ذات جلالش هر دم از مجرای دل
ناوک آه از زمین بر آسمان انداخته
صانع بیچون به دست قدرت خود در بهشت
خوان پرنعمت ز بهر بندگان انداخته
عارف حق از خدا چیزی نخواهد جز لقا
گرچه بیند جنت اعلی و خوان انداخته
کوثر و حور و جنان هیچ است پیش حق طلب
کو ز دیده کوثر و حور و جنان انداخته
بنده ای را بر فراز تخت شاهی داده جای
بنده ای را دردمند و ناتوان انداخته
زاهدی را کرده در مسجد امام و پیشوا
راهبی را مست در کوی مغان انداخته
خالق اشیا، گناهی کآمد از ما در وجود
سترپوش است و طبق پوشی بر آن انداخته
ذات پنهانش که پیداتر بود از آفتاب
سر به سر اهل یقین را در گمان انداخته
مه، برین چرخ یکم از امر حق، در تیره شب
خویشتن را همچو شمعی در دخان انداخته
منشی ملک دوم، آن کو عطارد نام اوست
مست حضرت گشته و کلک از بنان انداخته
مطرب بزم سوم، زهره، به امر دادگر
از غریو چنگ در گردون فغان انداخته
خسرو چرخ چهارم، آفتاب، از نور حق
آتشی اندر نهاد خود عیان انداخته
رزم ساز کشور پنجم، شه بهرام نام
هیبت قهر حق از دستش سنان انداخته
قاضی ملک ششم، برجیس، در دارالقضا
دست قدرت بر سر او طیلسان انداخته
شاه چرخ هفتمین، کیوان، به امر کردگار
هفت گردون معلا زیر ران انداخته
دست صنعش، فصل نیسان از شقایق، فرش آل
بر کنار سبزه و آب روان انداخته
چترهای هفت رنگ از شاخه ها افراخته
وز زمرد فرشها در بوستان انداخته
از بهار و ارغوان و لاله و نسرین و گل
برقعی بر روی باغ از پرنیان انداخته
شاخ سنبل بر کنار ضیمران افراخته
شور بلبل در میان گلستان انداخته
ارغوان، رخ سرخ کرده از برای شاهدی
غیرت او آتشی در ارغوان انداخته
رنگ و بوی گل پدید آورده در بستان عشق
غلغلی در بلبل فریادخوان انداخته
در شب معراج گفته یک سخن با مصطفا
زآن سخن آوازه ای اندر جهان انداخته
دین او دریاست، در وی مؤمنان چون گوهرند
کافران را موج، چون خس بر کران انداخته
دولت او کوس در عرش معلا کوفته
نوبتش آوازه در کون و مکان انداخته
کشتیی کآن نیست در دریای دین ملاح آن
لنگر و تیرش شکسته، بادبان انداخته
حیدر عاشق زبهر آنکه باشد احمدی
غلغلی از عاشقی در لامکان انداخته
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی اوصاف الله و کمال ربوبیته
صانع بیچون که این عالم هویدا می کند
این همه قدرت ز صنع خویش پیدا می کند
چون درست مهر پنهان می کند
دامن گردون پر از لؤلؤ لالا می کند
در شب تاریک بهر روشنایی در سپهر
صد هزاران مشعل انجم هویدا می کند
چرخ صوفی وضع ازرق پوش را هنگام شام
در کنارش از شفق یاقوت حمرا می کند
نی غلط گفتم که اندر کاسه ای از لاجورد
دست صنع و قدرتش یک جرعه صهبا می کند
از ثریا عقدی از گوهر به گردون می دهد
وز مه نو حلقه ای در گوش جوزا می کند
غره ی مه آنکه غرا کرد دست قدرتش
طره ی عنبرفشان شب مطرا می کند
این همه قدرت برای خاطر ما می نهد
این همه صنع از برای دیدن ما می کند
لعل و یاقوت و گهر از سنگ می آید برون
کآتش مهرش اثر در سنگ خارا می کند
دست صنع و قدرتش هر شب به کلک معرفت
دفتر گردون پر از حرف معما می کند
هر سحر نقاش قدرت شمسه ای از زر ناب
بر سر لوح زمرد آشکارا می کند
عالمی از صنع مالامال قدرت کرده است
خرم آن کس کین همه قدرت تماشا می کند
پرتوی از نور ذات خویش درمی افکند
خاک را از صنع خود گویا و بینا می کند
سرمه ی تورات اندر چشم موسی می کشد
حلقه انجیل در گوش مسیحا می کند
یوسف دل خسته در دست زلیخا می دهد
آدم بیچاره سرگردان حوا می کند
هر شب اندر گردن گردون گردان، دست صنع
خوشه های گوهر از عقد ثریا می کند
قدرت و صنعش تماشا کن که از یک قطره آب
صورت مه پیکر و خورشیدسیما می کند
دلبر سیمین تن سنگین دل یاقوت لب
گل رخ نسرین بر شمشاد بالا می کند
چون شراب لایزالی می دهد از جام شوق
عاشقان خویش را سرمست و شیدا می کند
چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترد
روزی خلق جهانی را مهیا می کند
گر کسی را هست دردی در نهاد از عشق او
درد او را از وصال خود مداوا می کند
گوهر وحدت به بحر نیستی می افکند
چشم گوهربار من مانند دریا می کند
گر کسی از ناشکیبایی ملالی می کشد
از وصال خویشتن او را شکیبا می کند
کافران را زآتش دوزخ محابا هیچ نیست
مؤمنان را زآتش دوزخ محابا می کند
بر سر راه بیابان طلب از آرزو
سالکان راه وحدت بی سر و پا می کند
تا شش و پنجی ازین چار و سه بیرون آورد
جای هفت اختر درین نه طاق مینا می کند
پادشاه پادشاهان برفراز تخت دل
مخزن اسرار خود سر هویدا می کند
احمد مرسل که باشد سرور پیغمبران
در دو کونش از شرف محبوب دلها می کند
در شب معراج قربت دستگیرش می شود
پایگاهش بر سر عرش معلا می کند
هر کسی را در جهان باشد تمنایی ز حق
حیدر از حق در جهان هم حق تمنا می کند
این همه قدرت ز صنع خویش پیدا می کند
چون درست مهر پنهان می کند
دامن گردون پر از لؤلؤ لالا می کند
در شب تاریک بهر روشنایی در سپهر
صد هزاران مشعل انجم هویدا می کند
چرخ صوفی وضع ازرق پوش را هنگام شام
در کنارش از شفق یاقوت حمرا می کند
نی غلط گفتم که اندر کاسه ای از لاجورد
دست صنع و قدرتش یک جرعه صهبا می کند
از ثریا عقدی از گوهر به گردون می دهد
وز مه نو حلقه ای در گوش جوزا می کند
غره ی مه آنکه غرا کرد دست قدرتش
طره ی عنبرفشان شب مطرا می کند
این همه قدرت برای خاطر ما می نهد
این همه صنع از برای دیدن ما می کند
لعل و یاقوت و گهر از سنگ می آید برون
کآتش مهرش اثر در سنگ خارا می کند
دست صنع و قدرتش هر شب به کلک معرفت
دفتر گردون پر از حرف معما می کند
هر سحر نقاش قدرت شمسه ای از زر ناب
بر سر لوح زمرد آشکارا می کند
عالمی از صنع مالامال قدرت کرده است
خرم آن کس کین همه قدرت تماشا می کند
پرتوی از نور ذات خویش درمی افکند
خاک را از صنع خود گویا و بینا می کند
سرمه ی تورات اندر چشم موسی می کشد
حلقه انجیل در گوش مسیحا می کند
یوسف دل خسته در دست زلیخا می دهد
آدم بیچاره سرگردان حوا می کند
هر شب اندر گردن گردون گردان، دست صنع
خوشه های گوهر از عقد ثریا می کند
قدرت و صنعش تماشا کن که از یک قطره آب
صورت مه پیکر و خورشیدسیما می کند
دلبر سیمین تن سنگین دل یاقوت لب
گل رخ نسرین بر شمشاد بالا می کند
چون شراب لایزالی می دهد از جام شوق
عاشقان خویش را سرمست و شیدا می کند
چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترد
روزی خلق جهانی را مهیا می کند
گر کسی را هست دردی در نهاد از عشق او
درد او را از وصال خود مداوا می کند
گوهر وحدت به بحر نیستی می افکند
چشم گوهربار من مانند دریا می کند
گر کسی از ناشکیبایی ملالی می کشد
از وصال خویشتن او را شکیبا می کند
کافران را زآتش دوزخ محابا هیچ نیست
مؤمنان را زآتش دوزخ محابا می کند
بر سر راه بیابان طلب از آرزو
سالکان راه وحدت بی سر و پا می کند
تا شش و پنجی ازین چار و سه بیرون آورد
جای هفت اختر درین نه طاق مینا می کند
پادشاه پادشاهان برفراز تخت دل
مخزن اسرار خود سر هویدا می کند
احمد مرسل که باشد سرور پیغمبران
در دو کونش از شرف محبوب دلها می کند
در شب معراج قربت دستگیرش می شود
پایگاهش بر سر عرش معلا می کند
هر کسی را در جهان باشد تمنایی ز حق
حیدر از حق در جهان هم حق تمنا می کند
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی عظمة الله و سلطانه
پادشاهی که به شب خلق جهان را خواب داد
دست صنعش طره ی مشکین شب را تاب داد
هر دم از دارالشفای شوق از بهر دوا
دردمندان را ز حکمت شکر و عناب داد
چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترید
از خداوندی خود روزی شیخ و شاب داد
ابر احسانش که عالم از کرم سیراب کرد
تشنگان عشق را دریای بی پایاب داد
اندرین طاق زبرجد رنگ، یعنی آسمان
در شب تاریک بهر روشنی مهتاب داد
بهر روز دل فروزان مشعل خورشید کرد
بهر نور شب نشینان پرتو مهتاب داد
شمع وحدت کآفتاب از عکس نورش روشن است
در شب تاریک غم در دشت معنی تاب داد
باغ را از برق خندان آتش اندر دل فکند
داغ را از ابر گریان لؤلؤ خوش آب داد
دست صنع و قدرت بیچون او در درج مهر
روز روشن چرخ را یک پاره لعل ناب داد
آتشی از مهر دُر با را ز گردون برفروخت
خنجر زرین خورشید فلک را تاب داد
رستم اندر گوشه ی میدان مردی گرم کرد
تا ز گردی و دلیری مالش سهراب داد
تا کند حکم کواکب چون منجم از رصد
تیر پیر چرخ را از مهر اسطرلاب داد
بنده ای را در زمانه خوار و بی آداب کرد
بنده ای را بی بهانه در جهان آداب داد
غافلان را در میانه دیده ها در خواب کرد
عاقلان را بر کناره دیده ی بی خواب داد
نامرادی را میان خاک و خاکستر نشاند
سرفرازی را سمور و قاقم و سنجاب داد
کافران را از ندم بت داد و زنار و صلیب
مؤمنان را از کرم سجاده و محراب داد
هر که در طاعت دو تا قامت نشد همچون کمان
بر مثال تیر از پیش خودش پرتاب داد
سجده کن پیش مسبب زآن که نبود بی سبب
گر مسبب بنده ای را در جهان اسباب داد
چون به غار اصحاب کهف ایزد تعالی خواستند
از خداوندی خود دولت بدان اصحاب داد
ساکنان غار عزلت از لقا در خواب کرد
تشنگان راه وحدت از عطا جلاب داد
عرش را از عزت خود این همه تعظیم کرد
فرش را از قدرت خود این همه اعجاب داد
پادشاهی کو در وحدت به روی کس نبست
از در خود خلق را امید فتح الباب داد
نازنینان ریاحین چهره را شاداب کرد
نوعروسان چمن را زلف مشکین تاب داد
در بر دوشیزگان باغ و مستان چمن
جامی از وحدت به دست لاله ی سیراب داد
نامداری را ز شوکت داد سیم بی شمار
سوگواری را ز حیرت اشک چون سیماب داد
گرچه قلاب است این دنیای دون بی وفا
نقد جمله مردمان در دست این قلاب داد
چرخ چون دریای دولاب است، زودش درنورد
زآنکه می خواهم ازین دریای چون دولاب داد
آنکه دعوی کرد بی معنی و غرق جهل بود
با سر و ریش مرصع جان در آن غرقاب داد
عقل و فهم و هوش و هنگ و دانش و تدبیر و رای
جسم و جان و علم و حکمت از کرم وهاب داد
طبع شعر و اعتقاد خوب و ایمان درست
شکر کن حیدر که از فضلت اولوالالباب داد
دست صنعش طره ی مشکین شب را تاب داد
هر دم از دارالشفای شوق از بهر دوا
دردمندان را ز حکمت شکر و عناب داد
چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترید
از خداوندی خود روزی شیخ و شاب داد
ابر احسانش که عالم از کرم سیراب کرد
تشنگان عشق را دریای بی پایاب داد
اندرین طاق زبرجد رنگ، یعنی آسمان
در شب تاریک بهر روشنی مهتاب داد
بهر روز دل فروزان مشعل خورشید کرد
بهر نور شب نشینان پرتو مهتاب داد
شمع وحدت کآفتاب از عکس نورش روشن است
در شب تاریک غم در دشت معنی تاب داد
باغ را از برق خندان آتش اندر دل فکند
داغ را از ابر گریان لؤلؤ خوش آب داد
دست صنع و قدرت بیچون او در درج مهر
روز روشن چرخ را یک پاره لعل ناب داد
آتشی از مهر دُر با را ز گردون برفروخت
خنجر زرین خورشید فلک را تاب داد
رستم اندر گوشه ی میدان مردی گرم کرد
تا ز گردی و دلیری مالش سهراب داد
تا کند حکم کواکب چون منجم از رصد
تیر پیر چرخ را از مهر اسطرلاب داد
بنده ای را در زمانه خوار و بی آداب کرد
بنده ای را بی بهانه در جهان آداب داد
غافلان را در میانه دیده ها در خواب کرد
عاقلان را بر کناره دیده ی بی خواب داد
نامرادی را میان خاک و خاکستر نشاند
سرفرازی را سمور و قاقم و سنجاب داد
کافران را از ندم بت داد و زنار و صلیب
مؤمنان را از کرم سجاده و محراب داد
هر که در طاعت دو تا قامت نشد همچون کمان
بر مثال تیر از پیش خودش پرتاب داد
سجده کن پیش مسبب زآن که نبود بی سبب
گر مسبب بنده ای را در جهان اسباب داد
چون به غار اصحاب کهف ایزد تعالی خواستند
از خداوندی خود دولت بدان اصحاب داد
ساکنان غار عزلت از لقا در خواب کرد
تشنگان راه وحدت از عطا جلاب داد
عرش را از عزت خود این همه تعظیم کرد
فرش را از قدرت خود این همه اعجاب داد
پادشاهی کو در وحدت به روی کس نبست
از در خود خلق را امید فتح الباب داد
نازنینان ریاحین چهره را شاداب کرد
نوعروسان چمن را زلف مشکین تاب داد
در بر دوشیزگان باغ و مستان چمن
جامی از وحدت به دست لاله ی سیراب داد
نامداری را ز شوکت داد سیم بی شمار
سوگواری را ز حیرت اشک چون سیماب داد
گرچه قلاب است این دنیای دون بی وفا
نقد جمله مردمان در دست این قلاب داد
چرخ چون دریای دولاب است، زودش درنورد
زآنکه می خواهم ازین دریای چون دولاب داد
آنکه دعوی کرد بی معنی و غرق جهل بود
با سر و ریش مرصع جان در آن غرقاب داد
عقل و فهم و هوش و هنگ و دانش و تدبیر و رای
جسم و جان و علم و حکمت از کرم وهاب داد
طبع شعر و اعتقاد خوب و ایمان درست
شکر کن حیدر که از فضلت اولوالالباب داد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - فی مدح سلطان حسین شیرازی
روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰ - امر الهی به ملائکه به سجده ی حضرت آدم و معنی عبودیت و وظیفه ی آن
چونکه آدم را خداوند مجید
در زمین بهر خلافت آفرید
حکم فرمان آمد از رب ودود
تا ملایک جمله آرندش سجود
از پس فرمان ملایک اجمعین
سر نهادند از اطاعت بر زمین
کی خدا محکوم فرمان توایم
آنچه گویی آن کنیم آن توایم
سجده ی آدم چه باشد آن کنیم
گر بگویی سجده ی شیطان کنیم
زامر حق گر سجده آری بهرکس
مشرک نبود بلکه توحید است و بس
شرک آن باشد که با فرمان رب
سر و لم جویی و پرسی از سبب
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگان را با سببها کار نیست
می نخواهد کار بنده علتی
جز که فرموده است مولی خدمتی
چون سبب جویی تو بنده نیستی
دیده بگشا پس ببین خود کیستی
بنده آن نبود که مخلوق است بس
اسب و استر را نگوید بنده کس
هرکسی گر بنده بودی پس چرا
فی عبادی فادخلی گفتی چرا
ای که جانتان شد رها از دست دیو
ای که شد دلتان رها از مکر و ریو
شاد و خرم در بهشتم پا نهید
در میان بندگان داخل شوید
آن شود داخل که در بیرون بود
آنکه داخل هست داخل چون شود؟
پس نه هرکس بنده باشد ای پسر
بندگی را هست آداب دگر
بنده آن باشد که بند خویش نیست
جز رضای خواجه اش در پیش نیست
گر ببرد خواجه او را پا و دست
دست دیگر آورد کاین نیز هست
ور کشد تیغ او کشد گردن درست
یعنی اینک گردنم در حکم توست
نی ز خدمت مزد خواهد نی عوض
نی سبب جوید ز امرش نی غرض
گر بگوید چاکر این باش و آن
برزند از بهر خدمت او میان
همچو آن روحانیان کز امر رب
سجده کردند و نگفتند از سبب
گشته جمله پس به فرمان جلیل
خدمت اولاد آدم را کفیل
آن یکی گردید دفتر دارشان
می نویسد نیک و زشت کارشان
آن نماز و روزه شان بالا برد
آن یکی رحمت زبالا آورد
آن یکی را پاسبانی منصب است
پاسبان جانشان روز و شب است
آن مهار بختی گردون کشد
مهر ومه را از زمین بیرون کشد
ابر را آن یک به دریا می کشد
می دهد آب و به بالا می کشد
ابر را آن یک به صحرا می برد
دانه در خاک آن دگر می پرورد
در بیابان آن یکی شد رهنما
وان دگر آمد به دریا ناخدا
آن یکی شد باد را آن بادگان
آن یکی بهمن شد و بهرام آن
در مشیمه آن کند صورتگری
وین کند طفل رحم را مادری
شد محقق این و آن در اندرون
یا نگردد قسمتی کم یا فزون
سرخ سازد آن یکی خون جگر
شیر را سازد سفید آن یکدگر
آن موکل شد برآب آن یک به باد
بستن آمد کار این آن را گشاد
این یکی حمال باد و خاک شد
وان دگر راننده ی افلاک شد
همچنین هریک از آن روحانیان
از برای خدمتی بسته میان
زان میان شیطان که خاکش بر دهن
گفت ناید سجده ی آدم زمن
من از آن خاکی نسب بالاترم
او زخاک پست و من از آذرم
در زمین بهر خلافت آفرید
حکم فرمان آمد از رب ودود
تا ملایک جمله آرندش سجود
از پس فرمان ملایک اجمعین
سر نهادند از اطاعت بر زمین
کی خدا محکوم فرمان توایم
آنچه گویی آن کنیم آن توایم
سجده ی آدم چه باشد آن کنیم
گر بگویی سجده ی شیطان کنیم
زامر حق گر سجده آری بهرکس
مشرک نبود بلکه توحید است و بس
شرک آن باشد که با فرمان رب
سر و لم جویی و پرسی از سبب
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگان را با سببها کار نیست
می نخواهد کار بنده علتی
جز که فرموده است مولی خدمتی
چون سبب جویی تو بنده نیستی
دیده بگشا پس ببین خود کیستی
بنده آن نبود که مخلوق است بس
اسب و استر را نگوید بنده کس
هرکسی گر بنده بودی پس چرا
فی عبادی فادخلی گفتی چرا
ای که جانتان شد رها از دست دیو
ای که شد دلتان رها از مکر و ریو
شاد و خرم در بهشتم پا نهید
در میان بندگان داخل شوید
آن شود داخل که در بیرون بود
آنکه داخل هست داخل چون شود؟
پس نه هرکس بنده باشد ای پسر
بندگی را هست آداب دگر
بنده آن باشد که بند خویش نیست
جز رضای خواجه اش در پیش نیست
گر ببرد خواجه او را پا و دست
دست دیگر آورد کاین نیز هست
ور کشد تیغ او کشد گردن درست
یعنی اینک گردنم در حکم توست
نی ز خدمت مزد خواهد نی عوض
نی سبب جوید ز امرش نی غرض
گر بگوید چاکر این باش و آن
برزند از بهر خدمت او میان
همچو آن روحانیان کز امر رب
سجده کردند و نگفتند از سبب
گشته جمله پس به فرمان جلیل
خدمت اولاد آدم را کفیل
آن یکی گردید دفتر دارشان
می نویسد نیک و زشت کارشان
آن نماز و روزه شان بالا برد
آن یکی رحمت زبالا آورد
آن یکی را پاسبانی منصب است
پاسبان جانشان روز و شب است
آن مهار بختی گردون کشد
مهر ومه را از زمین بیرون کشد
ابر را آن یک به دریا می کشد
می دهد آب و به بالا می کشد
ابر را آن یک به صحرا می برد
دانه در خاک آن دگر می پرورد
در بیابان آن یکی شد رهنما
وان دگر آمد به دریا ناخدا
آن یکی شد باد را آن بادگان
آن یکی بهمن شد و بهرام آن
در مشیمه آن کند صورتگری
وین کند طفل رحم را مادری
شد محقق این و آن در اندرون
یا نگردد قسمتی کم یا فزون
سرخ سازد آن یکی خون جگر
شیر را سازد سفید آن یکدگر
آن موکل شد برآب آن یک به باد
بستن آمد کار این آن را گشاد
این یکی حمال باد و خاک شد
وان دگر راننده ی افلاک شد
همچنین هریک از آن روحانیان
از برای خدمتی بسته میان
زان میان شیطان که خاکش بر دهن
گفت ناید سجده ی آدم زمن
من از آن خاکی نسب بالاترم
او زخاک پست و من از آذرم