عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۵
پادشاها مهد عالی می‌رود سوی شکار
لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست
خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر
جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک
بر سرش دستار بر تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفت و گوی نوکران در خانه‌ام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست
زیر و بالا چون مگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست
هم عفا الله قرض خواهم کودم فردای من
می‌خورد با آنکه می‌داند که فردا هیچ نیست
وجه مرسومی که سلطانم معین کرده بود
جو به جو مستغرق است و حالا هیچ نیست
آن محقر چون دهان شاهدان آوازه‌ای
داشت اما چون نظر کردیم پیدا هیچ نیست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۶
ای جهانبشخ جوانبختی که اهل فضا را
جز جنابت در جهان امروز استظهار نیست
نو عروس تازه روی فتح را در روز عرض
جز به خون دشمنت گلگونه رخسار نیست
با عیار جوهر رای جهان آرای تو
آفتاب زر فشان را گرمی بازار نیست
کیست آنکو با تو پا بیرون نهاد از دایره
کو به کار خویشتن سرگردان تر از پرگار نیست
خود کدامین ذره است از خاک درگاهت که آن
توتیای دیده بخت او لوالابصار نیست
در چنین ملکی که هر کس را که بینی غله‌اش
گو ز صد گر نیست افزون، کم ز صد خروار نیست
در عراق امروز دشتی نیست کان از بهر کشت
چون سرای خصم ناهموار تو هموار نیست
کار، کار کارهای گندم است امروز و جو
لاجرم یک جو ندارد هر که گندم کار نیست
من ز بی کشتی چو کشتی‌ام که بر خشک اوفتد
کم جوی در دست و یک من گندم اندر بار نیست
از پی زرعم فلانی چند در کارست و کیست
در عراق اکنون کسی را کش فلان در کار نیست
کدخدایی‌ام کنون پا بست اطفال و عیال
صورت امسال من چون پار و چون پیرار نیست
در چنین شهری و وقتی و چنین بی برگییی
سی چهل نان خواره دارد بنده را غمخوار نیست
ده فلان باید مقسم کردنم یا هفت و هشت
گر نباشد هفت و هشت از پنج و ز شش چار نیست
این چه بی شرمی و ابرامست سلمان تن بزن
شد غرض معلوم شه را حاجت تکرار نیست
غله بی گاو و زر خواجه زراعت می‌کنی
کز زراعت هر که را زر نیست برخوردار نیست
آسمان کز سور دارد گاو تخم از سنبله
زان ندارد حاصلی کش در هم و دینار نیست
دولت مخدوم باقی باد و باقی بنده را
جز دعای دولتش مقصود ازین اشعار نیست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۶
همنشین بدان مباش که نیک
از بدان جز بدی نیاموزد
خار آتش فروز سوختنی
که ز گل جاه و شوکت اندوزد
عاقبت بر کند دل از صحبت
وز برای گل آتش افروزد
خار کاتش بود بدوزنده
آتش کشتنیش می‌سوزد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۱
شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی
در قول پادشاهان قیلی مگر نباشد
اسبی سیاه پیرم دادند و من برآنم
کاندر جهان سیاهی زان پیرتر نباشد
آن اسب باز دادم تا دیگری ستانم
بر صورتی که کس را زان سر خبر نباشد
اسب سیاه تا رفت رنگی دگر نیامد
آری پس از سیاهی رنگی دگر نباشد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۲
کریما گوش کن گفتار نغزم
که چون من نغز گفتاری نباشد
سوالی می‌کنم فرما جوابی
کزین پیسی وزان عاری نباشد
فقیری که در بغداد سی کس
بود نانخوار و غمخواری نباشد
نهال مکرمت بر کس نبخشد
به صدر دولتش باری نباشد
سخن باشد متاع او و آنگه
متاعش را خریداری نباشد
به ناچارش بباید رفت از اینجا
چو غیر از رفتنش چاری نباشد
سوالی دیگرم هست از خداوند
بگویم گر دل آزاری نباشد
روا باشد که در دیوان سلطان
مرا مرسوم و ادراری نباشد؟
چرا باید که در اوراق احسان
بنام بنده دیناری نباشد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۹
پادشاها بندگان درگه احسان تو
هر یک از هر جنس چندین چارپا بسته‌اند
چند نوبت خواستم اسبی به اسبی با رهی
این چنین میر اخران چرا در بسته‌اند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۱
عقل را گفتم که عمری پیش ازین چوپانیان
گردن از گردون گردان از چه می‌افراشتند
این زمان آخر چرا زین سان جدا از خان مان
پشت بر کردند و روی از دشمنان برداشتند
گفت ای غافل تو از صورتگران روزگار
نیستی آگه کزین صورت بسی انگاشتند
پیش ازین چون گله در صحرای گیتی مردمان
خویشتن را گرگ یکدیگر همی پنداشتند
چون نبود این گله را از حفظ چوپانی گریز
میر چوپان را به چوپانی برو بگماشتند
میر چوپان را به چوپانی گریز
گرگ و میش آن داوری را از میان برداشتند
تا به عهد دولتت شاهنشه ایران رسد
گله را ار خواستند ار نه بدو بگذاشتند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۳
صد را نوکرانت ز برو زیر شدند
وز پهلوی اقبال تو ادبیر شدند
مردم همه از گرسنگی بر در تو
مردند و ز جان خویش سیر شدند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۴
یا رب این قوم چه دم سرد و چه افسرده
که به دم سردی و افسردگی از دی بترند
خیر قوم همه شان خواجه علاالدین است
که ورا اهل خرد لاشه لاشی شمرند
گر کسی در سرو شکلش نگرد قی بکند
نوکرانش همه از گرسنگی قی بخورند
گر به تقدیر و به به تحریر چو تیر فلک است
به ازین نیست کزین مملکتش پی ببرند
سبلتش را به کششهای پیاپی بکنند
دبه‌اش را به لگدهای دمادم بدرند
دوش می‌گفت حریفی که فلانی امروز
خواجه فرمود که در ملک دگر می نخورند
به سر خواجه که من دست فرا می نبرم
تا سر خواجه از اینجا به فرو می نبرند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۵
خسروا نایبان استیفا
کار بر من دراز می‌گیرند
وجه انعام پار و امسالم
می‌دهند و فراز می‌گیرند
پنج امسال می‌دهند ولی
چار پارینه باز می‌گیرند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۶
آنانکه مقربان شاهند
وینان که ملازمان میرند
ده روز دگر اگر ازین شهر
هر یک سر خویشتن نگیرند
اینها ز برهنگی بسوزند
و آنها ز گرسنگی بمیرند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۰
شاها وزرایی که امینان امیرند
بی وجه مرا در پی خود چند دوانند
بودند بران عزم که مرسوم رهی را
امسال نرانند و کنون نیز برآنند
هر کیسه که من بر کرمت دوخته بودم
یک یک بدر دیدند و شب و روز درآنند
نه خلق پسندد نه خدا کانچه خداوند
بخشد به دعاگو دگران باز ستانند
چون قاعده رسم مرا شاه نهادست
برداشتن رسم تو ایشان نتوانند
موقوف رسانیدن پروانه عالی است
وجه من و یک جو نرسد تا نرسانند
ماننده آبی است که در راه بماند
مرسوم دعاگوی بفرما که برانند
در دولت شاهی ابدالدهر بمانی
تا دولت و شاهی ابدالدهر بمانند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۱
دین پناها کی روا باشد که خلق از مستزاد
ملک و اسباب و زن و فرزند را مرهون کنند
سخت می‌ترسم ازین معنی که خاص و عام ملک
از تو برگردند و رو با حضرت بی چون کنند
از عوانان ممالک گردن یک تن بزن
تا خلایق خرمی از خون آن ملعون کنند
پادشاها از پی صد مصلحت یک خون بکن
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۴
پریر روز به حمام در فقیری را
به فحش و زجر فرو شست خواجه مغرور
فقیر رفت که پاش چو سنگ بوسه دهد
چو شانه ریش گرفتم که دور نیستم دور
از آن پس ز پی عذر داد مشتی گل
فقیر گفت که ای خواجه نیستی معذور
دل مرا که به کلی خراب کرده توست
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۵
آنکه از کبر، یک وجب می‌دید
از سر خویش تا به افسر هور
وانکه می‌گفت شیر معرکه‌ام
دولت شاه ساخت او را کور
قوت الظهر پشت او شکست
قره‌العین کرد چشمش کور
تا بدانی که با سعادت و بخت
برنیاید کسی به مردی و زور
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۴
ای وزیری که ملک جاه تو راست
از سماوات و ارض افزون عرض
از زمانه شکایتی دارم
بر ضمیر تو کرد خواهی عرض
چون روا باشد ای خلاصه عمر
کی سزا باشد ای خلیفه ارض
که در ایام دولت تو کسی
که دعای تو باشد او را فرض
نخورد هیچ چیز الاغم
نکند هیچ کار الا قرض
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۷
دوش با من خرد از روی نصیحت می‌گفت
کای گرفته ز جهان طبع لطیف تو ملال
پیش ارباب زمان می نروی از چه سبب
بهر قوتی که گریزت نبود در همه حال
گفتمش زانکه درین دور قمر نیست کسی
که درو بوی مروت بود و حسن خصال
کوه کندن ز پی قوت به نوک مژه به
که شدن پیش لئیمان زمان بهر سوال
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۸
پناه زمره اسلام تاج دولت و دین
زهی خرد ز وجود تو کسب کرده کمال
ز طبیب خلق تو باشد دماغ عقل سلیم
ز حسن رای تو یابد عروس ملک جمال
خدایگانا دانی که بنده سلمان را
جناب توست درین مملکت ماب و مال
سه هفته شد که ز سرما و برف در تبریز
به جز تردد خاطر تردد است محال
هزار بار به عزم درت کمر بستم
ولیکنم یخ و سرما نمی‌دهند مجال
بدانچه تا نکنی حمل بر کسالت من
ضرورت است مرا بر تو عرض صورت حال
همیشه تا بود اقبال و مملکت بادا
در تو قبله ملک و مقبل اقبال
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲۹
گر خسیسی زیر بالا کرد و بالایت نشست
منع نتوان کرد سلمان نیست اینجا جای خشم
در فضیلت چشم با ابرو ندارد نسبتی
می‌نشیند ابروان پیوسته بر بالای چشم
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۸
همی خرید خر و گاو و گوسفند و گله
زمان وقف جمال عرب همه ساله
ولی ولی ولی اندرین دو سه سال
نکرد حاصل غیر از بهای گوساله