عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای یوسف خوش نام هی در ره میا بیهمرهی
                                    
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب میرسد
دل را که آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی؟
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدایند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبح دم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا بیپر و پا پرد کهی
میدان که بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی میکند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمل جان رمل حقایق میزند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مردهیی بیناکن هر اکمهی
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
                                                                    
                            مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب میرسد
دل را که آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی؟
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدایند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبح دم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا بیپر و پا پرد کهی
میدان که بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی میکند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمل جان رمل حقایق میزند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مردهیی بیناکن هر اکمهی
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آخر مراعاتی بکن مر بیدلان را ساعتی
                                    
ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی
ای آن که هستت در سخن مستی میهای کهن
دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی
تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه
سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی
پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کآید آفتی
بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی
ای از کفت دریا نمیمحروم کردی محرمی
در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی
عشقت می بیچون دهد در می همه افیون نهد
مستت نشانی چون دهد آن بینشان را ساعتی؟
از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن
از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی
ای صد درج خوش تر ز جان وصف تو ناید در زبان
الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی
استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد؟
هر مرغ زان سو کی پرد؟ درکش زبان را ساعتی
ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق
از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی
جز عشق او در دل مکن تدبیر بیحاصل مکن
اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی
ای امنها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو
جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی
بنگر درین فریاد کن آخر وفا هم یاد کن
برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی
یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن
در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی
تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم
ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی
ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی؟
کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی
ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک
انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی
ای از می جان بیخبر تا چند لافی از هنر
افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی
کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من؟
تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی
                                                                    
                            ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی
ای آن که هستت در سخن مستی میهای کهن
دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی
تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه
سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی
پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کآید آفتی
بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی
ای از کفت دریا نمیمحروم کردی محرمی
در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی
عشقت می بیچون دهد در می همه افیون نهد
مستت نشانی چون دهد آن بینشان را ساعتی؟
از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن
از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی
ای صد درج خوش تر ز جان وصف تو ناید در زبان
الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی
استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد؟
هر مرغ زان سو کی پرد؟ درکش زبان را ساعتی
ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق
از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی
جز عشق او در دل مکن تدبیر بیحاصل مکن
اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی
ای امنها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو
جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی
بنگر درین فریاد کن آخر وفا هم یاد کن
برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی
یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن
در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی
تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم
ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی
ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی؟
کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی
ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک
انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی
ای از می جان بیخبر تا چند لافی از هنر
افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی
کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من؟
تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهیی
                                    
چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهیی
آن نرگس سرمست او وان طره چون شست او
وان ساغری در دست او هر چاره بیچارهیی
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمه فوارهیی
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا
بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم بارهیی
چون آفتاب آسمان میگرد و جوهر میفشان
بر تشنگان و خاکیان در عالم غدارهیی
ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون
هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کارهیی
چون ساغری پرداختم جامهی حیا انداختم
عشقی عجب میباختم با غرهیی غرارهیی
افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
ماه مرا سجده کنان سرمست هر فرارهیی
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آرهیی
رحمت به پستی میرسد اکسیر هستی میرسد
سلطان مستی میرسد با لشکر جرارهیی
خیمهی معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی
گر از سر بامی کنی در سابقان نظارهیی
مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ میشود
بر موجها بر میزند در قلزمی زخارهیی
میگویم ای صاحب عمل وی رسته جانت از علل
چون رستی از حبس اجل بیروزن و درسارهیی؟
زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم امارهیی
گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیارهیی
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غیرت ستارهیی
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
چون چشمهیی برکرده سر بیمعدنی از خارهیی
ای چاشنی شکران درده همان رطل گران
شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهوارهیی
ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان
ای خاک را روزی رسان مقصود هر آوارهیی
زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس
سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشارهیی
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استارهیی
ای روزی دلها رسان جان کسان و ناکسان
ترکاری و یاغی بسان هموار و ناهموارهیی
چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر
زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جبارهیی
بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را
کردی دماغ گول را از علم تو عیارهیی
تا گردن شک میزند بر میر و بر بک میزند
بر عقل خنبک میزند یا بر فن مکارهیی
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن
میساز و صورت میشکن در خلوت فخارهیی
چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیارهیی
                                                                    
                            چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهیی
آن نرگس سرمست او وان طره چون شست او
وان ساغری در دست او هر چاره بیچارهیی
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمه فوارهیی
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا
بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم بارهیی
چون آفتاب آسمان میگرد و جوهر میفشان
بر تشنگان و خاکیان در عالم غدارهیی
ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون
هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کارهیی
چون ساغری پرداختم جامهی حیا انداختم
عشقی عجب میباختم با غرهیی غرارهیی
افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
ماه مرا سجده کنان سرمست هر فرارهیی
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آرهیی
رحمت به پستی میرسد اکسیر هستی میرسد
سلطان مستی میرسد با لشکر جرارهیی
خیمهی معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی
گر از سر بامی کنی در سابقان نظارهیی
مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ میشود
بر موجها بر میزند در قلزمی زخارهیی
میگویم ای صاحب عمل وی رسته جانت از علل
چون رستی از حبس اجل بیروزن و درسارهیی؟
زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم امارهیی
گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیارهیی
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غیرت ستارهیی
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
چون چشمهیی برکرده سر بیمعدنی از خارهیی
ای چاشنی شکران درده همان رطل گران
شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهوارهیی
ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان
ای خاک را روزی رسان مقصود هر آوارهیی
زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس
سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشارهیی
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استارهیی
ای روزی دلها رسان جان کسان و ناکسان
ترکاری و یاغی بسان هموار و ناهموارهیی
چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر
زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جبارهیی
بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را
کردی دماغ گول را از علم تو عیارهیی
تا گردن شک میزند بر میر و بر بک میزند
بر عقل خنبک میزند یا بر فن مکارهیی
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن
میساز و صورت میشکن در خلوت فخارهیی
چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیارهیی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من پیش ازین میخواستم گفتار خود را مشتری
                                    
واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود؟ آن کس کزو مجنون شود
پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
                                                                    
                            واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود؟ آن کس کزو مجنون شود
پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دریوزهیی دارم ز تو در اقتضای آشتی
                                    
دی نکتهیی فرمودهیی جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهما تش همه
کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی؟
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دست بوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکویی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کردهام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آن گه شوم کاید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی؟
خاموش کن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی
                                                                    
                            دی نکتهیی فرمودهیی جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهما تش همه
کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی؟
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دست بوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکویی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کردهام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آن گه شوم کاید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی؟
خاموش کن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دل نگویی چون شدی؟ ور عشق روزافزون شدی
                                    
گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم میزن نوا تا صبح دم
گفتم که شد هنگام میما غرقه اندر وام می
نی نی رها کن نام می مستان نگر بیجام می
تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی
در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی
ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن
گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر
ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن روشن بگو
آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین
کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین
هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود
صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود
                                                                    
                            گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم میزن نوا تا صبح دم
گفتم که شد هنگام میما غرقه اندر وام می
نی نی رها کن نام می مستان نگر بیجام می
تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی
در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی
ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن
گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر
ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن روشن بگو
آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین
کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین
هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود
صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هم نظری هم خبری هم قمران را قمری
                                    
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسلهیی
چند صفت گشت دلم تا تو برو برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخیست
لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
چون که صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین
مادر دولت بکند دختر جان را پدری
                                                                    
                            هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسلهیی
چند صفت گشت دلم تا تو برو برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخیست
لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
چون که صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین
مادر دولت بکند دختر جان را پدری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی
                                    
چند بگفتم که مده دل به کسی بیگروی
بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری
با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی
آن که ز گنج زر او من نرسیدم به جوی
تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن
آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی
آن کهنی نوصفتی همچو خدا بیجهتی
خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی
خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان
دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی
جذب کن ای بادصفت آب وجود همه را
برکش خورشیدصفت شب نمهیی راز گوی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی
ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی
گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن
شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی
گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی
موش که باشد؟ برمد از دم گربه به موی
سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی
دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی
پیش ترآ تا که نه من مانم این جا نه سخن
ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو توی؟
                                                                    
                            چند بگفتم که مده دل به کسی بیگروی
بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری
با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی
آن که ز گنج زر او من نرسیدم به جوی
تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن
آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی
آن کهنی نوصفتی همچو خدا بیجهتی
خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی
خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان
دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی
جذب کن ای بادصفت آب وجود همه را
برکش خورشیدصفت شب نمهیی راز گوی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی
ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی
گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن
شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی
گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی
موش که باشد؟ برمد از دم گربه به موی
سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی
دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی
پیش ترآ تا که نه من مانم این جا نه سخن
ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو توی؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سنگ مزن بر طرف کارگه شیشهگری
                                    
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
                                                                    
                            زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
                                    
تو نه برآنی که منم من نه برآنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل؟ ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا بجهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
                                                                    
                            تو نه برآنی که منم من نه برآنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل؟ ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا بجهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی؟
                                    
بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی
گر کژو گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
خواجه چه گیری گروم؟ تو نروی من بروم
کهنه نهام خواجه نوام در مدد اندر مددی
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
چون عددی را بخورد بازدهد بیعددی
بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من
دان که من اندر چمنم صورت من در لحدی
گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی
آن که در آن دام بود کی خوردش دام و ددی؟
وان که از او دور بود گر چه که منصور بود
زارتر از مور بود زان که ندارد سندی
                                                                    
                            بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی
گر کژو گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
خواجه چه گیری گروم؟ تو نروی من بروم
کهنه نهام خواجه نوام در مدد اندر مددی
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
چون عددی را بخورد بازدهد بیعددی
بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من
دان که من اندر چمنم صورت من در لحدی
گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی
آن که در آن دام بود کی خوردش دام و ددی؟
وان که از او دور بود گر چه که منصور بود
زارتر از مور بود زان که ندارد سندی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهیی
                                    
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغلهیی
زیر قدم میسپرم هر سحری بادیهیی
خون جگر میسپرم در طلب قافلهیی
آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب
بر کف پای دل من از ره او آبلهیی
هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفکند هیبت او زلزلهیی
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هلهیی
چون که ازو دفع شوم گوشگکی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چلهیی
                                                                    
                            در خم گردون فکنم هر نفسی غلغلهیی
زیر قدم میسپرم هر سحری بادیهیی
خون جگر میسپرم در طلب قافلهیی
آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب
بر کف پای دل من از ره او آبلهیی
هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفکند هیبت او زلزلهیی
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هلهیی
چون که ازو دفع شوم گوشگکی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چلهیی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آمدهیی که راز من بر همگان بیان کنی
                                    
وان شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می نمیخورم گفت مکن زیان کنی
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی
دید که ناز میکنم گفت بیا عجب کسی
جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی؟
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم؟
خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی؟
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را
ور به ستیزه سرکشی روز اجل چنان کنی
رنگ رخت که داد؟ رو زرد شو از برای او
چون ز پی سیاههیی روی چو زعفران کنی؟
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو
حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود
جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضهیی
نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی به اتقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی
قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر ازین کرم بود؟ جرم تو را گنه تو را
شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کن
                                                                    
                            وان شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می نمیخورم گفت مکن زیان کنی
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی
دید که ناز میکنم گفت بیا عجب کسی
جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی؟
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم؟
خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی؟
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را
ور به ستیزه سرکشی روز اجل چنان کنی
رنگ رخت که داد؟ رو زرد شو از برای او
چون ز پی سیاههیی روی چو زعفران کنی؟
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو
حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود
جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضهیی
نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی به اتقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی
قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر ازین کرم بود؟ جرم تو را گنه تو را
شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کن
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیادهیی
                                    
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهیی
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهیی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهیی داد زمانه دادهیی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهیی جوشش خنب بادهیی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلادهیی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهیی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهیی
همچو بهار ساقییی همچو بهشت باقییی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهیی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گرچه چنین پیادهیی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهیی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهیی مرد سر سجادهیی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهیی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهیی
                                                                    
                            ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهیی
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهیی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهیی داد زمانه دادهیی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهیی جوشش خنب بادهیی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلادهیی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهیی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهیی
همچو بهار ساقییی همچو بهشت باقییی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهیی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گرچه چنین پیادهیی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهیی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهیی مرد سر سجادهیی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهیی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهیی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
                                    
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
                                                                    
                            راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
                                    
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
                                                                    
                            پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جان به فدای عاشقان خوش هوسیست عاشقی
                                    
عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسلهییست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
                                                                    
                            عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسلهییست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی؟
                                    
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهیی که تا خواب کنی حریف را
چون که بخفت بر زرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهیی دام ابد نهادهیی
بند که سخت میکنی؟ بند که باز میکنی
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز میکنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز میکنی
پردۀ چرخ میدری جلوۀ ملک میکنی
تاج شهان همیبری ملک ایاز میکنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود؟
این که به صورتی شدی این به مجاز میکنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز میکنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او نالۀ آز میکنی
                                                                    
                            نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهیی که تا خواب کنی حریف را
چون که بخفت بر زرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهیی دام ابد نهادهیی
بند که سخت میکنی؟ بند که باز میکنی
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز میکنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز میکنی
پردۀ چرخ میدری جلوۀ ملک میکنی
تاج شهان همیبری ملک ایاز میکنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود؟
این که به صورتی شدی این به مجاز میکنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز میکنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او نالۀ آز میکنی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
                                    
لایق خرکمان من نیست درین جهان زهی
بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی
تشنه تر از اجل منم دوزخ وار میتنم
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی؟
نیست نزار عشق را جز که وصال دارویی
نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی
عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند
گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی
صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی
نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تختهیی
روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی
خامش باش و باز رو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
                                                                    
                            لایق خرکمان من نیست درین جهان زهی
بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی
تشنه تر از اجل منم دوزخ وار میتنم
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی؟
نیست نزار عشق را جز که وصال دارویی
نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی
عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند
گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی
صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی
نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تختهیی
روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی
خامش باش و باز رو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهیی
                                    
دست جفا گشادهیی پای وفا کشیدهیی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیدهیی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهیی؟
آینهیی خریدهیی مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهیی پرده من دریدهیی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهیی
لعبت صورت مرا دوختهیی به جادویی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهیی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویدهیی؟
هر که حدیث میکند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیدهیی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفتهیی؟ وین ز کجا خریدهیی؟
                                                                    
                            دست جفا گشادهیی پای وفا کشیدهیی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیدهیی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهیی؟
آینهیی خریدهیی مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهیی پرده من دریدهیی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهیی
لعبت صورت مرا دوختهیی به جادویی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهیی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویدهیی؟
هر که حدیث میکند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیدهیی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفتهیی؟ وین ز کجا خریدهیی؟
