عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
وحدت جهان گرفت و تماشا چنانکه هست
صدرنگ گل برآمد و بلبل همان که هست
دارد دلم برای غمت کارخانه ای
بیرون از این زمین و از این آسمان که هست
عکس تو را به روی گل و خار می کشد
آیینه را شناخته ایم آنچنان که هست
پیش از خیال محرم راز تو بوده ایم
در خاطر تو جای دلم آن نشان که هست
چندانکه پاس خاطر راز تو داشتیم
دل در میان نبود و همان بد گمان که هست؟
صد کاروان غبار شد و ره همان که بود
برخاست گرد منزل و مقصد همان که هست
مشت غباری از ره مقصود بیش نیست
این قوم و این قبیله و این دودمان که هست
شوقت همیشه بلبل توحید باد اسیر
بیرون مباد یکدم از این گلستان که هست
صدرنگ گل برآمد و بلبل همان که هست
دارد دلم برای غمت کارخانه ای
بیرون از این زمین و از این آسمان که هست
عکس تو را به روی گل و خار می کشد
آیینه را شناخته ایم آنچنان که هست
پیش از خیال محرم راز تو بوده ایم
در خاطر تو جای دلم آن نشان که هست
چندانکه پاس خاطر راز تو داشتیم
دل در میان نبود و همان بد گمان که هست؟
صد کاروان غبار شد و ره همان که بود
برخاست گرد منزل و مقصد همان که هست
مشت غباری از ره مقصود بیش نیست
این قوم و این قبیله و این دودمان که هست
شوقت همیشه بلبل توحید باد اسیر
بیرون مباد یکدم از این گلستان که هست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
با اشک تلخکام اسیران گلاب چیست
با گرد راه زنده دلان آفتاب چیست
آیینه خانه دل ما وقف الفت است
مردود این دیار چه و انتخاب چیست
ای محتسب خمارم و گستاخ مشرب است
نرخ شراب چند و بهای کباب چیست
تعبیر خوابهای پریشان نمی کنم
از زلف خویش بپرس که تعبیر خواب چیست
حسن از کجا و مرتبه عشق از کجا
تا اشک عندلیب گدازد گلاب چیست
در محفلی که ناز و نیازی به هم رسند
دانم اگر سؤال نباشد جواب چیست
یاران سؤالی از ره انصاف می کنم
پست و بلند عشق (و) جنون را جواب چیست
ما شخص غفلتیم ندانیم حال اسیر
ای هادی طریق محبت مآب چیست
با گرد راه زنده دلان آفتاب چیست
آیینه خانه دل ما وقف الفت است
مردود این دیار چه و انتخاب چیست
ای محتسب خمارم و گستاخ مشرب است
نرخ شراب چند و بهای کباب چیست
تعبیر خوابهای پریشان نمی کنم
از زلف خویش بپرس که تعبیر خواب چیست
حسن از کجا و مرتبه عشق از کجا
تا اشک عندلیب گدازد گلاب چیست
در محفلی که ناز و نیازی به هم رسند
دانم اگر سؤال نباشد جواب چیست
یاران سؤالی از ره انصاف می کنم
پست و بلند عشق (و) جنون را جواب چیست
ما شخص غفلتیم ندانیم حال اسیر
ای هادی طریق محبت مآب چیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
صیقل رسوایی راز نهان پیداست کیست
مو به مویم تا به مغز استخوان پیداست کیست
خار و گل در باغ دل جوش انا الحق می زنند
شبنم یکرنگی این بوستان پیداست کیست
دیده آیینه اختر شناسان کور باد
از غبارم پرده دار آسمان پیداست کیست
برگ برگ این چمن آیینه دار وحدت است
کی گشایم بال جرأت باغبان پیداست کیست
سایه سرو قدت موج تجلی می زند
هر کجا گلشن تو باشی باغبان پیداست کیست
بوی گل گرد کدورت گشته در گلزار ما
نوبهار خاطر نازکدلان پیداست کیست
شش جهت را شوخیش بی جلوه آیین بسته است
گم کنم تا کی نشانش بی نشان پیداست کیست
تهمت بیهوده ای بر جام و ساغر می زنند
غارت جان اسیر ای دوستان پیداست کیست
مو به مویم تا به مغز استخوان پیداست کیست
خار و گل در باغ دل جوش انا الحق می زنند
شبنم یکرنگی این بوستان پیداست کیست
دیده آیینه اختر شناسان کور باد
از غبارم پرده دار آسمان پیداست کیست
برگ برگ این چمن آیینه دار وحدت است
کی گشایم بال جرأت باغبان پیداست کیست
سایه سرو قدت موج تجلی می زند
هر کجا گلشن تو باشی باغبان پیداست کیست
بوی گل گرد کدورت گشته در گلزار ما
نوبهار خاطر نازکدلان پیداست کیست
شش جهت را شوخیش بی جلوه آیین بسته است
گم کنم تا کی نشانش بی نشان پیداست کیست
تهمت بیهوده ای بر جام و ساغر می زنند
غارت جان اسیر ای دوستان پیداست کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
فرزانگی در آتش غفلت سپند کیست
دیوانگی شکار و رهایی کمند کیست
خاکم به باد رفت و غبارم ز جا نخاست
معمار من طبیعت مشگل پسند کیست
رشک شبم در آتش پروانگی گداخت
تا صبح عندلیب گل غنچه خندکیست
گردم ز بوی گل به هوا دام می کشد
رعنا تذرو جلوه رعنا سمند کیست
مستان طلسم توبه شکستن به نام من
تکلیف آشنائی ساقی به پند کیست
گشتم ز برق تازی آن جستجو غبار
شب سرگذشته که سحر تیغ بند کیست
دل مشق ناله پیش رهایی کند اسیر
این غنچه سایه پرور سرو بلند کیست
دیوانگی شکار و رهایی کمند کیست
خاکم به باد رفت و غبارم ز جا نخاست
معمار من طبیعت مشگل پسند کیست
رشک شبم در آتش پروانگی گداخت
تا صبح عندلیب گل غنچه خندکیست
گردم ز بوی گل به هوا دام می کشد
رعنا تذرو جلوه رعنا سمند کیست
مستان طلسم توبه شکستن به نام من
تکلیف آشنائی ساقی به پند کیست
گشتم ز برق تازی آن جستجو غبار
شب سرگذشته که سحر تیغ بند کیست
دل مشق ناله پیش رهایی کند اسیر
این غنچه سایه پرور سرو بلند کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بی غرض چون گردد الفت محرم و بیگانه کیست
ساقی مجلس که و مهمان که صاحبخانه کیست
از نگاه حیرتم خون سمندر می چکد
در چراغانی که دل پر می زند پروانه کیست
هر شکست خاطری چاک گریبان گل است
کس چه می داند که در معموره و ویرانه کیست
مجلسی آماده می بینی نمی دانی چه سود
آنکه می گرداند از شام و سحر پیمانه کیست
هر کجا دیوانه ای بینی زیارت می کنی
گر بدانی خانه پرداز دل دیوانه کیست
ساقی مجلس که و مهمان که صاحبخانه کیست
از نگاه حیرتم خون سمندر می چکد
در چراغانی که دل پر می زند پروانه کیست
هر شکست خاطری چاک گریبان گل است
کس چه می داند که در معموره و ویرانه کیست
مجلسی آماده می بینی نمی دانی چه سود
آنکه می گرداند از شام و سحر پیمانه کیست
هر کجا دیوانه ای بینی زیارت می کنی
گر بدانی خانه پرداز دل دیوانه کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
گریه بیقرار پیدا نیست
نمک روزگار پیدا نیست
دیدم آیینه خانه دو جهان
هیچکس غیر یار پیدا نیست
بسکه در دل گداختیم نفس
خاک ما را غبار پیدا نیست
بینش ناقص که می گوید
که نهان آشکار پیدا نیست
دود آه که گشت عالمگیر
شعله شبهای تار پیدا نیست
حیرتم صد چمن شکفت و هنوز
اثر از نوبهار پیدا نیست
چه بهشتی است عالم مشرب
خواری از اعتبار پیدا نیست
اعتدال هوای دل ما را
همه گل کرده خار پیدا نیست
چه بگویم ز راز عشق و جنون
رنگ و بوی بهار پیدا نیست
بر سر راه انتظار اسیر
روزم از روزگار پیدا نیست
نمک روزگار پیدا نیست
دیدم آیینه خانه دو جهان
هیچکس غیر یار پیدا نیست
بسکه در دل گداختیم نفس
خاک ما را غبار پیدا نیست
بینش ناقص که می گوید
که نهان آشکار پیدا نیست
دود آه که گشت عالمگیر
شعله شبهای تار پیدا نیست
حیرتم صد چمن شکفت و هنوز
اثر از نوبهار پیدا نیست
چه بهشتی است عالم مشرب
خواری از اعتبار پیدا نیست
اعتدال هوای دل ما را
همه گل کرده خار پیدا نیست
چه بگویم ز راز عشق و جنون
رنگ و بوی بهار پیدا نیست
بر سر راه انتظار اسیر
روزم از روزگار پیدا نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
از رشک بلبلم دل حسرت نصیب نیست
از صد هزار غنچه یکی خنده زیب نیست
از هر گلی چراغ به رنگی کشد گلاب
پروانه خام مشغله چون عندلیب نیست
بیگانه خویش می شود از مشرب رسا
الفت به هر کجا که نشیند غریب نیست
تأثیر ناله از دل آسوده می برند
درکشوری که درد نباشد طبیب نیست
جایی که رشک بر جگر پاره می برند
گر می گریزم از تپش دل عجیب نیست
مجنون ز عجز رخت به صحرا کشیده است
دیوانه مرد گرد نبرد شکیب نیست
ای گل به نیتی که برازنده تر شوی
هر پا برهنه راست بگو جامه زیب نیست
گفتم اسیر شوخی تاراج می شویم
خندید وگفت مال تو بردن نصیب نیست
از صد هزار غنچه یکی خنده زیب نیست
از هر گلی چراغ به رنگی کشد گلاب
پروانه خام مشغله چون عندلیب نیست
بیگانه خویش می شود از مشرب رسا
الفت به هر کجا که نشیند غریب نیست
تأثیر ناله از دل آسوده می برند
درکشوری که درد نباشد طبیب نیست
جایی که رشک بر جگر پاره می برند
گر می گریزم از تپش دل عجیب نیست
مجنون ز عجز رخت به صحرا کشیده است
دیوانه مرد گرد نبرد شکیب نیست
ای گل به نیتی که برازنده تر شوی
هر پا برهنه راست بگو جامه زیب نیست
گفتم اسیر شوخی تاراج می شویم
خندید وگفت مال تو بردن نصیب نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
نام دل بردن به غیر از یاد دلبر هیچ نیست
دیدن آیینه جز عکس سکندر هیچ نیست
عمر ضایع کرده ما را چو اوراق نفس
گر بگردی غیر یک حرف مکرر هیچ نیست
بی نیازان عالم دیگر مسخر کرده اند
از هما زیر نگین بر سایه پر هیچ نیست
خواب می بینی که درد آشام هستی گشته ای
چشم تا وا کرده ای این نشئه در سر هیچ نیست
گر صدایی می کند کوس از تهی مغزی پر است
شوکت آوازه طبل سکندر هیچ نیست
ذره ای چون شد غبار آلوده بینش صفی است
گر شکافد گرد از آثار لشگر هیچ نیست
استخوانی را که می بیند دلش پر می زند
از هما در عالم تجرید کمتر هیچ نیست
روزی موری کجا در قحط همت کم شود
گر نباشد دانه رزق مقدر هیچ نیست
اضطراب شوق زلفت نامه را پر می دهد
پیش پرواز دلم بال کبوتر هیچ نیست
سیر چشمی هم ندارد اینقدر مالش اسیر
معنی آزادگی شکر است دیگر هیچ نیست
دیدن آیینه جز عکس سکندر هیچ نیست
عمر ضایع کرده ما را چو اوراق نفس
گر بگردی غیر یک حرف مکرر هیچ نیست
بی نیازان عالم دیگر مسخر کرده اند
از هما زیر نگین بر سایه پر هیچ نیست
خواب می بینی که درد آشام هستی گشته ای
چشم تا وا کرده ای این نشئه در سر هیچ نیست
گر صدایی می کند کوس از تهی مغزی پر است
شوکت آوازه طبل سکندر هیچ نیست
ذره ای چون شد غبار آلوده بینش صفی است
گر شکافد گرد از آثار لشگر هیچ نیست
استخوانی را که می بیند دلش پر می زند
از هما در عالم تجرید کمتر هیچ نیست
روزی موری کجا در قحط همت کم شود
گر نباشد دانه رزق مقدر هیچ نیست
اضطراب شوق زلفت نامه را پر می دهد
پیش پرواز دلم بال کبوتر هیچ نیست
سیر چشمی هم ندارد اینقدر مالش اسیر
معنی آزادگی شکر است دیگر هیچ نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
همتم را ترک عالم کمتر از تسخیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبرم حریف عربده نیم ناز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
از راز محبت که گلی جز خطرش نیست
آن گشته خبردار که از خود خبرش نیست
تأثیر هوس در گرو گفت و شنید است
عاشق دل پیغام و دماغ خبرش نیست
هر شور تغافل نمک زخم نگاهی است
حرف است که بر حال اسیران نظرش نیست
تا کی بگدازیم در آن بزم ز غیرت
گر گل شده پروانه غم بال و پرش نیست
مکتوب اسیرت نفس باز پسین است
یعنی که بجز قاصد جان نامه برش نیست
آن گشته خبردار که از خود خبرش نیست
تأثیر هوس در گرو گفت و شنید است
عاشق دل پیغام و دماغ خبرش نیست
هر شور تغافل نمک زخم نگاهی است
حرف است که بر حال اسیران نظرش نیست
تا کی بگدازیم در آن بزم ز غیرت
گر گل شده پروانه غم بال و پرش نیست
مکتوب اسیرت نفس باز پسین است
یعنی که بجز قاصد جان نامه برش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گرچه از سامان حیرانی نظر درویش نیست
جلوه بسیار است دل را یک تماشا بیش نیست
سیر کردم عالم الفت خوشا بیگانگی
هجر و وصل دوستان خواب و خیالی بیش نیست
نکهت گلدسته قسمت نمی سازد به کام
هیچ اگر نبود کسی را در جهان درویش نیست
هر میی دارد خماری گرچه صاف حیرت است
کامجویان کامجویان نوشها بی نیش نیست
رفتگان بیهوده از گردون شکایت کرده اند
خانمان برهم زنی چون عشق کافر کیش نیست
لب اگر بر هم زنی مجنون جوابت می دهد
تا عدم از ملک هستی راه حرفی بیش نیست
گشت معلومم نگاهش هرزه گردی کرده است
هیچکس در پیش چشمش چون تغافل کیش نیست
سینه صافم گشته ام در کوچه دلها اسیر
هیچکس را دشمنی بدخواه تر از خویش نیست
جلوه بسیار است دل را یک تماشا بیش نیست
سیر کردم عالم الفت خوشا بیگانگی
هجر و وصل دوستان خواب و خیالی بیش نیست
نکهت گلدسته قسمت نمی سازد به کام
هیچ اگر نبود کسی را در جهان درویش نیست
هر میی دارد خماری گرچه صاف حیرت است
کامجویان کامجویان نوشها بی نیش نیست
رفتگان بیهوده از گردون شکایت کرده اند
خانمان برهم زنی چون عشق کافر کیش نیست
لب اگر بر هم زنی مجنون جوابت می دهد
تا عدم از ملک هستی راه حرفی بیش نیست
گشت معلومم نگاهش هرزه گردی کرده است
هیچکس در پیش چشمش چون تغافل کیش نیست
سینه صافم گشته ام در کوچه دلها اسیر
هیچکس را دشمنی بدخواه تر از خویش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خرقه پوشی است خودنمایی نیست
عشقبازی است میرزایی نیست
گل خورشید اگر به سر زده ای
همچو خار برهنه پایی نیست
حال مجنون ز گرد مجنون پرس
دور گردی است آشنایی نیست
خون دل جرعه جرعه نوشیدن
کار رندی و پارسایی نیست
نمک آباد کشور دگر است
حسن شهری و روستایی نیست
دست یابد به خون بشوید مرد
کار با پنجه حنایی نیست
شیشه قدر شکست می داند
چشم بر راه مومیایی نیست
ما و بیگانگی یار اسیر
قرب در بند آشنایی نیست
عشقبازی است میرزایی نیست
گل خورشید اگر به سر زده ای
همچو خار برهنه پایی نیست
حال مجنون ز گرد مجنون پرس
دور گردی است آشنایی نیست
خون دل جرعه جرعه نوشیدن
کار رندی و پارسایی نیست
نمک آباد کشور دگر است
حسن شهری و روستایی نیست
دست یابد به خون بشوید مرد
کار با پنجه حنایی نیست
شیشه قدر شکست می داند
چشم بر راه مومیایی نیست
ما و بیگانگی یار اسیر
قرب در بند آشنایی نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
رواج ساختگی های روزگار نداشت
زر شکسته دل بیش از این عیار نداشت
غبار سوخته ما به لاله زار گریخت
تحمل نفس سرد روزگار نداشت
وجود عرض سپه دید در مصاف عدم
به سرگذشتگی شوق یک سوار نداشت
در آن زمانه مدار و معاشم از دل بود
که روزگار معاش و فلک مدار نداشت
گداز ساختگی های روزگارم سوخت
ز روی گرم و خنک جلوه شرار نداشت
دلم به ملک وجود آبروی مشرب ریخت
یک آشنای موافق در این دیار نداشت
گل همیشه بهار است آمد اقبال
ز صد نگار یکی حسن روزگار نداشت
خزان ساختگی پرچمن فروشی کرد
به دلخراشی مهر فسرده خار نداشت
زمانه دفتر ایام را اگر می دید
گرفته گوشه تر از فرد افتخار نداشت
بهار خانه به دوشی چه خنده ها که نکرد
به شوخ چشمی مجنون گلی به بار نداشت
خرابی از گل صدبرگ باج می گیرد
هوای گوشه ویرانه را بهار نداشت
به صبر بیکس مطلب شکار خنده چرا
کسی چو شکر خداوند کردگار نداشت
مپرس باعث کام دل اسیر مپرس
نداشت روی توقع نکرده کار نداشت
زر شکسته دل بیش از این عیار نداشت
غبار سوخته ما به لاله زار گریخت
تحمل نفس سرد روزگار نداشت
وجود عرض سپه دید در مصاف عدم
به سرگذشتگی شوق یک سوار نداشت
در آن زمانه مدار و معاشم از دل بود
که روزگار معاش و فلک مدار نداشت
گداز ساختگی های روزگارم سوخت
ز روی گرم و خنک جلوه شرار نداشت
دلم به ملک وجود آبروی مشرب ریخت
یک آشنای موافق در این دیار نداشت
گل همیشه بهار است آمد اقبال
ز صد نگار یکی حسن روزگار نداشت
خزان ساختگی پرچمن فروشی کرد
به دلخراشی مهر فسرده خار نداشت
زمانه دفتر ایام را اگر می دید
گرفته گوشه تر از فرد افتخار نداشت
بهار خانه به دوشی چه خنده ها که نکرد
به شوخ چشمی مجنون گلی به بار نداشت
خرابی از گل صدبرگ باج می گیرد
هوای گوشه ویرانه را بهار نداشت
به صبر بیکس مطلب شکار خنده چرا
کسی چو شکر خداوند کردگار نداشت
مپرس باعث کام دل اسیر مپرس
نداشت روی توقع نکرده کار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
سبزه ما کی ز برق خرمنی اندیشه داشت
گر دمید از آب حیوان آتشی در ریشه داشت
در شکست توبه کار عشرت ما شد درست
آسمان ما را گرفتار طلسم شیشه داشت
کوهکن در زیر بار ننگ مزدوری نبود
خونبهای صد چو خسرو از شرار تیشه داشت
دوش زاهد را چو ساغر اختیار از دست رفت
زان ید بیضا که می در آستین شیشه داشت
از نگاه گرم فهمیدم که با من چشم او
باده بد مستیی در ساغر اندیشه داشت
چون کنم با طعنه دشمن که کوه سخت جان
صد جراحت بر دل از تیغ زبان تیشه داشت
بهره ور می شد ز گوهرهای نظم خود اسیر
گر طریق این سخنور زان شاعر پیشه داشت
گر دمید از آب حیوان آتشی در ریشه داشت
در شکست توبه کار عشرت ما شد درست
آسمان ما را گرفتار طلسم شیشه داشت
کوهکن در زیر بار ننگ مزدوری نبود
خونبهای صد چو خسرو از شرار تیشه داشت
دوش زاهد را چو ساغر اختیار از دست رفت
زان ید بیضا که می در آستین شیشه داشت
از نگاه گرم فهمیدم که با من چشم او
باده بد مستیی در ساغر اندیشه داشت
چون کنم با طعنه دشمن که کوه سخت جان
صد جراحت بر دل از تیغ زبان تیشه داشت
بهره ور می شد ز گوهرهای نظم خود اسیر
گر طریق این سخنور زان شاعر پیشه داشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
تا کی از شام جدایی ماجرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
دیده ام یک مژه آرام به خوابی ننوشت
که خیالی به دلم حکم عتابی ننوشت
دفتر عمر سپردیم به بی پروایی
جمع و خرج دو جهان را به حسابی ننوشت
سخن عاشق دیوانه چه گفتن دارد
نیست طفلی که در این مسئله بابی ننوشت
ثبت دل ساخت سروش نفس هر که شنید
نام ما بود که بر پشت کتابی ننوشت
دلم از دیدن مکتوب تو جان کرد نثار
بی تکلف چه خوشاینده جوابی ننوشت
دل بیدرد من اوقات جنون ضایع کرد
نیست بحری که به هر موج حبابی ننوشت
کسی از شرع ملامت نشد آگاه اسیر
که به دیوانه سؤالی و جوابی ننوشت
که خیالی به دلم حکم عتابی ننوشت
دفتر عمر سپردیم به بی پروایی
جمع و خرج دو جهان را به حسابی ننوشت
سخن عاشق دیوانه چه گفتن دارد
نیست طفلی که در این مسئله بابی ننوشت
ثبت دل ساخت سروش نفس هر که شنید
نام ما بود که بر پشت کتابی ننوشت
دلم از دیدن مکتوب تو جان کرد نثار
بی تکلف چه خوشاینده جوابی ننوشت
دل بیدرد من اوقات جنون ضایع کرد
نیست بحری که به هر موج حبابی ننوشت
کسی از شرع ملامت نشد آگاه اسیر
که به دیوانه سؤالی و جوابی ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
قرب شاهان بی صدف کی گوهر شهوار یافت
از ریاضتهای زندان دولت بیدار یافت
دل چو طفلان از شعف با توبه بازی می کند
غنچه رنگینی از گلزار استغفار یافت
گرد عالم گشت مجنون جای آسایش ندید
سایه خاری در این صحرای ناهموار یافت
کرد از پرواز ابر تندرو خود را سبک
بحر از تمکین لنگر عزت سرشار یافت
شعله هوشانند استعداد رنگین می خرند
بی سواد دل به درگاه جنون کی بار یافت؟
نیست بی اجر اضطراب غوص و زندان صدف
تا گهر را آب شد دل دیده بیدار یافت
دیده یعقوب را بر روی یوسف بازدید
روزگار از همت عاشق نظر بسیار یافت
زلف او غافل عنانگیر دل دیوانه شد
خواست زنجیری شبی پیدا کند زنار یافت
در ره آوارگی دیوانه نقصانی نکرد
سرزمین دلکشی از سایه هر خار یافت
می رود در سایه اقبال خیز گردباد
هر که در صحرا دل از شوق سبکرفتار یافت
از غبار خاطر عاشق زمین اندوخت گنج
آسمان از اشک سرشار که این مقدار یافت
نیست بی رخصت غبار ما چمن پیرا اسیر
جنبش مژگانی از خار سر دیوار یافت
از ریاضتهای زندان دولت بیدار یافت
دل چو طفلان از شعف با توبه بازی می کند
غنچه رنگینی از گلزار استغفار یافت
گرد عالم گشت مجنون جای آسایش ندید
سایه خاری در این صحرای ناهموار یافت
کرد از پرواز ابر تندرو خود را سبک
بحر از تمکین لنگر عزت سرشار یافت
شعله هوشانند استعداد رنگین می خرند
بی سواد دل به درگاه جنون کی بار یافت؟
نیست بی اجر اضطراب غوص و زندان صدف
تا گهر را آب شد دل دیده بیدار یافت
دیده یعقوب را بر روی یوسف بازدید
روزگار از همت عاشق نظر بسیار یافت
زلف او غافل عنانگیر دل دیوانه شد
خواست زنجیری شبی پیدا کند زنار یافت
در ره آوارگی دیوانه نقصانی نکرد
سرزمین دلکشی از سایه هر خار یافت
می رود در سایه اقبال خیز گردباد
هر که در صحرا دل از شوق سبکرفتار یافت
از غبار خاطر عاشق زمین اندوخت گنج
آسمان از اشک سرشار که این مقدار یافت
نیست بی رخصت غبار ما چمن پیرا اسیر
جنبش مژگانی از خار سر دیوار یافت