عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گربشنوی که ناله کند دردمند عشق
عیبش مکن اگرچه نباشی نژند عشق
درجان چو نور عشق نداری دلیت نیست
زیرا که پای دل بود ازبهر بند عشق
رختی است بهر منزل جانها گلیم فقر
رخشی است بهر رستم دلها سمند عشق
داروی جان و مرحم دلهای خسته اند
قومی بتیر غمزه او دردمند عشق
دامن ز خود فشانده و دست اندر آستین
پای از جهان برون و سر اندر کمند عشق
چون خوشه کوب خورده گاو جهان نیند
زآن کرده اند دانه دل را سپند عشق
جاه رفیع دنیی دون آرزو کنی
با پست همتان ننشیند بلند عشق
چندانکه کار تو بپسند تو می رود
می دان که خدمتی زتو ناید پسند عشق
عشقت ز زحمت دو جهان باز می خرد
بفروش هرچه داری و بنیوش پند عشق
اینست کار او که ببرد ترا زتو
واصل شوی چو صبر کنی برگزند عشق
ای تلخ کام هستی خود مانده همچو سیف
گر خوش دلی خوهی بدهان گیر قند عشق
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دل نمیرد تا ابد گر عشق باشد جان دل
تن چو جان پاینده گردد گر برد فرمان دل
پادشاه دل جهانگیر و جهان بخش است رو
گر ولایت خواهی ای جان آن دل شو آن دل
آ بدانی کرد نتوانند شاهان جهان
اندر آن کشور که ویرانی کند سلطان دل
عاقبت بر ملک جان منشور سلطانی دهند
هرکه او را در حساب آرند در دیوان دل
چون طبیب فضل دل را دردمند عشق کرد
گر هلاک جان نمی خواهی مکن درمان دل
گوی دولت را جز آن حضرت نباشد جای گاه
شهسوار همت ار بر وی زند چوگان دل
مردگان را همچو عیسی زنده گردانی بدم
خضر جانت ار آب خورد از چشمه حیوان دل
چون تو در دریای غفلت غرقه یی همچون صدف
زآن نمی دانی که گوهر عشق دارد کان دل
غیر عشق ار جان بود در دل منه کرسی او
زآنکه شاه عشق دارد تخت در ایوان دل
دوست ننشاندی نهال عشق خود در باغ جان
در سفال تن اگر برنامدی ریحان دل
تا کند بر جان تجلی روی معنی دار دوست
رسم صورت محو گردان از نگارستان دل
ای دل و جان را ز روی تو هزاران نیکویی
تو دل جانی بدان روی نکو یا جان دل
از رخ خوب تو افگند اسب در صحرای جان
شاه عشق تو که می زد گوی در میدان دل
همچو سوره بر سر جان تاج بسم الله نهد
آیت عشق تو گر نازل شود در شان دل
سیف فرغانی برو شاگردی او کن خواند
یک ورق از علم عشقش در دبیرستان دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
چو برقع ز رخ برگشایی بمیرم
وگر رو بمن کم بنمایی بمیرم
ز شادی قرب و ز اندوه دوری
گه از وصل و گاه از جدایی بمیرم
چرا غم که بی روغنم مرگ باشد
و گر روغنم در فزایی بمیرم
تو دام منی من ترا طرفه مرغم
که گر از تو یابم رهایی بمیرم
برافروخت روی تو از حسن شمعی
نمی خواست کاز بی ضیایی بمیرم
زدم بر سر شمع خود را و گفتم
چو پروانه در روشنایی بمیرم
ترا برگ من نی و آگه نه ای زآن
که من بی گل از بی نوایی بمیرم
طبیبی چو تو بر سر من نشسته
نشاید که از بی دوایی بمیرم
چو گربه درین خانه گر ره نیابم
چو سگ بر درش از گدایی بمیرم
در آن بارگه گر بخدمت نشایم
برین در بمدحت سرایی بمیرم
چو مجنون اگر وصف لیلی نیابم
سزد گر بلیلی ستایی بمیرم
مرا گر ز وصل آن میسر نگردد
که در مسند پادشایی بمیرم
نه بیگانه ام همچو سیف این مرا بس
که با دولت آشنایی بمیرم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
گر عیب کنی که زار می نالم
من زار ز عشق یار می نالم
بلبل چو بدید گل بنالد من
بی دلبر گل عذار می نالم
از عشق گل رخش بصد دستان
دلسوزتر از هزار می نالم
بی قامت همچو سرو او دایم
چون فاخته بر چنار می نالم
در چنگ فراق آهنین پنجه
باریک شدم چو تار می نالم
گر چه بنصیحتم خردمندان
گویند فغان مدار می نالم
چون دیگ پرآب بر سر آتش
می جوشم و زار زار می نالم
چون چنگ فغانم اختیاری نیست
از دست تو ای نگار می نالم
تا همچو نیم دهان نهی بر لب
دور از تو رباب وار می نالم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵ - به خواجه ناصر
خواجه ناصر خدای داند و بس
کآروزی تو تا کجاست مرا
من چو رفتم تو هیچ کردی یاد
صحبت من بگوی راست مرا
کار چونست مر تو را کامروز
کار با برگ و بانواست مرا
نزد بونصر پارسی گویم
روز بازار تیز خاست مرا
همه کام و هوا به دولت او
از فلک رایج و رواست مرا
آنچنان داردم که پنداری
به دعا از خدای خواست مرا
سرفرازی که گرد موکب او
همه در چشم توتیاست مرا
نامداری که خاک درگه او
همه در دست کیمیاست مرا
لیکن اندر میان شغلی ام
که در او شدت و رخاست مرا
عملی می کنم که از بد و نیک
گاه خوفست و گه رجاست مرا
گاه اندر میان صدری ام
کز همه دوستان ثناست مرا
ز آفتاب سعادت تابانش
روز اقبال پرضیاست مرا
زین همه نیکویی مرا حظ است
با همه شادی التقاست مرا
باز گه بر کران دشتی ام
که درو بیم صد بلاست مرا
کمترین رهبری مرا غول است
بهترین همرهی صباست مرا
نرمتر بالشی مرا سنگ است
گرمتر بستری گیاست مرا
عز با دردسر که دارد من؟
جاه با رنج دل کراست مرا
در فروغ دل چنین مخدوم
آن همه رنج ها رواست مرا
ای رفیقان فراق روی شما
در دل و جان و غم و عناست مرا
دل و جانم همه شاد دارید
وین شگفتی بدین رضاست مرا
کس نگوید که زنده چون مانم
چون دل و جان ز تن جداست مرا
پس چو بیجان دو دل همی باشم
بی شما زیستن خطاست مرا
چه کنم قصه کآرزوی شما
داند ایزد که جان بکاست مرا
ورنه این دوستی ز جان و دلست
به شما این شغب چراست مرا
نکنم عشرتی به طبع و همه
هوس عشرت شماست مرا
خواجه با توام کزین گفتار
از سر سمعه و ریاست مرا
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - به عمر کاک فرستاده
عمر کاک را که خواهد گفت
کای عزیز و گزین برادر دوست
در هوای من اردل تو دوتاست
دل من در هوای تو یک توست
مهر هر کس کهن کهن گشته
در دل من زمان زمان نو نوست
برگ و پوست گشته ای با من
چون توانم نشست به برگ و پوست
به تو محتاج گشته ام که مرا
پای بی زور و دست بی نیروست
آنکه محتاج او نیم همه روز
مانده در پیش من چو دست آهوست
برود آنکه زوست راحت من
نرود آنکه غصه من ازوست
شدن او چو مهر بر آبست
ماندن این چو نقش بر زیلوست
تو بر من به آمدن خو کن
که مرا خوست باز جستن دوست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - صفت گل رعنا
دور وی چنین بود که رعناست
طیره شده و روان پر درد
یک روی ز شرم دوستان سرخ
یک روی ز بیم دشمنان زرد
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - صفت علی نایی
از دگر سو علی به نغمه نای
دل برانگیزد ای شگفت ز جای
دارد از جنس جنس دمدمه ها
آرد از نوع نوع زمزمه ها
می زند نای و تنگ می جوشد
به هوا روی عقل می پوشد
با دل خویشتن همی گوید
که غم از جان من چه می جوید
عشق و رنج محمد نایی
مر مرا گشت اینت رسوایی
چه زند آخر او را که من نزنم
اگر او هست مرد من نه زنم
دل چرا بیهده دژم دارم
نه ز کس دستگاه کم دارم
من به خانه چرا نه بنشینم
توبه با صلاح بگزینم
کار بی ورز و بی وبال کنم
کسب خویش از ره حلال کنم
که اگر سیم ها به سود دهم
نعمتی زین طریق زود نهم
باطن این گوید و به ظاهر باز
صد تضرع فزون کند ز آغاز
آنکه در حکم او بود شب و روز
برفشاند به روی گنبد گوز
آب بی روی وی نیارد خورد
پیش او هیچ از این نیارد کرد
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۲
گفتم که چند صبر کنم ای نگار گفت
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم به رنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد تو را همی
گفتم شدم هلاک من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازو شناس
گفتم که نیک کی شودم روزگار گفت
چون گشت زایل این سخط شهریار راد
گفتم که کی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام
گفتم که بخت کی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در کریم نبی کردگار گفت
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
ای کرده مرا خنده خریش همه کس
مارا ز تو بس جانا مارا ز تو بس
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۳
ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۴
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زردبود چون رخ مهجوران آبی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
تفت این دل گرم از دم سردم همه شب
شد سرخ ز خون چهره زردم همه شب
صد شربت درد بیش خوردم همه شب
ایزد داند که من چه کردم همه شب
مهمان من آمد آن بت و کرد طرب
شوخی که در او همی بماندم به عجب
چون نرگس و گل نبست نه روز نه شب
از نظاره دو چشم و از خنده دو لب
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
با من در مهر گرم چون آتش بود
بی من روزش چو دود می بود کبود
چون آتش رود سرد شد بر من زود
شد عیش من از تیزی او تلخ چو دود
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
آنان که سر نشاط عالم دارند
پیوسته بنای طبع خرم دارند
ای نای ز تو همه جهان غم دارند
تو آن نایی کز پی ماتم دارند
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
دیدار تو از نعمت دو جهان خوشتر
وز عمر وصال تو فراوان خوشتر
من عشق تو ای عشق تو از جان خوشتر
پنهان دارم که عشق پنهان خوشتر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
تعریف مرا عشق تو ای ساده شکر
بس راز دلم کرد به هر جای سمر
عشقت چو همی نگه کند جان و جگر
غماز چو مشک آمد و طرار چو زر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
گویی که هوا به زیر گردست امروز
با سرما خلق را نبردست امروز
دست من و پای من به دردست امروز
بفروز آتش که سخت سردست امروز
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۸
آتش به سرم همی فرو ریزد عشق
دود از دل من همی برانگیزد عشق
با دلجویان همی نیامیزد عشق
گویی که ز جان من همی خیزد عشق
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۱
ای فاخته دل چو من به رویت نگرم
زیبایی طاوس به بازی شمرم
با خنده کبک چون درایی ز درم
دل همچو کبوتری بپرد ز برم