عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دنیی دون گر نماند گو ممان
پیرزن گر مرد در ماتم مباش
پند رندان گوش کن گر عارفی
جام می را نوش کن بی جم مباش
اسم اعظم پادشاه عالمست
لحظه ای بی صاحب اعظم مباش
گر کسی در عشق او جان می دهد
جان رها کن کمتر از هر کم مباش
باش دلشاد از وصال دلبرت
در فراقش نیز هم بی غم مباش
یک دمی با نعمت الله هم برآر
لحظه ای با غیر او همدم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دنیی دون گر نماند گو ممان
پیرزن گر مرد در ماتم مباش
پند رندان گوش کن گر عارفی
جام می را نوش کن بی جم مباش
اسم اعظم پادشاه عالمست
لحظه ای بی صاحب اعظم مباش
گر کسی در عشق او جان می دهد
جان رها کن کمتر از هر کم مباش
باش دلشاد از وصال دلبرت
در فراقش نیز هم بی غم مباش
یک دمی با نعمت الله هم برآر
لحظه ای با غیر او همدم مباش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
خم می در جوش و رندان درخروش
گر تو رندی جرعه ای زین می بنوش
دل به ساقی ده که تا یابی حیات
جان فدا کن در هوای می فروش
گوهر در یتیم از ما بجو
تا شوی چون حیدری حلقه به گوش
هر که یک جرعه بنوشد زین شراب
تا قیامت او کجا آید به هوش
گر سخن از عشق می گوئی بگو
ور حدیث از عقل می پرسی خموش
مجلس عشق است سرمستان رند
می کشندم چون سبو رندان به دوش
پیرهن از یوسف مصری بنه
خلعتی از خرقهٔ سید بپوش
گر تو رندی جرعه ای زین می بنوش
دل به ساقی ده که تا یابی حیات
جان فدا کن در هوای می فروش
گوهر در یتیم از ما بجو
تا شوی چون حیدری حلقه به گوش
هر که یک جرعه بنوشد زین شراب
تا قیامت او کجا آید به هوش
گر سخن از عشق می گوئی بگو
ور حدیث از عقل می پرسی خموش
مجلس عشق است سرمستان رند
می کشندم چون سبو رندان به دوش
پیرهن از یوسف مصری بنه
خلعتی از خرقهٔ سید بپوش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
زهد بگذار و خرقه را بفروش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ماست گفتهٔ ما
خوش بود هر که می کند در گوش
شاهد ماست ساقی سرمست
نعمت الله گرفته در آغوش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ماست گفتهٔ ما
خوش بود هر که می کند در گوش
شاهد ماست ساقی سرمست
نعمت الله گرفته در آغوش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایازست و منم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبولش اوفتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایهٔ ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
ز استماع نغمهٔ داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایازست و منم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبولش اوفتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایهٔ ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
ز استماع نغمهٔ داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
عزتی ده مرا به عزت خویش
زنده گردان مرا به طاعت خویش
غصهٔ غم ز پیش دل بردار
شادمان کن مرا به خدمت خویش
در دلم آتشی است بنشانش
رحمتی کن به جان حضرت خویش
پاک گردان دلم ز هستی خود
غیر را ره مده به خلوت خویش
همت من ز تو تو را خواهد
برسانم به کام همت خویش
دولت من وصال حضرت توست
دولتی ده مرا به دولت خویش
نعمت الله به من تو بخشیدی
یا ز مستان ز بنده نعمت خویش
زنده گردان مرا به طاعت خویش
غصهٔ غم ز پیش دل بردار
شادمان کن مرا به خدمت خویش
در دلم آتشی است بنشانش
رحمتی کن به جان حضرت خویش
پاک گردان دلم ز هستی خود
غیر را ره مده به خلوت خویش
همت من ز تو تو را خواهد
برسانم به کام همت خویش
دولت من وصال حضرت توست
دولتی ده مرا به دولت خویش
نعمت الله به من تو بخشیدی
یا ز مستان ز بنده نعمت خویش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
هفت هیکل به ذوق می خوانش
معنی یک به یک همی دانش
سخنی عارفانه می گویم
از لب دُرفشان خندانش
سر بینداز بر سر میدان
همچو گوئی به پیش چوگانش
هر خیالی که نقش او دارد
نور چشمم به دیده بنشانش
موج و دریا به نزد ما آب است
جام و می را حباب می خوانش
دردمندی که درد دل دارد
دُرد درد دل است درمانش
باش همراه سید رندان
در طریقی که نیست پایانش
معنی یک به یک همی دانش
سخنی عارفانه می گویم
از لب دُرفشان خندانش
سر بینداز بر سر میدان
همچو گوئی به پیش چوگانش
هر خیالی که نقش او دارد
نور چشمم به دیده بنشانش
موج و دریا به نزد ما آب است
جام و می را حباب می خوانش
دردمندی که درد دل دارد
دُرد درد دل است درمانش
باش همراه سید رندان
در طریقی که نیست پایانش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
عشق آمد و جام می به دستش
جانم به فدای چشم مستش
برخواست بلا و فتنه بنشست
از قد بلند و زلف پستش
بنشست به تخت دل چو شاهی
یا رب چه خوشست این نشستش
صد توبه به یک کرشمه شکست
سرمستی چشم می پرستش
ای عقل برو که عشق سرمست
عهد من و توبه هم شکستش
در مذهب عشق هیچ بد نیست
نیک است هر آنچه عشق هستش
رندیم و حریف نعمت الله
سر بر قدم و به دست دستش
جانم به فدای چشم مستش
برخواست بلا و فتنه بنشست
از قد بلند و زلف پستش
بنشست به تخت دل چو شاهی
یا رب چه خوشست این نشستش
صد توبه به یک کرشمه شکست
سرمستی چشم می پرستش
ای عقل برو که عشق سرمست
عهد من و توبه هم شکستش
در مذهب عشق هیچ بد نیست
نیک است هر آنچه عشق هستش
رندیم و حریف نعمت الله
سر بر قدم و به دست دستش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
بیا ای صوفی صافی می جام صفا درکش
بیاور دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف بزم رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
اگر تو از بلا ترسی عنان از کربلا درکش
ز خاک پاک سرمستی اگر گردی به دست آری
روان در دیدهٔ جانت بسان توتیا درکش
خراباتست و می درجام و او معشوق می خواران
اگر تو عاشق اوئی به عشق او بیا درکش
اگر در بزم جانبازان زمانی فرصتی یابی
اجازت خواه مستانه بیا و خوش مرا درکش
سوی الله را وداعی کن مرید نعمت الله شو
قدم در ملک باقی نه رقم گرد فنا درکش
بیاور دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف بزم رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
اگر تو از بلا ترسی عنان از کربلا درکش
ز خاک پاک سرمستی اگر گردی به دست آری
روان در دیدهٔ جانت بسان توتیا درکش
خراباتست و می درجام و او معشوق می خواران
اگر تو عاشق اوئی به عشق او بیا درکش
اگر در بزم جانبازان زمانی فرصتی یابی
اجازت خواه مستانه بیا و خوش مرا درکش
سوی الله را وداعی کن مرید نعمت الله شو
قدم در ملک باقی نه رقم گرد فنا درکش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دُرد دردش دردخواری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
پادشاه عاشقانیم و گدای کوی عشق
ای عجب بنگر گدا شد پادشاه کوی عشق
مجلس مستان حضرت روضهٔ رضوان ماست
جنت المأوای ما بستانسرای کوی عشق
عقل سرگردان چه داند ذوق بزم عاشقان
ناسزائی خود کجا باشد سزای کوی عشق
خانقه هرگز ندارم من به جای میکده
خود ندارم هیچ جائی من به جای کوی عشق
مانم چشم و غم دل دوست می داریم دوست
زانکه جان می بخشداین آب و هوای کوی عشق
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
باد جاوید این دل ما مبتلای کوی عشق
نعمت الله دم به دم از ما نوائی می برد
تا توانی یافتیم از بینوای کوی عشق
ای عجب بنگر گدا شد پادشاه کوی عشق
مجلس مستان حضرت روضهٔ رضوان ماست
جنت المأوای ما بستانسرای کوی عشق
عقل سرگردان چه داند ذوق بزم عاشقان
ناسزائی خود کجا باشد سزای کوی عشق
خانقه هرگز ندارم من به جای میکده
خود ندارم هیچ جائی من به جای کوی عشق
مانم چشم و غم دل دوست می داریم دوست
زانکه جان می بخشداین آب و هوای کوی عشق
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
باد جاوید این دل ما مبتلای کوی عشق
نعمت الله دم به دم از ما نوائی می برد
تا توانی یافتیم از بینوای کوی عشق
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
در آینهٔ وجود مطلق
خود بینم و خودنمایم الحق
مائیم حباب و آب دریا
هم جام شراب و بحر و زورق
او معشوقست و عاشق ما
از عشق شدیم هر دو مشتق
مستیم و خراب در خرابات
ایمن ز مقیدیم و مطلق
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
بهتر ز هزار جام رادق
ما بلبل سرخوشیم و گلشن
از نالهٔ ما گرفت رونق
هر قول که گفت نعمت الله
گفتند جهانیان که صدق
خود بینم و خودنمایم الحق
مائیم حباب و آب دریا
هم جام شراب و بحر و زورق
او معشوقست و عاشق ما
از عشق شدیم هر دو مشتق
مستیم و خراب در خرابات
ایمن ز مقیدیم و مطلق
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
بهتر ز هزار جام رادق
ما بلبل سرخوشیم و گلشن
از نالهٔ ما گرفت رونق
هر قول که گفت نعمت الله
گفتند جهانیان که صدق
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی بادل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی
غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی
غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
حاصل ما دل است و حاصل دل
درد عشقست بنگر این حاصل
درد عشقش بیان کنم چه بود
مشکل حل و حل هر مشکل
گوشهٔ دل سرای اوست ولی
عشق لاخارج است و لاداخل
عاقبت بازگشت جمله به ماست
بوالعجب حق به حق شود واصل
بحر عشقش به ما چو موجی زد
هم ز ما شد حجاب ما حائل
جسم و جان را به جزو و کل بسپار
بی سر و پا در آ به خلوت دل
شاهبازی نه بلبل گلزار
روح محضی چه می کنی گل و گل
عشق او گوهر خزانهٔ ماست
معنی دریا و صورتم ساحل
تا که سید ز خود کناری کرد
در میان نیست جز خدا قائل
درد عشقست بنگر این حاصل
درد عشقش بیان کنم چه بود
مشکل حل و حل هر مشکل
گوشهٔ دل سرای اوست ولی
عشق لاخارج است و لاداخل
عاقبت بازگشت جمله به ماست
بوالعجب حق به حق شود واصل
بحر عشقش به ما چو موجی زد
هم ز ما شد حجاب ما حائل
جسم و جان را به جزو و کل بسپار
بی سر و پا در آ به خلوت دل
شاهبازی نه بلبل گلزار
روح محضی چه می کنی گل و گل
عشق او گوهر خزانهٔ ماست
معنی دریا و صورتم ساحل
تا که سید ز خود کناری کرد
در میان نیست جز خدا قائل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
در خرابات مغان مست و خراب افتادهایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتادهایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتادهایم
در به دست زلف او دادیم و در پا میکشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتادهایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده میرود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتادهایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب آفتادهایم
سید رندیم و با ساقی حریفی میکنیم
بر در میخانه مست و بیحجاب افتادهایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان دادهایم و بیحساب افتادهایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتادهایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتادهایم
در به دست زلف او دادیم و در پا میکشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتادهایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده میرود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتادهایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب آفتادهایم
سید رندیم و با ساقی حریفی میکنیم
بر در میخانه مست و بیحجاب افتادهایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان دادهایم و بیحساب افتادهایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
دل به دلبر جان به جانان دادهایم
بندهٔ او وز همه آزادهایم
از سر هر دو جهان برخاستیم
بر در میخانه مست افتادهایم
عاشقانه در خرابات مغان
رو به درگاه یکی بنهادهایم
بر طریق عاشقان ما رهرویم
لاجرم چون رهروان بر جادهایم
در خرابات مغان مست خراب
خوش در میخانهای بگشادهایم
زاهدی ما همه بر باد رفت
همدم جام و محب بادهایم
نعمتاللهیم و ز آل رسول
گوهر پاکیم و نه بیجادهایم
بندهٔ او وز همه آزادهایم
از سر هر دو جهان برخاستیم
بر در میخانه مست افتادهایم
عاشقانه در خرابات مغان
رو به درگاه یکی بنهادهایم
بر طریق عاشقان ما رهرویم
لاجرم چون رهروان بر جادهایم
در خرابات مغان مست خراب
خوش در میخانهای بگشادهایم
زاهدی ما همه بر باد رفت
همدم جام و محب بادهایم
نعمتاللهیم و ز آل رسول
گوهر پاکیم و نه بیجادهایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
چه خوش باشد گرت باشد فراغت از همه عالم
فراغت خوش بود جانا اگر چه باشد آن یک دم
اگر همدم همی خواهی چو ما با جام همدم شو
و گر محرم همی جوئی مجو جز خویش را محرم
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بیا و نوش کن جامی که خوش وقتی شوی در دم
خیال نقش روی او و نور دیدهٔ ما بین
که سرمستانه در خلوت نشسته هر دو خوش با هم
دوای دردمندان است و درد عشق او
خبر از ما کسی دارد که نوشد می ز جام جم
شراب شوق می نوشم سخن از عشق می گویم
رایة الله فی عینی و عینی عینه فافهم
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
حریف نعمت اللهم فراغت دارم از عالم
فراغت خوش بود جانا اگر چه باشد آن یک دم
اگر همدم همی خواهی چو ما با جام همدم شو
و گر محرم همی جوئی مجو جز خویش را محرم
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بیا و نوش کن جامی که خوش وقتی شوی در دم
خیال نقش روی او و نور دیدهٔ ما بین
که سرمستانه در خلوت نشسته هر دو خوش با هم
دوای دردمندان است و درد عشق او
خبر از ما کسی دارد که نوشد می ز جام جم
شراب شوق می نوشم سخن از عشق می گویم
رایة الله فی عینی و عینی عینه فافهم
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
حریف نعمت اللهم فراغت دارم از عالم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
در آینهٔ وجود آدم
دیدیم جمال اسم اعظم
معنی محمدی بدیدیم
در صورت نازنین آدم
دیدیم که اوست غیر او نیست
ور هست خیال اوست آن هم
آدم به وجود اوست موجود
عالم به جمال اوست خرم
ما سایهٔ آفتاب عشقیم
تن جام جم است و جان ما جم
مستیم و خراب در خرابات
با جام شراب عشق همدم
دُردی کش کوی می فروشیم
نی غصهٔ بیش و نی غم کم
ای عقل برو به خیر و خوبی
ای عشق بیا و خیر مقدم
رندیم و حریف نعمت الله
می نعمت و ساقی اوست فافهم
دیدیم جمال اسم اعظم
معنی محمدی بدیدیم
در صورت نازنین آدم
دیدیم که اوست غیر او نیست
ور هست خیال اوست آن هم
آدم به وجود اوست موجود
عالم به جمال اوست خرم
ما سایهٔ آفتاب عشقیم
تن جام جم است و جان ما جم
مستیم و خراب در خرابات
با جام شراب عشق همدم
دُردی کش کوی می فروشیم
نی غصهٔ بیش و نی غم کم
ای عقل برو به خیر و خوبی
ای عشق بیا و خیر مقدم
رندیم و حریف نعمت الله
می نعمت و ساقی اوست فافهم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
شیخ ما بود در حرم محرم
قطب وقت و یگانهٔ عالم
از دمش زنده می شدی مرده
نفسش همچو عیسی مریم
به صفات قدیم حق موصوف
هفت دریا به نزد او شبنم
شرح اسما به ذوق خوش خوانده
عارف اسم اعظم آن اعظم
بود سلطان اولیای زمان
بود روح القدس ورا همدم
سینه اش بود مخزن اسرار
در دلش بود گنج حق مدغم
نعمت الله مرید حضرت اوست
شیخ عبدالله است او فافهم
قطب وقت و یگانهٔ عالم
از دمش زنده می شدی مرده
نفسش همچو عیسی مریم
به صفات قدیم حق موصوف
هفت دریا به نزد او شبنم
شرح اسما به ذوق خوش خوانده
عارف اسم اعظم آن اعظم
بود سلطان اولیای زمان
بود روح القدس ورا همدم
سینه اش بود مخزن اسرار
در دلش بود گنج حق مدغم
نعمت الله مرید حضرت اوست
شیخ عبدالله است او فافهم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
منصب مستان ما ترک وجود و عدم
نسبت رندان ما بذل حدوث و قدم
حاصل بحر محیط جرعه ای از جام ماست
خود که برد پیش ما نام می و جام جم
پیر خرابات عشق یار عزیز من است
شیخ مبارک نفس پیر خجسته قدم
خاطر من هر نفس نقش خیالی کشد
بی مددی یا مداد یا ورقی یا قلم
سلطنت عاشقان تخت ولایت گرفت
عقل گزیده کنار عشق کشیده قلم
جام می آمیختند خون دوئی ریختند
دور خوش انگیختند هر دو یگانه به هم
ساقی کوثر اگر جام شرابت دهد
شادی سید بنوش غم مخور از هیچ غم
نسبت رندان ما بذل حدوث و قدم
حاصل بحر محیط جرعه ای از جام ماست
خود که برد پیش ما نام می و جام جم
پیر خرابات عشق یار عزیز من است
شیخ مبارک نفس پیر خجسته قدم
خاطر من هر نفس نقش خیالی کشد
بی مددی یا مداد یا ورقی یا قلم
سلطنت عاشقان تخت ولایت گرفت
عقل گزیده کنار عشق کشیده قلم
جام می آمیختند خون دوئی ریختند
دور خوش انگیختند هر دو یگانه به هم
ساقی کوثر اگر جام شرابت دهد
شادی سید بنوش غم مخور از هیچ غم