عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
خون بود دل که لذت درد نهان شناخت
این غنچه قطره بود که رنگ جنان شناخت
آیینه است پرتو شمع مزار من
در خواب هم خیال تو را می توان شناخت
دارد نقیض گیری عاشق سرایتی؟
حسن یقین من ز دل بدگمان شناخت
پیداست از جبین عدم عشق پرده سوز
این باده را ز شیشه خارا توان شناخت
شب خوابش از فسانه قتلم ربوده بود
روزم ز اظطراب دل پاسبان شناخت
روزی کتابخانه غفلت گشود دل
تعبیر خواب الفت اهل جهان شناخت
در پیش پای پرتو خورشید برنخاست
گردی که جای خویش در آن آستان شناخت
رنگ گل و فروغ می و لعل یار شد
هر کس که قدر خویش چو آب روان شناخت
گردی که شبنم گل این سرزمین نشد
کی قرب مهر و منزلت آسمان شناخت
خوابی که می برد به ره شوق راحت است
دیوانه قدر بستر ریگ روان شناخت
حرز یقین به وسوسه دیدم که شد اسیر
موری که گرد بیدلی کاروان شناخت؟
پرواز هرزه راه به منزل نمی برد
کی تیر بی سراغ محبت نشان شناخت
هر دل که در ریاض وفا مست خواب شد
کی لذت صبوحی این گلستان شناخت
از سیر باغ و بادیه حاصل نمی برد
هرکس که گردباد ز سرو روان شناخت؟
در خواب دید آینه عکس مراد من
خود را اسیر محرم راز نهان شناخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ز گر مخوییت آتش ز لاله زار گریخت
ز زهر چشم تو صیاد از شکار گریخت
مگر به گردش چشم تو سال عاشق گشت
که عید ناشده امسال او به پار گریخت
رمیده شهر به صحرا ز دل تپیدن من
به این امید که پرسد کسی چکار گریخت؟
تپیدن دلی از بیقراریم گل کرد
که رنگ وعده ز سیمای انتظار گریخت
هنر گداخته بودش زخلعت رنگین
گهر زشرم به دامان کوهسار گریخت
وطن شناس شوم شاید از دیار غریب
شمیم گل زخجالت به خارزار گریخت
مگو شرار چرا شد به سنگ خاره نهان
ز شوخی نفس سرد روزگار گریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دلی ز دور به صد رنگ می نمایندت
چو آب گشت دلت سنگ می نمایندت
تو مست باده نیرنگ و مطربان پرکار
چه نغمه ها ز یک آهنگ می نمایندت
توکل تو بلند است و آرزو فربه
قبای فقر از آن تنگ می نمایندت
دلت چو سخت ستم شد به اشک مظلومان
حباب را گره سنگ می نمایندت؟
خبر زخویش نداری و ساقیان فریب
هزار جلوه به یکرنگ می نمایندت
چه وصله ها زده صحرا به چاک خرقه فقر
ز بخیه کاری فرسنگ می نمایندت؟
اسیر سایه خمهای باده در مستی
نشان مسند و اورنگ می نمایندت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صفحه افلاک سرلوح کتاب غفلت است
نسخه ایام طومار حساب غفلت است
می توان گلهای رنگین چید از بزم جهان
ذره تا خورشید سرمست شراب غفلت است
پرسش بیدار دل توفیق آگاهی بس است
محشر صاحبدلان تعبیر خواب غفلت است
محو دنیا اتحاد صورت و معنی ندید
در نظر آیینه اعمی را کتاب غفلت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بلبل بیا که ناله ارزان غنیمت است
ابر بهار و صحبت یاران غنیمت است
از هر لبی نوای دگر می توان شنید
تعبیر خوابهای پریشان غنیمت است
عمر عزیز کینه عبث می رود به باد
فرصت غنیمت است عزیزان غنیمت است
گلبازی اشاره و ایما شکفته تر
در سنگلاخ سیر گلستان غنیمت است
یک جلوه مهربانی احباب و صد بهار
از ابر خشک شوخی باران غنیمت است
هر یک طراز جیب و کناری است گل بچین
گلهای خیر صحبت یاران غنیمت است؟
هر یک خدیو دهری و هریک امام شهر
وحشت بیا که الفت ایشان غنیمت است
راه گریز هیچ ندانی خوش است اسیر
بودن در این مجادله نادان غنیمت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
نه همین دام و نه دانه بسیار است
در هوا آشیانه بسیار است
لب خاموش و خلق بدنامند
گفتگو پر بهانه بسیار است
راستیها به کیش پیر جنون
یک کمان را دو خانه بسیار است
خون خود ریختن مروت نیست
خلق را هم بهانه بسیار است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
گر به دست آید گل داغ از گلستان خوشتر است
بر خورد گر زخم ناسور از نمکدان خوشتر است
در نظر حسن پری دارد تماشای نهان
وادی حسرت ز طرف نرگسستان خوشتر است
می کند چون نقش پای دل گلی در آستین
جاده شوق از خیابان گلستان خوشتر است
بستر ریگ روان همراه داری منعمی
خواب اگر آید به دامان بیابان خوشتر است
گر چه دارد قطره نیسان گهر در آستین
سنگ اگر بارند بر دیوانه طفلان خوشتر است
هر بیابانی که جولان غزالی دیده است
سایه خارش به چشم ما ز مژگان خوشتر است
گفتگو در پرده کردن صد طرف دارد اسیر
پیش من از یار عریان حرف عریان خوشتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
موم شمع کشته از دل چون شد آهن بهتر است
خانه زاد شوخ از فرزند بودن بهتر است
برق تازان را غبار اینجا حصار آهن است
گر شوی در نیستی پنهان ز جوشن بهتر است
بهتر از صد دل وفای تازه یک جو از قدیم
جمله عالم دوست باش آن دوست دشمن بهتر است؟
روی آسایش نبیند دست از دست سنان
پیچ و تاب مار از تار فلاخن بهتر است؟
جلوه ای در کار عالم کرده (از) پرگار من
خار با گل می کند دعوی که از من بهتر است
اینقدر هم بس که رنگ سوختن دارد اسیر
در نظر خاکستر گلخن ز گلشن بهتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هر نفس جزو پریشان کتاب دیگر است
هر خراش سینه بیت انتخاب دیگر است
دشت را دریا کند اشک نفس دزدیدگان
نقش هر پایی در این دریا حباب دیگر است
ما فلک سیریم از ما دوری منزل مپرس
جلوه ریگ روان تعبیر خواب دیگر است
تا نسیمی هست از گلزار بیرون کی روند
بهر مستان بوی گل دود کباب دیگر است
تا نفس را می شمارد سبحه ریگ روان
در ره دل هر قدم پای حساب دیگر است؟
شش جهت را از غبار جلوه آیین بسته اند
ذره ای هر جا که دیدم آفتاب دیگر است
گردش چشم سیاهش را نشانی هست اسیر
هر تغافل خنده حاضر جواب دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نکنی صید یقینی به گمانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
شمشیر عشق را نمک شرم جوهر است
تا گریه پردگی نشود خنده جوهر است؟
این صوت وجد صوفی حق ناشناس ما
تکرارهای لال و سرافشاندن کر است
روشندلی ز پرتو آزادگان طلب
آیینه زنده کرده نام سکندر است
شهرت به گرد آبله پا نمی رسد
عنقای عشق را دل دیوانه بهتر است
موج اجابت از دل ما جوش می زند
سرچشمه قبول دعا دیده تر است
می سوزم از خیال قدی دور چشم بد
گرد مزارم از پر پرواز بهتر است
دیوانگی غبار مرا می دهد به باد
اکسیر بی نشانی من کیمیاگر است
یک حرف بیش نیست ز تفسیر رازها
معنی یکی است گر چه عبارت مکرر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
گرد راه تو جلوه پرداز است
سر کویت قلمرو ناز است
دل هر ذره عالم معنی است
سر هر خار گلشن راز است
راحت مرد در سبکروحی است
برق را آشیانه پرواز است
همه عالم قلمرو فیض است
در به رویت ز شش جهت باز است
راه دارد به دیده همه کس
نگهش نور چشم اعجاز است
خجلت اضطراب می کشدم
داد از دست دل که غماز است
داردم در طلسم شیشه اسیر
چشم مست قدح فسونساز است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
همه روی زمین خطرناک است
کهکشان نیز دام افلاک است
باده نوشان بزم حیرت را
جام لبریز دیده پاک است
بسکه صاحبدلان غبار شدند
خرمن آسمان تل خاک است
هر کجا عشق ناخدا باشد
کشتی نوح سینه چاک است
اشک اخگر چکد ز دیده صبح
آفتابش هنوز بیباک است
آب گردد چو آبگینه گداخت
در دو عالم حساب دل پاک است
چاره عشق نیست جز تسلیم
جلوه ها محو دیده نمناک است؟
دل نظاره چون نگردد آب
بستر خواب شعله خاشاک است
ناز می بالد از گداز و نیاز
جوهر تیغ شعله خاشاک است
بحر هم عرصه گاه جولانی است
قطره صید است و موج فتراک است
الفت درد با تحمل اسیر
اختلاط شراب و تریاک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هستی و نیستی آیینه دیدار دل است
دو جهان یک شرر از گرمی بازار دل است
بیشتر از همه اسباب تجمل دارم
مایه حشمت من حسرت بسیار دل است
بستر راحت من گشته خیال نگهی
خواب آسایشم از دیده بیدار دل است
هر چه می گویی از آن کاسه سیه می آید
دستبردی که نباید ز فلک کار دل است
عندلیبی است خموشی که نفس پرداز است
یاد پیکان تو با غنچه گلزار دل است
هر چه از خاطر ما رفته سبق دانی ماست
صفحه ساده ما نسخه اسرار دل است
آب حیوان که به خضر اینهمه منت دارد
درد ته جرعه ای از ساغر سرشار دل است
روشن از دولت بیدار ابد چشمت اسیر
دل خریدار تو و دیده خریدار دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
توفیق زاده نظر پاک من دل است
شمع چمن فریب سر خاک من دل است
از ترکتاز شعله قدان بیش از این مپرس
چیزی که مانده از خس و خاشاک من دل است
باغ من است و چشم من است و چراغ من
صهبای من پیاله من،تاک من دل است
هر اضطرابش آینه جان عالمی است
خورشید و ماه و انجم و افلاک من دل است
آیینه دار غفلت و مشاطه شعور
اکسیر ساده لوحی ادراک من دل است
فیض اثر دعای سحر گلشن نظر
صید مراد دل (و) فتراک من دل است
دنیا و آخرت نفس صبح و شام او
گلشن طراز دیده نمناک من دل است
تا یاد یار گلشن اندیشه است اسیر
آیینه دار خاطر غمناک من دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون محبت جوش باطن زد فراغت مشکل است
مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است
کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم
الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است
باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی
فاش می گویم به یاران با من الفت مشکل است
سینه صافی اولین حرف کتاب دوستی است
دوستان مزد خجالتها عبارت مشکل است
مستی و شور جنون و عشق و استغنای یار
عاقلان دیوانه ما را نصیحت مشکل است
مو به مویم می کند پرواز استیلای شوق
بستنم چون ذره در زنجیر طاقت مشکل است
از اسیر ای باغبان گلهای رعنا را بگو
خار خجلت در جگر لاف نزاکت مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
آن چهره که خورشید غلام است کدام است
آن صبح که مشاطه شام است کدام است
دریوزه یک مسئله مشکلم این است
طفلی که در ارشاد تمام است کدام است
ای باده کشان مطلب دیوانه سؤالی است
آن می که حلال است و حرام است کدام است
سروی که بود سایه او تاج سرما
تا چند بپرسید کدام است کدام است
دیوانه اسیر تو سراسیمه حیرت
آن جلوه کز او کار به کام است کدام است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
تسلیم اسیر سلسله انقیاد ماست
هر چیز بر مراد نباشد مراد ماست
ما خانه زاد مطلب دیرینه خودیم
مطلب چو دیر پیر شود خانه زاد ماست؟
ما را به خواب کردن ساعت چه احتیاج
بیش از ستاره گردش گردون به یاد ماست
پروانه برون شبستان کثرتیم
وحدت چراغ انجمن اعتقاد ماست
صید اسیر سلسله خواهش توایم
هر چیز بر مراد تو باشد مراد ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
پیش سامان سرشکم مایه دریا کم است
بهر طغیان جنونم وسعت صحرا کم است
هر چه بینی پرتوی از حسن عالمگیر اوست
جلوه بسیار است اما دیده بینا کم است
گر شراب کم دهد ساقی گناه ظرف توست
ورنه در میخانه توفیق که از مینا کم است
خانه بر دوشی نمی داند چو عاشق گردباد
هرزه گردی همچو او در دامن صحرا کم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
حرف بی صرفه و بیتابی اظهار کم است
بوی این باده پر و ساغر سرشار کم است
خاطر چاره گران زحمت درمان می شد
من و آن درد که در عهد تو بسیار کم است
ای دل از دست تو آخر به جلا خواهم زد
چه بگویم که در اقلیم سخن عار کم است
من هم از شوخی پرواز گلی می چیدم
چه کنم خنده بیدردی گلزار کم است
شیشه ام بوی گلاب از گل سنگی نکشید
دل چه منت کشد از عیش چو آزار کم است
منت از غیرت بی مطلبیش می سوزد
به گرانقدری دیوانه سبکسار کم است
شده آیینه این بی خبران عیش جهان
باده آن زور ندارد دل هشیار کم است
گشت پامال تماشا دل و حسرت باقی است
سوخت بازار و همان گرمی بازار کم است
سرو از تربیت سایه گل خاست اسیر
سفر نشو و نما بی تعب خار کم است