عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
چشم بدخو چون هجوم آورد طاقت خوشنماست
چون غضب شمشیرکین بندد مروت خوشنماست
پیر خود بار اطاعت برده بر دوش غرور
از جوانان خجالت پیشه طاعت خوشنماست
رستمی در گفتگو با خصم عاجز کیش نیست
دست داری حرف عجز آمیز جرأت خوشنماست
چون شود بیدار کارش بیش می آید ز دست
جوهر شمشیر را خواب فراغت خوشنماست
صبح چون شد هرکسی و جرأت بازوی خویش
شام هیجا خصم را با خصم الفت خوشنماست
صبح صادق خضر این عصر است و موسی آفتاب
در صف روشندلان عهد اخوت خوشنماست
دوستانی را که با هم سینه صافی کرده اند
در میان جنگ ایمای محبت خوشنماست
از تغافل پیشه ای کی شکوه می ورزد اسیر
هر چه می آید از آن خصم مروت خوشنماست
چون غضب شمشیرکین بندد مروت خوشنماست
پیر خود بار اطاعت برده بر دوش غرور
از جوانان خجالت پیشه طاعت خوشنماست
رستمی در گفتگو با خصم عاجز کیش نیست
دست داری حرف عجز آمیز جرأت خوشنماست
چون شود بیدار کارش بیش می آید ز دست
جوهر شمشیر را خواب فراغت خوشنماست
صبح چون شد هرکسی و جرأت بازوی خویش
شام هیجا خصم را با خصم الفت خوشنماست
صبح صادق خضر این عصر است و موسی آفتاب
در صف روشندلان عهد اخوت خوشنماست
دوستانی را که با هم سینه صافی کرده اند
در میان جنگ ایمای محبت خوشنماست
از تغافل پیشه ای کی شکوه می ورزد اسیر
هر چه می آید از آن خصم مروت خوشنماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
فتادگی ثمر نخل سرفرازی ماست
خزان یاس گل باغ بی نیازی ماست
به زیر تیغ تو بی اختیار می رقصیم
ز سرگذشتگی ما کمینه بازی ماست
نظر به دیده پاک است ابر رحمت را
چو قطره دامن تر جامه نمازی ماست
نگاه گرم تو در عالم آرزو نگذاشت
تغافل است که در فکر کارسازی ماست
چو ذره همسفر آفتاب خود شده ایم
اسیر باد صبا داغ برق تازی ماست
خزان یاس گل باغ بی نیازی ماست
به زیر تیغ تو بی اختیار می رقصیم
ز سرگذشتگی ما کمینه بازی ماست
نظر به دیده پاک است ابر رحمت را
چو قطره دامن تر جامه نمازی ماست
نگاه گرم تو در عالم آرزو نگذاشت
تغافل است که در فکر کارسازی ماست
چو ذره همسفر آفتاب خود شده ایم
اسیر باد صبا داغ برق تازی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
درد دل گفتن همین تنها نه در ناگفتن است
رازدانان را حکایت حرف بیجا گفتن است
دعوی فهمیدگی را حاجت اثبات نیست
معنی پیچیده را لطف بیان ناگفتن است؟
گفتگوها طره مطلب پریشان کردن است
حرف نافهمیده را معنی همین وا گفتن است
معنی توحید خاموشی است یا اقرار عجز
حجت و برهان دو کج بحثند از ما گفتن است
پیچ و تاب تابه را در گوش ماهی گفته موج
گر غرض حرف مآل حرص رسوا گفتن است
در لباس دشمنی هم می تپد در خون خویش
هر که را تیغ عداوت عیب ما نا گفتن است
آتش شوقم نشاید شد اسیر از کوی دوست
پر گشودن درس گمنامی به عنقا گفتن است
رازدانان را حکایت حرف بیجا گفتن است
دعوی فهمیدگی را حاجت اثبات نیست
معنی پیچیده را لطف بیان ناگفتن است؟
گفتگوها طره مطلب پریشان کردن است
حرف نافهمیده را معنی همین وا گفتن است
معنی توحید خاموشی است یا اقرار عجز
حجت و برهان دو کج بحثند از ما گفتن است
پیچ و تاب تابه را در گوش ماهی گفته موج
گر غرض حرف مآل حرص رسوا گفتن است
در لباس دشمنی هم می تپد در خون خویش
هر که را تیغ عداوت عیب ما نا گفتن است
آتش شوقم نشاید شد اسیر از کوی دوست
پر گشودن درس گمنامی به عنقا گفتن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به حرف لب نگشودن رسایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
هوس زغنچه گوهر گلاب می گیرد
چه شد مرا ز لب او گدایی سخن است
طراوت چمن سبزه نگاه غزال
نسیم گلشن وحشی ادایی سخن است
شمیم وحشی گلزار تازه الحانی
غبار رهگذر عطرسایی سخن است
ز یک پیاله گلاب و شراب می نوشند
سخن یکی است سخن در جدایی سخن است
شکستگی بجز این در سخن نمی باشد
اگر بیان ادا مومیایی سخن است
ز یک ریاض یکی گل برد یکی ریحان
اگر میان دو کس آشنایی سخن است
برای خاطر بلبل ندیده سایه گل
کسی که در چمن دلگشایی سخن است
توان شناخت ز یک لفظ یک جهان ساغر
کسی نگفت که معنی کجایی سخن است
به لطف حرف کسان تازه کردن معنی
نمک حرامی خوان گدایی سخن است
گلی که بر چمن آفتاب می خندد
اسیر شهرت مردم کیایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
هوس زغنچه گوهر گلاب می گیرد
چه شد مرا ز لب او گدایی سخن است
طراوت چمن سبزه نگاه غزال
نسیم گلشن وحشی ادایی سخن است
شمیم وحشی گلزار تازه الحانی
غبار رهگذر عطرسایی سخن است
ز یک پیاله گلاب و شراب می نوشند
سخن یکی است سخن در جدایی سخن است
شکستگی بجز این در سخن نمی باشد
اگر بیان ادا مومیایی سخن است
ز یک ریاض یکی گل برد یکی ریحان
اگر میان دو کس آشنایی سخن است
برای خاطر بلبل ندیده سایه گل
کسی که در چمن دلگشایی سخن است
توان شناخت ز یک لفظ یک جهان ساغر
کسی نگفت که معنی کجایی سخن است
به لطف حرف کسان تازه کردن معنی
نمک حرامی خوان گدایی سخن است
گلی که بر چمن آفتاب می خندد
اسیر شهرت مردم کیایی سخن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
امتحان خلق دل پامال سودا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دیوانه گر به دل غم دنیا شمرده است
از موج کیسه زر دنیا شمرده است؟
فرد حسابی از دل ما می توان گرفت
بی دخل و خرج ترک تمنا شمرده است
ننگ حساب دفتر دانش چرا کشد
دیوانه ای که تا پر عنقا شمرده است
اشک از غبار خاطر من در کنار بحر
ریگ روان به دامن صحرا شمرده است
دیوانه هرزه در پی رسوایی خود است
دل از نصیحتم چه بدیها شمرده است
شب انجم و صباح گل و لاله بهر تو
هر چیز هر که داشته یکجا شمرده است
دریا ز جوش گوهر رازت لبالب است
هر جا که موج چون نفس ما شمرده است
دیوانه قلمرو سرگشتگی اسیر
از سنگ ریزه عقد ثریا شمرده است
از موج کیسه زر دنیا شمرده است؟
فرد حسابی از دل ما می توان گرفت
بی دخل و خرج ترک تمنا شمرده است
ننگ حساب دفتر دانش چرا کشد
دیوانه ای که تا پر عنقا شمرده است
اشک از غبار خاطر من در کنار بحر
ریگ روان به دامن صحرا شمرده است
دیوانه هرزه در پی رسوایی خود است
دل از نصیحتم چه بدیها شمرده است
شب انجم و صباح گل و لاله بهر تو
هر چیز هر که داشته یکجا شمرده است
دریا ز جوش گوهر رازت لبالب است
هر جا که موج چون نفس ما شمرده است
دیوانه قلمرو سرگشتگی اسیر
از سنگ ریزه عقد ثریا شمرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
به دور ما نگه مشفقانه را چه شده است
به قحط سال تمنا خزانه را چه شده است
چرا زحرف لبت جان به گفتگو ندهم
نجابت گهر این ترانه را چه شده است
ز جلوه در و دیوار خنده می بارد
ستم ظریفی شوخ زمانه را چه شده است
رسیده از ندمیدن بهار ما به بهار
ز ریشه دود برآورده دانه را چه شده است
تو از کجا و شکایت ز روزگار کجا
اسیر حوصله عاقلانه را چه شده است
به قحط سال تمنا خزانه را چه شده است
چرا زحرف لبت جان به گفتگو ندهم
نجابت گهر این ترانه را چه شده است
ز جلوه در و دیوار خنده می بارد
ستم ظریفی شوخ زمانه را چه شده است
رسیده از ندمیدن بهار ما به بهار
ز ریشه دود برآورده دانه را چه شده است
تو از کجا و شکایت ز روزگار کجا
اسیر حوصله عاقلانه را چه شده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تا غم نبوده خاطر خرم نبوده است
زخم آنقدر نبوده که مرهم نبوده است
از باغبان چه دیده گل آرزوی ما
درگلشنی شکفته که شبنم نبوده است
بی توشه از قلمرو احسان گذشته ایم
این سایه هرگز از سر ما کم نبوده است
با دانه بهشت چه سازد ندیده دام
جایی بهشت بوده که آدم نبوده است
رشکم گداخت در چمن وصل او اسیر
گویا دلی شکفته که بی غم نبوده است
زخم آنقدر نبوده که مرهم نبوده است
از باغبان چه دیده گل آرزوی ما
درگلشنی شکفته که شبنم نبوده است
بی توشه از قلمرو احسان گذشته ایم
این سایه هرگز از سر ما کم نبوده است
با دانه بهشت چه سازد ندیده دام
جایی بهشت بوده که آدم نبوده است
رشکم گداخت در چمن وصل او اسیر
گویا دلی شکفته که بی غم نبوده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی سبزه نوبهار ندانم چکاره است
معشوق ریش دار بهشت نظاره است!
روشن سواد دیده کند فهم مصرعم
عالم تمام یک جگر پاره پاره است
چشم دلم همیشه به سوی تو می جهد
گر خواب رفته سبحه صد استخاره است
نومیدی تمام امید تمام ما
بیچارگی کلید درگنج چاره است
از هر پیاله لذت سرشار گل کند
با دوست می بنوش که عمر دوباره است
معشوق ریش دار بهشت نظاره است!
روشن سواد دیده کند فهم مصرعم
عالم تمام یک جگر پاره پاره است
چشم دلم همیشه به سوی تو می جهد
گر خواب رفته سبحه صد استخاره است
نومیدی تمام امید تمام ما
بیچارگی کلید درگنج چاره است
از هر پیاله لذت سرشار گل کند
با دوست می بنوش که عمر دوباره است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نظر به جوهر اصلی نه زشت مکتسبی است
که عیب زاده تصحیف باده عنبی است
فزود کام دل ما ز نا امیدی ما
فروغ گوهر عاشق زلال تشنه لبی است
شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ماست
گواه نسبت خارا و شیشه حلبی است
ز جوش آینه باده صاف می گردد
کمال رتبه عاشق ز اوج بی ادبی است
غبار آیینه ما بهار خاطر ماست
گل شکفته گل باغ آرزو طلبی است
هزار زخم نمایان به حسرت ارزانی
علاج زخم نهان خنده های زیر لبی است
مشو زدولت بیدار ناامید اسیر
کلید قفل اثر با دعای نیمشبی است
که عیب زاده تصحیف باده عنبی است
فزود کام دل ما ز نا امیدی ما
فروغ گوهر عاشق زلال تشنه لبی است
شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ماست
گواه نسبت خارا و شیشه حلبی است
ز جوش آینه باده صاف می گردد
کمال رتبه عاشق ز اوج بی ادبی است
غبار آیینه ما بهار خاطر ماست
گل شکفته گل باغ آرزو طلبی است
هزار زخم نمایان به حسرت ارزانی
علاج زخم نهان خنده های زیر لبی است
مشو زدولت بیدار ناامید اسیر
کلید قفل اثر با دعای نیمشبی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
خیال دام و قفس انتظار آزادی است
به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
شکار تشنه لبم جان فدای صیادی
که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است
کدام عقده گشاید به ناخن پرواز
گره به کار زدن پود و تار آزادی است
چگونه وحشی دام تو را شکار کند
به دام خویش فتادن شکار آزادی است
نفس کشیدنش از راه می برد بیرون
غبار دشت هوس شرمسار آزادی است
چو دل تپید به پرواز می کشد سر و کار
محبت آینه روزگار آزادی است
هوس گداخته گردش به باد هم نرود
کسی که خوار وفا گشت خوار آزادی است
تبسم گل بعد از بهار شوخ تر است
تسلی دل خجلت شعار آزادی است
ز باغ حسن نچیدی گلی چه می دانی
که صیدگاه محبت حصار آزادی است
اسیر و الفت دیرینه گرفتاری
ز دام هر که گریزد غبار آزادی است
به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
شکار تشنه لبم جان فدای صیادی
که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است
کدام عقده گشاید به ناخن پرواز
گره به کار زدن پود و تار آزادی است
چگونه وحشی دام تو را شکار کند
به دام خویش فتادن شکار آزادی است
نفس کشیدنش از راه می برد بیرون
غبار دشت هوس شرمسار آزادی است
چو دل تپید به پرواز می کشد سر و کار
محبت آینه روزگار آزادی است
هوس گداخته گردش به باد هم نرود
کسی که خوار وفا گشت خوار آزادی است
تبسم گل بعد از بهار شوخ تر است
تسلی دل خجلت شعار آزادی است
ز باغ حسن نچیدی گلی چه می دانی
که صیدگاه محبت حصار آزادی است
اسیر و الفت دیرینه گرفتاری
ز دام هر که گریزد غبار آزادی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
داری تمام عالم اگر آشنا یکی است
از توست هر چه خواهی اگر مدعا یکی است
آیینه دار تفرقه باشد حضور دل
صد جلوه بیش و ساغر گیتی نما یکی است
در آب و خاک میکده دل دویی مباد
درد ته پیاله و صاف وفا یکی است
داریم قاتلی که ز یاد خرام او
گرد خرابه دل و آب بقا یکی است
در دانه تو دید فلک پاک گوهری
هر چند سعی کامل نشو و نما یکی است
گر چشم پاک هست ز آلودگی چه باک
نور چراغ مسجد و میخانه ها یکی است
پرواز خنده گل شوخ هوای کیست
زلف پری و جلوه بال هما یکی است
گر عیب از هنر نشناسیم دور نیست
صد رنگ جلوه هست که در چشم ما یکی است
گلدسته حواس ز یک رشته بسته اند
داری دل درست اگر مدعا یکی است
آسوده باش اسیر که از فیض یکدلی
تأثیر آب و آتش و خاک و هوا یکی است
از توست هر چه خواهی اگر مدعا یکی است
آیینه دار تفرقه باشد حضور دل
صد جلوه بیش و ساغر گیتی نما یکی است
در آب و خاک میکده دل دویی مباد
درد ته پیاله و صاف وفا یکی است
داریم قاتلی که ز یاد خرام او
گرد خرابه دل و آب بقا یکی است
در دانه تو دید فلک پاک گوهری
هر چند سعی کامل نشو و نما یکی است
گر چشم پاک هست ز آلودگی چه باک
نور چراغ مسجد و میخانه ها یکی است
پرواز خنده گل شوخ هوای کیست
زلف پری و جلوه بال هما یکی است
گر عیب از هنر نشناسیم دور نیست
صد رنگ جلوه هست که در چشم ما یکی است
گلدسته حواس ز یک رشته بسته اند
داری دل درست اگر مدعا یکی است
آسوده باش اسیر که از فیض یکدلی
تأثیر آب و آتش و خاک و هوا یکی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
در تماشای تو هر چشمی دلی است
پاکی بینش قمار مشکلی است
هست برما بی بری چون بید بار
شهرت بیحاصلی هم حاصلی است
آرزوی منصب دنیا بلاست
قطره را هر موج امید ساحلی است
با نظر تنگی بود دنیا فراخ
مور را هر نقش پا سرمنزلی است
تشنه را هر سایه ای سرچشمه ای
شوق را هر رهزنی صاحبدلی است
اعتقادت نیست گر ناقص اسیر
خواب هر گمراه سعی کاملی است
پاکی بینش قمار مشکلی است
هست برما بی بری چون بید بار
شهرت بیحاصلی هم حاصلی است
آرزوی منصب دنیا بلاست
قطره را هر موج امید ساحلی است
با نظر تنگی بود دنیا فراخ
مور را هر نقش پا سرمنزلی است
تشنه را هر سایه ای سرچشمه ای
شوق را هر رهزنی صاحبدلی است
اعتقادت نیست گر ناقص اسیر
خواب هر گمراه سعی کاملی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خموشیها عجب شیرین زبانی است
لب کم حرف رنگین داستانی است
سر هر خار این صحرای خونخوار
نشان بیرق صاحبقرانی است
اشارتهای مدهوش زمانه
تغافلهای خاموش بیانی است
میندیش از خم بازوی سرکش
خدنگ هر کج اندیشی کمانی است
چه پرسی از دیار خاکساری
گل هر سرزمینی آسمانی است
شب و روز و مه و سالش بهار است
کدوی باده پیر دل جوانی است
اسیر عشق را در وادی شوق
زهر گامی پیامی آسمانی است
لب کم حرف رنگین داستانی است
سر هر خار این صحرای خونخوار
نشان بیرق صاحبقرانی است
اشارتهای مدهوش زمانه
تغافلهای خاموش بیانی است
میندیش از خم بازوی سرکش
خدنگ هر کج اندیشی کمانی است
چه پرسی از دیار خاکساری
گل هر سرزمینی آسمانی است
شب و روز و مه و سالش بهار است
کدوی باده پیر دل جوانی است
اسیر عشق را در وادی شوق
زهر گامی پیامی آسمانی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بهار عمر و نوروز جوانی است
دریغا قحط سال شادمانی است
دلی دارم که هیچش یاد من نیست
ز بس مشغول غمهای نهانی است
ز فیض عشق شیرین کوهکن را
شرار تیشه گنج خسروانی است
طلب کرده است جان را از من امروز
خدنگ آن کمان ابرو نشانی است
مشو ای عندلیب از غنچه غافل
که طفلی در کمال خرده دانی است
اسیر عشق را در پیش جانان
کجا یارای حرف و همزبانی است
دریغا قحط سال شادمانی است
دلی دارم که هیچش یاد من نیست
ز بس مشغول غمهای نهانی است
ز فیض عشق شیرین کوهکن را
شرار تیشه گنج خسروانی است
طلب کرده است جان را از من امروز
خدنگ آن کمان ابرو نشانی است
مشو ای عندلیب از غنچه غافل
که طفلی در کمال خرده دانی است
اسیر عشق را در پیش جانان
کجا یارای حرف و همزبانی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
شادیم از دلی که شکستن عیار اوست
داریم عالمی که خرابی حصار اوست
خالی ز رنگ و بوی گلستان عشق نیست
هستی و نیستی که خزان و بهار اوست
عالم خراب فتنه یک جلوه بیش نیست
هر کس که هست چشم به راه غبار اوست
نور چراغ دیده دیر و حرم یکی است
گر پرتو از دو خانه دهد روی کار اوست
رونق فزای حسن بود عشق خاکسار
شادیم از اینکه خواری ما اعتبار اوست
می گوید از زبان که گذشتم ز یار اسیر
تا در دلش چه می گذرد کار و بار اوست
داریم عالمی که خرابی حصار اوست
خالی ز رنگ و بوی گلستان عشق نیست
هستی و نیستی که خزان و بهار اوست
عالم خراب فتنه یک جلوه بیش نیست
هر کس که هست چشم به راه غبار اوست
نور چراغ دیده دیر و حرم یکی است
گر پرتو از دو خانه دهد روی کار اوست
رونق فزای حسن بود عشق خاکسار
شادیم از اینکه خواری ما اعتبار اوست
می گوید از زبان که گذشتم ز یار اسیر
تا در دلش چه می گذرد کار و بار اوست