عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ز آشیان مرغ دلم کاش کناری بکند
بو که آن سلسله مو میل شکاری بکند
سخت خامیم درین ره مگر از روی کرم
پیر میخانه به پیمانه شراری بکند
تا دل بلبل شوریده فریبد به گلی
سالها باد صبا خدمت خاری بکند
بوی مِی تا به قیامت ز مشامش نرود
هرکه در کوی خرابات گذاری بکند
سالها مردمک دیده برای شب وصل
خون دل خورد که ترتیب نثاری بکند
داد بر باد فنا ماحصلم را که دلم
خاست در مصطبۀ عشق قماری بکند
عشق نگذاشت دلم را که کند خدمت عقل
اشتر مست چه تمکین ز مهاری بکند
بو که آن سلسله مو میل شکاری بکند
سخت خامیم درین ره مگر از روی کرم
پیر میخانه به پیمانه شراری بکند
تا دل بلبل شوریده فریبد به گلی
سالها باد صبا خدمت خاری بکند
بوی مِی تا به قیامت ز مشامش نرود
هرکه در کوی خرابات گذاری بکند
سالها مردمک دیده برای شب وصل
خون دل خورد که ترتیب نثاری بکند
داد بر باد فنا ماحصلم را که دلم
خاست در مصطبۀ عشق قماری بکند
عشق نگذاشت دلم را که کند خدمت عقل
اشتر مست چه تمکین ز مهاری بکند
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
روزی که کلک تقدیر در پنجۀ قضا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
مارا خیال لعلت سرمایۀ بقا بود
روزی که میگرفتند پیمان ز نسل آدم
عشق از میان ذرّات در جست و جوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم به جا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلایی
ما خیل عشقبازان هجرانمان بلا بود
ساقی لباس زهدم صد ره به مِی فروش است
تا پاک شد ز رنگی کالودۀ ریا بود
گر در محیط حیرت غرقم گناه من چیست
در کشتی وجودم عشق تو ناخدا بود
می خاستم که دل را از غم خلاص یابم
داغ جدایی آمد وین آخرالدوّا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
مارا خیال لعلت سرمایۀ بقا بود
روزی که میگرفتند پیمان ز نسل آدم
عشق از میان ذرّات در جست و جوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم به جا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلایی
ما خیل عشقبازان هجرانمان بلا بود
ساقی لباس زهدم صد ره به مِی فروش است
تا پاک شد ز رنگی کالودۀ ریا بود
گر در محیط حیرت غرقم گناه من چیست
در کشتی وجودم عشق تو ناخدا بود
می خاستم که دل را از غم خلاص یابم
داغ جدایی آمد وین آخرالدوّا بود
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
هرکه دست از جان نشوید کی ز جانان کام جوید
وان که در آتش نسوزد کی ز آب آرام جوید
عاشق و آرام دل هیهات هیهات این بلا کش
کی به یاد خویشتن پرداخت تا آرام جوید
دل پناه از جور گردونم به جانان برده هِی هِی
آهوی مسکین امان از شیر خون آشام جوید
عاشقی را خاک بر سر کن که وصل و کام خواهد
عارفی را ننگ عارف دان که ننگ و نام جوید
مَنعم از زلفش مکن زاهد که چون صید بلاکش
عاشق صیّاد شد پیوسته حلقۀ دام جوید
از شکنج زلف جانان دل به رویش گشت مایل
صبح گم کردست او را در میان شام جوید
از حجاب زلف بیرون آ که این بیچاره عاشق
بگسلد زُنّار و بیزاری از این اصنام جوید
وان که در آتش نسوزد کی ز آب آرام جوید
عاشق و آرام دل هیهات هیهات این بلا کش
کی به یاد خویشتن پرداخت تا آرام جوید
دل پناه از جور گردونم به جانان برده هِی هِی
آهوی مسکین امان از شیر خون آشام جوید
عاشقی را خاک بر سر کن که وصل و کام خواهد
عارفی را ننگ عارف دان که ننگ و نام جوید
مَنعم از زلفش مکن زاهد که چون صید بلاکش
عاشق صیّاد شد پیوسته حلقۀ دام جوید
از شکنج زلف جانان دل به رویش گشت مایل
صبح گم کردست او را در میان شام جوید
از حجاب زلف بیرون آ که این بیچاره عاشق
بگسلد زُنّار و بیزاری از این اصنام جوید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
نگار من ز شبستان بدر نمیآید
زمان گل مگر آخر بسر نمیآید
بهار میگذرد ساقیا تعلل چیست
مگر خزان دو سه روز دگر نمیآید
چه شد که لاف کلیمی نمیزند بلبل
ز شاخ گل مگر آتش بدر نمیآید
گذشت عمر عزیزی که بود دولت وصل
ولی زمان جدایی به سر نمیآید
همیشه بود هم آواز من چه شد امشب
به گوش نالۀ مرغ سحر نمیآید
کشم ز صومعه دیگر بسوی میکده رخت
که بوی خیر ازین بام و در نمیآید
کسی ز منزل جانان خبر بما نرساند
که هر که میرود از وی خبر نمیآید
اگرچه نخل مرادست سرو قامت دوست
دریغ و درد که هرگز به َبر نمیآید
غمین مباش غبارا که عیب بی هنران
به چشم مردم صاحب نظر نمیآید
زمان گل مگر آخر بسر نمیآید
بهار میگذرد ساقیا تعلل چیست
مگر خزان دو سه روز دگر نمیآید
چه شد که لاف کلیمی نمیزند بلبل
ز شاخ گل مگر آتش بدر نمیآید
گذشت عمر عزیزی که بود دولت وصل
ولی زمان جدایی به سر نمیآید
همیشه بود هم آواز من چه شد امشب
به گوش نالۀ مرغ سحر نمیآید
کشم ز صومعه دیگر بسوی میکده رخت
که بوی خیر ازین بام و در نمیآید
کسی ز منزل جانان خبر بما نرساند
که هر که میرود از وی خبر نمیآید
اگرچه نخل مرادست سرو قامت دوست
دریغ و درد که هرگز به َبر نمیآید
غمین مباش غبارا که عیب بی هنران
به چشم مردم صاحب نظر نمیآید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
به یاد جفت و طاق ابروی یار
بپیما ساقیا پیمانه بسیار
بخونریزی عاشق ابروانش
چو شمشیر علی در قتل کفّار
بدین طرز ار دو چشم می فروشش
فروشد مِی نماند نفسِ هشیار
تمارض کرد نرگس تا که گردد
دو چشمانش نگشت و ماند بیمار
ببیند هر که چشم نیم خوابش
بماند تا به صبح حشر بیدار
ز چین آن دو زلف پر چَم و خَم
فتاده در سرم سودای زُنّار
به طور و طَرز رفتار نگارم
رود کبک دری هرگز مپندار
به امید وصالش بر در دوست
دو دیده دوختم مانند مسمار
برآرم صبح محشر چون سر از گور
غمی نبود مرا غیر از غم یار
بیا امشب ز هجر زرد روئی
غبار از دیدگان انجم تو بشمار
بپیما ساقیا پیمانه بسیار
بخونریزی عاشق ابروانش
چو شمشیر علی در قتل کفّار
بدین طرز ار دو چشم می فروشش
فروشد مِی نماند نفسِ هشیار
تمارض کرد نرگس تا که گردد
دو چشمانش نگشت و ماند بیمار
ببیند هر که چشم نیم خوابش
بماند تا به صبح حشر بیدار
ز چین آن دو زلف پر چَم و خَم
فتاده در سرم سودای زُنّار
به طور و طَرز رفتار نگارم
رود کبک دری هرگز مپندار
به امید وصالش بر در دوست
دو دیده دوختم مانند مسمار
برآرم صبح محشر چون سر از گور
غمی نبود مرا غیر از غم یار
بیا امشب ز هجر زرد روئی
غبار از دیدگان انجم تو بشمار
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جلوه کند به باغ اگر سرو بلند قامتش
سرو زپا فتد که تا کس نکند ملامتش
بار دگر گر افتدم دامن وصل او بکف
باز رها نمیکنم تا نکشم ندامتش
عاشق زار خویش را تیر هلاک گو بزن
از تو کسی نمیکَشد گر بِکُشی غَرامتش
تا مگر از جفای او شکوه همی بدو کنم
کاش بجلوه دیدمی قامت در قیامتش
تا به نظر نیایدت کبک و خرام دلکشش
شیوۀ رفتنش ببین حالت استقامتش
سستی عهد او نگر محکمی وفای من
او زخدا هلاک من خواهد و من سلامتش
باد صبا غبار من گر ببرد ز تربتم
در سر کوی او بود جایگه اقامتش
سرو زپا فتد که تا کس نکند ملامتش
بار دگر گر افتدم دامن وصل او بکف
باز رها نمیکنم تا نکشم ندامتش
عاشق زار خویش را تیر هلاک گو بزن
از تو کسی نمیکَشد گر بِکُشی غَرامتش
تا مگر از جفای او شکوه همی بدو کنم
کاش بجلوه دیدمی قامت در قیامتش
تا به نظر نیایدت کبک و خرام دلکشش
شیوۀ رفتنش ببین حالت استقامتش
سستی عهد او نگر محکمی وفای من
او زخدا هلاک من خواهد و من سلامتش
باد صبا غبار من گر ببرد ز تربتم
در سر کوی او بود جایگه اقامتش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر چه نیست ترا هیچ پاس اهل وفاق
بیا که طاقتم از دوریت رسیده به طاق
کمان ابرویت ار مختلف زند تیرم
رواست آنکه گهی جفت خوانمش گه طاق
به دشمن این سخن غم فزا نباید گفت
که تنگ بسته بخون ریز دوست دست نطاق
درون سینۀ ما نیست کینۀ احدی
دلی که خانه عشق است نیست جای نفاق
مرا مهارت خط پیاله آنقدر است
که فی الحقیقه فلاطون حکمت الاشراق
بگو به گوش زمین ای غبار چون خسبی
تو ساکنی متحرک چراست هفت رواق
بیا که طاقتم از دوریت رسیده به طاق
کمان ابرویت ار مختلف زند تیرم
رواست آنکه گهی جفت خوانمش گه طاق
به دشمن این سخن غم فزا نباید گفت
که تنگ بسته بخون ریز دوست دست نطاق
درون سینۀ ما نیست کینۀ احدی
دلی که خانه عشق است نیست جای نفاق
مرا مهارت خط پیاله آنقدر است
که فی الحقیقه فلاطون حکمت الاشراق
بگو به گوش زمین ای غبار چون خسبی
تو ساکنی متحرک چراست هفت رواق
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
تا پر نشد ز بوی محبت دماغ دل
چون لاله پرده برنگرفتم ز داغ دل
جان میدهم به مژده گر آرد نسیم صبح
بوئی ز چین زلف توام در دماغ دل
ساقی چراغ جام برافروز تا کنم
در تنگنای ظلمت حیرت سراغ دل
پرتو فکند خسرو خاور به روزنم
چون کشته شد ز آه سحرگه چراغ دل
بر تنگدل فضای چمن کنج گلخن است
نیکوست طرف باغ ولی با فراغ دل
افتاد عکس ساقی گلچهره در شراب
گلها شکفته گشت براطراف باغ دل
خالی مکن صراحی چشم از سرشک ناب
تا پر شود ز بادۀ شوقت ایاغ دل
در وصف شکّرین لب جانان نمی دهد
فرصت به طوطیان سخن سنج زاغ دل
چون لاله پرده برنگرفتم ز داغ دل
جان میدهم به مژده گر آرد نسیم صبح
بوئی ز چین زلف توام در دماغ دل
ساقی چراغ جام برافروز تا کنم
در تنگنای ظلمت حیرت سراغ دل
پرتو فکند خسرو خاور به روزنم
چون کشته شد ز آه سحرگه چراغ دل
بر تنگدل فضای چمن کنج گلخن است
نیکوست طرف باغ ولی با فراغ دل
افتاد عکس ساقی گلچهره در شراب
گلها شکفته گشت براطراف باغ دل
خالی مکن صراحی چشم از سرشک ناب
تا پر شود ز بادۀ شوقت ایاغ دل
در وصف شکّرین لب جانان نمی دهد
فرصت به طوطیان سخن سنج زاغ دل
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
هرکه بیند عکس ساقی را به جام
از می تلخش نگردد تلخ کام
چون نمیدانی که تیر انداز کیست
لاجرم از زخم مینالی مدام
در چراغ عقل نبود آن فروغ
کآدمی را وارهاند از ظلام
هم مگر خورشید عشق آرد به روز
یا فروغ جام این تاریک شام
من دوای درد خود دانسته ام
از کف ساقی شراب لعل فام
شاهباز دست شه بودم که بست
حلقۀ زلف تو پایم چون حمام
بوسه و دشنام را یک یک بده
تا بدانم زان دو شیرین تر کدام
شِکّر از نِی کسب شیرینی نکرد
چاشنی از لعل جانان کرده وام
سر نزد هرگز به سعی باغبان
سروی از بستان بدینسان خوشخرام
جز مِی مردافکن عشق غیور
عقل سرکش را که خواهد کرد رام
باده میباید بدین شکرانه خورد
که به زاهد شد می گلگون حرام
ساقیا زان شیشه ام جامی بیار
تا زنم بر سنگ شیشۀ ننگ و نام
می فروش از ذوق می آگه تر است
هیچ کس جز جم نداند سرّ جام
می ندانم وصل و هجران از چه روست
آنقدر ناپایدار و مستدام
عاشقان را گر نبود امید وصل
عمر را با هجر کی بودی دوام؟
از می تلخش نگردد تلخ کام
چون نمیدانی که تیر انداز کیست
لاجرم از زخم مینالی مدام
در چراغ عقل نبود آن فروغ
کآدمی را وارهاند از ظلام
هم مگر خورشید عشق آرد به روز
یا فروغ جام این تاریک شام
من دوای درد خود دانسته ام
از کف ساقی شراب لعل فام
شاهباز دست شه بودم که بست
حلقۀ زلف تو پایم چون حمام
بوسه و دشنام را یک یک بده
تا بدانم زان دو شیرین تر کدام
شِکّر از نِی کسب شیرینی نکرد
چاشنی از لعل جانان کرده وام
سر نزد هرگز به سعی باغبان
سروی از بستان بدینسان خوشخرام
جز مِی مردافکن عشق غیور
عقل سرکش را که خواهد کرد رام
باده میباید بدین شکرانه خورد
که به زاهد شد می گلگون حرام
ساقیا زان شیشه ام جامی بیار
تا زنم بر سنگ شیشۀ ننگ و نام
می فروش از ذوق می آگه تر است
هیچ کس جز جم نداند سرّ جام
می ندانم وصل و هجران از چه روست
آنقدر ناپایدار و مستدام
عاشقان را گر نبود امید وصل
عمر را با هجر کی بودی دوام؟
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
زان خاک که با خون دل آمیخته دارم
کوهی به سر از دست غمت بیخته دارم
ساقی به خُمَم باده بپیمای که دیر است
خُمها زمی غم به قدح ریخته دارم
در پا مفکن خسته دلی را که همه عمر
از سلسلۀ زلف تو آویخته دارم
زنجیری زلف توام اکنون که ز اغیار
زنجیر علایق همه بگسیخته دارم
زان پیش که مردم ز لحد سر بدر آرند
من محشری از شور تو انگیخته دارم
دور از تو پی ریختن خون دل خویش
از آه دوصد خنجر آمیخته دارم
بی مهر رخت شب همه شب اشک روانرا
با خون جگر تا سحر آمیخته دارم
یا رب زکه پرسم که سراغی به من آرد
از آن دل دیوانه که بگریخته دارم
کوهی به سر از دست غمت بیخته دارم
ساقی به خُمَم باده بپیمای که دیر است
خُمها زمی غم به قدح ریخته دارم
در پا مفکن خسته دلی را که همه عمر
از سلسلۀ زلف تو آویخته دارم
زنجیری زلف توام اکنون که ز اغیار
زنجیر علایق همه بگسیخته دارم
زان پیش که مردم ز لحد سر بدر آرند
من محشری از شور تو انگیخته دارم
دور از تو پی ریختن خون دل خویش
از آه دوصد خنجر آمیخته دارم
بی مهر رخت شب همه شب اشک روانرا
با خون جگر تا سحر آمیخته دارم
یا رب زکه پرسم که سراغی به من آرد
از آن دل دیوانه که بگریخته دارم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بجز رویت نخواهم رو به روی دیگری آرم
بجز گوش تو با گوشی سخن گفتن نمی آرم
منت ای ماه دوهفته چو مام بچه گم کرده
همی از خویش و بیگانه ز هر سویی طلبکارم
ز خود خالی شدم چون نِی ز تو پر شد رگ و هم پی
نظر کن کز دم عشقت چنان زیر و بمی دارم
ز هجر و وصل آن دلبر کدامین گفتنم خوشتر
به وصلش بیم هجر او به هجرش شوق دیدارم
چو من یک سوخته اختر ندیده گنبد اخضر
که سرگردان به کار خود همی بر سان پرگارم
بجز گوش تو با گوشی سخن گفتن نمی آرم
منت ای ماه دوهفته چو مام بچه گم کرده
همی از خویش و بیگانه ز هر سویی طلبکارم
ز خود خالی شدم چون نِی ز تو پر شد رگ و هم پی
نظر کن کز دم عشقت چنان زیر و بمی دارم
ز هجر و وصل آن دلبر کدامین گفتنم خوشتر
به وصلش بیم هجر او به هجرش شوق دیدارم
چو من یک سوخته اختر ندیده گنبد اخضر
که سرگردان به کار خود همی بر سان پرگارم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
ساقیا خیز که من نیز برآن برخیزم
که به جامی ز سر جان و جهان برخیزم
خرم آنروز که دیوانه وش اندر طلبت
با دو صد سلسله از اشک روان برخیزم
اگرم باد صبا بوی تو آرد به مشام
شمع سان رقص کنان از سر جان بخیزم
وه که سودای تو نگذاشت به بازار جهان
فارغم تا ز سر سود و زیان برخیزم
ساقیا گر قدحی خمر پیاپی بدهی
من به غمازی اسرار نهان برخیزم
گر به پیری روم از عشق تو در خاک چه باک
باز با عشق تو از خاک جوان برخیزم
کاش سیلاب سرشکم نفسی ننشیند
بلکه یکباره غبارا زمیان برخیزم
که به جامی ز سر جان و جهان برخیزم
خرم آنروز که دیوانه وش اندر طلبت
با دو صد سلسله از اشک روان برخیزم
اگرم باد صبا بوی تو آرد به مشام
شمع سان رقص کنان از سر جان بخیزم
وه که سودای تو نگذاشت به بازار جهان
فارغم تا ز سر سود و زیان برخیزم
ساقیا گر قدحی خمر پیاپی بدهی
من به غمازی اسرار نهان برخیزم
گر به پیری روم از عشق تو در خاک چه باک
باز با عشق تو از خاک جوان برخیزم
کاش سیلاب سرشکم نفسی ننشیند
بلکه یکباره غبارا زمیان برخیزم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ساقیا می ده که تا ما عاقلیم
در فنون عشقبازی جاهلیم
بسکه غافل خفته وقت کشت و کار
گاه محصول است و ما بیحاصلیم
لذت هستی به مستی حاصل است
ما به کلی زین دو معنی غافلیم
بر امید زخم دیگر زنده ایم
ورنه از زخم نخستین بسملیم
سرو باغ خلد بودیم و کنون
بر لب جوی جهان پا در گلیم
طلعت جانان ز جان محجوب نیست
ما میان جان و جانان حایلیم
از بلا غافل نشیند تنگ دل
ما گروه عاشقان دریا دلیم
موج طوفان بلا از سر گذشت
ما چنان فارغ که اندر ساحلیم
بار بگشودند همراهان و ما
هم در اول گام و اول منزلیم
مهر رخشانیم لیکن چون خلیل
رو به ما آرد غبارا آفلیم
در فنون عشقبازی جاهلیم
بسکه غافل خفته وقت کشت و کار
گاه محصول است و ما بیحاصلیم
لذت هستی به مستی حاصل است
ما به کلی زین دو معنی غافلیم
بر امید زخم دیگر زنده ایم
ورنه از زخم نخستین بسملیم
سرو باغ خلد بودیم و کنون
بر لب جوی جهان پا در گلیم
طلعت جانان ز جان محجوب نیست
ما میان جان و جانان حایلیم
از بلا غافل نشیند تنگ دل
ما گروه عاشقان دریا دلیم
موج طوفان بلا از سر گذشت
ما چنان فارغ که اندر ساحلیم
بار بگشودند همراهان و ما
هم در اول گام و اول منزلیم
مهر رخشانیم لیکن چون خلیل
رو به ما آرد غبارا آفلیم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از کوی نیک نامی باید قدم کشیدن
یا خط عاشقی را بر سر قلم کشیدن
گر او جفا پسندد بر عاشقان مسکین
ما نیز می پسندیم از وی ستم کشیدن
ابرو کمانم ار تیر بر قصد جان گشاید
دلکشتر آید از وی ابرو بهم کشیدن
واعظ برو که ما خود از توبه کردیم
در کفر عشق رسم است دم از بدم کشیدن
از جور او شکایت کفر است زانکه در عشق
شرط صمد پرستی است ناز صنم کشیدن
پیر مغان به جامم یک جرعه بادۀ ناب
افکند و فارغم کرد از جام جَم کشیدن
تا از عنایت دوست پشت و دلم قوی شد
بر پشت من شد آسان بار ستم کشیدن
گر پرده های گیسو از چهره برگشاید
بر حرف آفرینش خواهد قلم کشیدن
گر گندمی ز خالت افتد به دست آدم
آسان نماید او را پای از ارم کشیدن
یا خط عاشقی را بر سر قلم کشیدن
گر او جفا پسندد بر عاشقان مسکین
ما نیز می پسندیم از وی ستم کشیدن
ابرو کمانم ار تیر بر قصد جان گشاید
دلکشتر آید از وی ابرو بهم کشیدن
واعظ برو که ما خود از توبه کردیم
در کفر عشق رسم است دم از بدم کشیدن
از جور او شکایت کفر است زانکه در عشق
شرط صمد پرستی است ناز صنم کشیدن
پیر مغان به جامم یک جرعه بادۀ ناب
افکند و فارغم کرد از جام جَم کشیدن
تا از عنایت دوست پشت و دلم قوی شد
بر پشت من شد آسان بار ستم کشیدن
گر پرده های گیسو از چهره برگشاید
بر حرف آفرینش خواهد قلم کشیدن
گر گندمی ز خالت افتد به دست آدم
آسان نماید او را پای از ارم کشیدن
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
ای مزرع مهر تو دل من
وی تخم غم تو در گِل من
یک عمر ز کشت و کار این دشت
شد تخم غم تو حاصل من
بس غوطه زدم به بحر حیرت
تا کوی تو گشت ساحل من
از داغ دلم نگردی آگه
تا لاله بروید از گل من
از جنبش تیغ ابروانت
خون می جهد از مفاصل من
پروانه جان فشانیم ده
ای روی تو شمع محفل من
باری به جمال خویش بنگر
چون بگذری از مقابل من
ای یک گره از شکنج زلفت
حلّال هزار مشکل من
دیوانه شوم اگر نباشد
زلف سهیت سلاسل من
وی تخم غم تو در گِل من
یک عمر ز کشت و کار این دشت
شد تخم غم تو حاصل من
بس غوطه زدم به بحر حیرت
تا کوی تو گشت ساحل من
از داغ دلم نگردی آگه
تا لاله بروید از گل من
از جنبش تیغ ابروانت
خون می جهد از مفاصل من
پروانه جان فشانیم ده
ای روی تو شمع محفل من
باری به جمال خویش بنگر
چون بگذری از مقابل من
ای یک گره از شکنج زلفت
حلّال هزار مشکل من
دیوانه شوم اگر نباشد
زلف سهیت سلاسل من
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
از تغافل ساقی سرمست بی پروای من
خون دل ریزد بجای باده در مینای من
مفلسان را گر مِی و مطرب نباشد گو مباش
سینۀ من بربط من اشک من صهبای من
صد هزاران سرو را پامال خاک ره کند
چون خِرامد در چمن سرو سهی بالای من
ساقیا صاف ار نداری دُردِئی کز تاب دود
خون دل پالوده دارد چشم خون پالای من
چون نگریم از غمش خود از تبسم بشکند
آن لب چون لعل نرخ لؤلؤ لالای من
سالها دهقان قدرت بوستانبانی کند
تا تماشا را به باغ آرد سمن سیمای من
لامکان پیماست رخش همّتم لیکن چه سود
لنگ شد در سنگلاخ غم جهانپیمای من
عاقبت دانم که در میدان جانبازی عشق
در سراندازی سر اندازد مرا سودای من
قلب دل در بوتۀ هجران سیه گردید و نیست
کیمیای وصل جانان را جویی پروای من
خون دل ریزد بجای باده در مینای من
مفلسان را گر مِی و مطرب نباشد گو مباش
سینۀ من بربط من اشک من صهبای من
صد هزاران سرو را پامال خاک ره کند
چون خِرامد در چمن سرو سهی بالای من
ساقیا صاف ار نداری دُردِئی کز تاب دود
خون دل پالوده دارد چشم خون پالای من
چون نگریم از غمش خود از تبسم بشکند
آن لب چون لعل نرخ لؤلؤ لالای من
سالها دهقان قدرت بوستانبانی کند
تا تماشا را به باغ آرد سمن سیمای من
لامکان پیماست رخش همّتم لیکن چه سود
لنگ شد در سنگلاخ غم جهانپیمای من
عاقبت دانم که در میدان جانبازی عشق
در سراندازی سر اندازد مرا سودای من
قلب دل در بوتۀ هجران سیه گردید و نیست
کیمیای وصل جانان را جویی پروای من
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸