عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دل سرمست من آن نیست که باهوش آید
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد
عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید
بجز آن کایم و در پای غلامان افتم
چه غلامی ز من بیتن و بیتوش آید؟
شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست
اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید
مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم
ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند
هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید
بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟
بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو
همه تحصیل که کردیم فراموش آید
بید با قامت رعنای چنان شرط آنست
که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک
کان چنان صید به دام من مدهوش آید
اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در
پیش لعل لب گویای تو خاموش آید
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد
عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید
بجز آن کایم و در پای غلامان افتم
چه غلامی ز من بیتن و بیتوش آید؟
شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست
اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید
مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم
ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند
هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید
بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟
بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو
همه تحصیل که کردیم فراموش آید
بید با قامت رعنای چنان شرط آنست
که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک
کان چنان صید به دام من مدهوش آید
اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در
پیش لعل لب گویای تو خاموش آید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟
که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید
بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز
که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید
به زور بازوی مردی برون نشاید برد
بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید
اگر چه شد ز روانی چو آب گفتهٔ ما
ز وصف قد تو چون بگذریم تنگ آید
چو میل سوی تو کردم به دوستی، دل گفت:
مکن، که جامهٔ این کار بر تو ننگ آید
ز رنگ ناخنت، ای ماه چهره،مینالم
به نالهای، که چنان نالها ز چنگ آید
به صبغ مهر تو چون اوحدی دگر باره
در افکنیم شبی خرقه تا چه رنگ آید؟
که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید
بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز
که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید
به زور بازوی مردی برون نشاید برد
بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید
اگر چه شد ز روانی چو آب گفتهٔ ما
ز وصف قد تو چون بگذریم تنگ آید
چو میل سوی تو کردم به دوستی، دل گفت:
مکن، که جامهٔ این کار بر تو ننگ آید
ز رنگ ناخنت، ای ماه چهره،مینالم
به نالهای، که چنان نالها ز چنگ آید
به صبغ مهر تو چون اوحدی دگر باره
در افکنیم شبی خرقه تا چه رنگ آید؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میآید
درخت شوقم از برگش به برگ و بار میآید
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار میآید
حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشمم
بسست این قطرههای خون که بر طومار میآید
نمیآید ز من کاری درین اندوه و سهلست این
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میآید
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم
نمیدانم چرا از من چنینت عار میآید؟
اگر بیچارهای نزد تو میآید، مکن عیبش
کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میآید
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی
که مسکین این زمان از خانهٔ خمار میآید
درخت شوقم از برگش به برگ و بار میآید
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار میآید
حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشمم
بسست این قطرههای خون که بر طومار میآید
نمیآید ز من کاری درین اندوه و سهلست این
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میآید
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم
نمیدانم چرا از من چنینت عار میآید؟
اگر بیچارهای نزد تو میآید، مکن عیبش
کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میآید
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی
که مسکین این زمان از خانهٔ خمار میآید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
دیریست که یار ما نمیآید
پیغام به کار ما نمیآید
هر کس به تفرجی و صحرایی
خود بوی بهار ما نمیآید
ما را به دیار او نباشد ره
او خود به دیار ما نمیآید
کمتر ز سگیم در شمار او
زیرا به شمار ما نمیآید
ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:
کین عشق به کار ما نمیآید
دولت همه جا برفت و باز آمد
هرگز بگذار ما نمیآید
یک دم نرود که یاد او صد پی
اندر دل زار ما نمیآید
آن دام که ما نهادهایم، ای دل
در چشم شکار ما نمیآید
ای اوحدی، از خوشی کناری کن
کان بت به کنار ما نمیآید
پیغام به کار ما نمیآید
هر کس به تفرجی و صحرایی
خود بوی بهار ما نمیآید
ما را به دیار او نباشد ره
او خود به دیار ما نمیآید
کمتر ز سگیم در شمار او
زیرا به شمار ما نمیآید
ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:
کین عشق به کار ما نمیآید
دولت همه جا برفت و باز آمد
هرگز بگذار ما نمیآید
یک دم نرود که یاد او صد پی
اندر دل زار ما نمیآید
آن دام که ما نهادهایم، ای دل
در چشم شکار ما نمیآید
ای اوحدی، از خوشی کناری کن
کان بت به کنار ما نمیآید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
دل میبرد امشب ز من آن ماه، بگیرید
دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید
اندر پی او آه منست آتش سوزان
گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید
گردن نکند نرم به فریاد و به زاری
او را ز چپ و راست با کراه بگیرید
ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را
آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید
این قصه درازست، مگویید: چه کرد او؟
گویید: دلی گم شد و کوتاه بگیرید
گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب
یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید
تا زندهام او را برسانید به من باز
چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگیرید
زندان دل ما همه چاه زنخ اوست
دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید
او گر ندهد داد دل اوحدی امشب
فردا به در آیید و در شاه بگیرید
دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید
اندر پی او آه منست آتش سوزان
گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید
گردن نکند نرم به فریاد و به زاری
او را ز چپ و راست با کراه بگیرید
ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را
آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید
این قصه درازست، مگویید: چه کرد او؟
گویید: دلی گم شد و کوتاه بگیرید
گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب
یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید
تا زندهام او را برسانید به من باز
چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگیرید
زندان دل ما همه چاه زنخ اوست
دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید
او گر ندهد داد دل اوحدی امشب
فردا به در آیید و در شاه بگیرید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید
دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید
بر تن شنیدهای چه رسید از فراق جان؟
از درد دوری تو دلم را همان رسید
هرگز جفا نبرده و دوری ندیدهام
بر من جفا و جور تو نامهربان رسید
انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟
کز یار برگزیده به یاران زیان رسید
دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت:
باز این ستم رسیدهٔ فریادخوان رسید
ما را مگر به پیش تولطف تو آورد
ورنه به سعی ما به کجا میتوان رسید؟
حال من و تو فاش چنان شد، که سالها
زین دوستی بهر طرفی داستان رسید
یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم
خاک در تو گشت و بدان آستان رسید
من بلبلم ز درد بنالم، علیالخصوص
فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید
دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید
بر تن شنیدهای چه رسید از فراق جان؟
از درد دوری تو دلم را همان رسید
هرگز جفا نبرده و دوری ندیدهام
بر من جفا و جور تو نامهربان رسید
انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟
کز یار برگزیده به یاران زیان رسید
دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت:
باز این ستم رسیدهٔ فریادخوان رسید
ما را مگر به پیش تولطف تو آورد
ورنه به سعی ما به کجا میتوان رسید؟
حال من و تو فاش چنان شد، که سالها
زین دوستی بهر طرفی داستان رسید
یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم
خاک در تو گشت و بدان آستان رسید
من بلبلم ز درد بنالم، علیالخصوص
فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
به حسن عارض چون ماه و زیب چهرهٔچون خور
ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر
ز رشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون
ز اشک چشمهٔ چشمم بمیرد آتش اختر
به صید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل
به صید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر
شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی
فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور
ز جام حقهٔ لعلت گشوده چشمهٔ حیوان
ز دام حلقهٔ زلفت دمیده نکهت عنبر
نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی
گشاده پستهٔ تنگت کساد کیسهٔ شکر
ز رنگ پنجهٔ نازک نموده دست تو گل رخ
بر آب چهرهٔ رنگین نهاده حسن تو دلبر:
بیاض ساعد سیمین به خون این دل خسته
سواد طرهٔ مشکین به قتل این تن لاغر
به عیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین:
چو روی اوحدی از غم به خون دیده و دل تر
ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر
ز رشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون
ز اشک چشمهٔ چشمم بمیرد آتش اختر
به صید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل
به صید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر
شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی
فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور
ز جام حقهٔ لعلت گشوده چشمهٔ حیوان
ز دام حلقهٔ زلفت دمیده نکهت عنبر
نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی
گشاده پستهٔ تنگت کساد کیسهٔ شکر
ز رنگ پنجهٔ نازک نموده دست تو گل رخ
بر آب چهرهٔ رنگین نهاده حسن تو دلبر:
بیاض ساعد سیمین به خون این دل خسته
سواد طرهٔ مشکین به قتل این تن لاغر
به عیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین:
چو روی اوحدی از غم به خون دیده و دل تر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدیوار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدیوار
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
تن به تو دادم، دل و جانش مبر
دل برت آمد، ز جهانش مبر
از دل من گرچه گرو میبری
اول بازیست، روانش مبر
دشمن من بر دهنت سود لب
او چه شناسد؟ به زبانش مبر
گر سرم از پای تو دوری کند
باز به جز موی کشانش مبر
گفت: شبی دست بگیرم ترا
زلف تو، باز از سر آنش مبر
روی نهان کردی و بردی دلم
گرنه ببازیست، نهانش مبر
عقل، که شاگرد سر زلف تست
او بگریزد، به دکانش مبر
تا کمر زر ندهد دست من
دست بگیر و به میانش مبر
اوحدی ار بندهٔ روی تو نیست
بند کن و جز به سگانش مبر
دل برت آمد، ز جهانش مبر
از دل من گرچه گرو میبری
اول بازیست، روانش مبر
دشمن من بر دهنت سود لب
او چه شناسد؟ به زبانش مبر
گر سرم از پای تو دوری کند
باز به جز موی کشانش مبر
گفت: شبی دست بگیرم ترا
زلف تو، باز از سر آنش مبر
روی نهان کردی و بردی دلم
گرنه ببازیست، نهانش مبر
عقل، که شاگرد سر زلف تست
او بگریزد، به دکانش مبر
تا کمر زر ندهد دست من
دست بگیر و به میانش مبر
اوحدی ار بندهٔ روی تو نیست
بند کن و جز به سگانش مبر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
زلف مشکینت چو دامست، ای پسر
عارضت ماه تمامست، ای پسر
در فروغ روی و چین زلف تو
مایهٔ صد صبح و شامست، ای پسر
تا بود بر دیگری وصلت حلال
بر من آسایش حرامست، ای پسر
زان دهان تنگ شیرینم بده
بوسهای، گر خود به وامست، ای پسر
هر زمان گویی که: فردای دگر
سوختم، فردا کدامست؟ ای پسر
گر تو صد بارم بسوزی در فراق
تا نسازی، کار خامست، ای پسر
در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
آدمی را ننگ و نامست، ای پسر
عالمی را بندهٔ خود کردهای
اوحدی نیزت غلامست، ای پسر
عارضت ماه تمامست، ای پسر
در فروغ روی و چین زلف تو
مایهٔ صد صبح و شامست، ای پسر
تا بود بر دیگری وصلت حلال
بر من آسایش حرامست، ای پسر
زان دهان تنگ شیرینم بده
بوسهای، گر خود به وامست، ای پسر
هر زمان گویی که: فردای دگر
سوختم، فردا کدامست؟ ای پسر
گر تو صد بارم بسوزی در فراق
تا نسازی، کار خامست، ای پسر
در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
آدمی را ننگ و نامست، ای پسر
عالمی را بندهٔ خود کردهای
اوحدی نیزت غلامست، ای پسر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر
از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر
روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه
سرخ رویان را ببرد از چهرهها رنگ، ای پسر
زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف
سینهای میباید از فولاد، یا سنگ، ای پسر
گر چه میدانم که: حوران بهشتی چابکند
هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر
هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی
بر نمیآید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر
طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین
آشتی گر میتوان کردن، مکن جنگ، ای پسر
هر سواری زان لب شیرین شکاری میکند
اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر
با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟
رحم کن بر ما، که مسکینیم و دلتنگ، ای پسر
هر غمی را چارهای کردم به فرهنگی،ولی
با فراقت بر نمیآیم به فرهنگ، ای پسر
اوحدی را در غمت ینگی به جز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر
از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر
روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه
سرخ رویان را ببرد از چهرهها رنگ، ای پسر
زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف
سینهای میباید از فولاد، یا سنگ، ای پسر
گر چه میدانم که: حوران بهشتی چابکند
هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر
هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی
بر نمیآید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر
طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین
آشتی گر میتوان کردن، مکن جنگ، ای پسر
هر سواری زان لب شیرین شکاری میکند
اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر
با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟
رحم کن بر ما، که مسکینیم و دلتنگ، ای پسر
هر غمی را چارهای کردم به فرهنگی،ولی
با فراقت بر نمیآیم به فرهنگ، ای پسر
اوحدی را در غمت ینگی به جز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر
گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده
گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم
گفت: دلم میکند میل کناری دگر
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: از کار تو نیک فرو ماندهام
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر
گفتمش: ای بیوفا، عهد همین بود و مهر؟
گفت که: میآورند چند قطاری دگر
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده
گفت: به از من ببین مظلمهداری دگر
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟
گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر
گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده
گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم
گفت: دلم میکند میل کناری دگر
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: از کار تو نیک فرو ماندهام
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر
گفتمش: ای بیوفا، عهد همین بود و مهر؟
گفت که: میآورند چند قطاری دگر
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده
گفت: به از من ببین مظلمهداری دگر
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟
گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم
روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم
روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
دل من فتنه شد بر یار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو مینهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که میبندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو میآزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو مینهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که میبندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو میآزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
تو از دست که میخوردی؟ که خشم آلودهای دیگر
مگر با دشمنان ما قدح پیمودهای دیگر؟
ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟
اگر دشمن ندانستی که بی ما بودهای دیگر
میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی
میان خویش و اشک ما چرا بگشودهای دیگر؟
دلم را سودهای صدبار و چون از عاشقان خود
کم از من کس نمیبینی، چرا فرسودهای دیگر؟
مرا چون زان لب شیرین ندادی هیچ حلوایی
نمیدانم که خونم را چرا پیمودهای دیگر؟
مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی
شنیدم زان که: در غیبت کرم فرمودهای دیگر
دلم را مینماید رخ که: قصد خون من داری
پس از ماهی که روی خود به من بنمودهای دیگر
مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو
زهی! از جست و جوی من، که چون آسودهای دیگر!
دلت بر اوحدی هرگز نمیسوزد به دلداری
فغان و نالهای او مگر نشنودهای دیگر؟
مگر با دشمنان ما قدح پیمودهای دیگر؟
ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟
اگر دشمن ندانستی که بی ما بودهای دیگر
میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی
میان خویش و اشک ما چرا بگشودهای دیگر؟
دلم را سودهای صدبار و چون از عاشقان خود
کم از من کس نمیبینی، چرا فرسودهای دیگر؟
مرا چون زان لب شیرین ندادی هیچ حلوایی
نمیدانم که خونم را چرا پیمودهای دیگر؟
مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی
شنیدم زان که: در غیبت کرم فرمودهای دیگر
دلم را مینماید رخ که: قصد خون من داری
پس از ماهی که روی خود به من بنمودهای دیگر
مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو
زهی! از جست و جوی من، که چون آسودهای دیگر!
دلت بر اوحدی هرگز نمیسوزد به دلداری
فغان و نالهای او مگر نشنودهای دیگر؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر
خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو
چون بدید او را، ز من آشفته دلتر شد امیر
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهای
پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز
کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر
میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب
داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر
در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند
ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر
هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا
گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بینظیر
خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو
چون بدید او را، ز من آشفته دلتر شد امیر
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهای
پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز
کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر
میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب
داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر
در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند
ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر
هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا
گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بینظیر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
گر چه دورم، نه صبورم ز تو، ای بدر منیر
دور بادا! که کند صبر ز یاد تو ضمیر
دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول
گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر
چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت
اگرم غمزه و چشم تو بدوزند به تیر
سر فدا کردم و جان میدهم و دل برتست
جگرم نیز مکن خون، که نکردم تقصیر
نکنم قصهٔ زلفت،که حدیثیست دراز
نبرم نام فراقت، که گناهیست کبیر
بارها پیش تو این نامه فرستادم، لیک
دیرها شد که جواب تو نیاور بشیر
چون رسد نامهٔ وصل تو به من؟ چونکه ز کبر
نام من خود ننویسی و نگویی به دبیر
گوش بر نالهٔ من دار و ببین حال دلم
تا ننالم به خدایی ،که سمیعست و بصیر
ناگزیرست که با خولی تو درسازد دل
که ندارد نظر از دیدن روی تو گزیر
فاش کرد اوحدی این واقعه بر پیر و جوان
که: تو معشوق جوانی و منت عاشق پیر
دور بادا! که کند صبر ز یاد تو ضمیر
دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول
گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر
چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت
اگرم غمزه و چشم تو بدوزند به تیر
سر فدا کردم و جان میدهم و دل برتست
جگرم نیز مکن خون، که نکردم تقصیر
نکنم قصهٔ زلفت،که حدیثیست دراز
نبرم نام فراقت، که گناهیست کبیر
بارها پیش تو این نامه فرستادم، لیک
دیرها شد که جواب تو نیاور بشیر
چون رسد نامهٔ وصل تو به من؟ چونکه ز کبر
نام من خود ننویسی و نگویی به دبیر
گوش بر نالهٔ من دار و ببین حال دلم
تا ننالم به خدایی ،که سمیعست و بصیر
ناگزیرست که با خولی تو درسازد دل
که ندارد نظر از دیدن روی تو گزیر
فاش کرد اوحدی این واقعه بر پیر و جوان
که: تو معشوق جوانی و منت عاشق پیر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
صاحب روی خوب و زلف دراز
نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز
آنکه زلفش به بردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟
خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تیره بود و دراز!
آتش دل، که من بپوشیدم
فاش کرد آب دیدهٔ غماز
دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ریزان به خلق گوید راز
هر که او گفت: دل به خوبان ده
گفته باشد که: دل به چاه انداز
چه دل نازنین بدین ره رفت
که ازیشان یکی نیامد باز؟
ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حدیث گرم و گداز
صنما، قبلهٔ منی به درست
دلبرا، عاشق توام به نیاز
زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز
زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآید ز بلبلی آواز
نیست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود ایاز
گر تو محراب هر کسی باشی
ما به جای دگر بریم نماز
ناتوان توایم و میدانی
ساعتی، گر توان، بما پرداز
دولتی چند روزه باشد حسن
تو بدین حسن چند روزه مناز
دل ما را به وصل خود خوش کن
اوحدی را به لطف خود بنواز
نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز
آنکه زلفش به بردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟
خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تیره بود و دراز!
آتش دل، که من بپوشیدم
فاش کرد آب دیدهٔ غماز
دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ریزان به خلق گوید راز
هر که او گفت: دل به خوبان ده
گفته باشد که: دل به چاه انداز
چه دل نازنین بدین ره رفت
که ازیشان یکی نیامد باز؟
ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حدیث گرم و گداز
صنما، قبلهٔ منی به درست
دلبرا، عاشق توام به نیاز
زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز
زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآید ز بلبلی آواز
نیست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود ایاز
گر تو محراب هر کسی باشی
ما به جای دگر بریم نماز
ناتوان توایم و میدانی
ساعتی، گر توان، بما پرداز
دولتی چند روزه باشد حسن
تو بدین حسن چند روزه مناز
دل ما را به وصل خود خوش کن
اوحدی را به لطف خود بنواز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز
به تمنای تو افتادهام، ای شمع طراز
آمدم تا به در خانه سلامت گویم
به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند
نفسی نیز به احوال غریبان پرداز
آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما
تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز
نازنینا، رخ خوبت به دعا خواستهام
مینمای آن رخ آراسته و میکن ناز
سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید
رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز
در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست
بیحضور تو نشاید که گزارند نماز
مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست
ورنه چون موی تو این کار نمیگشت دراز
راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما
روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز
من خود از دام تو دل را برهانم روزی
گر تو در دام من افتی نرهانندت باز
مردمان گر چه درین شهر فراوان داری
اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز
به تمنای تو افتادهام، ای شمع طراز
آمدم تا به در خانه سلامت گویم
به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند
نفسی نیز به احوال غریبان پرداز
آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما
تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز
نازنینا، رخ خوبت به دعا خواستهام
مینمای آن رخ آراسته و میکن ناز
سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید
رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز
در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست
بیحضور تو نشاید که گزارند نماز
مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست
ورنه چون موی تو این کار نمیگشت دراز
راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما
روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز
من خود از دام تو دل را برهانم روزی
گر تو در دام من افتی نرهانندت باز
مردمان گر چه درین شهر فراوان داری
اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
منم غریب دیار تو، ای غریبنواز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلست
چو خاک میکن و بر خاک سایه میانداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو میکند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!
بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او میزنی، بسوز و بساز
حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلست
چو خاک میکن و بر خاک سایه میانداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو میکند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!
بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او میزنی، بسوز و بساز
حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز