عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسد
ز بهر آنکه اندک باشد، از بسیار بنویسد
ز کاردوست بسیارست گفتن قصه با دشمن
به کار افتاده گویم: کز میان کار بنویسد
دلیل حرقت این سینهٔ رنجور بنماید
حدیث رقت این دیدهٔ بیدار بنویسد
زمین بوس و سلام و اشتیاق و خدمتم یکسر
بدان ابرو و چشم و قامت و رفتار بنویسد
حکایت ریزه‌ای زین عاشق دلخسته بر گوید
شکایت گونه‌ای زان طرهٔ طرار بنویسد
کند در نامه یاد از عهد و از پیمان و من در پی
نهم زنهار بر جانش، که صد زنهار بنویسد
سیاهی گر نماند در دوات، از خون چشم من
به سرخی آنچه باقی مانده از طومار بنویسد
سخن‌هایی، که دارم از جفای چرخ، بنگارد
ستم‌هایی، که دیدم از فراق یار،بنویسد
ازین بیچارگی شرحی دهد در نامه، کان دلبر
چه برخواند جواب اوحدی ناچار بنویسد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد
ناله و زاری من بر در و بامت باشد
در قیامت همه را چشم بسویی و مرا
چشم سوی تو و گوشم به سلامت باشد
وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهند
تا کرا خواهی و پروای کدامت باشد؟
تو، که از ناز و تکبر بر خود خاصان را
ندهی بار، کجا میل به عامت باشد؟
بر من خسته چو وصل تو بگردید حلال
مرو اندر پی خونم، که حرامت باشد
ز آتش و آب مکن چشم و دلم را ویران
تا چو تشریف دهی جا و مقامت باشد
رایگان بنده بسی داری و چاکر بیحد
اوحدی، نیز رها کن، که غلامت باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
هر که آن قامت و بالای بلندش باشد
چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟
اندر آیینهٔ او روی کسی ننماید
مگر آن روی که بر پای سمندش باشد
مجمر سینه به عود جگر آراسته‌ام
تا چو آتش کند از عشق سپندش باشد
پسته از لب همه کس خواهد و بادام از چشم
خاصه آن پسته و بادام که قندش باشد
روی در خاک درش کرده جهانی زن و مرد
تا که در خورد بود؟ یا که پسندش باشد؟
دل من صبر به هر حال تواند، لیکن
دور ازو صبر پدیدست که چندش باشد؟
از دلم در عجبی: کین همه غم دید و نرفت
چون رود پای دل خسته؟ که بندش باشد
اوحدی پند نکو خواه شنیدی، لیکن
پیش آن رخ عجب ار گوش به پندش باشد!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد
دلش هم‌خوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد
حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی
همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد
ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن
که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد
به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من
بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد
مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت
خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد
چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه
ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد
چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل
کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد
بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او
که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
اگر گوش بر دشمنانت نباشد
لب من دمی بی‌دهانت نباشد
ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن
چه سودست ازین‌ها؟ چو آنت نباشد
نشینی تو با هر کسی وز کسی من
چو پرسم نشانی، نشانت نباشد
چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟
چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟
نجویم طریقی، نپویم به راهی
که آمد شد کاروانت نباشد
سری را، که پیوسته بر دوش دارم
نخواهم که بر آستانت نباشد
لب خود بنه بر لب من، که سهلست
اگر نام من بر زبانت نباشد
من از غصه صد پی دل خویشتن را
بسوزم، که از بهر جانت نباشد
اگر اوحدی را ز وصل رخ خود
بسودی رسانی، زیانت نباشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
چون قد تو در چمن نباشد
چون روی تو یاسمن نباشد
اندر همه تنگهای شکر
شیرین تر از آن دهن نباشد
ای باغ، مشو غلط ز رویش
کین لاله در آن چمن نباشد
ای باد، مده به زلف او دل
کان قاعده بی‌شکن نباشد
جانا، ستمی که می‌کنی تو
گر فاش کنم، ز من نباشد
فردا سر گورم ار بکاوی
جز داغ تو بر کفن نباشد
پیوند که با تو کرد جانم
وقتی بینی، که تن نباشد
پیراهن وصل چون تو جانی
بر قامت هر بدن نباشد
دوری مگزین، که اوحدی را
جز خاک درت وطن نباشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
رنگین‌تر از رخ تو گل در چمن نباشد
چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد
پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن
آب حیات کس را در پیرهن نباشد
فرهادوار بی‌تو جان می‌کنم، نگارا
فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد
چون وقت بوسه دادن گویی که: بی‌دهانم
دشنام نیز دادن بر بی‌دهن نباشد
زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن
در جان که می‌فرستم باری سخن نباشد
چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری
دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد
چون استوار باشم در عهد و وعدهٔ تو؟
کین بی‌خلاف نبود و آن بی‌شکن نباشد
امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را
گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد
جانا، کجا نشیند بی‌صحبت تو یک دم؟
روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
با عارض و زلفت قمر و قیر چه باشد؟
پیش لب و رویت شکر و شیر چه باشد؟
در خواب سر زلف تو می‌بینم و این را
جز رنج دل شیفته تعبیر چه باشد؟
گویند که: آشفته و زنجیر ولی ما
آشفته چنانیم که زنجیر چه باشد؟
صوفی اگر آن روی نبیند بگذارش
کان مرغ ندانست که: انجیر چه باشد؟
گفتی: دل خود را سپر تیر غمم کن
شمشیر بیاور، سپر و تیر چه باشد؟
ما را غم هجران تو بد واقعه‌ای بود
این واقعه را چاره و تدبیر چه باشد
گویی که: به تقصیر ز ما کام نیابی
جان می‌دهم از عشق تو، تقصیر چه باشد؟
ای اوحدی، از خوان غم عشق دلت را
غیر از جگر سوخته توفیر چه باشد؟
معشوقه به زر نرم شود، گر تو نداری
خاموش نشین، این همه تقریر چه باشد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دوشت به خواب دیدم، تعبیر این چه باشد؟
با من به خشم بودی، تاثیر این چه باشد
گفتم که: بوسه‌ای ده، انگشت را به طیره
بر هر دو لب نهادی، تقریر این چه باشد؟
چون مشرف غم خود کردی دل مرا تو
با من یکی نگویی: توفیر این چه باشد؟
گفتم: وصال، گفتی:« هذا فراق بینی»
بس مشکل آیتست این، تفسیر این چه باشد؟
خطیست بر لب تو بس دلپذیر و بر من
روشن نگشت، گویی: تحریر این چه باشد؟
گفتی: دل تو با من تقصیر کرد، جانا
زین دل چه گرد خیزد؟ تقصیر این چه باشد؟
از دردت اوحدی را آرام نیست یک دم
درمان او چه سازم؟ تدبیر این چه باشد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
آن کس که دلیش بوده باشد
و آن دل صنمی ربوده باشد
آن ساده چه داند این حکایت؟
کو را ستمی نسوده باشد
دود دل ما کسی ببیند
کش آینهٔ زدوده باشد
ای مدعی، از نکوهش ما
بگذر تو، که ناستوده باشد
آن روز بیا و دیده دربند
کو پرده ز رخ گشوده باشد
آن یار که در وفاش تا روز
بیدارم و او غنوده باشد
گفتی: سرفتنه‌ایش بودست
جز کشتن ما چه بوده باشد؟
قاصد، که ببرد نامهٔ من
چون نامه بدو نموده باشد؟
دانم که: به وصف من رقیبش
عیبی دو سه در ربوده باشد
گو: قصهٔ دوستان خود دوست
از بدگویان شنوده باشد
تا گندم اوحدی رسیدن
دشمن چو خورد دروده باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد
امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد
گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من
باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟
هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد
پندی که نیکو خواه من، می‌داد بد پنداشتم
تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد
رفت آن نگار خانگی در پردهٔ بیگانگی
ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد
از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش
بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد
جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد
چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بی‌رنگ شد
دارم خیال او به شب، زان بادهٔ رنگین لب
جانم چو زنگی در طرب، زان بادهٔ چون زنگ شد
ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند
کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟
ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟
عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟
بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟
خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز
این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟
عمر خود در کار او کردم به امید دمی
گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟
ای رقیب، از عشق او تا کی شوی مانع مرا؟
بار او من می‌برم بر دل، ترا باری چه شد؟
تشنه‌ام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟
کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟
اوحدی گر ماجرای عشق گوید عیب نیست
بلبلی گر ناله کرد از طرف گلزاری چه شد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
هزار قطرهٔ خونم ز چشم تر بچکد
ز شرم چون عرق از روی آن پسر بچکد
سرشک چیست؟ که در پای او شدن حیفست
سواد مردمک دیده کز بصر بچکد
خیال اوست درین آب چشم و می‌ترسم
که وقت گریه مبادا به یک دگر بچکد!
مرا که سینه کبابست و دل بر آتش او
عجب نباشد اگر خونم از جگر بچکد
یقین که خانهٔ چشمم شود خراب شبی
اگر بدین صفت از شام تا سحر بچکد
حلال می‌کنم، ار خون می بریزد خصم
به شرط آنکه بر آن آستان و در بچکد
به صورت آب حیاتی، که مرده زنده کند
ز گوشهٔ لب شیرین او مگر بچکد
گر از لبش بچشی شربتی، نگه نکنی
به شربت عرق بید کز شکر بچکد
به بوی آنکه گلی چون رخش به دست آرد
چه خون که از دل گرم گلاب گر بچکد؟
برابر رخش ار شمع را برافروزد
ز شرم عارضش از پای تا به سر بچکد
قباش بر تن نازک چو بید می‌لرزد
ز بیم لعل لب آن پری گهر بچکد
حدیث خوبی این دلبران آتش‌روی
مرا رواست، که آتش ز شعر تر بچکد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد
دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر
ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟
بیار من که رساند؟ که: بی‌جمال تو، یارا
نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد
شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب
دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد
محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم
که جای او بجزین سینهٔ خراب نیامد
خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم
گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد
هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را
ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند
گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد
چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند
زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری
مشکل بتوان کردن و او خود نتواند
از طالع خود بر سرگنجی بنشینم
روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند
دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن
کس نیست که از چشم تو دادم بستاند
از گردش ایام توقع نه چنین بود
کم زهر فراق تو چنین زود چشاند
دل بود که از واقعهٔ‌من خبری داشت
و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند
از غم نتوانم که نویسم سخن خود
ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟
پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم
در شهر شما قصهٔ درویش که خواند؟
دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان
مگذار که ایام به تلخی گذراند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند
و گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند
مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟
مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند
اگر چشمش ترا گوید: ز عشق کیست درد او؟
بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند
حدیثی گر دراندازد که: بی‌من چون همی سازد؟
بگو: بی‌دوست چون سازد؟ طلب‌کاری که خود داند
ز رویش گر خطاب آید که: هستش میل من یا نه؟
تو پیش زلف غمازش بگو :آری ،که خود داند
دهانش گر نهان گوید که:من با او چه کردم؟ گو
بزیر لب: بیازردیش یک باری که خود داند
و گر پرسد لبم: یاری چه بااو کرد؟ در گوشش
بگو: تقصیر کرد او نیز در کاری که خود داند
وگر گوید: جفا کارم، که من زو به بسی دارم
بگو: چون اوحدی داری وفاداری، که خود داند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟
گر نبود نامه‌ای، زبر برساند
گرم روی کو؟ که پیش این نفس سرد
خشک سلامی به چشم تر برساند
بوسه دهم آستین آنکه سر من
باز بر آن آستان در برساند
باد تواند درو رسید، سلامش
من برسانم به باد، اگر برساند
زان سر زلف، ار چه نشنود سخن من
هر چه شنیدست سر به سر برساند
حال بنا گوش او به شرح بگوید
چونکه به گوشم رسد، دگر برساند
بر در شیرین، چو دید حالت فرهاد
قصهٔ افتادن از کمر برساند
کیست که مشتاق را دو دست بگیرد؟
وز پی هجران به یک دگر برساند
دل به صبا دادم و نبرد سلامی
جان بدهم، تا که بی‌جگر برساند
از لبش آن بوی دل شکر چو رسانید
از دهنش نیز گل شکر برساند
باد صبا را هزار بار چو گفتم:
یک سخن اوحدی مگر برساند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته‌اند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گویی که از شکار رسیده‌اند و خسته‌اند
دل چون بدید موی میان تو در کمر
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
آنها که از سلاسل زلف تو جسته‌اند
در حلقه‌ای که عشق رخت نیست فارغند
در رسته‌ای که راه غمت نیست رسته‌اند
روزی به پای خویش بیا و نگاه کن
دلهای ما، که چون سر زلفت شکسته‌اند
چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی
در خاک و خون ز خفت و خواری نشسته‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند
مهر رویت در میان جان شیرین بسته‌اند
زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تو
دانهٔ خال سیه بر قرص سیمین بسته‌اند
تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکند
زنگیان زلف تو بر ماه پرچین بسته‌اند
جز به چشم ترک مستت خون مردم کس نریخت
تا بنای کفر را در چین و ماچین بسته‌اند
عندلیبان چمن را تا کند زار و نزار
چاوشان چشم مستت بر گل آذین بسته‌اند
بر امید خواب مستی دوش بر طرف چمن
بلبلان بوستان از غنچه بالین بسته‌اند
تا نقاب از آفتاب طلعتت بر داشتند
اوحدی را خواب خوش از چشم غمگین بسته‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟
این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند
هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم
از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند
در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد
اگر این کار به صاحب نظران بگذارند
صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد
حیف باشد که بدین بی‌بصران بگذارند
ما به پند پدران از پی خوبان روزی
بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند
ای که از دام من شیفته بگریخته‌ای
دگرت صید کنم گرد گران بگذارند
اوحدی، گر چه ترا هم خبری چندان نیست
با تو سهلست گرین بی‌خبران بگذارند