عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گرداب بحر عشق مرا آشیانه ای است
هر موج پیش همت مردان کرانه ای است
از دخل و خرج آمد و رفت نفس ببین
کاین تنگنای جسم عجب کارخانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نبود دلی که در طلب اعتبار نیست
آسودگی گل چمن روزگار نیست
از فیض داغ عشق که گل گل شکفته است
دل را امید و بیم خزان و بهار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
با تو در پیری دلم جویای الفت گشته است
تا قدم خم گشت قلاب محبت گشته است
آب و رنگ حسنش از جوش نیاز عاشق است
بر گل آن رو سرشک ما طراوت گشته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شد در آگاهی یکی صد زو دل دانا چو موج
محشر خورشید می گردد زند دریا چو موج
نیست مانند صدف دل بستگی با گوهرم
می زنم بر بحر پشت پای استغنا چو موج
هست سیماب دلم را زندگی در اضطراب
دارد از فیض تپیدن خویش را بر پا چو موج
می دهی جان خودنمایی را زبالای لباس
جلوه ات رنگین بود از پهلوی خارا چو موج
شهرت بی صبریت در عشق عالمگیر شد
از تپیدن طبل بیتابی زدی جویا چو موج
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
نوبهار است و شد از بسکه فراوان گل سرخ
کوه و صحرا برد امروز به دامان گل سرخ
باغ را موج صفا از سر دیوار گذشت
کرده تا در چمن نامیه طوفان گل سرخ
نکهت طرهٔ مشکین تو دارد زانرو
به کف باد صبا داده گریبان گل سرخ
ساغر و خنده زنان روی برافروخته باز
آمدی نام خدا چون به گلستان گل سرخ
باد شادی و غم عاشق و معشوق مدام
تا بود ناله کنان بلبل و خندان گل سرخ
قرمزی شاه نجف زینب این نه چمن است
هست در گلشن امکان شه مردان گل سرخ
سایهٔ مرحمتش تاج سر جویا باد
تا به گلزار بود خرم و خندان گل سرخ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
شکوه عشق به پا سقف آسمان دارد
به سرو آه من این قمری آشیان دارد
تنی چو شمع بود در حساب سوختگان
که مهر داغ به طومار استخوان دارد
توان به حسن ادب پاس آشنایی داشت
زحفظ مرتبه این گنج پاسبان دارد
زحلقه حلقهٔ جوهر چو محشر سیماب
شکوه حسن تو آیینه را تپان دارد
زحرف کس نشنیدیم بوی یکرنگی
به رنگ غنچه گر از لخت دل زبان دارد
همیشه قطع کلامم کنی به تیغ زبان
چنین دو نیم سخن را مزن که جا ن دارد
هر آن حریف که چیزی به خویش نسپرده است
فراغت عجبی از نگاهبان دارد
زسوز عشق کسی را که تن به سختی داد
چو نای پوست به تن حکم استخوان دارد
من و شکایت افلاک؟ کافرم جویا!‏
اگر دلم سر سودای این دکان دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
توصیف تو از بشر نیاید
در کسوت گفت در نیاید
بی معنی عشق همچو تصویر
از عالم رنگ برنیاید
معنی حقیقت از بزرگی
در قالب لفظ در نیاید
گر شوق لقای او نباشد
آیینه ز سنگ برنیاید
مژگان تو کرده با رگ جان
کاری که زنیشتر نیاید
عکسی است خیال او که هرگز
زآیینهٔ دل بدر نیاید
در هیچ دلی اثر ندارد
آن ناله که از جگر نیاید
شادم به نسیم کویش آنهم
گر شام آید سحر نیاید
از جرگهٔ مردمی برآید
هر کس با خویش برنیاید
کاری که زدل تپیدن آید
جویا از بال و پر نیاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
دل که در او سوز عشق راه ندارد
روشنیی از چراغ آه ندارد
خانه به دوش فنا به رنگ حباب است
هر که عنان نفس نگاه ندارد
هست دلم راز پهلوی زر داغت
دولت نقدی که پادشاه ندارد
گوهر آن گوشواره مهر فروغ است
روشنی این ستاره ماه ندارد
هست مرا عالمی ز ضعف که در وی
کاه ربا زور جذب کاه ندارد
نالهٔ من چون جرس شکافت فلک را
هیچ اثر در دل تو آه ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
آینه بی یاری سیماب بی حاصل بود
پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود
می رود از بس جوانی زودگویی با خزان
چون گل رعنا بهار ما به یک محمل بود
در زمین دل که هست آب و هوایش اشک و آه
هر قدر تخم امل کارند بی حاصل بود
بر زبان حیرت حسرت نصیبان وصال
خان و مال بر باده ده از نامهای دل بود
دل اسیر محبس تکلیف باشد تا به کی
هر که جویا پیرو مجنون شود عاقل بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
نوبهار آمد و گلزار صفایی دارد
چمن از بلبل و گل برگ و نوایی دارد
رونق خانهٔ دل اشکی و آهی کافی است
خلوت ما چو حباب آب و هوایی دارد
هر شب از سینه سراسیمه دود از پی آه
در ره شوق تو دل راهنمایی دارد
نسبتی با نمک خال و خط یارش نیست
بیش ازین نیست که خورشید صفایی دارد
از حریم حرم حضرت دل می باید
آه ما سوختگان راه به جایی دارد
پیچ و تاب کمر و شوخی رفتار تو کو
سرو بیچاره همین قد رسایی دارد
چشم دارم که به تاراج هوسها نرود
گوشهٔ خلوت دل خانه خدایی دارد
صبر کن صبر که فریادرست دریابد
زانکه جویا لب خاموش ندایی ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
نازنینان را شکوه حسن با تمکین کند
جوش زینت در پرش طاؤس را رنگین کند
پیرتر هر چند گردد خصم دشمن تر شود
حلقه گردیدن کمان را بیشتر زورین کند
چشم لیلی از نگه سازی حباب باده را
عکس لعلین موج صهبا را لب شیرین کند
هر سحرگه کز صفا عالم شود آیینه دار
چون رگ گل عکس می موج هوا رنگین کند
بی بهار جلوه اش جویا فضای دشت را
فیض گلریزان اشکم دامن گلچین کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
هر گه پی بیداد غمت چنگ برآورد
یاقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
صد رنگ هوس را زمحبتکدهٔ دل
یک رنگی عشق تو به نیرنگ برآورد
صد شکر ز نیروی قوی بازوی عجزم
خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
وحشت چو رفیق سفر بی خودیم شد
از تندروی گرد زفرسنگ برآورد
یاد گل روی تو که هر لحظه به رنگیست
خون دلم از دیده به صد رنگ برآورد
داغ جگر لالهٔ خونین شد و سرزد
آهی که زدرد تو دل سنگ برآورد
لبریز فغان شد زغمت سینهٔ جویا
قانون دل از دست چو آهنگ برآورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
باطنم را روشنی از عشق بی اندازه شد
داغ دل چون ماه از پهلوی مهرت تازه شد
می شود حاصل تمامی بعد تحصیل کمال
خط کتاب حسن او را رشتهٔ شیرازه شد
گرنه از می تیغ او را آبگیری کرده اند
همچو گل زخمم چرا لبریز از خمیازه شد
همچو آن شمعی که روشن گردد از شمع دگر
بر تنم هر داغ از پهلوی داغی تازه شد
هیچ رنگی برنتابد از لطافت حسن او
نکهت گل می تواند بر عذارش غازه شد
دور ازو چون غنچهٔ پنهان میان لاله زار
دل مرا جویا نهان در داغ بی اندازه شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
به مردن کی جدا عاشق از آن بی باک می گردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک می گردد
چنان از بیم رسوایی به ضبط گریه مشغولم
که از آهم هوا تا آسمان نمناک می گردد
به صد رنگینی دل در شکنج طرهٔ مشکین
ترا سرهای پرخون زینت فتراک می گردد
دل غمناک گردد در چمن هر غنچه از رشکت
زلبخند تو برگ گل گریبان چاک می گردد
بود جان مرا پیوند دیگر با می گلگون
پس از مردن روانم آب پای تاک می گردد
بود شمع شعور از آتش خلوتگه دلها
چراغ این شبستان شعلهٔ ادراک می گردد
چو سرمستانه جویا پا نهم در عرصهٔ محشر
به دستم نامهٔ اعمال برگ تاک می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
بی قراران ترا تا خلعت جان داده اند
غنچه سان صد پیرهن چاک گریبان داده اند
تا ترا چون لاله و گل روی خندان داده اند
بیدلانت را چو شبنم چشم گریان داده اند
در شب هجران زحال بی قرارانت مپرس
از طپیدن کشتی دل را بطوفان داده اند
ناز را سرفتنهٔ چشم سیاهش کرده اند
فتنه را سرداری آن خیل مژگان داده اند
با خیالش گرم چون گردید بازار قمار
داو اول نقد جان را عشقبازان داده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید
که بوی خونم از هر لالهٔ این بوستان آید
فشار غم خورم شبها ز بس در انتظار او
برون از دیده ام چون شمع مغز استخوان آید
ز افراط نزاکت باعث قطع سحر گردد
به بزم حرف آن موی کمر چون در میان آید
گل افشا زند بر سر شکفتن باده نوشان را
به رنگ غنچه ام راز دل آخر بر زبان آید
قوی شد ناله ام چون تار چنگ از ضعف تن جویا
گر انگشتی گذاری بر لبم شور فغان آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
فکر جمعیت مرا خاطر پریشان می کند
بی سرو سامان احوالم به سامان می کند
از خدنگ آن کمان ابرو سراپای مرا
لالهٔ پیکانی زخمم گلستان می کند
تا توانی بر حصیر کهنه ای آرام گیر
نفس را در خود کشی شیر این نیستان می کند
گو سر خودگیر خواب راحت امشب از برم
دیده ام را حسن پرشوری نمکدان می کند
زله بند فیض گردد دگر گر ز باغ عارضش
هر سحر خورشید عالم را گلستان می کند
هیچ صیدی هرگز از قیقاج اندازی ندید
آنچه جویا با دل آن برگشته مژگان می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
به چشمم بی رخت مینا دل افسرده را ماند
قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
نهانم همچو بوی غنچه در آغوش دلتنگی
فضای شش جهت یک خاطر آزرده را ماند
نبیند زخم تیغ عشق هرگز روی بهبودی
که از هر بخیه دندان بر جگر افشرده را ماند
قدح از جوش موج باده در چشم سیه مستان
بعینه دیدهٔ مژگان بهم آورده را ماند
مرا کاری به زاهد نیست جویا مصرعی گفتم
سویدای دل افسرده خون مرده را ماند